کودک یار مهدوی مُحکمات
#داستان_هایی_از_زندگی_حضرت_فاطمه_س ✨قصه من چیست؟✨ #قسمت_اول قصه ی من، قصه ی یک ستاره🌟 نیست. قصه ی
#داستان_هایی_از_زندگی_حضرت_فاطمه_س
✨قصه من چیست؟✨
#قسمت_دوم
دل مهربان پیامبر خدا ص✨ پر از رنج و درد😢 شد، به پیرمرد خیره شد. او لباس هایی پاره و پروصله داشت. کمرش خمیده و موهایش ژولیده بود، به سختی راه می رفت و به زحمت خودش را با عصای کهنه اش نگه می داشت. حضرت محمد ص✨ به او سلام کرد و از حالش پرسید. پیرمرد گفت:
آدمی گرفتار و رنجورم😢هیچ پولی ندارم. الآن هم چند روزی هست که گرسنه ام و در شهر شما غریبم. کمکم کنید تا زودتر به سرزمین خودم بروم!» حضرت محمد ص✨ در فکر🤔 فرو رفت. سپس گفت: «من الآن چیزی ندارم که برای تو چاره ساز باشد؛ اما اکنون به خانه ی🏠 کسی برو که خدا و رسولش، او را دوست دارند. او هم خدا و پیامبرش را دوست دارد. پیرمرد تعجب کرد. یاران حضرت محمد ص✨ به هم نگاه 👀کردند و در فکر فرو🤔 رفتند. یعنی او چه کسی بود؟ حضرت محمد ص✨ به بلال که در کنارش نشسته بود، گفت: «این پیرمرد را به خانه ی دخترم فاطمه س✨ببر تا کمکش کند. بلال راه افتاد و پیرمرد آرام آرام دنبالش رفت. آنها به در خانه ی🏠 فاطمه س✨رسیدند. بلال در بیرون خانه صدا زد:
سلام ✋بر اهل بیت پیامبر خدا! بعد پیرمرد را جلوی در فرستاد. صدای مهربان فاطمه س✨بلند شد. او به سلام بلال پاسخ داد و از پیرمرد پرسید: «کیستی؟» پیرمرد گفت: «پیرمردی غریب هستم که به خدمت پدرت رفتم و از گرسنگی، برهنگی و بیچارگی شکایت کردم. حضرت محمد ص ✨مرا به خانه ی🏠 شما فرستادند تا کمکم کنید. به من رحم کنید!
#ادامه_دارد
🦋کودکیار مهدوی محکمات👇
🆔@koodakyaremahdavi
کودک یار مهدوی مُحکمات
#داستان_هایی_از_زندگی_حضرت_فاطمه_س #داستان_دوم ✨"آن روز، آن اتفاق تلخ"✨ #قسمت_اول انگار نخلستان🏝
#داستان_هایی_از_زندگی_حضرت_فاطمه_س
✨"آن روز، آن اتفاق تلخ"✨
#قسمت_دوم
عمو جواب داد: «به قول ما عرب ها برادر! همیشه نسیم به یک سمت نمی وزد. محمد که همیشه زنده نیست تا سایه اش بالای سر على و اهل بیتش باشد!»😏
پدر، بیل محکمی به زمین زد و صدایش را بلند کرد: «اگر کار برای همیشه دست آنها باشد، آدم های فقیر و بی سروپایی مثل ابوذر، عمار و مقداد باید بر ما حکومت کنند و نگذارند ما خوش باشیم و به نوکرهایمان امر و نهی کنیم!» آن دو حرف های عجیب و غریبی می زدند. اصلا باورم نمی شد؛ یعنی تا آن زمان فکرش🤔 را هم نمی کردم که آنها پیرو حضرت محمد(ص)نباشند و از او ایراد بگیرند؟ آن روز گذشت و من در فکر و خیال آن حرف های بودار باقی ماندم😐. یک روز که عمو و خانواده اش برای مهمانی به باغ ما آمده بودند، اتفاق عجیبی افتاد. پدرم به نوکرمان «اسلم» امر کرد تا یک بره ی 🐏چاق و چله را سر ببرد و گوشتش را برای ناهار کباب کند. أسلم رفت و به جای بره، یک بزغاله🐑 را سر برید. گوشت آن را به کمک دوتا از زن هایی که کنیز ما بودند، کباب کرد و سر سفره 🍱گذاشت. پدر و عمو وقتی تکه های کباب را زیر دندان گذاشتند، با تعجب😳 به هم نگاه کردند. پدرم چشم های درشت و ترسناکش را طرف اسلم گرفت و پرسید:
چرا این کباب سفت است؟ مگر گوشت بره نیست؟ اسلم ترسید و لرزید و گفت: «خیر ارباب! گوشت بزغاله است...» پدر بشقاب کباب را به طرف اسلم پرت کرد و سرش داد زد: «برده ی بی پدر! حقه باز بی ادب!...» بعد دنبالش دوید.
