کودک یار مهدوی مُحکمات
#ادامه_داستان_مردِ_خدا وقتی به محل استراحت رسید، حال خليفه خوب شد. خیلی عجیب بود😳 همه ی بزرگان و ام
#ادامه_داستان_مردِ_خدا
👆....یک بار هم شنیدم که یکی از زندان بانها در زندان به موسی بن جعفر عليه السلام گفته: «به هارون الرشید نامه ای📝 بنویسید و از او بخواهید آزادتان کند! از این زندان به آن زندان، خسته نشدید؟ او هم جواب داده: «خداوند❤️ به حضرت داود عليه السلام وحی کرد: هر وقت بنده ای به جای من، به کس دیگری امید بست، درهای آسمان به رویش بسته می شود و زمین زیر پایش خالی می گردد. من به غیر خدا دل ببندم؟ به هارون؟!...😏 حالا خليفه مردی را زندان بان او کرده که یک جلاد سنگدل👹 است و به هیچ کس رحم نمی کند. اسمش «سِندی بن شاهک» است؛ کسی که تصمیم گرفته امام شیعیان را شهید کند؟😭 #پایان
✨خدایا به حق امام موسی کاظم علیه السلام💜ظهور امام مهدی مهربون مون رو هر چه زودتر برسون🤲
🏴کودکیار مهدوی محکمات(تخصصی ترین کانال مهدی باوری درکودکان):👇
🆔 https://eitaa.com/joinchat/1945305120C076ae4f3ce
کودک یار مهدوی مُحکمات
#داستان #میلاد_امام_حسین_علیه_السلام ✨مهمان کوچولو✨ مرغ پرحنایی🐔قدقدقدا کرد، دور خودش چرخید و تن
#ادامه_داستان_مهمان_کوچولو
👆...حسین دوباره سراغ پدر بزرگ را گرفت. ام سلمه گفت: «عزیزم! پدر بزرگت تازه خوابیده. صبر کن تا بیدار شود.» بعد رفت برایش خوراکی🍏🍊 بیاورد. ✨حسین دلش برای پدربزرگ یک ذره شده بود. طاقت نیاورد، همین که ام سلمه از پیش او رفت، از جا بلند شد و به سوی اتاق دیگر رفت. در اتاق را آهسته باز کرد. پدربزرگ را دید. او گوشه ی اتاق خوابیده بود. نزدیک تر رفت و کنار پدربزرگ نشست😍 پدربزرگ آرام نفس می کشید.
صدایش کرد. 🌟پدربزرگ آهسته چشم باز کرد. با دیدن نوه اش لبخند زد☺️ دست دراز کرد، او را گرفت و روی سینه اش نشانده چند بار بوسش کرد😘و بعد قلقلکش داد. صدای خنده های ✨حسین بلند شد. ام سلمه با یک ظرف سیب و کشمش به اتاق آمد✨حسین علیه السلام نبود. درِ اتاقی که پیامبر در آن استراحت می کرد، باز بود، خنده های✨حسین را شنید. وارد اتاق پیامبر صلی الله عليه واله شد.
🌟پیامبر صلى الله عليه و آله نشست و✨حسین را روی زانویش نشاند. ام سلمه ظرف سیب🍎و کشمش را جلوی پیامبر صلى الله عليه و آله و مهمان کوچولو گذاشت، خم شد یک بوس محکم به حسین داد و گفت: «آخ... این پسر چه قدر خوشمزه است!🤩» بعد رو به پیامبر کرد: ببخشید! دلم نیامد در را به رویش باز نکنم. او هم برای دیدنت بی تابی می کرد. پیامبر خندید و با خنده اش به او فهماند که کار خوبی کرده است😊 بعد سیب را از ظرف برداشت و آن را نصف کرد. نصفش را برای خودش گرفت و نصفش را به ✨حسین علیه السلام داد. #پایان
کودکیار مهدوی محکمات:👇
🆔@koodakyaremahdavi
کودک یار مهدوی مُحکمات
#داستان #میلاد_امام_سجاد_علیه_السلام ✨صدقه✨ کنار کوچه، زیر یک درخت🌴 بساطش را پهن کرد. النگوها ر
#ادامه_داستان_صدقه
👆...امام هر روز صبح زود🌤 از آن جا می گذشت و با مهربانی حالش را می پرسید. چند دفعه خواسته بود به او بگوید: «تو دیگر چرا صبح به این زودی از خانه بیرون می آیی؟ من یک کاسب فقیر هستم؛ اما تو...» ولی خجالت می کشید😥امام سجاد علیه السلام نزدیک و نزدیک تر شد، پیرمرد از جا بلند شد و سلام کرد✋امام لبخند زد و جواب سلامش را داد☺️پیرمرد این بار به خودش جرئت داد و پرسید: «ای فرزند رسول خدا! صبح به این زودی به کجا می روی؟ » امام سجاد ایستاد و گفت: «بیرون آمده ام تا به خانواده ام صدقه بدهم.
پیرمرد با تعجب😳 پرسید: «صدقه بدهی❓ مگر آدم به خانواده اش هم صدقه می دهد❓✨ امام سجاد علیه السلام فرمود: «هر کس دنبال مال و روزی حلال برود، نزد خداوند برای او و خانواده اش صدقه به حساب می آید. پیرمرد خندید😄 و گفت: «خیلی ممنون آقا!🙏 خیلی خوشحالم که امروز چیز تازه ای از شما یاد گرفتم.
دوباره روی چهار پایه نشست. با خودش گفت: «درست است که زندگی فقیرانه ای دارم، ولی پول و درآمدم از راه حلال است😍به قول✨امام سجاد عليه السلام، دارم به خانواده ام صدقه می دهم.
