eitaa logo
ڪوچہ‌ احساس
7.8هزار دنبال‌کننده
5.7هزار عکس
1.8هزار ویدیو
17 فایل
رمانکده تخصصی خانم زهرا صادقی_هیام نویسنده و محقق کانال شخصی نویسنده: @khoodneviss پارتگذاری روزانه 😍 لینک کانال تبلیغات http://eitaa.com/joinchat/826408980C73a9f48ae6 ❌کپی رمان ممنوع و پیگرد قانونی دارد❌
مشاهده در ایتا
دانلود
‍ ‍ ‍ ┄┅══🦋🦋﷽🦋🦋 🦋اولین ســـــلام تقـــدیم به ســـــاحت قدســـــے قطب عالــم امکان حضـــرت صاحـــب الـــزمان(عج) 🌹🍃السَّلامُ علیڪَ یا بقیَّةَ اللهِ یا اباصالحَ المَهدي یا خلیفةَالرَّحمن و یا شریڪَ القران ایُّها الاِمامَ الاِنسُ و الجّانّ سیِّدے و مَولاے الاَمان الاَمان 🌸🍃 الْسَلاٰمُ عَلَيْكَ يَا أبا عَبْدِ اللهِ وعلَى الأرواحِ الّتي حَلّتْ بِفِنائِكَ ، عَلَيْكَ مِنِّي سَلامُ اللهِ أبَداً مَا بَقِيتُ وَبَقِيَ الليْلُ وَالنَّهارُ ، وَلا جَعَلَهُ اللهُ آخِرَ العَهْدِ مِنِّي لِزِيَارَتِكُمْ ،السَّلام عَلَى الحُسَيْن ، وَعَلَى عَليِّ بْنِ الحُسَيْنِ ، وَعَلَى أوْلادِ الحُسَيْنِ ، وَعَلَى أصْحابِ الحُسَينِ. 🌼🍃اللهمَّ العن اولَ ظالم ظلمَ حقَّ محمد و ال محمد و اخِرَ تابِع له علی ذالکَ. اللهمَّ العنِ العصابةَ التی جاهدتِ الُحسین وَشایعتْ و بایِعتْ و تابِعتْ علی قِتله اللهمَّ العنهم جمیعاً 🌷اَلّلهُمـّ؏َجِّل‌لِوَلیِّڪَ‌الفَرَج‌َ‌واَقِمنابِخِدمَـتِه🌷 🌸🍃 @eshgheasemani
حُسنا یہ پزشکه کہ توسفر کربلا با طوفان مهندس نخبہ ایرانی اسیر داعش میشن.😭😱 داستانے لبریز از عشق و غیرت ❤️ در این آشفته بازار داستان های آلوده با خواندن این رمان ارزشی وقتتون تلف نمی شود. https://eitaa.com/joinchat/1843265684C8672323f1c
❤️🍃روسریم رو درآوردم که وضو بگیرم .وقتے برگشتم تو چارچوب در ایستاده بود. براے اولین بار منو با این وضعیت مےدید. عمیق نگام کرد. من از خجالت سرمو زیر انداختم. سرم رو کہ بلند کردم چشماشو بست. قطره اشکش روی گونه‌اش افتاد.صورتش قرمز شده بود.خواستم رد بشم دستمامو گرفت برای اولین بار....رگ غیرتش بالا زده بود... _ آخه تو با این ظاهر زیبا ... چرا اومدی اینجا؟ بہ سختی لب زد اگر کسی تو رو ... کم آورد ...سرش رو به دیوار گذاشت و صدای هق هقش بلند شد.... https://eitaa.com/joinchat/1843265684C8672323f1c فوق العاده هیجانے
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
⚘⚘⚘⚘⚘⚘⚘⚘⚘ ⚘⚘⚘⚘⚘⚘⚘ ⚘⚘⚘⚘⚘ ⚘⚘⚘ ⚘⚘ ⚘ بهشت یاس پارت صد و یکم بلند می‌شوم، آن را از دستش می‌گیرم ولی دور گردنش نمی‌اندازم و آن را روی پاهایش می‌گذارم. مکث مرا که می‌بیند، به شال اشاره می‌کند و می‌گوید: چی شد؟! دست‌هایم را دور گردنش حلقه می‌کنم و خم می‌شوم. چانه‌ام را روی شانه‌‌اش می‌گذارم و زیر گوشش زمزمه می‌کنم: خودم میشم شالت و گرمت می‌کنم! دست‌هایش را بالا می‌‌آورد و روی دست‌های من می‌گذارد. - غافلگیر شدم! قطعاً هدیه بهتر از تو وجود نداره! آینه را با یک دست بالا می‌گیرد و از درون آن به من نگاه می‌کند. - خیلی هم بهم میاد! مکث می‌کند و تبدار و پرشور می‌‌گوید: خیلی به من میای یاس! خیلی! غرق نگاهش می‌شوم. به شکلی عجیب می‌درخشد و برق می‌زند. لبخندش را عمیق‌تر می‌کند و بی‌هوا ولی عاشقانه نزدیک به گوشم زمزمه می‌کند: من عاشق راز نگاهت شدم ولی میدونی بعدتر توی چشمات چی می‌دیدم؟! بدون انتظار جواب زمزمه می‌کند: خودمو میدیدم! خودمو الانم می‌بینم! من توی نگاهت عشق به خودم رو می‌بینم و هیچ چیزی شیرین‌تر و دلنشین‌تر از این برام نیست! تو خیلی هدیه‌ی ارزشمندی هستی! قلبم بی‌تاب و تب دور سرش می‌چرخد و برای این عشق عاشقانه‌ها می‌سراید! چشم‌هایم را می‌بندم و همراهی‌اش می‌کنم. گرم و عمیق گونه‌اش را می‌بوسم! تبدار، پرسوز ولی عاشقانه! عجیب نیست که زمان را روی این حالِ خوب ثابت نگه دارم! آخر عشق این حوالی پرسه می‌زند تا در لحظه‌هایمان شریک باشد...                            □□□                                                    لباس آبی‌روشن می‌پوشم. دامنش پرچین و یقه‌اش توردوزی شده. سر دو آستینش مدل‌دار است و شبیه‌ یقه‌ی لباس تزیین شده. موهایم را صاف می‌کنم و با کش سر از کنار می‌‌بندم. رژ کمرنگی می‌زنم و با لبخند سر می‌چرخانم. فقط ساعتی تا ظهر مانده و من هم تا کمی قبل، بعد از یک شب پرهیاهو خواب بودم. با قدم‌هایی آرام سمت تخت‌خواب می‌روم و کنارش می‌نشینم. غرق در خواب است و فرصتی‌ست تا بیش از همیشه به او چشم بدوزم. موهای مشکی‌اش اندکی بلند شده و قصد دارم آن‌ها را امروز کوتاه کنم. ابروهایش همرنگ با ریش و سبیلش هست. ریشش را گاهی کاملاً می‌زند و گاه شبیه الان کوتاه نمی‌کند. چهره‌ی جذاب مردانه‌اش را از نظر می‌گذرانم و دلم برای بهم ریختن موهایش آهسته آهسته می‌‌‌رود. دستم را دراز می‌کنم و همین که به موهایش می‌رسم، یکباره می‌گوید: یاس! چشم‌هایم از تعجب گشاد می‌شود و او با خنده می‌گوید: دیدی بیدارم!! چشم‌هایش را باز می‌کند و با دیدن قیافه‌ی من زیر خنده می‌زند. - فکر میکردی خوابم، نه؟! من خیلی وقته بیدارم و مشغول تماشای دلبری یار بودم! سرجایش می‌نشیند و رخت‌خواب را کنار می‌زند. نگاهش را روی چهره‌ام می‌چرخاند و ادامه می‌دهد: البته دور کجا؟! نزدیک کجا؟! لبخندی پر مهر با چاشنی قند می‌زند و دستش را زیر چانه‌ام می‌گذارد. - ببینم! الان شبه یا روز؟! شما به خورشید گفتی نیاد بیرون یا به ماه؟! لبخندم را که می‌بیند، شیطنتش را بیشتر می‌کند و می‌گوید: این دلبری‌ها رو میکنی، نمیتونم امروز برم سر کار! حواست هست؟! با شادی می‌گویم: آره، امروز که تولدته بمون تا بعد از کلی وقت بیشتر کنار هم باشیم! - از دلم بخوام بگم، موندن بهترین راهه ولی حیف که باید برم تا یه سری از کارها رو راه بندازم! فردا هم از صبح تا شب عروسی خواهرته، خیلی‌ها سر کار نیستن! لب‌هایم را جمع می‌کنم و آرام می‌گویم: باشه! نگاهی پر از شور و خنده به چهره‌ام می‌اندازد و لباس‌هایش را عوض می‌کند. کنار میز می‌روم و برای عوض شدنِ حالم گرامافون را روشن می‌کنم. موسیقی زیبایی درون اتاق پخش می‌شود. دو استکان چای می‌ریزم و با آمدن خان جلویش می‌گذارم. دستش را دور استکان چای می‌گیرد و شال‌گردن را از تکیه‌گاهِ صندلی برمی‌دارد. آن را با یک دست دور گردنش می‌اندازد و آرام و مهربان می‌گوید: ببین مهر و محبتت همراهمه! نبینم غصه بخوری‌آ! نگاهی به چهره‌اش می‌اندازم و مشغول گرفتن لقمه می‌شوم. لقمه‌ای نان و کره می‌گیرم و دستم را به سمتش دراز می‌کنم. سرش را بالا می‌اندازد و می‌گوید: من یه لقمه از محبتت میخوام و بس! غذا به کارِ خان نمیاد! - یعنی خان گرسنه نمیشه؟ تشنه نمیشه؟! لبخندی ریز می‌زند و جواب می‌دهد: چرا اتفاقاً! وقتی نگاهت یه جای دیگه‌ست تشنه‌ی نگاهِ قشنگت میشه! لبخند می‌خواهد قدم روی لب‌هایم بگذارد ولی مانع حضورش می‌شوم و به عمد سرم را پایین می‌اندازم. دوستان این رمان توی کانال وی ای پی تموم شده و همه ی پارت هاش هست اگر میخواید زودتر از کانال اصلی رمان رو بخونید برید پی وی ادمین کانال : @AdminAzadeh . . . ✍نویسنده: زهرا نصر ⚘ ⚘⚘ ⚘⚘⚘ ⚘⚘⚘⚘⚘ ⚘⚘⚘⚘⚘⚘⚘ ⚘⚘⚘⚘⚘⚘⚘⚘⚘
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌸خاڪ قم گشته مقدس 💫از جلال فاطمه 🌸نورباران گشته این شهر 💫ازجمال فاطمه 🌸گرچه شهرقم شده 💫گنجینه علم وادب 🌸قطره‌ای باشد ز دریای 💫ڪمـال فاطمه 💫ولادت کریمه اهل بیت 🌸حضرت معصومه 💫سلام الله علیها مبـارک💐