#ادامه_دارد
🦋کودکیار مهدوی محکمات👇
🆔@koodakyaremahdavi
کودک یار مهدوی مُحکمات
#انیمیشن #روز_زیارتی_حضرت_زهرا_س 🎥یه انیمیشنِ زیبا از داستان جذاب *حدیث کسا* #قسمت_اول حتما ببینید
7.38M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
#انیمیشن
#روز_زیارتی_حضرت_زهرا_س
🎥یه انیمیشنِ زیبا از داستان جذاب *حدیث کسا* #قسمت_دوم
حتما ببینید نازدونه های محکماتی😍
👌والدین و مربیان عزیز، داستان حدیث کسا، بشکل کارتن مناسب بچه ها ساخته شده است، لطفا برای کودکان خودتون و هر کودکی که میشناسید ارسال کنید...🌷
🧡کودکیار مهدوی محکمات:👇
🆔 @koodakyaremahdavi
کودک یار مهدوی مُحکمات
#داستان #ماه_رمضان_مهدوی 🌷 بسم الله الرحمن الرحیم🌷 🌿«روزه گچی»🌿 #قسمت_اول خانم صا
#داستان
#ماه_رمضان_مهدوی
🌿«روزه گچی»🌿
#قسمت_دوم
نگاه 👁چند نفر از بچه ها به دیوارهای گچی کلاس افتاد. یکی دو نفر گفتند ما. خانم صالحی گفت:شما میدانید روزه گچی چیه؟ سمیه گفت:بله خانم من میدانم . روزه گچی یعنی این که از خوردن گچ پرهیز کنیم❌. بچه ها خندیدند.😂😂
یکی از بچه ها گفت:خانم اجازه! مگر کسی گچ می خوره؟ خانم رو به سمیه کرد و گفت: سمیه جان! خودت توضیح بده.
خانم یک بار من از امام جماعت مسجدمان شنیدم فرو دادن گرد♨️ و غبار غلیظ روزه را باطل می کند.من فکر میکنم گچ هم مثل گرد و غبار غلیظ است یعنی اگر جایی باشیم که گچ باشه و مواظب نباشیم و گردهای گچ را فرو دهیم روزه مان باطل میشه.
خانم گفت :البته این هم خودش حرف درستیه✅ ولی منظور من چیز دیگه است.
حرف «گ»و«چ» اشاره دارد به چشم👁 وگوش 👂یعنی دوتا از حواس پنجگانه ما.
ریحانه گفت : خانم اجازه من بگم ؟
♋️ ادامه دارد...
✨کودکیار مهدوی محکمات (تخصصی ترین کانال مهدی باوری درکودکان):👇
🆔 https://eitaa.com/joinchat/1945305120C076ae4f3ce
کودک یار مهدوی مُحکمات
#انیمیشن #انیمیشن_مهدوی داستان قشنگ👈 فرشته خوش خبر😇 بچه ها جون قسمت اول این انیمیشن زیبا رو حتما
9.3M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
#انیمیشن
#انیمیشن_مهدوی
داستان قشنگ👈 فرشته خوش خبر😇
#قسمت_دوم این انیمیشن زیبا رو هم حتما ببینید👌😃
🐧کودکیار مهدوی محکمات (تخصصی ترین کانال مهدی باوری درکودکان):👇
🆔 https://eitaa.com/joinchat/1945305120C076ae4f3ce
کودک یار مهدوی مُحکمات
#داستان #هفته_حجاب_و_عفاف 🦋مهدیه و لباس های سخنگو #قسمت_اول مهدیه با خوشحالی در کمد لباسهایش را ب
#داستان
#هفته_حجاب_و_عفاف
🦋مهدیه و لباس های سخنگو
#قسمت_دوم
مهدیه با تعجب😳 نگاهی به لباس های 👚👕🧦داخل کمدش انداخت و پرسید: حرف می زنند؟!! مگر زبان👅 دارند؟ بله، درست شنیدی مهدیه جان، همه لباس ها با ما حرف می زنند. مهدیه با تعجب 🤔بیشتر گفت: ولی، ولی تا حالا شلوار👖 و لباس👚روسری 🧣و چادرم که با من حرف نزدند آخر چطوری حرف می زنند؟ مگر دهان👄 دارند؟ مامان گفت: الان بهت میگم مهدیه، وقتی خانمی را می بینی که لباس عروس👗 پوشیده به نظرت کیه؟ مهدیه با صدای بلند گفت: خوب معلوم است دیگر عروس خانم است.
