نورچشمیها
✍️ مریم برزویی
جلویمان ایستاده و نگاهمان میکند. دستهایش را توی هوا تکان میدهد و با لبخندی که چروکهای گوشهی چشمش را عمیقتر میکند، پشت سر هم میگوید: «پسرم خیلی مهموننواز بود. همیشه سفرهاش پهن بود. فک نمیکردم روز سالگردش برام مهمون بفرسته.» از خدا که پنهان نیست، از حاج خانم چه پنهان؛ ما هم وقتی دنبال بودیم شهیدی را برای دیدار نشان کنیم، اتفاقی گذرمان بهش افتاد.
دوباره از آشپزخانه جَلدی با ظرف خرما بر میگردد و همان طور میایستد جلوی چشمهای ما که گرد تا گرد اتاق نشستهایم. لبخندش را میاندازد روی صورتش، ظرف خرماهای ریز قهوهای را میگیرد جلویمان و میگوید: «تا حالا از کربلا هیچی نمیوردم. این دفعه گفتم خرما بخرم. نمیدونستم سهم مهمونای مجتبی میشه.» خرما را میگذارم گوشه لپم و با خنده میگویم: «از آقا مجتبی چی دارین برامون بگین. بالاخره پسر اول مامانش بوده.»
گل از گلش میشکفد. گره روسریاش را محکم میکند و با ذوق میگوید: «پسرم خیلی خوش قد و بالا بود. اصلا یه جور دیگه قشنگ بود. فرق داشت با همه.» می زنم روی پایم و با خنده میگویم: «آخ آخ مادرِ پسر دوست! اصلا شما مامانا پسراتونو یک جور دیگه دوست دارین.» خندهاش میگیرد و گوشهی چشمش تر میشود. آب بینیاش را با دستمال مچالهی توی دستش میگیرد و تندی از جایش بلند میشود.
سفره را از روی اپن بر میدارد و پهن میکند روی فرش. انگار راستی راستی شهید تا نمک گیرمان نکند، دست بردار نیست. بوی سیر و فلفل تازۀ آش ماستی میپیچد توی خانه. طاقتمان طاق میشود. ظرفهای آش دست به دست میچرخد. یک قاشق میخورد و ظرف را کنار میگذارد. همینطور که تماشا میکند سر حرف را باز میکند و میگوید: «وسط دشت روستا دنبالم میدوید. هفت، هشت سالهش بیشتر نبود. چادرم رو از عقب گرفت و محکم کشید، نمیدونم این حرف از کجا به زبونم اومد و گفتم الهی شهید شی مادر.»
چشمهایش سرخ میشود. درست مثل فلفلهای تازه و قرمز توی آش. بغضش را قورت میدهد و با لبخندی که هنوز روی صورتش پهن است میگوید: «روزی که خبرش و اوردن، حرف اون روز پیچید تو گوشم. انگار همون لحظه دعام مستجاب شده بود.» ظرفهای آب کشیده را روی پارچه پهن میکنیم. یکی از بچه ها کتاب «شهید آورده اند» را گرفته جلوی مادر تا عکس پسرش را نشانش دهد. دست روی عکس میکشد و سرش را بالا میآورد و میگوید: «شما امروز مهمون شهید مجتبی بودین. پسرم خیلی مهمون نواز بود.»