#پایان
کودکیار مهدوی محکمات:👇
🆔@koodakyaremahdavi
کودک یار مهدوی مُحکمات
#داستان #میلاد_امام_حسن_مجتبی_علیه_السلام ✨مادرجان! داری گریه می کنی؟ من مجبورم الآن هم مثل هر زم
#ادامه_داستان_مادرجان_داری_گریه_میکنی
من می روم پشت پنجره و به کوچه نگاه👀 می کنم. آدمها تند و تند می آیند و می روند. نمی دانم چه خبر شده. شاید دوباره دشمنان😈در فکر آزار و اذیت پسر حضرت علی علیه السلام هستند! اما کاش آنها مثل ما میفهمیدند که او چه قدر مهربان و دل سوز است😍همین چند روز پیش بود که من و چندتا از فقیران مدینه در بیرون شهری کنار سفرهای خالی نشسته بودیم. در آن سفره فقط مقداری خرده ریزه های نان🍞بود، حتی نمک هم نداشتیم تا به آن خرده نان ها بزنیم؛ وقتی مشغول خوردن شدیم، آن مرد که سوار بر اسب🐎بود، به ما رسید و سلام کرد. من او را نمی شناختم؛ اما چندتا از مردها به او گفتند: «ای پسر پیامبر خدابفرما!»☺️
آن مرد از اسب خود پایین آمد، به ما احترام کرد و کنارمان نشست. بعد گفت: خدا آدم های متکبر را دوست ندارد.😔 او در کنار ما مشغول خوردن شد. بعد از خوردن غذا، حرف های خوبی به ما زد. سپس برخاست و همگی ما را به مهمانی خانه اش دعوت کرد🤗حالا قرار است ما به خانه ی پسر امام على علیه السلام برویم. کاش می توانستم مادرم را هم به آنجا ببرم! به💫مادرم نگاه می کنم. زیر چشم های کوچکش، چند قطره اشک تازه نشسته است. به او می گویم: «مادرجان! داری گریه می کنی؟... #پایان
🌿کودکیار مهدوی محکمات (تخصصی ترین کانال مهدی باوری درکودکان):👇
🆔 https://eitaa.com/joinchat/1945305120C076ae4f3ce
کودک یار مهدوی مُحکمات
#داستان #ماه_رمضان_مهدوی شب قدر🌙شب آشتی کرم ابریشم🐛 دلش از دنیا گرفته بود، هر طرف که نگاه می کرد
#ادامه_داستان_شبِ_قدر_شبِ_آشتی
سنجاقک با انگشتش زد به پیله ابریشم و گفت : پروانه خانم، پروانه خانم، پروانه🦋 با تعجب گفت: بله، شما کی هستید؟🤔 سنجاقک: گفت من همسایه شما هستم الان وقتشه که شما از پیلتون بیرون بیایید من خیلی وقته که منتظرتون هستم. پروانه🦋 گفت ولی من دوست ندارم دنیای آدمایِ گناهکار برو ببینم دلم می خواد همین جا بمونم😔 سنجاقک گفت: اتفاقا همین حالا باید بیایی بیرون و ببینی که دنیای آدما چقدر قشنگ شده 😍پروانه گفت: مگه چه اتفاقی افتاده؟ سنجاقک گفت: مگه خبر نداری دیشب شب قدر🌙 بود. زمین و آسمون ✨نور بارون بود. دیشب خیلی از آدما توبه کردن🤲 خیلی ها به خاطر گناهاشون گریه کردن😢 و قول دادن که جبران کنن. خدا💜 هزاران هزار نفر رو بخشید، دعای خیلی ها رو قبول کرد و برای خیلی ها جایزه های خوب🎁 گذاشت تا توی طول سال بهشون بده☺️، تازه دیشب اثری از شیطون👹 و لشگر خرابکارش نبود. گمونم شیطون توی زندون فرشته هاست و راه فراری نداره وای دیشب چه شبی بود🤗 خیلی جات خالی بود. پروانه🦋 با عجله پیلشو پاره کرد و سرشو از پیله بیرون کرد. نور خورشید🌞توی صورت پروانه تابید. پروانه لبخندی زیبا زد و گفت چقدر دنیا امروز قشنگه🤩ولی حیف که من دیشب نبودم و شبه قدر رو از دست دادم.
#پایان
🕊کودکیار مهدوی محکمات (تخصصی ترین کانال مهدی باوری درکودکان):👇
🆔 https://eitaa.com/joinchat/1945305120C076ae4f3ce
#داستان
#چهارشنبه_های_امام_رضایی
✨میوه ات را کامل بخور✨
پدر میگوید: روزی در خانه🌟امام رضا(علیه السلام) برای پذیرایی میوه🍎🍊🍇 آوردند. چند کودک👶👦 هم در خانه بودند. یکی از آنها میوهای برداشت، گازی به آن زد😋 ولی میوه را دست نخورده انداخت دور و بعد هم میوه دیگری برداشت🙁
🌟امام رضا(علیه السلام) به او فرمودند: اگر شما به میوه نیاز ندارید، کسانی هستند که به آن نیاز دارند. آن را به کسی بدهید که به آن نیاز دارد👌
پدر میگوید: اگر مردم از نعمتهای خدا❤️ درست استفاده کنند، نیازمندان هم بینیاز میشوند😃 #پایان
🌷کودکیار مهدوی محکمات (تخصصی ترین کانال مهدی باوری درکودکان):👇
🆔 https://eitaa.com/joinchat/1945305120C076ae4f3ce
کودک یار مهدوی مُحکمات
#داستان #شهادت_امام_صادق_علیه_السلام ✨کودکِ دانشمند_۱✨ دوتا از محافظهای خلیفه جلو دویدند و دو لنگه
#ادامه_داستان_کودکِ_دانشمند
تعجبش😳بیشتر شد، باز هم با خودش گفت: «شاید دارد ادای بزرگ ترها را درمی آورد! ولی نه، مثل این که...خلیفه سرانجام از جا بلند شد و به سوی امام رفت.
صحبت امام دوباره قطع شد. خلیفه پرسید: «استاد! حرف های شما خیلی تازه است. این چه علمی است که درس میدهی؟» . علم جغرافیا و هیئت. این علم بیشتر درباره ی چه چیزهایی بحث می کند؟ درباره ی زمین🌎و آب و هوا، و تأثیری که خورشید🌞 و ستاره ها⭐️ بر زمین
می گذارند. پس این طور. من که از حرف های شما خیلی لذت بردم. خوش به حال شاگردان شما!😊 آن وقت باز نگاهی به شاگردها کرد و گفت: «راستی! این کودک کیست و در اینجا چه می کند؟ » حاکم مدینه لبخند زد و گفت: «او جعفر، فرزند خود استاد است. جزء دانشجوهاست» خلیفه جلو رفت. جعفر از جایش بلند شد. خلیفه کمی به او نگاه کرد. بعد رو به حاکم کرد و گفت: «آخر این هنوز کودک است! چگونه می تواند در چنین جایی که محل درس بزرگان و دانشمندان است، تحصیل کند؟»🧐 حاکم دوباره لبخندی زد و جواب داد: «خوب است او را امتحان کنید. علم و دانش او بسیار است.» خلیفه سؤالی پرسید، جعفر به راحتی جوابش را داد👌 خلیفه سؤال های سخت تری پرسید و هر بار جعفر صادق پاسخ درست داد☺️ خلیفه با تعجب زیاد گفت: «آفرین! آفرین! اگر به چشم خود ندیده بودم، باور نمی کردم. بعد رو به ✨امام باقر علیه السلام کرد و گفت: «من یقین دارم فرزند تو در آینده، بزرگ ترین دانشمند دنیا خواهد بود😍 #پایان
🏴کودکیار مهدوی محکمات:👇
🆔 @koodakyaremahdavi
کودک یار مهدوی مُحکمات
#داستان #چهارشنبه_های_امام_رضایی ✨هر جا که هستیم خادم تو هستیم✨ اسم من امین است ما در روستا زندگی
#داستان
#چهارشنبه_های_امام_رضایی
✨مهمان نوازی امام رضا(علیه السلام)✨
جعفر🧔از کسانی بود که تازه مسلمان شده بود او می خواست بیشتر در مورد دین اسلام بداند تا مسلمان بهتری باشد.👌
شبی به خانه ی✨امام رضا (علیه السلام ) رفت تا سئوالات زیادی❓ را که داشت از امام بپرسد .