#ادامه_دارد
🕊کودکیار مهدوی محکمات (تخصصی ترین کانال مهدی باوری درکودکان):👇
🆔 https://eitaa.com/joinchat/1945305120C076ae4f3ce
کودک یار مهدوی مُحکمات
#داستان #چهارشنبه_های_امام_رضایی 📖داستان زیارت 📌#قسمت_اول بچه ها سلام✋ اسم من رضاست. من روز تولد
#داستان
#چهارشنبه_های_امام_رضایی
📖داستان زیارت
📌#قسمت_دوم
👆...بعداظهر شد و صدای زنگ خونه🔔به صدا دراومد. مامان منو صدا کرد و گفت: رضاجون علی اومده دنبالت. منم که از قبل آماده شده بودم از مامان خداحافظی کردم و با علی و مادربزرگش به راه افتادیم.🤗
توی راه همش فکر مادربزگم بودم خیلی دلم💔 براش تنگ شده بود. هر چی مادربزرگِ علی صحبت می کرد بیشتر دلم هوای مادربزرگم رو می کرد.😞
به حرم رسیدیم🕌داشتیم سلام می دادیم✋ که یک پیرزنی که روی ویلچر بود گفت: پسرم می شه کمکم کنی تا منم زیارت کنم.
با حرف پیرزن خیلی خوشحال🙂شدم. گفتم: بله حتما. منم ویلچر اون پیرزن رو کمک می کردم و هر چهار تایی با هم رفتیم زیارت.
خیلی خوش گذشت. وقتی می خواستیم از هم خداحافظی کنیم پیرزن رو به من کرد و گفت: خیر ببینی پسرم. منم اون روز خیلی خوشحال شدم چون هم به یک نفر کمک کردم و هم رفتیم زیارت و اون زیارت شد یک زیارت به یادماندنی😍 #پایان
☑️کودکیار مهدوی محکمات (تخصصی ترین کانال مهدی باوری درکودکان):👇
🆔 https://eitaa.com/joinchat/1945305120C076ae4f3ce
کودک یار مهدوی مُحکمات
📖#رمان_مهدوی 👱♂#محمد_مهدی 📌#قسمت_اول 🔰زمستان سختی بود، هادی که اهالی محل به ایشون حاج هادی می گفتن
📖#رمان_مهدوی
👱♂#محمد_مهدی
📌#قسمت_دوم
💠نرگس خانم، نرگس خانم، کجایی که یه خبر خوش دارم برات...
🔰دید خانمش به صفحه تلویزیون خیره شده و داره زار زار گریه میکنه، هادی فکر کرد بخاطر منفی شدن آزمایش بارداری هست، آخه صبح تلفنی بهش خبر داده بود...رفت آشپزخانه و یک لیوان آب سرد ریخت و کمی عرق بیدمشک و عرق بهار ریخت داخلش و آورد برای خانمش تا کمی اعصابش آروم بشه
🌀گفت خانم جان، چرا گریه می کنی؟ خدا بزرگه، شاید این بار بشه و اصلا بیا...
یه مرتبه خانمش با گریه گفت، هادی جان، عزیز من، گریه من از سر ناراحتی نیست، از سر خوشحالیه، به خاطر پیدا شدن یک روزنه امید هست، روزنه ای که شاید ما رو به آرزوی بچه دار شدنمون برسونه.
