کودک یار مهدوی مُحکمات
#معرفی_اسامیوالقاب_حضرت_مهدی 2⃣دومین نام: #احمد سلام بچه ها☺️🌻 چطوره احوالتون⁉️ بچه ها یکی از نا
#معرفی_اسامیوالقاب_حضرت_مهدی
3⃣سومین نام: أباصالح🌷
سلام سلام بچهها
گلهای ناز و زیبا🍄
🦋بچهها یکی از اسمهای قشنگ امام زمان ما، أباصالح هست.
میدونید أباصالح یعنی چی⁉️
یعنی پدر کارهای خوب.☺️
هرکاری که امام ما انجام بدن، بهترین کاره👌
🌤امام زمان ما، هر صبح و شب، به یاد امام حسین (علیهالسلام) هستن. آخه ایشون خیلی امام حسین رو دوست دارن.♥️
ما بچهها هم مثل حضرت أباصالح، عاشق امام حسینیم.😍
💚 السلام علیک یا أباصالح
منبع: آفتابگردون
☑️کودکیارمهدوی محکمات(تخصصی ترین کانال مهدی باوری درکودکان)
🆔https://eitaa.com/joinchat/1945305120C076ae4f3ce
کودک یار مهدوی مُحکمات
🐢🐢🐢🐢🐢 #والدین_بخوانند #قسمت_صد_سیزدهم #ادامه_مبحث 💫...شما به خوبي می دانید که اگر بر فرض، فرزند ش
🐢🐢🐢🐢🐢
#والدین_بخوانند
#قسمت_صد_و_چهاردهم
#ادامه_مبحث
💫...اكثر بچه ها دوست دارند درباره اين مسائل با والدين خويش گفتگو كنند. شما مي توانيد به آنها اجازه دهيد تا احساس خويش را راجع به دوستانشان بشناسند، به ويژه دوستاني كه به آنها آسيب مي زنند. اگر به بچه ها كمك كنيد تا آنها در مورد رويدادهايي كه رخ مي دهند فكر كنند لزومي ندارد كه دائم به آنها تذكر دهيد. از همه مهمتر، آنها با آمادگي بيشتري خود را در برابر فشار همسالان و ديگر پيامدهای احتمالي مانند سنين ناآرام و جنجالي نوجواني، محافظت مي كنند👌
#مبحث_جدید
💠 در مورد مواد مخدر با فرزندان خويش صحبت كنيد: * فقط بگو نه❗️*
⚡️اغلب پدر و مادرها به فرزندان خود گوشزد می کنند که از مواد مخدر، دور باشند، اما چقدر این توصیه ها کار ساز بوده اند❓🤔
👈 واضح و آشكار است كه تنها توصیه کردن ، موثر نخواهد بود و براي تفهيم اين موضوع به بچه ها، بايد به دنبال راهكارهاي مناسب باشيم. يكي از دلايل اين موضوع اين است كه آنها مايلند از چيزهاي که منع مي شوند، استفاده كنند حتي براي يك بار. علاوه بر این، برخي از بچه ها از گفتن « نه » می ترسند. و يا همين امر موجب شده آن ها وسوسه شده و در اولين فرصت، مواد مصرف كنند. در نتیجه، مسئله مواد مخدر را نباید یک مسئله سهل و آسان بپنداریم❗️
❌ علت اينكه بچه ها به سمت مصرف مواد مخدر مي روند، دلايل زياد و پيچيده ای دارد؛ برخي از آنان تحت فشار همسالان خويش هستند و در واقع، نمي دانند چگونه با اين فشار و اجبار كنار بيايند. يا اینکه با انگيزه احساس جستجو گری، وسوسه مي شوند و در مورد عواقب كار خويش، فكر نمي كنند.
♻️ ادامه دارد...
☑️کودکیار مهدوی محکمات(تخصصی ترین کانال مهدی باوری درکودکان)
🆔 @koodakyaremahdavi
کودک یار مهدوی مُحکمات
#محرم_مهدوی #معماهای_محرمی 🏴کدام سوره ی قرآن به سوره ی امام حسین علیه السلام معروف است؟ 👌بچه ها ج
#محرم_مهدوی
#پاسخ_معماهای_محرمی
👌#سوره_فجر به سوره امام حسین علیه السلام معروف است.
☑️کودکیار مهدوی محکمات:👇
🆔@koodakyaremahdavi
کودک یار مهدوی مُحکمات
#قصه #محرم_مهدوی 📻#قصههای_عزیز | قسمت هفتم 🔸توی این قسمت با عزیزجون و نوهش همراه میشیم تا بریم
7.58M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
#قصه
#عزادار_حسین_یاور_مهدی_ام
📻#قصههای_عزیز | قسمت هشتم
🔸ماجرای امروز عزیز جون و نوهاش ماجرای ملاقات با بابای سمیرا تو هیئته. یه مرد مهربون و شجاع که بعد از جنگ حالا سالهای ساله که روی یه صندلی چرخدار زندگی میکنه و بچهها صداش میزنن عمو عباس!
