eitaa logo
خوشه چین
151 دنبال‌کننده
354 عکس
47 ویدیو
1 فایل
■امام علی علیه السلام: «انظر الی ما قال و لا تنظر الی من قال» بنگر که چه گفته می‌شود نه این که چه کسی می‌گوید.
مشاهده در ایتا
دانلود
🔹نیرومندترین انسان ها🔹 ✍️ متفکر شهید استاد مرتضی مطهری جوانان مسلمان سرگرم زورآزمایی و مسابقه وزنه برداری بودند. سنگ بزرگی آنجا بود که مقیاس قوّت و مردانگی جوانان به شمار می‏ رفت و هرکس آن را به قدر توانایی خود حرکت می‏ داد. در این هنگام رسول اکرم رسید و پرسید: چه می‏ کنید؟ - داریم زورآزمایی می‏ کنیم. می‏ خواهیم ببینیم کدام یک از ما قویتر و زورمندتر است. - میل دارید که من بگویم چه کسی از همه قویتر و نیرومندتر است؟. - البته، چه از این بهتر که رسول خدا داور مسابقه باشد و نشان افتخار را او بدهد. افراد جمعیت همه منتظر و نگران بودند که رسول اکرم کدام یک را به عنوان قهرمان معرفی خواهد کرد؟ عده‏ ای بودند که هر یک پیش خود فکر می‏ کردند الآن رسول خدا دست او را خواهد گرفت و به عنوان قهرمان مسابقه معرفی خواهد کرد. رسول اکرم فرمود: از همه قویتر و نیرومندتر آن کس است که اگر از یک چیزی خوشش آمد و مجذوب آن شد، علاقه به آن چیز او را از مدار حق و انسانیت خارج نسازد و به زشتی آلوده نکند؛ و اگر در موردی عصبانی شد و موجی از خشم در روحش پیدا شد، تسلط بر خویشتن را حفظ کند، جز حقیقت نگوید و کلمه‏ ای دروغ یا دشنام بر زبان نیاورد؛ و اگر صاحب قدرت و نفوذ گشت و مانع ها و رادع ها از جلویش برداشته شد، زیاده از میزانی که استحقاق دارد دست درازی نکند. 📚 داستان راستان، ج ۱، ص ۱۲۳ ❇️ به ما بپیوندید: https://eitaa.com/koshechin
🔹دین سهولت و آسانی🔹 📣 متفکر شهید استاد مرتضی مطهری در دستورهای پیغمبر اکرم نقل کرده‏ اند که وقتی مبلّغ به اطراف و اکناف می‏ فرستاد توصیه‏ ها به آنها می‏ کرد. از آن جمله وقتی معاذ بن جبل را به یمن فرستاد، وقت رفتن، این چند جمله را به او فرمود: 《بَشِّرْ وَ لاتُنَفِّرْ، یسِّرْ وَ لا تُعَسِّرْ》 به مردم نوید بده، بشارت بده، مردم را تشویق کن، نترسان؛ طوری اسلام را برای مردم بیان نکن که از آن وحشت کنند، آنقدر سخت و مشکل برای مردم بیان نکن که از اول بگویند چه کار سختی! مطلب را طوری بگو که بفهمند تو اصلًا چیز خوب برایشان آورده‏ ای و شوق و رغبتشان به سوی آن تحریک بشود. «یسِّر وَ لا تُعَسِّرْ» در کارها آسان بگیر، سخت نگیر. درست عکس عملی که غالباً ماها می‏ کنیم، آنقدر سخت می‏ گیریم که مردم را از اسلام بیزار می‏ کنیم. در آن حدیث معروف هست که حضرت صادق علیه السلام همین موضوع را به اصحابشان نصیحت می‏ کردند، فرمودند: مردم را که دعوت می‏ کنید آنها را نترسانید، سخت گیری نکنید. بعد فرمود: روش ما اهل بیت بر سهولت و سماحت و آسانی است و روش دیگران - خوارج و دیگران - بر سختگیری است. آنگاه حضرت آن مثل معروف را که لابد همه شنیده‏ اید ذکر کردند، فرمودند: مرد مسلمانی بود و همسایه غیرمسلمانی داشت و آن مسلمان مرد زاهد و عابدی بود. کم‏ کم در دل این غیرمسلمان میل به اسلام پیدا شد - معلوم می‏ شود آن عابد تعصبی نداشته - به همسایه‏ اش مراجعه کرد و مسلمان شد. همسایه خیلی اظهار تشکر کرد. همان شب اوّلی که او مسلمان شد، هنگام سحر یک وقت تازه مسلمان دید درِ خانه‏ اش را می‏ زنند، تعجب کرد که این وقتْ در زدن یعنی چه؟! آمد گفت: چیست؟ گفت: من رفیق مسلمانت هستم. - امری داشتی؟ گفتم: الآن وقت مسجد است برویم مسجد. - بسیار خوب. این بیچاره را سحر بلند کرد برای نماز شب خواندن. رفتند و دستور نماز شب به او داد و نماز شب خواندند. گفت: تمام شد؟ گفت: نه، نماز صبح را هم بخوانیم، و بعد تعقیبات نماز صبح. تا بعد از آفتاب او را معطل کرد. بعد گفت: روزه هم مستحب است، از فواید روزه گفت و او را وادار کرد که قصد روزه کند. این بدبخت خواست بیاید بیرون، او را به یک آداب مستحب ه‏ای وادار کرد. خلاصه تا نماز مغرب و عشا او را معطل کرد و فقط برای افطار اجازه داد برود منزل. شب بعد رفت درِ خانه‏ اش را زد. گفت: کیستی؟ گفت: رفیق دیروزت هستم. - چکار داری؟ - آمده‏ ام که برویم مسجد. گفت: معذرت می‏ خواهم این دین به درد تو می‏ خورد، برای یک آدم بیکار خوب است، من کار و زندگی دارم، از مسلمانی دست برداشتم. حضرت فرمود: هیچ وقت با مردم چنین نکنید. 📚 آشنایی با قرآن، ج ۵، ص ۱۱۵ ❇️ به ما بپیوندید: https://eitaa.com/koshechin
🔹انسان فراموش شده🔹 📣 دکتر علی شریعتی انسان امروز راجع به دورترین سیارات منظومه شمسی آگاهی دقیق دارد، اما راجع به ساده‌ترین مشکلات زندگی بشری کوچکترین راه حلی به ذهنش نمی‌آید؛ چون او در پشت این موفقیت‌های عظیم علم دارد فراموش می‌شود و از بین می‌رود. داستانی ساخته‌اند که اگر چه شوخی است، ولی نمایشگر یک حقیقت است، و آن این‌که موقعی که گاگارین به فضا رفته بود، خبرنگاری به در خانه‌اش می‌رود و از بچه‌اش می‌پرسد: - بابا کجا است؟ - بچه می‌گوید: رفته است به فضا. - می‌پرسد: کی بر می‌گردد؟ - می‌گوید: ساعت ۲ و ۳۵ دقیقه و ۷ ثانیه. - بعد می‌پرسد: مامان کجاست؟ - جواب می‌دهد: رفته است نان بخرد. - می‌پرسد: کی برمی‌گردد؟ - می‌گوید: معلوم نیست. آن پدر در این‌جا مظهر پیشرفت علمی است و آن مادر مظهر حقیقت انسان است که در روی زمین می‌ماند؛ و این بچه، انسان فردا است که از موفقیت پدرش جز پیشرفت علمی - البته علم به این معنی - چیزی به ارث نمی‌برد، اما از رنج مادرش زندگی می‌کند. خلاصه، یعنی مقدس‌ترین چیزی که بشر را می‌توانست نجات دهد، امروز به صورت فاجعه‌ آمیزترین و فاجعه‌ آفرین‌ترین چیزها در آمده است. 📚 نیازهای انسان امروز ❇️ به ما بپیوندید: https://eitaa.com/koshechin
🔹بدترین مردم🔹 📣 متفکر شهید استاد مرتضی مطهری پیغمبر اکرم صلی الله علیه و آله یک وقت در حضور اصحاب فرمود: الاخْبِرُکمْ بِشَرِّ النّاس‏؟ آیا به شما خبر ندهم که بدترین مردم کیست؟ گفتند: بَلی‏ یا رَسولَ اللَّهِ فرمود: بدترین مردم آن کسی است که خیر خودش را از دیگران منع می‏ کند و هرچه دارد تنها برای خودش می‏ خواهد. آنهایی که حاضر بودند گفتند: با این مقدمه ما فکر کردیم دیگر بدتر از این افراد کسی نیست. بعد فرمود: آیا می‏ خواهید به شما بگویم از این بدتر کیست؟ صنف دیگری را ذکر فرمود. اصحاب گفتند: خیال کردیم بدتر از این گروه دوم دیگر کسی نیست. بعد فرمود: آیا می‏ خواهید از آن بدتر را به شما بگویم کیست؟ گفتند: از این بدتر هم مگر هست؟! آنگاه صنف سوم را فرمود: بدتر از این افراد، مردمان بد زبانِ فحّاشِ تهمت‏ زن و آبرو برند. اینجا دیگر حضرت توقف کرد، یعنی بدتر از اینها دیگر وجود ندارد. 📚 آشنایی با قرآن، ج ۴، ص ۵۶ ❇️ به ما بپیوندید: https://eitaa.com/koshechin