#در_جوار_شمع
#دیدار_با_مادران_شهدا
#مادر_شهید_مجتبی_بیدی
🚩 به کانال #واحد_خواهران_حسینیه_هنر_سبزوار بپیوندید:
🆔 @hhonarkh
*شماره جدید دانشمند، اولین نشریه تخصصی «روایت پیشرفت»، منتشر شد*
شماره پانزدهم از سری جدید مجله دانشمند، باسابقهترین مجله دانش و فناوری به زبان فارسی با رویکرد روایت پیشرفت منتشر شد. مجموعه گفتوگو و یادداشتهایی که در این شماره میخوانیم:
💠 *سرمقاله*
*🔸 طلای تجربه*
💠 *روایتخانه*
*🔸چشم ایران روشن*
ماجرای ساخت پیشرفتهترین رصدخانه ایران به روایت دکتر حبیب خسروشاهی
*🔸ایده ساخت پرینتر سهبعدی را از مصاحبه وزیر دفاع آمریکا گرفتم *
روایت جوانان شرکت دانشبنیان همدانی
*🔸دالی! رویانا اینجاست*
هفدهمین سالگرد تولد رویانا اولین حیوان شبیهسازی غرب آسیا
💠 *قاب پیشرفت*
*🔸«اگلانتین» و هزاران قصهی افتخارآفرینِ بیتصویر *
در گفتوگو با سمیه ذاکری نویسنده و کارگردان
*🔸من قصهگوی مردمم*
قصه پیشرفت تسلیحاتی ایران در گفتوگو با داوود مرادیان کارگردان مستند سلاح ایرانی
💠 *کتابخانه پیشرفت*
*🔸این «همه با هم» است که معجزه میکند*
روایت عبدالرحمن جزایری از هشت سال دفاع مقدس
💠 *فناوری نرم*
*🔸زندگی بر وفق کتاب*
روایت یک جریان موفق خانوادگی ترویج کتاب در حوالی گرمسار
*🔸مامانی، شما آقای کاظمی آشتیانی رو میشناسی؟*
روایتی از یک مهد امیدآفرین
*🔸نصفجهان ميزبان جايزه مصطفی(ص)*
مروری بر جایزه مصطفی(ص) و آشنايی با دانشمندانش
💠 *مطالعات پیشرفت*
*🔸سرگذشت نزدیک؛ مصاف انقلاب اداری*
روايتی از مصاف دو مسير گفتمانی در داخل جبهه انقلاب
💠 *اخبار زیست بوم فناوری*
مهمترین و تازهترین خبرهای مرتبط با دستاوردها و تولیدات فناورانه و دانشبنیان کشور
💠 *کمیک استریپ*
*🔸سیمدیکس*
روایت تولید دستگاه شبیهساز جراحی چشم
همکاران این شماره: نعمتالله سعیدی، حمید آقانوری، محمدرضا حسینی، میلاد جعفرپور، علی تقوایی، مسعود راستین، مریم حنطهزاده، پریسا زارع، مریم برزویی، نرگسسادات مظلومی، مریمسادات ایرانپور، سمیه عظیمی، فرناز ایزدبین، فروزان ايزدبين و حسن فاطمی
مدیرمسئول: محمدحسن روزیطلب
سردبیر و قائم مقام مدیرمسئول: پژمان عرب
با همکاری موسسه فرهنگی مطبوعاتی ایران
مجری طرح: *خانه هنر و رسانه پیشرفت*
پ ن: شماره پانزدهم مجله دانشمند را میتوانید از دکههای مطبوعاتی سراسر کشور و همچنین سایت انتشارات ایران به آدرس ketabir.com با ارسال رایگان تهیه کنید. شماره تماس برای اشتراک سالانه و سفارش تلفنی 09123969195 - آقای بابایی
کوخَک🇵🇸
*دالی! رویانا اینجاست*
به مناسبت هفدهمین سالگرد تولد اولین گوسفند شبیه سازی غرب آسیا
🔖 بخش اول
✍️ مریم برزویی
۷_۸ساله بودم که مادربزرگ از سوریه برایم یک عروسک آورد. عروسکی که توی زمان خودش خیلی شاخ بود. آن موقع ها ته فناوری عروسک های من و دخترهای همسایه این بود که به زور پاهایشان را خم می کردیم و می چسباندیمشان به دیوار تا مثلا بنشینند. اما قصه این عروسک فرق داشت. چشم هایش را باز و بسته می کرد. پاها و دست هایش خم و راست می شد. وقتی هم فشارش می دادی، صداهای نامفهومی از خودش در می آورد. هرکس می خواست عروسکم را پنج دقیقه توی بغلش بگیرد، باید عوضش یک قرص نعنا یا لواشک گرد دانه دار بهم می داد. همه چیز داشت به وفق مراد می گذشت که کم کم سر و کله نقشه های بقیه برای کش رفتن عروسک پیدا شد.
شب ها عروسک را محکم به خودم می چسباندم و تا صبح کابوس بردنش را می دیدم. خواب و خوراک برایم نمانده بود. آخرش فکری به سرم زد. رفتم سراغ نایلون های میوه ای که مادرم چپانده بود توی یک پلاستیک بزرگ و از دیوار آشپزخانه آویزان کرده بود. قیچی دسته طلایی مادر را هم از توی جعبه خیاطی شکار کردم. نایلون ها را از دسته هایش قیچی زدم و پهن کردم روی فرش. عروسک را گذاشتم رویش و دور تا دور کروکی اش را کشیدم. بعد هم با قیچی دوربری کردم. یک نایلون دیگر هم مثل همین برش زدم و دور تا دورش را چسب کاری کردم. بعد هم تویش را با تکه پارچه های قیچی زده مادر پر کردم.
چند تکه کاغذ رشته ای به سرش چسباندم و با خودکار برایش چشم و ابرو کشیدم.
