eitaa logo
کوخَک
172 دنبال‌کننده
318 عکس
22 ویدیو
4 فایل
بسم الله عکس کانال: اثر فاطمه سادات مظلومی من اینجام👇 @m_borzoyi
مشاهده در ایتا
دانلود
نورچشمی‌ها ✍️ مریم برزویی جلوی‌مان ایستاده و نگاه‌مان می‌‌کند. دست‌هایش را توی هوا تکان می‌دهد و با لبخندی که چروک‌های گوشه‌ی چشمش را عمیق‌تر می‌کند، پشت سر هم می‌گوید: «پسرم خیلی مهمون‌نواز بود. همیشه سفره‌اش پهن بود. فک نمی‌کردم روز سالگردش برام مهمون بفرسته.» از خدا که پنهان نیست، از حاج خانم چه پنهان؛ ما هم وقتی دنبال بودیم شهیدی را برای دیدار نشان کنیم، اتفاقی گذرمان بهش افتاد. دوباره از آشپزخانه جَلدی با ظرف خرما بر می‌گردد و همان طور می‌ایستد جلوی چشم‌های ما که گرد تا گرد اتاق نشسته‌ایم.‌ لبخندش را می‌اندازد روی صورتش، ظرف خرماهای ریز قهوه‌ای را می‌گیرد جلوی‌مان و می‌گوید: «تا حالا از کربلا هیچی نمیوردم. این دفعه گفتم خرما بخرم. نمی‌دونستم سهم مهمونای مجتبی میشه.» خرما را می‌گذارم گوشه لپم و با خنده می‌گویم: «از آقا مجتبی چی دارین برامون بگین. بالاخره پسر اول مامانش بوده.» گل از گلش می‌شکفد. گره روسری‌اش را محکم می‌کند و با ذوق می‌گوید: «پسرم خیلی خوش قد و بالا بود. اصلا یه جور دیگه قشنگ بود. فرق داشت با همه.» می زنم روی پایم و با خنده می‌گویم: «آخ آخ مادرِ پسر دوست! اصلا شما مامانا پسراتونو یک جور دیگه دوست دارین.» خنده‌اش می‌گیرد و گوشه‌ی چشمش تر می‌شود. آب بینی‌اش را با دستمال مچاله‌ی توی دستش می‌گیرد و تندی از جایش بلند می‌شود. سفره را از روی اپن بر می‌دارد و پهن می‌‌کند روی فرش. انگار راستی راستی شهید تا نمک گیرمان نکند، دست بردار نیست. بوی سیر و فلفل تازۀ آش ماستی می‌پیچد توی خانه. طاقت‌مان طاق می‌شود. ظرف‌های آش دست به دست می‌چرخد. یک قاشق می‌خورد و ظرف را کنار می‌گذارد. همین‌طور که تماشا می‌کند سر حرف را باز می‌کند و می‌گوید: «وسط دشت روستا دنبالم می‌دوید. هفت، هشت ساله‌ش بیشتر نبود. چادرم رو از عقب گرفت و محکم کشید، نمی‌دونم این حرف از کجا به زبونم اومد و گفتم الهی شهید شی مادر.» چشم‌هایش سرخ می‌شود. درست مثل فلفل‌های تازه و قرمز توی آش. بغضش را قورت می‌دهد و با لبخندی که هنوز روی صورتش پهن است می‌گوید: «روزی که خبرش و اوردن، حرف اون روز پیچید تو گوشم. انگار همون لحظه دعام مستجاب شده بود.» ظرف‌های آب کشیده را روی پارچه پهن می‌کنیم. یکی از بچه ها کتاب «شهید آورده اند» را گرفته جلوی مادر تا عکس پسرش را نشانش دهد. دست روی عکس می‌کشد و سرش را بالا می‌آورد و می‌گوید: «شما امروز مهمون شهید مجتبی بودین. پسرم خیلی مهمون نواز بود.» 🚩 به کانال بپیوندید: 🆔 @hhonarkh
کوخَک
*دالی! رویانا اینجاست* به مناسبت هفدهمین سالگرد تولد اولین گوسفند شبیه سازی غرب آسیا 🔖 بخش اول ✍️ مریم برزویی ۷_۸ساله بودم که مادربزرگ‌ از سوریه برایم یک عروسک آورد. عروسکی که توی زمان خودش خیلی شاخ بود. آن موقع ها ته فناوری عروسک های من و دخترهای همسایه این بود که به زور پاهایشان را خم می کردیم و می چسباندیمشان به دیوار تا مثلا بنشینند. اما قصه این عروسک فرق داشت. چشم هایش را باز و بسته می کرد. پاها و دست هایش خم و راست می شد. وقتی هم فشارش می دادی، صداهای نامفهومی از خودش در می آورد. هرکس می خواست عروسکم را پنج دقیقه توی بغلش بگیرد، باید عوضش یک قرص نعنا یا لواشک گرد دانه دار بهم می داد. همه چیز داشت به وفق مراد می گذشت که کم کم سر و کله نقشه های بقیه برای کش رفتن عروسک پیدا شد. شب ها عروسک را محکم به خودم می چسباندم و تا صبح کابوس بردنش را می دیدم. خواب و خوراک برایم نمانده بود. آخرش فکری به سرم زد. رفتم سراغ نایلون های میوه ای که مادرم چپانده بود توی یک پلاستیک