🔹شیخ شایسته تر از من است🔹 📣 متفکر شهید استاد مرتضی مطهری می‏ گویند مرحوم آیت اللّه سید حسین کوه کمری {رضوان اللّه علیه} که از شاگردان صاحب جواهر و مجتهدی مشهور و معروف بود و حوزه درسی معتبر داشت، هر روز طبق معمول در ساعت معین به یکی از مسجدهای نجف می‏ آمد و تدریس می‏ کرد. چنان که می‏ دانیم حوزه تدریس خارج فقه و اصول، زمینه ریاست و مرجعیت است. ریاست و مرجعیت برای یک طلبه به معنی این است که یک مرتبه از صفر به لا نهایت برسد؛ زیرا یک نفر طلبه تا مرجع نشده است هیچ است و به رأی و عقیده او کوچک‏ترین اعتنائی نمی‏ شود و از نظر زندگی غالباً در تنگدستی بسر می‏ برد؛ ولی همین که مرجع شد یک مرتبه رأی او مطاع می‏ گردد و کسی در مقابل رأی او رأی ندارد؛ از نظر مالی نیز بدون حساب و کتاب، اختیار مطلق پیدا می‏ کند. علیهذا طلبه‏ ای که شانس مرجعیت دارد مرحله حساسی را طی می‏ کند؛ مرحوم سید حسین کوه کمری در چنین مرحله‏ ای بود. یک روز آن مرحوم از جایی - مثلًا از دیدن کسی- بر می‏ گشت و نیم ساعت بیشتر به وقت درس باقی نمانده بود، فکر کرد در این وقت کم اگر بخواهد به خانه برود به کاری نمی‏ رسد، بهتر است برود به محل موعود و به انتظار شاگردان بنشیند. رفت و هنوز کسی نیامده بود، ولی دید در یک گوشه مسجد شیخ ژولیده‏ای با چند شاگرد نشسته و تدریس می‏ کند. مرحوم سید حسین سخنان او را گوش کرد، با کمال تعجب احساس کرد که این شیخ ژولیده بسیار محقّقانه بحث می‏ کند. روز دیگر راغب شد عمداً زودتر بیاید و به سخنان شیخ گوش کند؛ آمد و گوش کرد و بر اعتقاد روز پیشش افزوده گشت. این عمل چند روز تکرار شد؛ برای مرحوم سید حسین یقین حاصل شد که این شیخ از خودش فاضل‏تر است و او از درس این شیخ استفاده می‏ کند و اگر شاگردان خودش به جای درس او به درس این شیخ حاضر شوند بهره بیشتری خواهند برد. اینجا بود که خود را میان تسلیم و عناد، میان ایمان و کفر، میان آخرت و دنیا مخیر دید. روز دیگر که شاگردان آمدند و جمع شدند گفت: رفقا امروز می‏ خواهم مطلب تازه‏ ای به شما بگویم، این شیخ که در آن کنار با چند شاگرد نشسته از من برای تدریس شایسته‏ تر است و خود من هم از او استفاده می‏ کنم؛ همه با هم می‏ رویم به درس او. از آن روز در حلقه شاگردان شیخ ژولیده که چشم هایش اندکی تراخم داشت و آثار فقر در او دیده می‏ شد درآمد. این شیخ ژولیده پوش همان است که بعدها به نام حاج شیخ مرتضی انصاری‏ معروف شد؛ اهل شوشتر است و استاد المتأخرین لقب یافت. شیخ در آن وقت تازه از سفر چند ساله خود به مشهد و اصفهان و کاشان برگشته بود و از این سفر توشه فراوانی برگرفته بود، مخصوصاً از محضر مرحوم حاج ملّا احمد نراقی در کاشان. چنین حالتی در هر کس موجود باشد مصداق‏ اسلم وجهه للّه‏ است. 📚 عدل اسلامی، ص ۲۹۲ - ۲۹۳ ❇️ به ما بپیوندید: https://eitaa.com/koshechin
🔹انسان سازی مشکل است🔹 📣 آيت‌الله شهید دکتر بهشتی ماكسـيم گوركى مى گويد: روزى لنين مرا به نهار دعوت كرده بود. گفت: شـما را با ماهى دودى ضيافت خواهم كرد - ماهى دودى در اقتصـاد آن روز شوروى خوراكى اشرافى محسوب مى شـده اسـت - از حـاجى ترخـان فرستاده اند. سپس چينى در پيشانى سقراطى افكند و چشمان خود را به سـويى متوجـه سـاخت و چنـين افـزود: گـويى بـراى اربـاب خـود مى فرستند! چكار كنم كه اين عادت را ترك كننـد؟ اگـر امتنـاع كـنم و نپذيرم به ايشـان بر مـى خـورد. از طـرف ديگـر، همـه در گرداگردمـان گرسنه اند. نوبت ماهى دودى خوردن به مـن نمـى رسـد. از ايـن چـه مى فهميد؟ عوض كردن خلقيات و آداب و افكار يـك قـوم، كـار يـك روز و دو روز و يك سـال و دو سـال و پـنج سـال نيسـت، حتـى در نهضت هاى انقلابى. قانون خدا اين بوده كه پيغمبر بزرگوار اسلام با تأييد الهى و با اتكاى به وحى الهى، امـا بـر طبـق سـنت هاى موجـود، جامعـه مسلمان ها را بسازد. قرار نبوده پيغمبر معجزه كند و مردم را مثل كيمياگر يك باره عوض بكند. قرآن هم همين را مى گويد. قرار بود مردم بر طبـق همين اصول متعارف به دست پيغمبر عوض شوند. اما مگر اين كار در يك روز و دو روز انجام مى شود؟ مگر خم رنگرزى است كه پارچه اى را در آن بگذارند و بعد در بياورند و رنگ ديگر گرفته باشد! آدم سـازى كار مشكلى است! آدم سازى فردى مشكل است؛ جامعه سـازى صـدها برابر مشكل تر از آن است، حتى در يك نهضت انقلابى. 📚 ولایت، رهبری، روحانیت، ص ۸۰ ❇️ به ما بپیوندید: https://eitaa.com/koshechin