سوال ها شروع شد و امام با صبر و شکیبایی به سوالاتش جواب می دادند.☺️
جعفر گفت: آقا جان آمده ام تا از دین اسلام برایم صحبت کنید.
امام فرمود: دین ما دین کاملی است. هر سوالی داری بپرس. آن ها مشغول صحبت شدند و امام با حوصله جواب می داد.😍
در بین این سوال و جواب ها بودند که ناگهان چراغی🕯 که در مقابل آن ها بود خاموش شد .
جعفر آن را برداشت و کنار پنجره رفت در نور کمی که از بیرون می تابید نگاهش کرد :
-چراغ خراب شده است. من الان آن را درست می کنم...
امام چراغ را از او گرفت و گفت: ای جعفر من آن را خودم درست می کنم.
آقایم! من دیگر مسلمان شده ام و از یاران شما هستم. چرا اجازه نمی دهید به شما کمک کنم؟😔
امام دستی بر شانه جعفر گذاشت و گفت: -ای جعفر! ما خانواده ای مهمان نواز هستیم و به مهمان خود احترام می گذاریم و کارهایمان را به آن ها واگذار نمی کنیم.🤗 #پایان
🦋کودکیار مهدوی محکمات (تخصصی ترین کانال مهدی باوری درکودکان):👇
🆔 https://eitaa.com/joinchat/1945305120C076ae4f3ce
کودک یار مهدوی مُحکمات
#داستان #هفته_حجاب_و_عفاف 🦋مهدیه و لباس های سخنگو #قسمت_چهارم مهدیه جان! خدای خوب و مهربان ✨توی ق
#داستان
#هفته_حجاب_و_عفاف
🦋مهدیه و لباس های سخنگو
#قسمت_پنجم
مهدیه نگاهی به چادر زیبای خودش کرد و گفت: راستی مامان جان، چادر هم با ما حرف می زند؟ مامان گفت: بله چادر هم حرف می زند، اتفاقا چادر از همه لباس ها بیشتر با ما حرف می زند؛ دختری که چادر سر می کند و بدون آرایش و عطر، حجابش رو کامل می کند و از خانه🏢 بیرون می رود، یعنی من به دستورات خدا و پیامبر و امامان عمل می کنم✔️، یعنی من دوست ندارم مردان نامحرم به من نگاه کنند👀، یعنی ارزش من به عمل کردن به دستورات خدا و پیامبر و امامان است نه چیز دیگر. مهدیه جان! چادر حجابی هست که حضرت زهرا سلام الله علیها ✨داشتند و ما هم از ایشون یاد گرفتیم، چادر بهترین و کاملترین شکل حجاب است.
خوب مهدیه انگار موقع رفتن به مهمانی رسیده، لباسهایت را بپوش و بیا. مهدیه لباس های خوشگلش را پوشید و چادر زیبا و گلدارش را سر کرد و جلوی آینه ایستاد و به چادرش گفت: من تو را خیلی دوست دارم چون وقتی با تو هستم خدا و پیامبر و امامان و حضرت زهرا سلام الله عليها ✨من را خیلی دوست دارند.
دوستت دارم چادر💗💗
#پایان
🕊کودکیار مهدوی محکمات (تخصصی ترین کانال مهدی باوری درکودکان):👇
🆔 https://eitaa.com/joinchat/1945305120C076ae4f3ce
کودک یار مهدوی مُحکمات
#داستان #چهارشنبه_های_امام_رضایی 📖داستان زیارت 📌#قسمت_اول بچه ها سلام✋ اسم من رضاست. من روز تولد
#داستان
#چهارشنبه_های_امام_رضایی
📖داستان زیارت
📌#قسمت_دوم
👆...بعداظهر شد و صدای زنگ خونه🔔به صدا دراومد. مامان منو صدا کرد و گفت: رضاجون علی اومده دنبالت. منم که از قبل آماده شده بودم از مامان خداحافظی کردم و با علی و مادربزرگش به راه افتادیم.🤗
توی راه همش فکر مادربزگم بودم خیلی دلم💔 براش تنگ شده بود. هر چی مادربزرگِ علی صحبت می کرد بیشتر دلم هوای مادربزرگم رو می کرد.😞
به حرم رسیدیم🕌داشتیم سلام می دادیم✋ که یک پیرزنی که روی ویلچر بود گفت: پسرم می شه کمکم کنی تا منم زیارت کنم.
با حرف پیرزن خیلی خوشحال🙂شدم. گفتم: بله حتما. منم ویلچر اون پیرزن رو کمک می کردم و هر چهار تایی با هم رفتیم زیارت.