بزرگ و از دیوار آشپزخانه آویزان کرده بود. قیچی دسته طلایی مادر را هم از توی جعبه خیاطی شکار کردم. نایلون ها را از دسته هایش قیچی زدم و پهن کردم روی فرش. عروسک را گذاشتم رویش و دور تا دور کروکی اش را کشیدم. بعد هم با قیچی دوربری کردم. یک نایلون دیگر هم مثل همین برش زدم و دور تا دورش را چسب کاری کردم. بعد هم تویش را با تکه پارچه های قیچی زده مادر پر کردم. چند تکه کاغذ رشته ای به سرش چسباندم و با خودکار برایش چشم و ابرو کشیدم. تا غروب هفت،هشت عروسک نایلونی درست کردم. بعد عروسکم را گذاشتم وسط و این شکلک های نایلونی را چیدم دور و برش. فردا صبح همه را چیدم توی ساک پارچه ای و بردم برای دخترهای همسایه تا دست از سرم بردارند. آن موقع ها تا همین چند سال پیش تعریفم از شبیه سازی و این جور کارها در همین حد بود. تا این که یک روز سرسفره نهار در حالی که هنوز اولین لقمه از گلویم پایین نرفته بود، اخبار با همان پس زمینه دینگ دینگش خبری از یک گوسفند شبیه سازی در یک جایی به اسم پژوهشکده رویان داد. تعدادی آدم با لباس و کلاه های سبز، دور یک موجود قهوه ای رنگ شبیه گوسفند حلقه زده بودند. با هیجان از دستاوردی حرف می زدند که ایران را به جمع هشت کشور دارای توانایی شبیه سازی گوسفند در دنیا و اولین کشور در این حوزه در غرب آسیا برده بود. شاید خود گوسفند هم که با چشمان درشت مشکی اش از قاب تلویزیون تماشایمان می کرد، فکر نمی کرد چنین دستاورد مهمی باشد. آن روز سر سفره نهار آخرش نفهمیدم شبیه سازی یک حیوان به چه درد می خورد. مثلا می خواهند با این روش جمعیت گله های گوسفند را زیاد کنند یا شاید هم می خواستند با تولید این حیوانات قیمت گوشت را پایین بیاورند. دو سه سال بعد یکی از اقوام مادرم گرفتار بیماری سرطان شد. جوان خوش قد و بالایی بود و خبر سرطانش حال همه را دگرگون کرده بود. همه افتاده بودند به نذر و نیاز. دکترها می گفتند سرطان خیلی پیشرفت نکرده. اما کسی باورش نمی شد. برای همه سرطان مساوی مرگ بود. یکی از اقوام که تازه از آمریکا برگشته بود، اصرار داشت حسین آقا را برای درمان ببرد کشورهای دیگر. می گفت اینجا جان سالم به در نمی برد... 🚩 به کانال بپیوندید: 🆔 @hhonarkh
کوخَک
*دالی! رویانا اینجاست* به مناسبت هفدهمین سالگرد تولد اولین گوسفند شبیه سازی غرب آسیا 🔖 بخش اول ✍️
*دالی! رویانا اینجاست* 🔖 بخش دوم چند ماهی گذشت. یک روز همسر حسین آقا با مادرم تماس گرفت. هرچند ثانیه مادر بلند بلند خدا را شکر می کرد و لبخند روی صورتش پهن تر می شد. زل زده بودم بهش و منتظر بودم حرفش تمام شود. همین که تلفن را زمین گذاشت، پریدم جلویش و گفتم:« چی شده مامان؟ خاله چی می گفت؟» نگاهی بهم انداخت و در حالی که داشت به طرف آشپزخانه می رفت گفت:« لیلا خانم می گفت حسین رو بردن اصفهان یه جایی به اسم رویان نمی دونم یه داروی جدیدی اومده برا سرطانیا. می گفت حال حسین داره بهتر میشه.» همین طور اشک هایش را پاک می کرد و شکر خدا شکر خدا می گفت. اسم رویان به گوشم آشنا بود. فوری قصه آن گوسفند شبیه سازی را جلوی چشمم زنده کرد. تازه داشت حالی‌ام می‌شد این فناوری به چه دردی می‌خورد. بعدها توی خبرهای مختلف تلویزیون بیشتر با رویانا، حیوانات شبیه سازی شده و فایده هایشان آشنا شدم. حالا درست هفده سال از آن روز می گذرد. روزی که اولین گوسفند شبیه سازی در پژوهشکده رویان متولد شد. اتفاقی که به فاصله کمتر از ده سال از تولد دالی اولین گوسفند شبیه سازی در جهان رخ داد و ایران را به اولین کشور صاحب این فناوری در خاورمیانه تبدیل کرد. از روز تولد دالی، نام خالقش یعنی ایان ویلموت سر زبان ها افتاد و همه با افتخار ازش یاد می کردند. برایش پست و استوری و خبر می رفتند. اما نام دکتر محمد