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🔴 با حداقل ترین سرمایه کارخانه پر سود راه اندازی کنید (تعداد محدود) 👌 با سود دهی عالی و شده 💵سود عالی 💯 💎بازار همیشگی ✔️خرید محصولات با عقد قرار داد رسمی و محضری ✔️ آموزش ، نصب ، راه اندازی و بهره برداری از کارخانه شما بصورت 🔸تماس با کارشناسان و مشاورین  : 📞 09122686645  📞 02633413958 📞 02633403752  📞 02633411079 📞 09121280247  📞02633417340 🔴اطلاعات بیشتر در کانال 👇👇 @iran_zoghal1 @iran_zoghal1 @iran_zoghal1 @iran_zoghal1
📣📣📣📣📣📣 💎💎💎💎💎💎 در بین چله های مختلف، یک مورد خاص و مهم وجود دارد، به نام «چله کلیمیه» که از اولین روز ماه ذی القعده که امسال ازیکشنبه ۳۱ اردیبهشت ماه آغاز می شود.   حضرت آیت الله جوادی آملی درباره این اربعین می فرماید: «از اول ذی القعده تا دهم ذی حجّه که اربعین موسای کلیم است، این یک فصل مناسبی است؛ بهار این کار است. این اربعین گیری، این چله نشینی همین است! وجود مبارک موسای کلیم 40 شبانه روز مهمان خدا بود. فرمود: *و واعدنا موسی ثلاثین لیلهً فاتممناها بعشر فتمّ میقات ربّه اربعین لیله.* به او وعده دیدار و ملاقات خصوصی دادیم؛ آمد به دیدار ما. اوّل 30 شب بود؛ بعد 10 شب اضافه کردیم، راهش باز بود؛ جمعاً شد40 شب.» ازیکشنبه ۳۱ اردیبهشت که اول ذی القعده هست تا روز عید قربان که 40 روز متوالیه بهترین زمان برای گرفتن حاجاته و بهش چله ی ذی القعده یا چله کلیمه گفته میشه که به اصطلاح علما بهار حاجت هاست! یعنی اگه کسی چله ذی القعده داشته باشه و تو این چهل روز دعا کنه محاله دست خالی برگرده. تو هم مثل من این روز را به دوستات یادآوری کن؛ به این امید که از باغ دعاشون، یه گل استجابت هدیه بگیرى!!! 👈بهترین پیشنهادها یکی از اذکار و سوره های زیره(یکیش که به دلتون می افته): ❤️ چهل روز روزی یکبار سوره های فجر ❤️چهل روز ذکر لااله الاالله ❤️صلوات روزی ۳۵۰ مرتبه ❤️چهل روز ذکر یابصیر ۳۰۳ مرتبه ❤️ چهل روز زیارت عاشورا ❤️چهل روز سوره یاسین ❤️چهل روز آیه رب ادخلنی مدخلأ صدق واخرجنی مخرج صدق وجعلنی من لندک سلطانأ نصیرأ روزی۱۰۰ مرتبه خیلی ها گرفتارن و خیلی ها مشکلات کوچیک و بزرگ دارن. لطفا به همه یادآوری کنید وفرستنده این متن را از دعای خیرتون بی نصیب نفرمایید.
✨خــــداوندا..🙏 🌸بنام تو که زیباترین نامهاست ✨روزمان را آغاز می‌کنیم 🌸روزی که با نام و یاد تو باشد ✨سراسر شادی است و عشق و مهربانی 🌸و سرشار از خیر و برکت است ✨و فراوانی 🌸 بسْم اللّٰه الرَّحْمٰن الرَّحیم ✨ الــهـــی بــه امــیــد تـــو
هدایت شده از RadioMighat | رادیو میقات
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎧 داستان کوتاه ( مارال ) مامور رضا خان: آهای زنیکه، این لَچِک چیه سرت کردی،مگه به توی گرِگوری دهاتی نگفتن به دستور شاه حجاب ممنوعه؟ هان!…چرا لال مونی گرفتی؟! یالا چارقدتو بردار ببینم مارال : چی میگی آقا؟ من گوشم سنگینه صداتو نمیشنوم،بیا جلوتر ببینم چی میگی مامور رضا خان: ای بابا، آدم رو عقرب بزنه ولی الاف نکنه، گیر چه زبون نفهمی افتادیما… میگم چارقدتو در بیار زنیکه إاااااا چی کار میکنی، ولم کن آآآخ کمرم آآخ صداپیشگان: مریم میرزایی - محمد رضا جعفری - علی حاجیپور- مسعود عباسی - محمد حکمت - کامران شریفی - احسان فرامرزی نویسنده و کارگردان: علیرضا عبدی با تشکر از خانم آمنه چراغی ارشاد پخش روزهای یک شنبه ازکانال رادیو میقات پخش تخصصی داستانهای صوتی @radiomighat