خیلی خوش گذشت. وقتی می خواستیم از هم خداحافظی کنیم پیرزن رو به من کرد و گفت: خیر ببینی پسرم. منم اون روز خیلی خوشحال شدم چون هم به یک نفر کمک کردم و هم رفتیم زیارت و اون زیارت شد یک زیارت به یادماندنی😍 #پایان
☑️کودکیار مهدوی محکمات (تخصصی ترین کانال مهدی باوری درکودکان):👇
🆔 https://eitaa.com/joinchat/1945305120C076ae4f3ce
کودک یار مهدوی مُحکمات
#داستان #چهارشنبه_های_امام_رضایی ✨یادگاری_قسمت اول✨ ریان خیلی دلش گرفته بود. انگار یک آسمان ابر د
#داستان
#چهارشنبه_های_امام_رضایی
✨یادگاری_قسمت دوم✨
👆...همین که از پله های خانه پایین آمد،✨امام او را صدا کرد: «ای ریان، برگرد!» ریان با تعجب رو به امام عليه السلام کرد. امام بالای پله ها ایستاده بود، اشک هایش😢 را با پشت آستین پاک کرد و دوباره از پله ها بالا رفت: «چه شده سرورم؟»✨امام رضا علیه السلام با لبخند😊 پرسید: «دوست نداری چند درهم به تو بدهم تا برای دخترهایت انگشتر💍بخری؟ دوست نداری یکی از پیراهن هایم👕را به تو بدهم؟ » یک دفعه همه چیز یادش آمد و گفت: «آه سرورم! چرا، میخواستم همین ها را از شما تقاضا کنم؛ اما غم جدایی از شما آنقدر در دلم سنگینی کرد که همه چیز را از یاد بردم!»✨امام علیه السلام او را به اتاقش برد، به او سی درهم💰و یکی از پیراهن های سفید خود را داد. ريان وقتی از🌟امام رضا علیه السلام دور شد و از شهر فاصله گرفت، پیراهن امام را از میان وسایلش بیرون آورد، آن را روی صورت خود گذاشت و با نفس عمیق بویید. پیراهن پر از بوی مهربانی بود، پر از عطر شکوفه های اقاقی🌸 با خودش گفت: «به راستی که مولایم✨امام رضا عليه السلام، از دل دوستانش خبر دارد😍🤗 #پایان
☑️کودکیار مهدوی محکمات (تخصصی ترین کانال مهدی باوری درکودکان):👇
🆔@koodakyaremahdavi
کودک یار مهدوی مُحکمات
#داستان #شهادت_امام_حسن_مجتبی_علیه_السلام ✨این ستاره ها_قسمت دوم 👆...همسرم می گوید: «این که خجالت
#ادامه_داستان_این_ستاره_ها
👆...امام علیه السلام دارد از خانه بیرون می آید. شاید می خواهد به جایی برود! مردی هم همراهش است،آقا سلام خوبید؟ من... من... با یک دنیا مهربانی، به سلام من جواب می دهد☺️ لب هایش مثل همیشه پر از گُلِ لبخند🌸 است. چه عمامه ی سبز و زیبایی بر سر دارد! دستم را توی دستش می گیرد🤝و حالم را می پرسد. فوری نامه📝را از زیر لباسم درمی آورم و به امام
میدهم: «لطفا این نامه را بخوانید!» اما✨امام حسن علیه السلام نامه ام را باز نمی کند تا بخواند. فقط آن را می گیرد و فوری خدمت کار خانه اش را صدا می زند. خدمت کار می آید. در خانه هر چه قدر پول💰هست، بیاور و به این آقا بده! خدمت کار می رود و با یک کیسه ی کوچک پول می آید. بعد آن را توی دستان من می گذارد. من با تعجب نگاهشان می کنم، امام حسن علیه السلام به من لبخند می زند😊 من با خوشحالی زیاد از او تشکر می کنم🙏و با عجله از آن جا دور می شوم. او چه قدر مهربان است!💜💛 هنوز نامه ی مرا نخوانده، اما فهمیده که من نیازمندم. وای...او چه قدر پول به من بخشیده😄
#پایان
☑️کودکیار مهدوی محکمات (تخصصی ترین کانال مهدی باوری درکودکان):👇
🆔 https://eitaa.com/joinchat/1945305120C076ae4f3ce
کودک یار مهدوی مُحکمات
#داستان #شهادت_امام_رضا_علیه_السلام گنجشک🐦 بهار بود. نسیم، بوی گل می آورد؛ بوی شکوفه های آلوچه و
#ادامه_داستان_گنجشک
👆...سلیمان چوب را از امام گرفت. گنجشک🐦که انگار همه چیز را شنیده بود، آرام به سوی باغ🖼 پرواز کرد. سلیمان هم به دنبالش دوید. از روی دیوار کوتاه، پرید توی باغ. باز دنبال گنجشک رفت و رفت تا به آخرِ باغ رسید. در آخر باغ، درخت بزرگی🌳قرار داشت. سليمان ایستاد و به درخت نگاه کرد. بالای تنه ی درخت، آن جا که شاخه ها تقسیم می شد، لانه ی گنجشک بود. ماری سیاه 🐉نزدیک لانه، چنبره زده بود. جوجه گنجشکها که بوی خطر را حس کرده بودند، تند و تند جیک جیک می کردند. گنجشکِ مادر، پس از کمی چرخ زدن روی لانه، بر شاخه ای نازک نشست و با چشمان ریز خود به مار خیره شد. سليمان وقت را تلف نکرد، چوبش را بلند کرد. مار فیس فیس کنان کمی جلو خزید و گردنش را خم کرد. همین که خواست سرش را توی لانه جوجه ها کند، سلیمان چوبش را به طرف او انداخت. چوب یک راست و با شدت به کمر مار خورد. مار از آن بالا بر زمین افتاد. مار زخمی، فیس فیس کنان از آن جا دور و دور و دور شد. سلیمان دوباره سرش را بالا گرفت و به لانه ی جوجه ها نگاه کرد. مادرِ جوجه ها🐦این بار کنار لانه نشسته بود و خوشحال😊جیک جیک می کرد. انگار داشت با جیک جیک خود از او و✨امام رضا علیه السلام تشکر می کرد؛ سلیمان خندید و با صدای بلند به گنجشک گفت: «دیدی امام خوبِ ما❤️زبان گنجشک ها را هم می فهمد!»😍😊 #پایان
☑️کودکیار مهدوی محکمات (تخصصی ترین کانال مهدی باوری درکودکان):👇
🆔 https://eitaa.com/joinchat/1945305120C076ae4f3ce
کودک یار مهدوی مُحکمات
#داستان #چهارشنبه_های_امام_رضایی 📖داستان صدقه_۲ ...مادر ندا خندید😊و گفت: دخترم. اون صندوق رو بهش
#داستان
#چهارشنبه_های_امام_رضایی
📖داستان صدقه_۳
👆...بذار یه قصه ای از ✨امام رضا علیه السلام برات تعریف کنم.
یه روز #امام_رضا_علیه_السلام به یه مرد فقیر پولی💰کمک می کنه اما خودش پشت در🚪قایم می شه و پول رو با دستش دراز می کنه تا مرد بگیره.
یکی از یاران✨#امام_رضا_علیه_السلام دلیل قایم شدنش رو می پرسه🤔 امام میگه: من دوست داشتم به اون مرد فقیر کمک کنم اما دوست نداشتم که با دیدن من خجالت بکشه☺️
دختر خوبم✨ #امام_رضا_علیه_السلام با این کارش به ما نشون میده که باید به دیگران کمک کنیم اما اگر پنهانی کمک کنیم بهتره🤗
همین موقع اونها دیگه به مدرسه رسیده بودند. مادر ندا، صورت ندا را بوس کرد😚 و از هم خداحافظی کردند تا ظهروقت برگشتن دوباره بره دنبالش.