☑️کودکیار مهدوی محکمات:👇
🆔@koodakyaremahdavi
#داستان
#عزادار_حسین_یاور_مهدی_ام
داستان: تسبیح📿
روي صندلی نشسته بودم و این پا و اون پا میکردم. آخه خیلی وقت بود که منتظر بودم تا داداش کوچکم👶به دنیا بیاید🤩
هرکار میکردم حواسم جمع شود یا حتی حواسم طوري پرت شود که دقایق زودتر بگـذرد، نمیشد 🙄
دوست داشـتم زودتر میرزاحسـین را بـبینم😉 نـامش را مامـانم حسـین گـذاشت و پـدرم گفت به او میرزاحسـین بگوییـدچـون مامانت از سادات است😍
یـک لحظه به بابـا نگـاه کردم دیـدم لب هـایش تکان میخورد و تسبیحی 📿 در دست دارد که بعـدازگفتن چیزي یکی از دانه هاي آنرا از دیگري جدا میکند...فکرکردم چیزخوبی است براي اینکه دلم آرام بگیرد.😌
از پدرم پرسیدم باباچه کار میکنی؟
گفت: پسرم نذرکردم هزار صلوات بفرستم تا میرزاحسین باسلامتی مامانت به دنیا بیاید.😊
گفتم پدرجان،چطوري نذر میکنند، بگویید تا من هم نذرصلوات داشته باشم.😇
گفت: بگو براي خداست بر عهده من براي اینکه برادرم سالم به دنیا بیایید هزار صلوات بفرستم.💐
خوب حالا شروع کن به صلوات فرستادن، راستی و عجل فرجهم بعداز آن یادت نره.🌷
شروع کردم به صـلوات فرسـتادن، اما مقداري که فرستام عدد آنرا فراموش کردم 🙄
به پدر گفتم اگر میشود تسبیح📿 را به من بدهید تا شمارش آنرا اشتباه نکنم...تسبیح📿 راگرفتم و شـروع کردم به صـلوات فرستادن.
صلوات ها که تمام شد بعد از آن پرستار درحالیکه بچه اي تپل مپل👶 در دست داشت از اتاق بیرون آمد و گفت مژدگانی بدهید که مادر و بچه هردوسالم هسـتند😍
بعدازساعتی به خانه برگشتیم، در مسیر راه، پدرگفت: پسرم تسبیحم📿 راه بده. تازه فهمیدم در این مدت، تسبیح پدر دست من بوده است😉
پدرم گفت: آیا میدانی در مدتیکه تسبیح در دست تو بود ثواب تسبیح و ذکرخدا برايت نوشته اند. با تعجب گفتم: پدر، من که چیزي نگفتم❗️ پـدرم گفت مگر نمیدانی: تسبیحی📿 که در دست توست از تربت خـاك امام حسـین علیه السـلام⭐️ است و امـام زمـان عجللله تعالی فرجه الشـریف 🌤فرموده انـد: هرگاه تسبیـح📿 تربت امام حسـین علیه السـلام در دست گرفته شود ثواب
تسبیح و ذکر را دارد اگرچه دعایی هم خوانده نشود😊
☑️کودکیار مهدوی محکمات:👇
🆔@koodakyaremahdavi
10.47M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
#ارسالی_از_منتظر_کوچولوها
#عزادار_حسین_یاور_مهدی_ام
🏴سوگواره حضرت رقیه(سلام الله علیها) ارسالی از یاسمینا خانوم نجفی از لارستان
☑️کودکیار مهدوی محکمات:👇
🆔@koodakyaremahdavi
#داستان
#شهادت_حضرت_رقیه
مردبچهها را صدا زد. رقیه و دوستانش جلو دویدند. مرد گفت: بچهها کم کم میخواهیم حرکت کنیم. بزرگترها مواظب کوچکترها باشند. از بزرگترهایتان دور نشوید😊
رقیه از دوستانش جدا شد. به طرف عمه زینب دوید. کنار عمه ایستاد.
عمه با مهربانی لباس خاکی رقیه را تکاند و گفت: زیاد دور نشو میخواهیم حرکت کنیم. رقیه سری تکان داد و گفت: چشم میروم پیش عموعباس👌
عمه زینب لبخند زد. رقیه خودش را به عموعباس رساند. عموعباس رقیه را بغل کرد و بوسید😚رقیه خندید. دست روی ریش عموعباس کشید و گفت: عموجان میشود پشتتان سوار شوم؟
عموعباس رقیه را به سینه فشرد و گفت: چرا نمیشود دردانهی عمو
رقیه را روی دوش گذاشت. رقیه به اطراف نگاه کرد و گفت: از اینجا همه چیز را میبینم👀 به اسب سفیدی که جلوتر از همهی اسبها ایستاده بود اشاره کرد و گفت: ذوالجناح🐎 آنجاست، اسب خوشگل بابا
عموعباس به ذوالجناح نگاه کرد و پرسید: دیگر چه میبینی؟
رقیه سرچرخاند و گفت: باباحسین جانم، او کمی آنطرفتر ایستاده، دارد با عموعبدالله صحبت میکند
عموعباس رقیه را از روی دوشش پایین آورد و روی شتری گذاشت و گفت: شتر سواری دوست داری رقیه جان؟☺️
رقیه ریز خندید: بله خیلی، فقط باید خودتان هم باشید من تنهایی سوار شتر شدن را دوست ندارم
عموعباس لبخند زد و جواب داد: نور چشمم منکه تورا تنها رها نمیکنم
رقیه به آسمان نگاه کرد. نورخورشید چشمش را اذیت میکرد. دستش را جلوی پیشانیاش گذاشت. لبهای کوچکش خشک شده بود. رو به عموعباس کرد و گفت: عموجان من تشنهام، آب میخواهم💦...
#ادامه_دارد...
🆔@koodakyaremahdavi