🔹خدمت می کنم🔹 📣 آيت‌الله العظمی شبیری زنجانی روزی چند طلبه کرمانی وارد مدرس حاج ملا هادی سبزواری می شوند و هنگامی که حاج ملا هادی وارد می شود، شاگردان ادای احترام می کنند و از جا بر می خیزند و این چند طلبه هیچ حرکتی نمی کنند و مشغول پچ پچ و حرف زدن با یکدیگر می شوند و ملا هادی هم طبق معمول شعر را می خواند و درس را شروع می کند. طلبه های کرمانی هم تا آخر درس پیوسته با یکدیگر پچ پچ می کردند، به گونه ای که شاگردان دیگر حواسشان پرت می شد. وقتی درس تمام شد و ملا هادی رفت، شاگردان با ناراحتی به آنها اعتراض می کنند که چرا چنین رفتار خلاف ادبی را مرتکب شدید؟ عالم بزرگواری وارد شد، ولی شما هیچ احترام نکردید و علاوه بر اینکه خودتان از درس استفاده نکردید، نگذاشتید سایرین از درس استفاده کنند؟ طلبه های کرمانی می گویند: واقع مطلب این است که ما در کرمان در فلان مدرسه مشغول تحصیل بودیم و نزد امام جمعه کرمان درس می خواندیم. در آن وقت جزوه هایی از ملا هادی سبزواری به دست ما رسیده بود و ما با نگاه منتقدانه به آنها اشکال می کردیم. در همان زمان شنیدیم که حجاج از سمت بندر عباس وارد می شوند. بنا گذاشتیم که به استقبال حجاج برویم. بعد از استقبال و مراجعت به مدرسه چون جاده ها خاکی بود، لباس هایمان گردآلود شده بود. مشغول تکاندن لباس هایمان بودیم که مرد مسنی وارد شد و گفت: محل زندگی من خیلی دور است و من مریضم و اگر بخواهم با این حال مراجعت کنم در راه تلف خواهم شد. اینجا هم پول کافی ندارم که جایی را برای استراحت اجاره کنم. اگر مانعی نیست، اجازه دهید در یکی از حجرات مدرسه اقامت کنم تا بهبود پیدا کنم. یکی از طلبه ها گفت: این مدرسه وقف طلاب است. اگر طلبه بودی، اشکال نداشت و در غیر این صورت شرعا امکان ندارد. خادم مدرسه که مش محمد نام داشت، دلش به حال او سوخت و گفت: حجره خادم مستثناست. به حجره من بیا. آن طلبه گفت: حجره خادم به عنوان خدمت مستثناست و به طور مطلق مستثنی نیست. اگر خدمت می کنید، اشکال ندارد والا ممکن نیست. آن مرد گفت: مانعی نیست، من خدمت می کنم. از آن به بعد طلبه های مدرسه برای امور خود به آن مرد دستور می دادند که مثلًا از چاه آب بیاور یا خرید کن. بعد از این قضیه، آن مرد در جمع طلبه ها بود. گاهی جزوه‌های ملا هادی را مطالعه می کردیم و نمی فهمیدیم و به او بد می گفتیم. یک وقت مش محمد گفت: من از این شخص خوشم آمده است و می خواهم دخترم را به او تزویج کنم. ما اعتراض کردیم که مناسبتی ندارد که دخترت را به شخص غریب بدهی. خادم زیر بار نرفت و دخترش را به تزویج او در آورد. آن مرد اسهال خونی داشت و گاهی خوب می شد و بیماری اش دوباره عود می کرد. مدت اقامت او در کرمان دو سال طول کشید تا بهبودی کامل پیدا و به شهر خود مراجعت کرد. ما قدری تحصیل کردیم و علممان بیشتر شد و فهمیدیم که در آن وقت کلمات حاج ملا هادی سبزواری را نمی فهمیدیم و از ضعف علمی اعتراض می کردیم. به همین دلیل تصمیم گرفتیم از ملا هادی سبزواری استفاده علمی کنیم و به همین جهت به سبزوار سفر کردیم و در درس ملا هادی حاضر شدیم. دفعتا فهمیدیم که نوکر دو ساله ما در کرمان همین حاج ملا هادی بوده، که در مدت این دو سال هیچ اظهار نکرده بود. ما با دیدن ایشان خودمان را به کلی باختیم و نفهمیدیم چه کنیم و علت این رفتار خلاف ادب این بود. 📚 جرعه‌ای از دریا، ج ۴، ص ۴۱۸ - ۴۲۰ ❇️ به ما بپیوندید: https://eitaa.com/koshechin