#پایان
🦋کودکیار مهدوی محکمات (تخصصی ترین کانال مهدی باوری درکودکان):👇
🆔 https://eitaa.com/joinchat/1945305120C076ae4f3ce
کودک یار مهدوی مُحکمات
#ماجرای_شهادت_حضرت_فاطمه_زهرا_2 👆...امام علی هیچ وقت برخلاف حرف خدا و پیامبر کاری انجام نمی دادن. ا
#ماجرای_شهادت_حضرت_فاطمه_زهرا_3
👆...بعد از اینکه با زور وارد خونه شدن، امام علی علیه السلام برای دفاع از حضرت زهرا به طرف اون افراد بدجنس👹 حمله کردن و می خواستن نابودشون کنن ولی به خاطر سفارش پیامبر صبر کردن. پیامبر به امام علی سفارش کرده بودن اگه تعداد یارانش ۴۰ نفر بود با اون ها بجنگه⚔ ولی اگه کمتر بود برای حفظ اسلام صبر کنن.
بله بچه ها اون افراد ظالم و ستمگر بلاخره دست حضرت علی علیه السلام رو با طناب بستن و با خودشون بردن ولی حضرت زهرا با اینکه زخمی شده بودن از من خواستن تا کمکشون کنم تا بلند بشن و به بیرون خانه رفتن تا اجازه ندن امام علی رو با خودشون ببرن، ولی اون ظالما بازم شروع کردن به کتک زدن خانوم😭
وقتی که امام علی رو بردن باز هم خانم حضرت زهرا ننشستن و من دستشون رو گرفتم و به سمت مسجد رفتیم. ایشون به اون آدم های بد ذات گفتن که اگه امام علی رو رها نکنن از خدا میخوان تا عذابشون کنه. اونا هم ترسیدن😰 و ایشون رو رها کردن.
سرانجام حضرت زهرا سلام الله علیها به خاطر اونهمه زخم ها و ضربات شدیدی که از دشمنان خورده بودن توی بستر بیماری افتادن و بیشتر از چند روز دووم نیاوردن و ما رو ترک کردن😢 #پایان
بله بچه های عزیز این هم از ماجرای تلخی که خانوم فضه کنیز و خادم حضرت فاطمه زهرا برامون تعریف کردن.
عزیزای دل❣حضرت فاطمه تا آخرین لحظات زندگیشون از امام زمانشون، امام علی دفاع کردن و به ما یاد دادن که برای امام زمانمون هر کاری که میتونیم انجام بدیم و برای دفاع از ایشون از همه چیزمون بگذریم...ما هم اگه حضرت زهرا رو دوست داریم و میخواهیم که راهشونو ادامه بدیم، باید یار خوبی برای امام زمان عزیزمون باشیم👌
☑️کودکیار مهدوی محکمات(تخصصی ترین کانال مهدی باوری درکودکان):👇
🆔 https://eitaa.com/joinchat/1945305120C076ae4f3ce
کودک یار مهدوی مُحکمات
#داستان #ولادت_امام_علی_علیه_السلام ✨محبتِ علی علیه السلام_۱✨ دخترک، کنارِ خرمافروشی نشسته بود، س
✨محبت علی علیه السلام_۲✨
👆...آقا! گفتم این دخترک...هر که هست، باشد. کنیز است، خدمت کار است، به من چه؟ تو هم لازم نیست دلت به حالش بسوزد؟😠
مردم و دکان دارهای اطراف با سروصدای خرمافروش، جلوی مغازه اش جمع شدند. بیشتر مردم، آن آقای مهربان❤️ را می شناختند و با احترام به او نگاه می کردند. یک نفر از میان جمعیت جلو رفت و زیر گوش خرمافروش گفت: «صدایت را پایین بیار مرد! میدانی با چه کسی داری حرف می زنی؟ آیا او را می شناسی؟ این آقا، ✨امیرالمؤمنین علی علیه السلام است.» با شنیدن نام علی، رنگ از صورت خرمافروش پرید😰 و دستپاچه شد. فوری عذرخواهی کرد🙏 و به دست و پای علی علیه السلام افتاد: «آقا ببخشیدا تو را نشناختم. خواهش می کنم رفتار بدم را به دل نگیر! از کار و خستگی زیاد نتوانستم خودم را کنترل کنم.» آن وقت صورت حضرت علی را بوسید😚 حضرت علی علیه السلام گفت: اگر رفتار و اخلاقت را عوض کنی، تو را می بخشم و از تو راضی می شوم👌 قول میدهم آقا! قول میدهم✋ از این به بعد، با مردم رفتار خوبی داشته باشم.
آن وقت خرمافروش با احترام خرماها را پس گرفت و پول دخترک💰را داد. مردم با خوشحالی☺️ یکی یکی جلو می رفتند و با✨حضرت علی علیه السلام حرف می زدند و سؤال می کردند. ✨حضرت على هم با خوشرویی به آنها جواب میداد. دخترک هنوز بین مردم ایستاده بود و آن آقای مهربان را تماشا می کرد. انگار از نگاه کردن به او سیر نمیشد! دوستی و محبت علی علیه السلام در دل کوچکش لانه کرده بود.💜🧡❤️
#پایان
🤲بحق امیرالمومنین علی علیه السلام اللهم عجل لولیک الفرج🤲
🎀کودکیار مهدوی محکمات(تخصصی ترین کانال مهدی باوری درکودکان):👇
🆔 https://eitaa.com/joinchat/1945305120C076ae4f3ce
کودک یار مهدوی مُحکمات
#داستان #میلاد_امام_سجاد_علیه_السلام ✨صدقه_۱✨ کنار کوچه، زیر یک درخت🌴 بساطش را پهن کرد. النگوها
#ادامه_داستان
✨صدقه_۲✨
👆...امام هر روز صبح زود🌤 از آن جا می گذشت و با مهربانی حالش را می پرسید. چند دفعه خواسته بود به او بگوید: «تو دیگر چرا صبح به این زودی از خانه بیرون می آیی؟ من یک کاسب فقیر هستم؛ اما تو...» ولی خجالت می کشید😥امام سجاد علیه السلام نزدیک و نزدیک تر شد، پیرمرد از جا بلند شد و سلام کرد✋امام لبخند زد و جواب سلامش را داد☺️پیرمرد این بار به خودش جرئت داد و پرسید: «ای فرزند رسول خدا! صبح به این زودی به کجا می روی؟ » امام سجاد ایستاد و گفت: «بیرون آمده ام تا به خانواده ام صدقه بدهم.