بسم الله الرحمن الرحیم یک روز دیگـر یک برڪت دیگر وفرصت دیگربراے زندگے خداے مهربانم تورا سپاس بخاطر روزے دیگرو آغازے نو سلام صبحتان به زیبایے الطاف الهی
به خانه خوش آمدید 🔸پیام تبریک رهبر انقلاب در پی بازگشت دلاورمردان ناوگروه ۸۶ به کشور 👇👇 بسم الله الرّحمن الرّحیم به دلاور مردان ناو گروه ۸۶ نیروی دریائی ارتش جمهوری اسلامی ایران، دریانوردی بزرگ و موفقیت آمیزشان را تبریک میگویم. عزیزان! به خانه خوش آمدید؛ موفق باشید. سیّدعلی خامنه‌ای ۱۴۰۲/۲/۳۰
ڪوچہ‌ احساس
⚘⚘⚘⚘⚘⚘⚘⚘⚘ ⚘⚘⚘⚘⚘⚘⚘ ⚘⚘⚘⚘⚘ ⚘⚘⚘ ⚘⚘ ⚘ بهشت یاس پارت صد و یکم بلند می‌شوم، آن را از دستش می‌گیرم ولی دور گ
⚘⚘⚘⚘⚘⚘⚘⚘⚘ ⚘⚘⚘⚘⚘⚘⚘ ⚘⚘⚘⚘⚘ ⚘⚘⚘ ⚘⚘ ⚘ بهشت یاس پارت صد و دوم به ثانیه نمی‌کشد که صندلی‌اش را جلو می‌کشد و می‌گوید: قلبم میگه سهم امروزمون نباید بیشتر باشه؟! چی بگم بهش؟! بگم امروز سهم هر روزمون رو هم نداریم، چه برسه به بیشتر! نگاهم را بالا می‌کشم و به چشم‌های قهوه‌ای رنگش خیره می‌شوم. لحظه‌ای بعد لب‌هایم دستِ زور را کنار می‌زند و لبخند پرجانی به رویش می‌پاشم. نگاهش گرم است! گرم‌تر از چایی که بخارش به صورتم می‌خورد! لحظه به لحظه گرمای نگاهش بیشتر به دلم می‌نشیند! نفس عمیقی می‌کشم و می‌پرسم: خب اگه از نگاهم سیر شدین، لقمه رو بگیرین! دستم رو هوا مونده! بدون اینکه نگاهش راه دیگری جز چشم‌‌هایم برود، لقمه را از دستم می‌گیرد و جواب می‌دهد: آخه مشکل اینجاست که دلم راضی نمیشه و همش میگه کمه! شاعر میگه سیر نمی‌شود نظر بس که لطیف منظری![1] لقمه‌ای که به او دادم، می‌خورد. یکباره بلند می‌شود و عقب عقب به سمت در می‌رود. لقمه‌ی دوم را نشانش می‌دهم و متعجب می‌گویم: کجا میری؟ نرو! فقط یه لقمه غذا خوردی! - بهتره بگی یه لقمه پر از عشق! کافی بود عزیزم! خیلی دیر شده، خورشید وسط آسمونه و کلی کار داریم. دستش را روی دستگیره‌ی در می‌گذارد و می‌گوید: مراقب خودت باش! در را که باز می‌کند، صدای نگران و پر از هراس آقامرتضی می‌آید: نیستن آقا! نیستن! - کی؟ کی نیست؟! با عجله روسری‌ام را از روی جارختی برمی‌دارم و همان‌طور که موهایم را عقب می‌زنم، دور سرم می‌پیچم. گرامافون را خاموش می‌کنم و کنارشان می‌روم. آقا‌مرتضی دو دستی روی سرش می‌کوبد و روی زمین می‌نشیند. - ارباب ببخشین! ارباب، فرداشب عروسی‌اش هست! خان کلافه به او نگاه می‌کند و باز می‌پرسد: بهت میگم چی شده؟! درست بگو! آقامرتضی سربلند نمی‌کند و با صدایی پر از شرمندگی و خجالت جواب می‌دهد: ارباب، اصلاً من در طویله رو بستم! پسرم بی‌تقصیره! قلبم به شور می‌افتد و من زودتر از خان می‌گویم: ثنا فرار کرده؟! این را که می‌گویم، آقامرتضی لبش را می‌گزد و سرش را تکان می‌دهد. کت منصورخان را می‌گیرد و با بغض می‌گوید: ارباب! من مقصرم، نه پسرم! خان مات و مبهوت چند ثانیه به او چشم می‌دوزد و می‌گوید: نگفتم مراقبشون باشین! این بود نگهبانی و مراقبتِ شما؟! - ببخشین ارباب! رحم کنین! کلافه دستی به پیشانی‌اش می‌کشد و نفسش را با حرص بیرون می‌دهد. دستِ آقامرتضی که کتش را گرفته، درون دستش می‌گیرد و با یک حرکت بلندش می‌کند. - برید دنبالشون همین الان! کِی فرار کردن؟! پیشکار خان و چند تا از نگهبان‌ها بالا می‌آیند. آقامرتضی نگاهی به پشت سرش می‌اندازد و می‌گوید: کِی فرار کردن؟ یکباره عصبی می‌شود و رو به پسرش ادامه می‌دهد: کِی خوابت برد؟! به پسرش نگاه می‌کنم. او قرار است فرداشب داماد خانه‌ی پدرم و همسرِ گل‌بهار باشد. چند سالی‌ست که او را از نزدیک ندیده‌ام. جوانی برومند و سبزه‌رو با چشم‌هایی قهوه‌ای رنگ است. ته‌ریش گذاشته و تعدادی از تارهای موهایش روی پیشانی ریخته. سرش را زیر می‌اندازد و خجالت‌زده جواب می‌دهد: نمیدونم! تمام شب بیدار بودم و نفهمیدم کِی چشمام سنگین شد. فکر کنم دو ساعتی باشه! آقامرتضی سر می‌چرخاند و ملتمسانه می‌گوید: خان، شما.. خان اجازه نمی‌دهد که او جمله‌اش را تکمیل کند و می‌گوید: بسه! آقامرتضی تا دیر نشده تعدادی از نگهبان‌ها رو بردار و برید دنبالشون! - چشم ارباب! همه به سمت راه‌پله راه می‌افتند و خان یکباره می‌گوید: روح‌الله بمونه! نگرانی را درون چشم‌های آقامرتضی می‌بینم ولی به اجبار از پله‌ها پایین می‌رود. روح‌الله همان‌طور که سرش پایین است، جلو می‌آید. دست‌هایش را روی هم می‌گذارد و می‌گوید: بله ارباب! خان سر تا پایش را برانداز می‌کند و با کنایه می‌گوید: معنی مراقب بودن این بود؟! من فکر کردم به شجاع‌ترین آدم گفتم مراقب باشه. اینجوری قرار هست عروس ببری خونه‌ات و مراقبش باشی؟! - خان! یکی کمکشون کرده! متعجب به چهره‌اش نگاه می‌کنم و او با چند ثانیه مکث ادامه می‌دهد: درسته من خطا کردم و خوابم برد ولی در طویله رو محکم قفل کرده بودم! یکی بهشون کمک کرده وگرنه نمیتونستن فرار کنن. خان نگاهی به من می‌اندازد و از روح‌الله می‌پرسد: اگه این حرفت درست باشه، باید ببینی کی خیانت کرده وگرنه خودت تنبیه میشی! خوب بدون که نمیخوام داماد فرداشب تنبیه بشه. پس پیداش کن! میتونی بری. - چشم! چند گام از ما فاصله می‌گیرد ولی یکباره می‌ایستد و می‌گوید: خان! من به سرنگهبان مشکوکم! اون فقط میتونسته به طویله نزدیک شده باشه! دوستان این رمان توی کانال وی ای پی تموم شده و همه ی پارت هاش هست اگر میخواید زودتر از کانال اصلی رمان رو بخونید برید پی وی ادمین کانال : @AdminAzadeh . . . ✍نویسنده: زهرا نصر ⚘ ⚘⚘ ⚘⚘⚘ ⚘⚘⚘⚘⚘ ⚘⚘⚘⚘⚘⚘⚘ ⚘⚘⚘⚘⚘⚘⚘⚘⚘
⚘⚘⚘⚘⚘⚘⚘⚘⚘ ⚘⚘⚘⚘⚘⚘⚘ ⚘⚘⚘⚘⚘ ⚘⚘⚘ ⚘⚘ ⚘ بهشت یاس پارت صد و سوم خان بشکنی می‌زند و می‌گوید: آفرین! احتمالش هست. همراهم بیا تا معلوم کنم مقصر کیه! ترس است؟! نگرانی‌ست؟! هر چه هست دست می‌اندازد و قلبم را می‌فشارد. شور به دلم افتاده!! دلم نمی‌خواهد از خان جدا شوم! خان به سمت پله‌ها می‌دود و پایین می‌روند. کنار نرده‌ها می‌ایستم. هنوز چند گام از عمارت بیشتر فاصله نگرفته‌اند که چند مرد با کت‌ و شلوارهای راه راه به زور وارد عمارت می‌شوند. یکی از آن‌ها که نسبتاً درشت هیکل‌ست روبروی خان می‌ایستد. دندانم را روی لبم می‌فشارم و با عجله از پله‌ها پایین می‌روم. به فاصله‌ی چند قدم از آن‌ها متوقف می‌شوم و به ماشینی که جلوی در عمارت پارک شده، نگاه می‌کنم. یک نفر صندلی عقب نشسته و به عمارت نگاه می‌کند. چهره‌اش آشناست. جرقه‌ای درون ذهنم می‌خورد و به یاد همان شبی که ثنا قصد کشتن مرا داشت، می‌افتم. او سرنگهبان عمارت است! روح‌الله خوب فهمیده! اگر او نبود، همان شب ثنا و دکتر لو می‌رفتند! سرم را می‌چرخانم و به آن‌ها نگاه می‌کنم. - خان! ازت بد میگن! چه میکنی توی این عمارت؟! منصورخان با آرامش جواب می‌دهد: یعنی هنوز نفهمیدین دشمن دارم و دارن بهتون دروغ میگن؟! دفعه قبلی که اومدین اینجا، نفهمیدین؟ باز برای چی اومدین؟ استرس کنار قلبم می‌ایستد و دست بر شانه‌اش می‌گذارد اما به جای آرام کردنم هر لحظه آشوب‌ترم می‌کند! مدام درون ذهنم تکرار می‌شود که چرا باز آمده‌اند؟! چرا هیچ‌کس چشم دیدن خوشی قلبم را ندارد و به قصد دستبرد به خانه‌ی قلبم حمله می‌برد؟! یکی از آن‌ها که دقیقاً روبروی خان ایستاده و روی پیشانی‌اش جای زخم دارد، با خنده‌ی مضحکی جواب می‌دهد: خب شاید بدخواهات راست بگن! یکباره جدی می‌شود و رو به دو نفر دیگر می‌گوید: همه جا رو بگردین! نگاه دیگری به خان می‌اندازد و می‌گوید: به نفعته که حق با تو باشه، نه