تا غروب هفت،هشت عروسک نایلونی درست کردم. بعد عروسکم را گذاشتم وسط و این شکلک های نایلونی را چیدم دور و برش. فردا صبح همه را چیدم توی ساک پارچه ای و بردم برای دخترهای همسایه تا دست از سرم بردارند. آن موقع ها تا همین چند سال پیش تعریفم از شبیه سازی و این جور کارها در همین حد بود. تا این که یک روز سرسفره نهار در حالی که هنوز اولین لقمه از گلویم پایین نرفته بود، اخبار با همان پس زمینه دینگ دینگش خبری از یک گوسفند شبیه سازی در یک جایی به اسم پژوهشکده رویان داد.
تعدادی آدم با لباس و کلاه های سبز، دور یک موجود قهوه ای رنگ شبیه گوسفند حلقه زده بودند. با هیجان از دستاوردی حرف می زدند که ایران را به جمع هشت کشور دارای توانایی شبیه سازی گوسفند در دنیا و اولین کشور در این حوزه در غرب آسیا برده بود. شاید خود گوسفند هم که با چشمان درشت مشکی اش از قاب تلویزیون تماشایمان می کرد، فکر نمی کرد چنین دستاورد مهمی باشد. آن روز سر سفره نهار آخرش نفهمیدم شبیه سازی یک حیوان به چه درد می خورد.
مثلا می خواهند با این روش جمعیت گله های گوسفند را زیاد کنند یا شاید هم می خواستند با تولید این حیوانات قیمت گوشت را پایین بیاورند. دو سه سال بعد یکی از اقوام مادرم گرفتار بیماری سرطان شد. جوان خوش قد و بالایی بود و خبر سرطانش حال همه را دگرگون کرده بود. همه افتاده بودند به نذر و نیاز. دکترها می گفتند سرطان خیلی پیشرفت نکرده. اما کسی باورش نمی شد. برای همه سرطان مساوی مرگ بود. یکی از اقوام که تازه از آمریکا برگشته بود، اصرار داشت حسین آقا را برای درمان ببرد کشورهای دیگر. می گفت اینجا جان سالم به در نمی برد...
🚩 به کانال #واحد_خواهران_حسینیه_هنر_سبزوار بپیوندید:
🆔 @hhonarkh
کوخَک🇵🇸
*دالی! رویانا اینجاست* به مناسبت هفدهمین سالگرد تولد اولین گوسفند شبیه سازی غرب آسیا 🔖 بخش اول ✍️
*دالی! رویانا اینجاست*
🔖 بخش دوم
چند ماهی گذشت. یک روز همسر حسین آقا با مادرم تماس گرفت. هرچند ثانیه مادر بلند بلند خدا را شکر می کرد و لبخند روی صورتش پهن تر می شد. زل زده بودم بهش و منتظر بودم حرفش تمام شود. همین که تلفن را زمین گذاشت، پریدم جلویش و گفتم:« چی شده مامان؟ خاله چی می گفت؟» نگاهی بهم انداخت و در حالی که داشت به طرف آشپزخانه می رفت گفت:« لیلا خانم می گفت حسین رو بردن اصفهان یه جایی به اسم رویان نمی دونم یه داروی جدیدی اومده برا سرطانیا. می گفت حال حسین داره بهتر میشه.» همین طور اشک هایش را پاک می کرد و شکر خدا شکر خدا می گفت.
اسم رویان به گوشم آشنا بود. فوری قصه آن گوسفند شبیه سازی را جلوی چشمم زنده کرد. تازه داشت حالیام میشد این فناوری به چه دردی میخورد. بعدها توی خبرهای مختلف تلویزیون بیشتر با رویانا، حیوانات شبیه سازی شده و فایده هایشان آشنا شدم. حالا درست هفده سال از آن روز می گذرد. روزی که اولین گوسفند شبیه سازی در پژوهشکده رویان متولد شد. اتفاقی که به فاصله کمتر از ده سال از تولد دالی اولین گوسفند شبیه سازی در جهان رخ داد و ایران را به اولین کشور صاحب این فناوری در خاورمیانه تبدیل کرد.
از روز تولد دالی، نام خالقش یعنی ایان ویلموت سر زبان ها افتاد و همه با افتخار ازش یاد می کردند. برایش پست و استوری و خبر می رفتند.
اما نام دکتر محمد حسین نصر اصفهانی بعد از تولد رویانا چه قدر پر آوازه شد.