پیرمرد با تعجب😳 پرسید: «صدقه بدهی❓ مگر آدم به خانواده اش هم صدقه می دهد❓✨ امام سجاد علیه السلام فرمود: «هر کس دنبال مال و روزی حلال برود، نزد خداوند برای او و خانواده اش صدقه به حساب می آید. پیرمرد خندید😄 و گفت: «خیلی ممنون آقا!🙏 خیلی خوشحالم که امروز چیز تازه ای از شما یاد گرفتم.
دوباره روی چهار پایه نشست. با خودش گفت: «درست است که زندگی فقیرانه ای دارم، ولی پول و درآمدم از راه حلال است😍به قول✨امام سجاد عليه السلام، دارم به خانواده ام صدقه می دهم.#پایان
🤲بحق امام سجاد علیه السلام اللهم عجل لولیک الفرج🤲
کودکیار مهدوی محکمات:👇
🆔@koodakyaremahdavi
کودک یار مهدوی مُحکمات
#داستان #شهادت_امام_صادق_علیه_السلام 🔺حرف زشت🤭_قسمت اول: یکی🙆♂ داشت بالای در مغازه اش طناب بلند پ
#داستان
#شهادت_امام_صادق_علیه_السلام
🔺حرف زشت🤭_قسمت دوم:
👆...کفش های بزرگ و کوچک👞👟 با رنگ های مختلف، جلوی مغازه ها چیده شده بود.
✨امام علیه السلام یکی از کفش ها را برداشت و به آن نگاه کرد. دوستش هم یک کفش برداشت. فکر کرد برای غلامش مناسب است، دوباره پشت سرش را نگاه کرد. بین آدمهایی که در رفت و آمد بودند، غلامش را ندید. بیشتر عصبانی😡شد و با صدای بلند غلامش را صدا کرد. ناگهان غلام سیاهش نفس نفس زنان از راه رسید «بله ارباب! شما بودید که صدایم می کردید؟ » ارباب با خشم کفش را بر سر غلام زد و به پدر و مادرش دشنام داد🤬
✨امام صادق علیه السلام که داشت کفش ها را تماشا می کرد، با تعجب به او و غلامش نگاه کرد. غلام سرش را پایین انداخته بود و شرشر عرق می ریخت😓 امام جلو رفت و به دوستش نگاه کرد. با ناراحتی دست بر پیشانی اش زد و گفت: «پناه می برم به خدا! تو به او بد می گویی و به پدر و مادرش دشنام می دهی؟ من فکر می کردم تو آدم خوبی هستی😳 معلوم شد تو آدم درست و با ایمانی نیستی. از خدا خجالت نمی کشی که چنین کلمات زشتی را بر زبان می آوری؟ از من دور شو!» امام علیه السلام این را گفت و با قدم های بلند از آن جا دور شد...
#پایان
☑️کودکیار مهدوی محکمات (تخصصی ترین کانال مهدی باوری درکودکان):👇
🆔 https://eitaa.com/joinchat/1945305120C076ae4f3ce
کودک یار مهدوی مُحکمات
#شعر #چهارشنبه_های_امام_رضایی ✨سفر شیرین_۵ من از مامان شنیدم باید وقت زیارت🕌 بعد سلام به آقا بگ
#شعر
#چهارشنبه_های_امام_رضایی
✨سفر شیرین_۶
وقتی نگاه می کنی
به صحن و به رواقاش🕌
میگی یواش که من هم
کبوتر بودم ای کاش🕊
مامان میگه که اونجا
هر کسی که پا میذاره👣
غم از دلش میره چون
عطر خدا رو داره😍
فرمود امام هشتم❤️
به خوبی عادت کنید
حضرت معصومه رو🌸
تو قم زیارت کنید
یه کودکم که هر روز
توی خیال خودم😃
به سمت مشهد و قم
با شادی پر می زنم🦋
#پایان
🎀کودکیار مهدوی محکمات (تخصصی ترین کانال مهدی باوری درکودکان):👇
🆔 https://eitaa.com/joinchat/1945305120C076ae4f3ce
کودک یار مهدوی مُحکمات
#داستان #شهادت_امام_باقر_علیه_السلام 📖حالا که فقیر شده ام 📌#قسمت_اول اَسود خجالت می کشید😥 پیش✨اما
#ادامه_داستان
📖حالا که فقیر شده ام
📌#قسمت_دوم
اَسود با ناراحتی و غصه روبه روی امام علیه السلام نشست😞 گنجشک ها در حیاط خانه جیک جیک می کردند🐦 گاهی هم مرغ و خروس🐔 خانه، برای خوردن دانه ای، دنبال هم می دویدند.
اَسود گفت: «ای مولای عزیزم!❤️ شما می دانید که من آدم ثروتمندی💎 بودم. هر کس محتاج بود و کمک می خواست، کمکش می کردم. دوستان زیادی داشتم که به کمک من احتياج داشتند؛ اما یک دفعه زندگی ام از این رو به آن رو شد. من تنگ دست شدم و حالا که در خدمت شما هستم، فقیر شده ام😓 البته ناراحتی ام از تنگ دستی نیست؛ از دوستان و برادرانی است که تا وقتی پول دار بودم، حالم را می پرسیدند؛ ولی حالا که فقیرم از من دوری می کنند!☹️ دست های اَسود می لرزید و دلش از غصه پر بود.
✨امام باقر علیه السلام که به خاطر حرف های او اندوهگین شده بود، گفت: «دوست بد کسی است که به هنگام ثروت و توانمندی، حال تو را بپرسد و با تو مهربان باشد؛ اما وقتی فقیر و نیازمند شدی، از تو دوری کند!»