ما!! آخ که چقدر دلم میخواد این گزارش راست باشه! آن دو نفر راه می‌افتند و او هم‌چنان به خان چشم می‌دوزد. گویی با نگاهش خط و نشان بکشد، پوزخندی مسخره بر لب می‌آورد و می‌گوید: همین‌جا بمون خان و دعا کن چیزی پیدا نکنیم! چون این‌بار تصمیم داریم دست خالی برنگردیم! رد می‌شود و به سمت طبقه‌ی بالا می‌رود. با نگاهم او را لحظه‌ای دنبال می‌کنم و ورودش را به اتاقمان می‌بینم. خان چند نفر خدمه‌ای که دور ما را گرفته‌اند، مرخص می‌کند و کنارم می‌ایستد. مضطرب سر می‌چرخانم و رو به خان می‌گویم: قرآنم رو توی کمد گذاشتم! - نگران نباش! اونا به سواد خوندن کار ندارن. دنبال یه چیز مهم‌تر میگردن! به نگاهش که گویی اضطراب را مخفی می‌کند، چشم می‌دوزم و می‌پرسم: دنبالِ چی مثلاً؟! - اینا میدونن که توی عمارت اعلامیه‌ست! چشم‌هایم گشاد می‌شود. حس می‌کنم خوب نشنیده‌ام و می‌گویم: چی؟! چی گفتی؟! دستم را فشار مختصری می‌دهد و آرام می‌گوید: یاسمن آروم باش! اگه پیدا کنن، منو میبرن! بعدش تو باید به شماره‌ تلفنی که از قبل برای مواقع ضروری نوشتم زنگ بزنی و فقط بگی هوا خوب نیس! اینایی که میگم خوب به یاد داشته باش! شماره رو توی دفتر مشقت، زیر جلد کاغذی‌اش نوشتم. گیج نگاهش می‌کنم. حس می‌کنم آنچه رخ می‌دهد کابوس است و تا دقایقی دیگر تمام می‌شود! نگرانی و اضطرابم را که می‌بیند، دستم را کاملاً درون دستش می‌گیرد و ادامه می‌دهد: عزیزم، نگران نباش! - خان الان خوابم یا بیدار؟! چرا باید تو رو ببرن؟! مگه چیکار کردی؟! این اعلامیه‌ها برای تو هست؟! نگاه مهربانش را روی صورتم می‌چرخاند و با خنده می‌گوید: یاسِ من! نترس و جسور بود! نبینم اینجوری باشی! لحظه‌ای مکث می‌کند و محتاطانه نگاهش را اطراف می‌چرخاند. یکباره نگاهش به جلوی در می‌افتد و سرنگهبان را می‌بیند. - لعنتی! روح‌الله درست گفت ولی چقدر دیر گفت! از اون شبی که توی عمارت نبودم و گفتی خبرایی توی عمارته، میدونستم یکی توی عمارت همدست ثنا باید باشه ولی این لعنتی سال‌هاست توی عمارت من بوده! اصلاً اینجا بزرگ شده! فکرشم نمی‌کردم! بیا باید بریم توی ایوان بایستیم. میخوام تو دیدش نباشیم. حرف خان را اطاعت میکنم و جلوی اتاق مادرش، نزدیک نرده‌های مشرف به حیاط می‌ایستیم. خان آرام می‌گوید: قبلاً شک داشتم ولی ثنا بو برده بود توی عمارت چه خبره؟! حتماً حالا که فرار کرده، یه پاپوش برام ساخته! از بدشانسی ممکنه این‌بار لو برم! قلبم تند تند می‌زند و نفسم را بی‌دلیل به شماره انداخته. قدرت تجزیه و تحلیل حرف‌هایش را ندارم ولی خوب می‌دانم هر چیزی درباره‌ی ثنا ممکن است. عقلم از خطری که زندگیم را در مشتش گرفته، می‌گوید و هر لحظه ممکن است همه چیز را متلاشی کند! دوستان این رمان توی کانال وی ای پی تموم شده و همه ی پارت هاش هست اگر میخواید زودتر از کانال اصلی رمان رو بخونید برید پی وی ادمین کانال : @AdminAzadeh . . . ✍نویسنده: زهرا نصر ⚘ ⚘⚘ ⚘⚘⚘ ⚘⚘⚘⚘⚘ ⚘⚘⚘⚘⚘⚘⚘ ⚘⚘⚘⚘⚘⚘⚘⚘⚘
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌼 السلام علیک یا اباصالح المهدی ✨وقتی که عطر و بویت ✨مهمان جان ما شد ✨دیگر دل آرزویی ✨جز وصل تو ندارد 🌼 اللّهُمَّ عَجِّل لِوَلِیکَ الْفَرَج
⛔️ | تغییر ساعت کاری ادارات به کجا رسید / جزئیات جدیدی از عقب افتادن ساعات اداری مشاهده ساعت دقیق و جزئیات در 👇🏻 eitaa.com/joinchat/927006720Cef22c84c5c eitaa.com/joinchat/927006720Cef22c84c5c پین شده 👆🏻
https://eitaa.com/joinchat/583991680C8a8cae3fdc برگ جدید بشری جان این‌ جاست رمان و داستان کوتاه هم دارن حتما بخونید🌹
ڪوچہ‌ احساس