💠حاج هادی چشم هاش از تعجب گرد شده بود و با نگاهی تعجب آمیز به همسرش گفت: چی گفتی ؟
دقیقا بمن بگو چی گفتی؟
درست شنیدم؟
روزنه امید؟
چی شده؟
👈خانمش گفت دلم گرفته بود، رفتم تلویزیون رو روشن کنم ببینم چی داره، دیدم پخش مستقیم از حرم شاه عبدالعظیم حاج آقا فلانی داره سخنرانی می کنه، دیدم داره داستان تولد شیخ صدوق (رحمه الله علیه) رو میگه، پدرش تا ۵۰ سالگی بچه دار نشد و بعدش با دعا و توسل به امام زمان ارواحناه فداه صاحب دو پسر شد
هادی جان، تو که الان 40 ساله هم نشدی، پس برای ما هم امیدی هست، بیا و این بار به امام زمان متوسل بشیم، شاید این آخرین روزنه امید ما به سرانجام برسه
🌀حرفش که تمام شد دید هادی سرش رو آورده بالا و داره از چشم هاش اشک سرازیر میشه...
نرگس خانم، من خودم تو مجلس بودم و الان از همون جا دارم میام خونه، اومدم که با ذوق و شوق بهت بگم آره، یه راه دیگه برای ما مونده، اونم توسل به کسی هست که اگه یه اشاره بکنه، ما بچه دار میشیم.
🔰حالا هر دو با هم گریه می کردن، هی لا به لای گریه هاشون داد می زدن و تکرار می کردن " یا صاحب الزمان به داد ما برس "
❇️حاج هادی رفت کتاب " صحیفه مهدیه " رو از کتابخانه منزل برداشت و رفت قسمت نمازهای استغاثه به امام زمان (عجل الله تعالی فرجه الشریف)
داشت دنبال نماز فرج می گشت، آخه قبلا برای حل مشکل خانه دار شدنش این نماز رو خونده بود و مشکلش به طرز عجیبی حل شده بود، این نماز همون نمازی هست که امام عصر ارواحنافداه به فردی به نام " ابو بغل " یاد داده بود و معروف شده به " نماز ابوبغل "
👌به خانمش گفت یک بار با این نماز به آقا توسل کردیم، حاجت گرفتیم، این بار هم می خونم، اگه شده هر روز می خونم تا به حاجتمون برسیم...نرگس خانم هم گفت من هم زیارت عاشورا می خونم با صد لعن و صد سلام و هدیه میدم به خانم حضرت نرجس (سلام الله علیها)، آخه هرچی باشه ایشون مادر آقا هستن و اگر چیزی به پسرشون بگن، قطعا جواب رد نمیدن.
🔰حالا مونده بود یه کار مهم که باید قبل شروع این توسلات انجام می دادن. کاری که خیلی ها حواسشون نیست که قبل چله گرفتن یا توسل کردن انجام بدن...
✍احسان عبادی
#ادامه_دارد...
✨کودکیار مهدوی محکمات:👇
🆔@koodakyaremahdavi
کودک یار مهدوی مُحکمات
#داستان #شهادت_امام_باقر_علیه_السلام 📖حالا که فقیر شده ام 📌#قسمت_اول اَسود خجالت می کشید😥 پیش✨اما
#ادامه_داستان
📖حالا که فقیر شده ام
📌#قسمت_دوم
اَسود با ناراحتی و غصه روبه روی امام علیه السلام نشست😞 گنجشک ها در حیاط خانه جیک جیک می کردند🐦 گاهی هم مرغ و خروس🐔 خانه، برای خوردن دانه ای، دنبال هم می دویدند.
اَسود گفت: «ای مولای عزیزم!❤️ شما می دانید که من آدم ثروتمندی💎 بودم. هر کس محتاج بود و کمک می خواست، کمکش می کردم. دوستان زیادی داشتم که به کمک من احتياج داشتند؛ اما یک دفعه زندگی ام از این رو به آن رو شد. من تنگ دست شدم و حالا که در خدمت شما هستم، فقیر شده ام😓 البته ناراحتی ام از تنگ دستی نیست؛ از دوستان و برادرانی است که تا وقتی پول دار بودم، حالم را می پرسیدند؛ ولی حالا که فقیرم از من دوری می کنند!☹️ دست های اَسود می لرزید و دلش از غصه پر بود.
✨امام باقر علیه السلام که به خاطر حرف های او اندوهگین شده بود، گفت: «دوست بد کسی است که به هنگام ثروت و توانمندی، حال تو را بپرسد و با تو مهربان باشد؛ اما وقتی فقیر و نیازمند شدی، از تو دوری کند!»