حسین نصر اصفهانی بعد از تولد رویانا چه قدر پر آوازه شد. وقتی توی فیلم های مصاحبه‌اش، از بالای عینک بهت نگاه می کند و دست هایش را به هم گره می کند و با همان لهجه شیرین اصفهانی از انگیزه اش برای پیشرفت کشور حرف می زند، قند توی دلت آب می شود. کسی که از دوران متوسطه تا پایان دکتری در انگلستان تحصیل کرد، اما عطای همه پیشنهاد‌های پر و پیمان را به لقایش بخشید، چمدانش را بست و به کشورش بر‌گشت. به قول خودش لقمه آماده بهش نمی چسبد. دلش می خواهد با کمترین امکانات، آجرها را روی هم بچیند و دیوار پیشرفت را توی کشور خودش بالا ببرد. پیشرفت هایی که فقط به همان گوسفند شبیه سازی محدود نشد. پس از رویانا حیوانات دیگری نیز متولد شدند و از این دستاورد بیماری های زیادی تحت درمان قرار گرفت. عادت کرده ایم قهرمان ها را بعد از مرگشان یاد کنیم. چرا تا وقتی کنار ما زندگی می کنند، پرچم‌شان را بالا نمی بریم. *📝منتشر شده در شماره پانزدهم مجله دانشمند؛ اولین مجله تخصصی پیشرفت کشور* 🚩 به کانال بپیوندید: 🆔 @hhonarkh
کوخَک
*دریای قطره ها* ✍️ مریم برزویی همین که گوشی را روشن کردم، پیامش روی نوار ابزار بالا آمد. «...اون لحظه چه احساسی داشتین وقتی آقا از کنش گری زن ها تو انتخابات گفت، اونم وقتی که درست پنج روز قبل، کتابی با این موضوع رونمایی کردین.» بغضم را قورت دادم و سرم را بالا آوردم. جمعیت هنوز در رفت و آمد بود. همان جمعیتی که تا سه چهار ساعت قبل بیخ تا بیخ هم توی حسینیه امام نشسته بودیم، حالا هرکدام داشت به سمتی می‌دوید. پلک هایم را روی هم فشار دادم تا پرده نازک اشک کنار برود و صفحه کلید موبایل را راحت تر ببینم. نگاهی به دوستانم که با هیجان مشغول وصف دیدار برای فک و فامیل و دوستانشان پشت تلفن بودند انداختم و نوشتم: «اون لحظه حس آبی رو داشتیم که سد رو شکست و یک دفعه جاری شد. مثل رود مثل دریا‌.» نقطه را که گذاشتم صدای آقا دوباره پیچید توی گوشم به همان تازگی و وضوح دقایقی قبلش که لحظه ای دلم نمی آمد ازش چشم و گوش بردارم. «...در این انتخابات شما زن ها و خانم های عزیز می‌توانید نقش ایفا کنید....هم در داخل خانه هم خارج خانه هم پای صندوق ها...» الگویمان را هم گذاشته بود فاطمه الزهرا(س). همان که وقتی می خواستم کتاب را تقدیمش کنم دست و دلم هزار بار لرزید که چه قدر تحفه قابلی برای مادرمان باشد. مادری که از ویترین و دیوار خانه آورده بودمش وسط زندگی مان. شنیده بودیم چهل روز رفته در خانه مهاجر و انصار. ما هم پاشنه ورکشیدیم و نزدیک چهل روز راه افتادیم توی کوچه، خیابان، پارک، روضه خانگی، مسجد و... تا آب بریزیم روی آتش دشمن و مردم را بیاوریم پای جمهور شدن. پای انتخاب کردن. مادری که بهمان یاد داده بود، مادری را از چاردیواری خانه بکشیم بیرون و اندازه یک اسلام قدش را بلند کنیم. بشویم مصداق حرفی که ولی، قبل تر ازش گفته بود. می شود زن بود عفیف بود محجبه و شریف بود و در عین حال در متن و مرکز بود. با صدای بوق ممتد به خودم می آیم. می نشینم روی صندلی ماشین و کتاب را می گذارم روی پایم. دستی به گلبرگ های روی جلد می کشم. انگار دارند حرکت می کنند و خودشان را به نقطه نورانی وسط می رسانند. آن هم نه تک و تنها بلکه دسته جمعی. یاد فراز پایانی دودمه ها می افتم که بارها و بارها توی برنامه هایمان زمزمه اش کرده ایم. قطره به قطره دست یکدیگر گرفته ایم دریا شدیم و موج و طوفان آفریده ایم 🚩 به کانال بپیوندید: 🆔 @hhonarkh
85.08M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🎥گفت‌وگو با مریم برزویی؛ نویسنده کتاب «مادران میدان جمهوری» در برنامۀ گفتگوی سیمای خراسان رضوی به مناسبت ۱۲ فروردین، روز جمهوری اسلامی ایران 🇮🇷 🚩 به کانال بپیوندید: 🆔 @hhonarkh