https://eitaa.com/joinchat/583991680C8a8cae3fdc برگ جدید بشری جان این‌ جاست رمان و داستان کوتاه هم
رمان نرگس رو از اینجا دنبال کنید واقعی واقعیه و خیلی زیبا و جالب 🌹
. . آقای :)) پدر مهربان‌مان!! کاش یک روز قلب‌های همه‌ی ما برای نیامدنت تند تند می‌زد!! کاش همه با هم چشم به راهت می‌دوختیم و کاش جان‌های همه‌ی ما در بی‌قراریِ دیر آمدنت گُر می‌گرفت! آن‌وقت حتما می‌آمدی! :))🌿 |
وقتی خدایی هستش که خودش،کارت رودرست می‌کنه؛ ازسنگ انداختن‌های آدم‌های،اطرافت هیچوقت ناراحت نشو..😌🌿 | ❤️|
ڪوچہ‌ احساس
⚘⚘⚘⚘⚘⚘⚘⚘⚘ ⚘⚘⚘⚘⚘⚘⚘ ⚘⚘⚘⚘⚘ ⚘⚘⚘ ⚘⚘ ⚘ بهشت یاس پارت صد و سوم خان بشکنی می‌زند و می‌گوید: آفرین! احتمالش
⚘⚘⚘⚘⚘⚘⚘⚘⚘ ⚘⚘⚘⚘⚘⚘⚘ ⚘⚘⚘⚘⚘ ⚘⚘⚘ ⚘⚘ ⚘ بهشت یاس پارت صد و چهارم قلبم چشم از او برنمی‌دارد! تصور اینکه عزیزترین مرا با خود ببرند، دیوانه‌ام می‌کند! قلبم را بیش از این نمی‌توانم کنترل کنم! به یک جهش خود را به نگاهش می‌رساند و دخیل نگاهِ عاشقانه و پرمحبتش می‌شود. دست به دامن نگاهش و زبانش می‌شود تا این‌بار بگوید همه حرف‌هایش شوخی بوده و میخواسته سر به سر من بگذارد ولی تمام این‌ها خیالاتی خام هستند! نگاهش شبیه افرادی‌ست که برای بار آخرشان توشه‌ی عشق برمی‌دارند. حسرت را از اشک گوشه‌ی چشم‌هایش می‌خوانم. یکباره سر می‌چرخاند. یکی از آن‌ها چند لحظه‌ای به ما نگاه می‌کند و سپس به طبقه‌ی بالا می‌رود. با رفتنِ او، خان می‌گوید: فکر نمی‌کردم اینجوری تموم بشه! افتادم توی تله‌ی ثنا! نمی‌دونم از کجا حدس زده توی عمارت اعلامیه‌ست! نام اعلامیه را که می‌شنوم، باورم می‌‌شود که حضورشان در این عمارت شوخی نیست! نگاهش می‌کنم و سعی می‌کنم به جای تپش‌های تند قلبم ندای عقلم را بشنوم! یک جا نشستن و هیچ کاری نکردن از من ساخته نیست! مطمئن ولی با لحنی آرام می‌گویم: خان توی قرآن خوندم که جز آدمای گمراه کسی ناامید نمیشه! خان امیدوار باش! با احتیاط ولی به گونه‌ای که بشنود، می‌گویم: بگو کجاست تا من قبل از اینکه پیداش کنن، قایمشون کنم! صدایش اندکی بالا می‌‌رود و مضطرب نامم را می‌خواند: یاس! دستش را محکم می‌گیرم و سریع می‌گویم: جانِ من، نه نیار! من میتونم، نگران نباش! شیشه‌ی نگاهش را بخار گرفته و چشم‌هایش گویی مدام نام مرا می‌خوانند! یکباره صدایش می‌لرزد و با بغض می‌گوید: نباید قسم بدی منو! از تو مهم‌تر مگه توی زندگیم هست که بخوام به خاطر خودم جونت رو به خطر بندازم! من حاضرم هر کاری کنم که به تو صدمه‌ای نرسه! حالا از من میخوای خودم بفرستمت توی دلِ خطر؟! من نمیتونم! ببخش که مجبورم به خاطر خودتم که شده این قسم رو نادیده بگیرم! از من رو برمی‌گرداند و نگاهِ جدی‌اش را به روبرو می‌دوزد. - خان!  دستم را محکم می‌فشارد و جوابی نمی‌دهد. کم مانده گریه کنم، زمین و زمان را واسطه کنم ولی او را راضی کنم تا برای نجاتِ او جانم را فدا کنم! بغض گلویم را می‌گیرد! نمی‌دانم چقدر دیگر دستش را درون دستم خواهم داشت؟! ملتمسانه دستش را می‌فشارم و با بغض می‌گویم: خان، بهم اعتماد کن! ثنا میدونسته تو چیکار میکنی ولی من الان باید بفهمم! من اینقدر نامحرم بودم که نگفتی! نگاهِ تبدارش را به چشمانم می‌ریزد و می‌گوید: چرا با دلم اینجوری تا میکنی؟! نگفتم که سالم بمونی! هر چی بیشتر میدونستی، خطر برات بیشتر بود! ثنا آزار دادن و کشتن براش آسون شده و عمداً برای ما این نقشه رو کشیده! حتماً از طریق جاسوسی سرنگهبان میدونسته اعلامیه اینجاست و خواسته اگر اون‌ها هیچی هم ندیدن، با دستپاچگی و بی‌تدبیری لو بریم! فقط موندم چجوری اینقدر سریع کاراش پیش میره؟! البته هنوزم نتونستم بفهمم که دکتر رو چجوری خام خودش کرد و من نفهمیدم! یکباره