🔹شهر مقلدها🔹 ✍ آيت‌الله العظمی جعفر سبحانی مردان بزرگ آزادانه فکر می کنند، رهائی از بند و قید دیگران را کلید طلائی موفقیت خود می شمارند و می گویند تقلید در امور فردی و اجتماعی انتحار و خودکشی است. در گذشته گرمابه های ایران با شیپور و بوق مجهز بود. گرمابه داران برای آگاه ساختن مردم از باز شدن گرمابه، یک ساعت پیش از طلوع صبح شیپور می زدند. اتفاقا روزی در یکی از شهرها شیپور حمام گم و یا خراب شد. گرمابه دار با زحمت زیادی بوقی را با قیمت گرانی تهیه کرد و کار خود را انجام داد. مرد غریبی که تازه وارد آن شهر شده بود از دیدن این وضع خوشحال شد، زیرا دید که در آنجا جنس یک ریالی را می توان ده ریال فروخت. فورا تصمیم گرفت که تعداد زیادی شیپور بخرد و به این نقطه حمل کند تا ده برابر سود کند. مال التجاره خویش را وارد میدان بزرگ آن شهر کرد و انتظار داشت در نخستین لحظه مردم برای خریدن شیپورها سر و دست بشکنند. ولی او هر چه توقف کرد کسی از او احوالی نپرسید. بازرگان ثروتمندی که عصا به دست از آن میدان عبور می کرد علت نقل این همه بوق را از آن مرد غریب پرسید. وی سرگذشت خود را به او بازگو کرد. بازرگان خردمند از حماقت و ابلهی او در شگفت فرو ماند و گفت: تو آخر فکر نکردی این شهر دو حمام بیش ندارد و این همه شیپور در اینجا به فروش نمی رسد؟! مرد غریب پرسید: چه کار می توانی انجام بدهی؟! بازرگان جواب داد: دیگر این کار به تو مربوط نیست. همین اندازه بدان مردم اینجا مقلد و بی فکرند و من از این نقطه ضعف آنها به نفع تو استفاده خواهم کرد. سپس یک دانه بوق به امانت از او گرفت و به دست نوکرش سپرد تا به خانه او برساند. بامدادان این مرد سرشناس و ثروتمند به جای عصا بوق را به دست گرفت و تکیه زنان بر بوق، راه تجارتخانه را پیمود. شیوه این بازرگان توجه مردم را جلب کرد و با خود گفتند لابد رمز موفقیت این مرد در زندگی و بازرگانی همین نوع کارهای اوست. دسته ای نیز این نظر را تایید کردند و غلغله ای در شهر مقلدها راه افتاد. مردم مشغول خریدن بوق شدند و چیزی نگذشت که تمام بوق ها بفروش رسید. بازرگان پیر، برای رسیدگی به وضع نقشه خود، تماس مجددی با آن مرد غریب گرفت و مطلع شد که همه شیپورها به فروش رفته است. سپس پیغام داد که هر چه زودتر از این شهر بیرون رود؛ زیرا نقشه دگرگون خواهد شد. فردای آن روز بازرگان قد خمیده، بار دیگر به جای بوق، عصا به دست گرفت و به حجره رفت. مردم از کار و کرده خود پشیمان شدند و فهمیدند که فریب تقلید کورکورانه خویش را خورده اند. نه عصا رمز موفقیت بود، و نه بوق، بقول مولوی: ◽️خلق را تقلیدشان بر باد داد ◾️ای دو صد لعنت بر این تقلید باد همچنان که فرد باید خالق و نقشه کش باشد و جوهر شخصیت خود را بیرون بریزد، اجتماع نیز تا روح خالقیت و پیشروی در خود احراز نکند و دنباله روی را کنار نگذارد، هرگز کامیابی های اجتماعی و دسته جمعی نصیب آن نخواهد گردید. 📚 رمز پیروزی مردان بزرگ، ص ۷۴ - ۷۷ ❇️ به ما بپیوندید: https://eitaa.com/koshechin