✨امام علیه السلام به خدمت کارش گفت هفت صد درهم بیاورد. او کیسه ای پر از پول💰 آورد. امام آن را به اَسود داد و گفت: «ای اسود پسر کثیرا این مقدار پول را خرج کن. هرگاه تمام شد و نیاز داشتی، باز هم مرا از حال خودت باخبر ساز!» اسود گفت: «خدا شما را سلامت بدارد! اگر شما نبودی، من در هیچ خانه ای را نمی زدم؛ چرا که از شما بزرگوارتر، کسی را نمی شناسم.»😊
#پایان
🏴کودکیارمهدوی محکمات(تخصصی ترین کانال مهدی باوری درکودکان)
🆔https://eitaa.com/joinchat/1945305120C076ae4f3ce
کودک یار مهدوی مُحکمات
#داستان #عید_غدیر #غدیر_مهدوی سوهانی با طعم غدیر😋 📌#قسمت_اول بابا میخواست به مسافرت🚌 برود کلافه ا
#داستان
#عید_غدیر
#غدیر_مهدوی
سوهانی با طعم عید غدیر😋
📌#قسمت_دوم
چند سال بود که بابا بزرگ👴 از بین ما رفته بود ،😔 بابا دوست داشت راه پدرش را ادامه بدهد
می رفت ولایت خودشان به اهل محل رسیدگی میکردند، گوسفند🐑 می کشتند و به داد خانواده های ضعیف میرسیدند.😊
از وقتی عید غدیر توی درس ها📕 افتاده بود ما فقط روز عید می رفتیم...سوهان روز عید را بابا مخصوص می زد با روغن حیوانی اعلا و مغز پسته درجه یک😍
همه فامیل میگفتند عید غدیر برای ما مزه شیرین سوهان را دارد، همه از طعم سوهان بابا تعریف میکردند😄
بابا می گفت:
باید سفره روز جشن اقا حسابی باشد، مثل این است که یک میلیون نفر از شهدا، و پیامبران را غذا دادی😇
من با خودم فکر کردم، میلیون نفر⁉️
عید غدیر خیلی مهم است، از همه جشن ها مهم تر باید با شکوه برگزار شود😌
به همین دلیل حرفی نداشتم تا زحمت یک هفته را به جان بخرم تا بابا با حوصله به کارهایش برسد🙂
یک جورایی من هم در جشن غدیر سهیم میشدم
من هم دلم میخواست مثل بابا باشم و بعدها سفره غدیر یادم نرود😊
#پایان
👌بچه ها جون عید غدیر، بزرگترین عید ما شیعیان هستش😍 توی این روز همه ما باید دور هم جمع بشیم،جشن بگیریم👏 و با امام زمانمون که الان وارث غدیر هستن تجدید عهد کنیم✋ و بگیم آقا جون ما شما رو خیلییی دوست داریم❤️ و همیشه یار و سربازتون میمونیم☺️
🦋کودکیارمهدوی محکمات
🆔@koodakyaremahdavi
کودک یار مهدوی مُحکمات
#داستان #میلاد_امام_کاظم_علیه_السلام 📖شیعه ی خوب کیست؟🤔 #قسمت_اول وقتی اسب قهوه ای 🐎من راه می رو
#داستان
#میلاد_امام_کاظم_علیه_السلام
📖شیعه ی خوب کیست؟🤔
#قسمت_دوم
با احترام می گوید: «ارباب! یک مرد فقیر است. پول💰می خواهد!» با بی حوصلگی می گویم: «یک تکه نان🍞 و چندتا خرما به او بده!» نوکرم برای فقیر، یک تکه نان و چندتا خرما می برد؛ اما فوری برمی گردد و به من می گوید: «نگرفت!» نه! چرا؟🤔
می گوید: «به اربابت صالح بغدادی بگو پول💰 می خواهم!» با ناراحتی پشت در🚪 می روم. وقتی مرد فقیر را می بینم، می فهمم آشناست. او دست های پینه بسته اش را نشانم می دهد و با ناراحتی می گوید:😓 «من فقیر نیستم، من چاه کنم. یادت هست روزی آمدم خانه ی شما و برای تان چاه کندم؟»خب یادم آمد، منظورت چیست؟ حالا مدتی است که هم دست هایم درد می کند، هم کمرم😣 دیگر نمی توانم چاه کنی کنم؛ برای همین، مجبورم از آدم های باشخصیت و محترم کمک بگیرم!
حرصم می گیرد. می خواهم سرش داد بزنم😠 اما خودم را نگه می دارم. او ادامه می دهد: «من شيعه ی آل على عليهم السلام هستم. نمازم را مثل شما می خوانم📿چند بار هم نزدیک بوده به خاطر این کار، گرفتار دشمن شوم!»
دست در جیبم می کنم. سه، چهارتا سکه ی معمولی دارم💰آنها را کف دستش🙌 می گذارم. او آه😑 می کشد و آن سکه ها را به من برمی گرداند. بعد می رود. در را محکم می بندم و سر نوکرم داد میزنم: «دیگر به این بی سروپاها جواب نده...بگذار بروند! معلوم نیست شیعه اند یا نه! اصلا آدم اگر کار کند که فقیر نمی شود.»
من و دوستانم می خواهیم برویم دیدن✨#امام_کاظم_علیه_السلام، در راه یک نفر برای مان ماجرایی را تعریف می کند: «دایی ام رفته بود دیدن ✨امام موسی بن جعفر عليه السلام. امام از او پرسید: "آیا به نیازمندان شهرتان کمک می کنید؟"🤔 او گفت: معلوم است که کمک می کنیم. امام گفت: "مثلا اگر بدانید نیاز دارد، بروید خانه اش ببینید نیست، برایش پول می گذارید که وقتی برگشت، مشکلش را با آن برطرف کند؟" دایی ام جواب داد: نه، تا به حال این کار را نکرده ایم! امام عليه السلام ناراحت شد😞 و گفت: "پس هنوز شما آن گونه نشده اید که ما می خواستیم!"» حالا من با شنیدن این خاطره، خجالت می کشم😓 پیش امام کاظم علیه السلام بروم؛ چون همین تازگیها، چاه کن فقیر را با ناراحتی از خانه ام دور کردم!