حرف‌های ثنا از ذهنم می‌گذرد و می‌گویم: خیلی وقت بود که همدیگه رو میشناختن! یه جوری حرف میزدن که انگار از گذشته میگن! حتی یادمه گفت دلش با دکتر بوده و به زور برادرت و پدرش زنِ عظیم‌خان شده! - گیج شدم! یه آدمی بود که دوسِش داشت و میخواست با اون بره فرنگ ولی خب اسمش محی‌الدین بود.. جواب چرایِ ذهنی خان را میدانم و اجازه نمی‌دهم جمله‌اش را کامل کند: ولی ثنا دکتر رو صدا کرد محی‌الدین!! من خودم شنیدم و مطمئنم بهش نگفت محمد! چشم‌های خان از تعجب بازتر می‌شود و تکرار می‌کند: محی‌الدین بود؟! یعنی از اولم به خاطر ثنا اومده بود توی این ده؟! ثنا با دستکاری میخ و پیچ پله‌ها بچه‌مون رو از ما گرفت؟! اون بالشت روی صورت برادرم، شوهرش گذاشت و به زندگی‌اش خاتمه داد؟!! کلافه دستی به پیشانی‌اش می‌کشد و می‌گوید: چرا زودتر نگفتی؟! شنیدم که پدر محی‌الدین الان یکی از مقامات بالای دربار هست! حتماً برای همین هر بار منو با این مقام به اونجا میکشونن و اجازه بازپرسی میگیرن! لبش را می‌گزد و چشم‌هایش را می‌بندد. آرام با خودش تکرار می‌کند: ما با افعی‌ها یه جا زندگی می‌کردیم! بعد توقع داریم صدمه نبینیم ازشون؟! حرفی درون دلم آرام آرام می‌جوشد و یکباره از زبانم سرریز می‌شود: برای همینم که شده، نمیذارم ثنا غلطی بکنه! اون هنوز منو نشناخته! زود بگو جای اون‌ها کجاست تا دیر نشده! حرف نمی‌زند! می‌دانم عشق به من باعث سکوتش می‌شود! نمی‌تواند مرا به خطر بیاندازد! دوستان این رمان توی کانال وی ای پی تموم شده و همه ی پارت هاش هست اگر میخواید زودتر از کانال اصلی رمان رو بخونید برید پی وی ادمین کانال : @AdminAzadeh . . . ✍نویسنده: زهرا نصر ⚘ ⚘⚘ ⚘⚘⚘ ⚘⚘⚘⚘⚘ ⚘⚘⚘⚘⚘⚘⚘ ⚘⚘⚘⚘⚘⚘⚘⚘⚘
با خوانده شدن عقد، من و آهیل پسر خان، به هم محرم می شویم. به صورتش نگاه میکنم. دل توی دلش نیست انگشتر را دستم کند. خجالت می‌کشم دست های خشکیده وپینه بسته ام را از زیر چادر بیرون بیاورم. یکدفعه آهیل دستم را از زیر چادر میگیرد . بی اختیار دستم را میکشم . باچشم غره ی خان بی حرکت دستم را به اهیل می‌سپارم. آهیل انگشتر را دستم میکند و من می‌شوم عروس ‌ خان.... زن ها کل میکشند و خان با صدای بلند میگوید" ازامشب دیگه کسی به نیت این دختر در این خونه رو نمیزنه." آهیل مثل دیوانه ها نگاهم می‌کند. ناغافل سرم را سمت خودش می‌چرخاند و پیشانیم را جلو همه می‌بوسد..💞 در دلم قند آب می‌شود و از طرفی خودم از خجالت آب می‌شوم.... خان با غرور می‌زند زیر خنده. نگاهم به اقاجانم میفتد و رگ غیرتش که باد کرده. فورا از کنار آهیل بلند می‌شوم که ناگهان خان با عصبانیت .... https://eitaa.com/joinchat/2008219670Ca8c79f11fb
🌸الهی.. ✨ای نفست هم نفس ِ"بی‌کسان" 🌸جز تو کسی نیست کَس ِ"بی‌کَسان" ✨بی‌کسَم و هم نفس من"تویی" 🌸رو به که آرم که کَس ِ من "تویی" 🌸با توکل به اسم اعظمت ✨روز مون را آغاز میکنیم 🌸 بِسْـمِ ٱللهِ ٱلْرَّحْمٰـنِ الْرَّحیـمْ ✨ الــهـــی بــه امــیــد تـــو
یاد باد تمام کسانی که رفتند و برای آب و خاک و ناموس خود مردانه جنگیدند یادتان گرامی مردان واقعی روزگار❤️ 💫 ٣ خــرداد روز آزاد سازی خرمشهر گرامی باد 🌺
▪️ ‏«من میرم دریا که تو و همکلاسیات از هيچی نترسید» *خدا قوت دلاورمردان باغیرت و پیام‌آوران امنیت! خدا قوت دریادلان ارتش‌ قهرمان ایران* 🇮🇷 ▪️یکی از پرسنل قهرمان ارتش حین ماموریت، فرزند عزیزش را از دست میدهد، چند نفر فرزندشان به دنیا می‌آید، یک نفر برای چشمانش مشکلی پیش می‌آید، اما باوجود مهیا بودن شرایط هیچکدام حاضر به برگشتن نمی‌شوند! وقتی از ایمان و ایثار و رشادت و دلاوری حرف میزنیم یعنی این...