✨امام علیه السلام به خدمت کارش گفت هفت صد درهم بیاورد. او کیسه ای پر از پول💰 آورد. امام آن را به اَسود داد و گفت: «ای اسود پسر کثیرا این مقدار پول را خرج کن. هرگاه تمام شد و نیاز داشتی، باز هم مرا از حال خودت باخبر ساز!» اسود گفت: «خدا شما را سلامت بدارد! اگر شما نبودی، من در هیچ خانه ای را نمی زدم؛ چرا که از شما بزرگوارتر، کسی را نمی شناسم.»😊
#پایان
🏴کودکیارمهدوی محکمات(تخصصی ترین کانال مهدی باوری درکودکان)
🆔https://eitaa.com/joinchat/1945305120C076ae4f3ce
کودک یار مهدوی مُحکمات
#داستان #عید_غدیر #غدیر_مهدوی سوهانی با طعم غدیر😋 📌#قسمت_اول بابا میخواست به مسافرت🚌 برود کلافه ا
#داستان
#عید_غدیر
#غدیر_مهدوی
سوهانی با طعم عید غدیر😋
📌#قسمت_دوم
چند سال بود که بابا بزرگ👴 از بین ما رفته بود ،😔 بابا دوست داشت راه پدرش را ادامه بدهد
می رفت ولایت خودشان به اهل محل رسیدگی میکردند، گوسفند🐑 می کشتند و به داد خانواده های ضعیف میرسیدند.😊
از وقتی عید غدیر توی درس ها📕 افتاده بود ما فقط روز عید می رفتیم...سوهان روز عید را بابا مخصوص می زد با روغن حیوانی اعلا و مغز پسته درجه یک😍
همه فامیل میگفتند عید غدیر برای ما مزه شیرین سوهان را دارد، همه از طعم سوهان بابا تعریف میکردند😄
بابا می گفت:
باید سفره روز جشن اقا حسابی باشد، مثل این است که یک میلیون نفر از شهدا، و پیامبران را غذا دادی😇
من با خودم فکر کردم، میلیون نفر⁉️
عید غدیر خیلی مهم است، از همه جشن ها مهم تر باید با شکوه برگزار شود😌
به همین دلیل حرفی نداشتم تا زحمت یک هفته را به جان بخرم تا بابا با حوصله به کارهایش برسد🙂
یک جورایی من هم در جشن غدیر سهیم میشدم
من هم دلم میخواست مثل بابا باشم و بعدها سفره غدیر یادم نرود😊
#پایان
👌بچه ها جون عید غدیر، بزرگترین عید ما شیعیان هستش😍 توی این روز همه ما باید دور هم جمع بشیم،جشن بگیریم👏 و با امام زمانمون که الان وارث غدیر هستن تجدید عهد کنیم✋ و بگیم آقا جون ما شما رو خیلییی دوست داریم❤️ و همیشه یار و سربازتون میمونیم☺️
🦋کودکیارمهدوی محکمات
🆔@koodakyaremahdavi
کودک یار مهدوی مُحکمات
#داستان #میلاد_امام_کاظم_علیه_السلام 📖شیعه ی خوب کیست؟🤔 #قسمت_اول وقتی اسب قهوه ای 🐎من راه می رو
#داستان
#میلاد_امام_کاظم_علیه_السلام
📖شیعه ی خوب کیست؟🤔
#قسمت_دوم
با احترام می گوید: «ارباب! یک مرد فقیر است. پول💰می خواهد!» با بی حوصلگی می گویم: «یک تکه نان🍞 و چندتا خرما به او بده!» نوکرم برای فقیر، یک تکه نان و چندتا خرما می برد؛ اما فوری برمی گردد و به من می گوید: «نگرفت!» نه! چرا؟🤔
می گوید: «به اربابت صالح بغدادی بگو پول💰 می خواهم!» با ناراحتی پشت در🚪 می روم. وقتی مرد فقیر را می بینم، می فهمم آشناست. او دست های پینه بسته اش را نشانم می دهد و با ناراحتی می گوید:😓 «من فقیر نیستم، من چاه کنم. یادت هست روزی آمدم خانه ی شما و برای تان چاه کندم؟»خب یادم آمد، منظورت چیست؟ حالا مدتی است که هم دست هایم درد می کند، هم کمرم😣 دیگر نمی توانم چاه کنی کنم؛ برای همین، مجبورم از آدم های باشخصیت و محترم کمک بگیرم!