وقتی توی فیلم های مصاحبهاش، از بالای عینک بهت نگاه می کند و دست هایش را به هم گره می کند و با همان لهجه شیرین اصفهانی از انگیزه اش برای پیشرفت کشور حرف می زند، قند توی دلت آب می شود. کسی که از دوران متوسطه تا پایان دکتری در انگلستان تحصیل کرد، اما عطای همه پیشنهادهای پر و پیمان را به لقایش بخشید، چمدانش را بست و به کشورش برگشت. به قول خودش لقمه آماده بهش نمی چسبد. دلش می خواهد با کمترین امکانات، آجرها را روی هم بچیند و دیوار پیشرفت را توی کشور خودش بالا ببرد.
پیشرفت هایی که فقط به همان گوسفند شبیه سازی محدود نشد. پس از رویانا حیوانات دیگری نیز متولد شدند و از این دستاورد بیماری های زیادی تحت درمان قرار گرفت.
عادت کرده ایم قهرمان ها را بعد از مرگشان یاد کنیم. چرا تا وقتی کنار ما زندگی می کنند، پرچمشان را بالا نمی بریم.
*📝منتشر شده در شماره پانزدهم مجله دانشمند؛ اولین مجله تخصصی پیشرفت کشور*
🚩 به کانال #واحد_خواهران_حسینیه_هنر_سبزوار بپیوندید:
🆔 @hhonarkh
ای قدس… ای شهر من!
ای دوست!
فردا… فردا… درخت لیمو شکوفه میزند
سنبلهای سبز و زیتون شاد خواهند شد
و چشمها هم شادمان خواهند شد…
و کبوتران مهاجر بازخواهند گشت
به بامهای پاک تو
بچهها دوباره برای بازی خواهند آمد
و پدران و پسران به هم میرسند
در تپههای سرسبزت
ای وطنم!
ای سرزمین صلح و زیتون!
نزار قبانی
پ_ن: عکس مربوط به همایش رسانه زنان خورشید
#طوفان_الاقصی
@koookhak
.
مثلا وقتی بیمارستان یکجا با بیمار و پرستارهایش میرود روی هوا.
دیگر هیچ مریضی حالش خراب نیست.
دیگر هیچ پرستاری نیاز نیست احساساتش را کنترل کند.
دیگر هیچ پرستاری نیاز نیست رد زخمها را بگیرد و جای اصابت ترکش را پیدا کند.
#محفل_کتاب
#محفل_پرستار
#بیمارستان_المعمدانی
@koookhak
کوخَک🇵🇸
بارت را سروقتش ببند
یک بار همسرم از مغازه دار مجتمع پرسید:« حسین آقا جمعه ها مغازه رو باز نمی کنید؟»
آقای رجبی دستی میان موهای سفید و کم پشتش چرخاند و گفت:« بارت رو روزای دیگه ببند آقاجان! کار جمعه، مال جمعه اس. وقت کاسبی نیست.»
آن روز تا شب خیلی به حرف هایش فکر کردم. آقای رجبی روزهای هفته اش را توی جمعه نمی ریخت. حتی چند بار جمعه ها رفتم جلوی مغازه اش سرک کشیدم، دیدم قفل گنده اش در را دو دستی چسبیده.
این روزها گذرم افتاده به کلاس هایی که به قول هادی عامل، اساتیدش چغر و بد بدن اند. بالا بروی پایین بیایی، حرف شان یک کلام است.
آن ها هم مثل آقای رجبی معتقدند تو همان وقت خودش باید بارت را ببندی.
تو هم مجبوری هر جور شده کار و بارهایت را ردیف کنی و چهار تا گوش چشم اضافه قرض کنی و بنشینی پای کلاس. چون می دانی بعدش خبری از صوت و خلاصه و این طور رسم معمول های نیست.
بدنم عادت به این چشم و گوش جمع کردن ها توی کلاس نداشت.
چند باری به استاد براق شدم، که آقا! خانم! این چه وضعش است. شاید من آن موقع آنلاین نباشم. شاید روی تخت بیمارستان باشم، شاید مهمانی ای، جلسه ای در کار باشد.
آن ها هم آب پاکی را می ریختند روی دستم و می گفتند، تو با آگاهی از ساعت و روز کلاس ثبت نام کرده ای، پس اگر دردش را داشته باشی وقتش را هم باز می کنی. وگرنه می سوزد و دود می شود.
روزهای اول از دستشان لجم می گرفت. با میلی می نشستم و تا ته کلاس تند تند جزوه بر می داشتم. کم کم این شرایط داشت زیر زبانم مزه می کرد.
کلاس که تمام می شد، کار من هم تمام بود. دیگر نیاز نبود بعدش کلاس شنبه را بریزم توی یکشنبه که مجبور باشم دوشنبه را بریزم توی سه شنبه و جمعه. آخر ماه و آخر سال هم من مانده باشم با کلی کلاس روی هم تلنبار شده که آخرش سر از بایگانی در بیاورند.
@koookhak