🔹آتش حسد🔹 📣 متفکر شهید استاد مرتضی مطهری داستان خیلی معروفی در کتب تاریخ نقل می‌کنند: در زمان یکی از خلفا، مرد ثروتمندی غلامی خرید. از روز اولی که او را خرید، مانند یک غلام با او رفتار نمی‌کرد، بلکه مانند یک آقا با او رفتار می‌کرد. بهترین غذاها را به او می‌داد، بهترین لباس ها را برایش می‌خرید، وسایل آسایش او را فراهم می‌کرد و درست مانند فرزند خود با او رفتار می‌کرد، گویی پرواری برای خودش آورده است. غلام می‌دید که اربابش همیشه در فکر است، همیشه ناراحت است. بالاخره ارباب حاضر شد او را آزاد کند و سرمایه زیادی هم به او بدهد. یک شب درد دل خود را با غلام در میان‌ گذاشت و گفت: من حاضرم تو را آزاد کنم و این مقدار پول هم بدهم، ولی می‌دانی برای چه این همه خدمت به تو کردم؟ فقط برای یک تقاضا. اگر تو این تقاضا را انجام دهی، هرچه که به تو دادم حلال و نوش جانت باشد و بیش از این هم به تو می‌دهم. ولی اگر این کار را انجام ندهی، من از تو راضی نیستم. غلام گفت: هرچه تو بگویی اطاعت می‌کنم، تو ولی نعمت من هستی و به من حیات دادی. گفت: نه، باید قول قطعی بدهی، می‌ترسم اگر پیشنهاد کنم قبول نکنی. گفت: هرچه می‌خواهی پیشنهاد کنی بگو تا من بگویم «بله». وقتی کاملًا قول گرفت، گفت: پیشنهاد من این است که در یک موقع و جای خاصی که من دستور می‌دهم، سر مرا از بیخ ببری. گفت: آخر چنین چیزی نمی‌شود. گفت: خیر، من از تو قول گرفتم و باید این کار را انجام دهی. نیمه شب غلام را بیدار کرد، کارد تیزی به او داد و با هم به پشت بام یکی از همسایه‌ها رفتند. در آنجا خوابید و کیسه پول را به غلام داد و گفت: همین جا سر من را ببر و هرجا که دلت می‌خواهد برو. غلام گفت: برای چه؟ گفت: برای اینکه من این همسایه را نمی‌توانم ببینم. مردن برای من از زندگی بهتر است. ما رقیب یکدیگر بودیم و او از من پیش افتاده و همه چیزش از من بهتر است. من دارم در آتش حسد می‌سوزم، می‌خواهم قتلی به پای او بیفتد و او را زندانی کنند. اگر چنین چیزی شود، من راحت شده‌ام. راحتی من فقط برای این است که می‌دانم اگر اینجا کشته شوم، فردا می‌گویند جنازه‌اش در پشت بام رقیبش پیدا شده، پس حتماً رقیبش او را کشته است، بعد رقیب مرا زندانی و سپس اعدام می‌کنند و مقصود من حاصل می‌شود! غلام گفت: حال که تو چنین آدم احمقی هستی، چرا من این کار را نکنم؟ تو برای همان کشته شدن خوب هستی. سر او را برید، کیسه پول را هم برداشت و رفت. خبر در همه جا پیچید. آن مرد همسایه را به زندان بردند. ولی همه می‌گفتند: اگر او قاتل باشد، روی پشت بام خانه خودش که این کار را نمی‌کند، پس قضیه چیست؟ معمایی شده بود. وجدان غلام او را راحت نگذاشت، پیش حکومت وقت رفت و حقیقت را این‌طور گفت: من به تقاضای خودش او را کشتم. او آنچنان در حسد می‌سوخت که مرگ را بر زندگی ترجیح می‌داد. وقتی مشخص شد قضیه از این قرار است، هم غلام و هم مرد زندانی را آزاد کردند. 📚 انسان کامل، ص ۱۲۲ - ۱۲۳ ❇️ به ما بپیوندید: https://eitaa.com/koshechin
🔹دل بخواهی نیست🔹 📣 متفکر شهید استاد مرتضی مطهری داستان معروفی است: می‏ گویند مردم دهی مبتلا به خارش بدن بودند. طبیبی اتفاقاً آمد از آن ده عبور کند، بیماری اینها را شناخت و دوای این بیماری را می‏ دانست. ولی اینها به این بیماری عادت کرده و انس گرفته بودند، و خو گرفته بودند که دائماً بدن خودشان را خارش بدهند. طبیب گفت: من حاضرم شما را معالجه کنم. به خیال اینکه همه، پیشنهاد او را می‏ پذیرند. داد و فریاد مردم بلند شد که بلند شو از اینجا برو! تو از جان ما چه می‏ خواهی؟! ولی طبیب می‏ دانست که اینها مریض هستند، و به تدریج با لطایفی ابتدا توانست یک نفر را بفریبد و او را معالجه کند. بعد که آن شخص معالجه شد دید حالا چه حالت خوبی دارد! این چه کاری بود که دائماً داشت زیر بغل یا سینه و یا پایش را می‏ خاراند. به همین ترتیب افراد دیگری را نیز معالجه کرد تا یک نیرویی پیدا کرد. وقتی که نیرو پیدا کرد همه را مجبور به معالجه کرد. حالا آیا می‏ شود گفت که این طبیب کار بدی کرد و مردم دلشان آن‏طور می‏ خواست؟! دل بخواهی که ملاک نشد! ممکن است انسانی از روی جهالت دلش بخواهد مریض بشود. 