#پایان
🤲بحق امام موسی کاظم علیه السلام اللهم عجّل لولیک الفرج🤲
🍄کودکیار مهدوی محکمات (تخصصی ترین کانال مهدی باوری درکودکان):👇
🆔 https://eitaa.com/joinchat/1945305120C076ae4f3ce
کودک یار مهدوی مُحکمات
#محرم_مهدوی #داستان_زندگی_مسلم_ابن_عقیل 📌قسمت دوم همه چیز داشت خوب پیش میرفت، ولی یزید حاکم کوفه
#محرم_مهدوی
#داستان_شهادت_مسلم_ابن_عقیل
📌قسمت سوم
وقتی مسلم نمازشو خوند، و به پشت سر برگشت، دید به جز چند نفر، هیچکس پشت سرش نیست! همه رفتن بودن! 😏در حقیقت فرار کرده بودن! مسلم تنها موند. 😞
مسلم همین طوری تنها داشت توی کوچهها راه میرفت تا اینکه یه پیرزن رو دید که در خونهش نشسته. مسلم از اون پیرزن آب خواست. پیرزن هم رفت و برای ایشون آب اُورد. آب رو که خورد، نشست همون جا.🙂
پیرزن گفت: چرا به خونهت نمیری⁉️
مسلم برای پیرزن تعریف کرد که کیه و چه اتفاقی براش افتاده. پیرزن، زن مؤمنی بود که از ته دل عاشق امام حسین بود❤️ درو باز کرد و بهش گفت مسلم! بیا توی خونهی من مخفی شو.😊
اون شب مسلم خونهی اون پیرزن مهربون و شجاع موند، اما پسر پیرزن مثل مامانش شجاع نبود. وقتی فهمید مامانش مسلم رو توی خونه مخفی کرده، برای اینکه پولی 💰از ابنزیاد به جیب بزنه، به کاخ ابنزیاد رفت و مخفیگاه مسلم رو لو داد.😟
صبح فرداش تعداد زیادی از مامورهای ابنزیاد👿 به خونۀ اون پیرزن رفتن و مسلم رو دستگیر کردند.😦
وقتی دستبسته اونو داشتن به کاخ ابنزیاد میبردن، قطره اشکی از کنار چشمش سرازیر شد😢 مسلم ناراحت نامهای ✉️بود که برای امام حسین نوشته بود و بهش گفته بود مردم اینجا قراره باهات بیعت کنن🤝 در حالی که مردم کوفه ترسیده و به او پشت کرده بودند.
در کاخ ابن زیاد😈 مسلم به اطرافیان گفت فقط یه چیز ازتون میخوام، اینکه به امام حسین 💚بگید به این شهر نیاد. این شهر دیگه جای امامحسین علیه السلام نیست؛ پر از نفاق و دوروییه.😔
چند روز بعد، این خبر از کوفه به گوش امام حسین رسید. اون موقع امام حسین توی راه بود و داشت به سمت کوفه میاومد.
دو نفر از کوفه به امام حسین خبر رسوندند که هانی و مسلم شهید شدند😞
امام حسین گفت: «انا لله و انا الیه راجعون.»✨ چند بار پشت سر هم این عبارت رو تکرار کرد. بعد بلند شد و همه کاروانش 🐫رو جمع کرد و به اونها فرمود:
به من خبر رسیده که هانی و مسلم در کوفه شهید شدند.🌷 معلوم هم نیست چه چیزی پیش روی ما باشه. هرکس میخواد شهید بشه،🌷 با ما بیاد، هرکس هم نمیخواد، از همین راهی که اومد برگرده.❗️
وقتی امام حسین علیه السلام اینو گفت، بعضیها راهشون رو کشیدن و رفتن؛ اونا کسایی بودن که از جنگ میترسیدن😟
یا فکر میکردن اگر همراه امام حسین برن و امام
حسین حاکم کوفه بشه وضعشون خوب میشه و خیلی شایدهای دیگه‼️
اونها رفتن و تو کاروان🐫 امام حسین فقط کسانی موندن که از ته دل عاشق و وفادار به امام زمانشون بودن، و در نهایت در رکابش شهید شدند🖤
#پایان
☑️کودکیار مهدوی محکمات:👇
🆔@koodakyaremahdavi
کودک یار مهدوی مُحکمات
#داستان #شهادت_امام_حسن_مجتبی_علیه_السلام ✨این ستاره ها_قسمت دوم 👆...همسرم می گوید: «این که خجالت
#ادامه_داستان_این_ستاره_ها
👆...امام علیه السلام دارد از خانه بیرون می آید. شاید می خواهد به جایی برود! مردی هم همراهش است،آقا سلام خوبید؟ من... من... با یک دنیا مهربانی، به سلام من جواب می دهد☺️ لب هایش مثل همیشه پر از گُلِ لبخند🌸 است. چه عمامه ی سبز و زیبایی بر سر دارد! دستم را توی دستش می گیرد🤝و حالم را می پرسد. فوری نامه📝را از زیر لباسم درمی آورم و به امام
میدهم: «لطفا این نامه را بخوانید!» اما✨امام حسن علیه السلام نامه ام را باز نمی کند تا بخواند. فقط آن را می گیرد و فوری خدمت کار خانه اش را صدا می زند. خدمت کار می آید. در خانه هر چه قدر پول💰هست، بیاور و به این آقا بده! خدمت کار می رود و با یک کیسه ی کوچک پول می آید. بعد آن را توی دستان من می گذارد. من با تعجب نگاهشان می کنم، امام حسن علیه السلام به من لبخند می زند😊 من با خوشحالی زیاد از او تشکر می کنم🙏و با عجله از آن جا دور می شوم. او چه قدر مهربان است!💜💛 هنوز نامه ی مرا نخوانده، اما فهمیده که من نیازمندم. وای...او چه قدر پول به من بخشیده😄
#پایان
☑️کودکیار مهدوی محکمات (تخصصی ترین کانال مهدی باوری درکودکان):👇
🆔 https://eitaa.com/joinchat/1945305120C076ae4f3ce
کودک یار مهدوی مُحکمات
#داستان #چهارشنبه_های_امام_رضایی 📖آقای خورشید مهربان #قسمت_هفتم بابا🧔 از ته دل میخندید😃و فریاد م
#داستان
#چهارشنبه_های_امام_رضایی
📖آقای خورشید مهربان
#قسمت_هشتم
مامان🧕 باران کوچولو را بغل کرد و گفت: قربانت بروم دخترم که پا قدمت خیر بود☺️
گفتم یعنی چه مامان؟ یعنی چه که پا قدم کسی خیر است؟ مامان گفت: وقتی یک نفر بیاید و با آمدنش اتفاق خوبی بیفتد، می گویند خوش قدم است یعنی پا قدمش خیر است. خندیدم و گفتم: پس پا قدم آقای خورشید مهربان🌞 هم خیر است چون از وقتی آمده فقط اتفاقهای خوب برایمان می افتد🤗 مثل همین باران☔️ بعد هم حلیمه را پشت پنجره نشاندم و با هم حیاط را تماشا کردیم.
دهان آتش پاره پر از آب شده بود...آب باران از لبه اش سرریز میشد💦 دیگر شبیه تنورها نبود اسمش را گذاشتم چشمه☺️ چشمه خیلی بیشتر به او می آمد، اسم شهرمان را هم گذاشتم دریا🌊 اسم خانه مان 🏠را هم گذاشتم کشتی⛴ من عاشق این هستم که برای هر چیزی اسم انتخاب کنم و این اسمها برای شهری که✨امام رضا (سلام الله علیه) را داشت، خیلی قشنگتر بودند، خیلی خیلی قشنگ تر!
#پایان
🌸کودکیارمهدوی محکمات:👇
🆔@koodakyaremahdavi