حرصم می گیرد. می خواهم سرش داد بزنم😠 اما خودم را نگه می دارم. او ادامه می دهد: «من شيعه ی آل على عليهم السلام هستم. نمازم را مثل شما می خوانم📿چند بار هم نزدیک بوده به خاطر این کار، گرفتار دشمن شوم!»
دست در جیبم می کنم. سه، چهارتا سکه ی معمولی دارم💰آنها را کف دستش🙌 می گذارم. او آه😑 می کشد و آن سکه ها را به من برمی گرداند. بعد می رود. در را محکم می بندم و سر نوکرم داد میزنم: «دیگر به این بی سروپاها جواب نده...بگذار بروند! معلوم نیست شیعه اند یا نه! اصلا آدم اگر کار کند که فقیر نمی شود.»
من و دوستانم می خواهیم برویم دیدن✨#امام_کاظم_علیه_السلام، در راه یک نفر برای مان ماجرایی را تعریف می کند: «دایی ام رفته بود دیدن ✨امام موسی بن جعفر عليه السلام. امام از او پرسید: "آیا به نیازمندان شهرتان کمک می کنید؟"🤔 او گفت: معلوم است که کمک می کنیم. امام گفت: "مثلا اگر بدانید نیاز دارد، بروید خانه اش ببینید نیست، برایش پول می گذارید که وقتی برگشت، مشکلش را با آن برطرف کند؟" دایی ام جواب داد: نه، تا به حال این کار را نکرده ایم! امام عليه السلام ناراحت شد😞 و گفت: "پس هنوز شما آن گونه نشده اید که ما می خواستیم!"» حالا من با شنیدن این خاطره، خجالت می کشم😓 پیش امام کاظم علیه السلام بروم؛ چون همین تازگیها، چاه کن فقیر را با ناراحتی از خانه ام دور کردم!
#پایان
🤲بحق امام موسی کاظم علیه السلام اللهم عجّل لولیک الفرج🤲
🍄کودکیار مهدوی محکمات (تخصصی ترین کانال مهدی باوری درکودکان):👇
🆔 https://eitaa.com/joinchat/1945305120C076ae4f3ce
کودک یار مهدوی مُحکمات
#داستان #چهارشنبه_های_امام_رضایی 📖آقای خورشید مهربان #قسمت_اول اسم من فاطمه است، اسم شهرمان هم مَ
#داستان
#چهارشنبه_های_امام_رضایی
📖آقای خورشید مهربان
#قسمت_دوم
چند روز پیش که خواهرم👼 تازه به دنیا آمده بود، خیلی گرسنه بودیم آخر ابرها☁️ با شهر ما قهر کرده بودند و دیگر برایمان باران💧 نمی آوردند. سبزه ها و گلها 🥀یکی یکی می مردند و خشکسالی همه جا را گرفته بود. خواهرم توی گهواره گریه😢 می کرد. برادر بزرگترم رفته بود برایمان غذا🍎پیدا کند. بابا هم تازه از سرِ زمین برگشته بود و با هیچ کس حرف نمیرد. دلم خالی خالی بود. عروسکم را بغل کرده بودم و به شکمم فشار میدادم. اسم عروسکم حليمه است. حليمه میگفت: تحمل کن فاطمه جان بابا الان برایت غذا می آورد اما حليمه الکی میگفت، بابا فقط سر سجاده نشسته بود و گریه می کرد😞 تا حالا گریه اش را ندیده بودم صورتش خیس خیس بود.
توی دلم اسمش را گذاشتم بابااشکی😢 مامان با دستمال، صورتِ بابااشکی را پاک کرد. مامان هم داشت گریه می کرد.
توی دلم صدایش زدم مامان اشکی. مامان اشکی آرام به بابا اشکی گفت: بچه ها خیلی گرسنه اند. یک روز است که غذا نخورده اند، می ترسم مریض بشوند. خودم هم ديگر شير ندارم که به این بچه بدهم.😔
بابااشکی سرش را پایین انداخت و گفت: چند ماه است باران🌧 نیامده، زمین ها خشک خشک شده! گندم ها🌾 سبز نمی شوند و حتی یک مشت گندم هم نداریم تا نان بپزیم. خدا کند قحطی تمام شود! خدا کند باران بیاید!🤲
#ادامه_دارد
💜کودکیارمهدوی محکمات
🆔@koodakyaremahdavi