📚 آشنایی با قرآن، ج ۳، ص ۲۱۸ - ۲۱۹ ❇️ به ما بپیوندید: https://eitaa.com/koshechin
🔹ستارالعیوب🔹 ✍ استاد جلال رفیع عباسقلی خان در مشهد بازار معروفی دارد. مسجد، مدرسه، آب انبار، پل و دارالایتام و اقدامات خیریه دیگری هم از این دست داشته است. واقف بر خیر، و واقف در خیر. به او خبر داده بودند در حوزه علمیه ای که با پول او ساخته شده، طلبه ای شراب می خورد! ناگهان همهمه ای در مدرسه پیچید. طلاب صدا می زدند حاج عباسقلی است. در این وقت روز چه کار دارد؟ از بازار به مدرسه آمده است. عباسقلی خان یکسره به حجره من آمد و بقیه دنبالش. داخل حجره همه نشستند. ناگهان عباسقلی خان به تنهایی از جایش بلند شد و کتابخانه کوچک من را نشانه رفت. رو به من کرد و گفت: لطفا بفرمایید نام این کتاب قطور چیست؟ گفتم: شاهنامه فردوسی.   دلم در سینه بدجوری می زد. سنگی سنگین گویی به تار مویی آویخته شده است. بدنم می لرزید. اگر پشت آن کتاب را نگاه کند، چه خاکی باید بر سرم بریزم؟ عباسقلی خان دستش را آرام به سوی کتاب های دیگر دراز کرد…   - ببخشید، نام این کتاب چیست؟   - بحارالانوار. - عجب…! این یکی چطور؟ - گلستان سعدی.   - چه خوب…! این یکی چیست؟ - حلیه المتقین - و این یکی؟! …   لحظاتی بعد، آن چه نباید بشود، به وقوع پیوست. عباسقلی خان، آن چه را که نباید ببیند، با چشمان خودش دید. کتاب حجیمی را نشان داد و با دستش آن را لمس کرد. سپس با چشمانی از حدقه درآمده به پشت کتاب اشاره کرد و با لحنی خاص گفت: این چه نوع کتابی است، اسمش چیست؟ معلوم بود. عباسقلی خان پی برده بود و آن شیشه لعنتی پنهان شده در پشت همان کتاب را هدف قرار داده بود. برای چند لحظه تمام خانه به دور سرم چرخید، چشم هایم سیاهی رفت، زانوهایم سست شد، آبرو و حیثیتم در معرض گردباد قرار گرفته بود. چرا این کار را کردم؟! چرا توی مدرسه؟! خدایا! کمکم کن، نفهمیدم، اشتباه کردم. خوشبختانه همراهان عباسقلی خان هنوز روی زمین نشسته بودند و نمی دیدند، اما با خود او که آن را در اینجا دیده بود چه باید کرد؟ - بالاخره نگفتی اسم این کتاب چیست؟ - چرا آقا، الان می گم. داشتم آب می شدم. خدایا! دستم به دامنت. در همین حال ناگهان فکری به مغزم خطور کرد و ناخودآگاه بر زبان راندم: یا ستار العیوب، و گفتم: نام این کتاب ستارالعیوب است آقا! فاصله سوال آمرانه عباسقلی خان و جواب التماس آمیز من چند لحظه بیشتر نبود. شاید اصلا انتظار این پاسخ را نداشت. دلم بدجوری شکسته بود و خدای شکسته دلان و متنبه شدگان این پاسخ را بر زبانم نهاده بود. حالا دیگر نوبت عباسقلی خان بود. احساس کردم در یک لحظه لرزید و خشک شد. طوری که انگار برق گرفته باشدش. شاید انتظار این پاسخ را نداشت. چشم هایش را بر هم نهاد. چند قطره اشک از لابلای پلک هایش چکید. ایستاد و سکوت کرد. ساکت و صامت و یک باره کتاب ستار العیوب را سرجایش گذاشت و از حجره بیرون رفت. همراهانش نیز در پی او بیرون رفتند، حتی آنها هم از این موضوع سر در نیاوردند، و هیچ گاه به روی خودش هم نیاورد که چه دیده است.  … اما محصل آن مدرسه، هماندم عادت را به عبادت مبدل کرد. سر بر خاک نهاد و اشک ریخت. سالیانی چند از آن داستان شگفت گذشت، محصل آن روز، بعدها معلم و مدرس شد و روزی در زمره بزرگان علم، قصه زندگی اش را برای شاگردانش تعریف کرد. «زندگی من معجزه ستارالعیوب است» ستار العیوب یکی از نام های احیاگر و معجزه آفرین خدا است و من آزاد شده و تربیت یافته همان یک لحظه راز پوشی و جوانمردی عباسقلی خانم که باعث تغییر و تحول سازنده ام شد.  📚 اخلاق پیامبر و اخلاق ما، ص ۳۳۲ ❇️ به ما بپیوندید: https://eitaa.com/koshechin
🔹آتش حسد🔹 📣 متفکر شهید استاد مرتضی مطهری داستان خیلی معروفی در کتب تاریخ نقل می‌کنند: در زمان یکی از خلفا، مرد ثروتمندی غلامی خرید. از روز اولی که او را خرید، مانند یک غلام با او رفتار نمی‌کرد، بلکه مانند یک آقا با او رفتار می‌کرد. بهترین غذاها را به او می‌داد، بهترین لباس ها را برایش می‌خرید، وسایل آسایش او را فراهم می‌کرد و درست مانند فرزند خود با او رفتار می‌کرد، گویی پرواری برای خودش آورده است. غلام می‌دید که اربابش همیشه در فکر است، همیشه ناراحت است. بالاخره ارباب حاضر شد او را آزاد کند و سرمایه زیادی هم به او بدهد. یک شب درد دل خود را با غلام در میان‌ گذاشت و گفت: من حاضرم تو را آزاد کنم و این مقدار پول هم بدهم، ولی می‌دانی برای چه این همه خدمت به تو کردم؟ فقط برای یک تقاضا. اگر تو این تقاضا را انجام دهی، هرچه که به تو دادم حلال و نوش جانت باشد و بیش از این هم به تو می‌دهم. ولی اگر این کار را انجام ندهی، من از تو راضی نیستم. غلام گفت: هرچه تو بگویی اطاعت می‌کنم، تو ولی نعمت من هستی و به من حیات دادی. گفت: نه، باید قول قطعی بدهی، می‌ترسم اگر پیشنهاد کنم قبول نکنی. گفت: هرچه می‌خواهی پیشنهاد کنی بگو تا من بگویم «بله». وقتی کاملًا قول گرفت، گفت: پیشنهاد من این است که در یک موقع و جای خاصی که من دستور می‌دهم، سر مرا از بیخ ببری. گفت: آخر چنین چیزی نمی‌شود. گفت: خیر، من از تو قول گرفتم و باید این کار را انجام دهی. نیمه شب غلام را بیدار کرد، کارد تیزی به او داد و با هم به پشت بام یکی از همسایه‌ها رفتند. در آنجا خوابید و کیسه پول را به غلام داد و گفت: همین جا سر من را ببر و هرجا که دلت می‌خواهد برو. غلام گفت: برای چه؟ گفت: برای اینکه من این همسایه را نمی‌توانم ببینم. مردن برای من از زندگی بهتر است. ما رقیب یکدیگر بودیم و او از من پیش افتاده و همه چیزش از من بهتر است. من دارم در آتش حسد می‌سوزم، می‌خواهم قتلی به پای او بیفتد و او را زندانی کنند. اگر چنین چیزی شود، من راحت شده‌ام. راحتی من فقط برای این است که می‌دانم اگر اینجا کشته شوم، فردا می‌گویند جنازه‌اش در پشت بام رقیبش پیدا شده، پس حتماً رقیبش او را کشته است، بعد رقیب مرا زندانی و سپس اعدام می‌کنند و مقصود من حاصل می‌شود! غلام گفت: حال که تو چنین آدم احمقی هستی، چرا من این کار را نکنم؟ تو برای همان کشته شدن خوب هستی. سر او را برید، کیسه پول را هم برداشت و رفت. خبر در همه جا پیچید. آن مرد همسایه را به زندان بردند. ولی همه می‌گفتند: اگر او قاتل باشد، روی پشت بام خانه خودش که این کار را نمی‌کند، پس قضیه چیست؟ معمایی شده بود. وجدان غلام او را راحت نگذاشت، پیش حکومت وقت رفت و حقیقت را این‌طور گفت: من به تقاضای خودش او را کشتم. او آنچنان در حسد می‌سوخت که مرگ را بر زندگی ترجیح می‌داد. وقتی مشخص شد قضیه از این قرار است، هم غلام و هم مرد زندانی را آزاد کردند. 📚 انسان کامل، ص ۱۲۲ - ۱۲۳ ❇️ به ما بپیوندید: https://eitaa.com/koshechin