eitaa logo
کتاب سفید 📚
2هزار دنبال‌کننده
1.4هزار عکس
78 ویدیو
49 فایل
┅❀💠🇮🇷💠❀┅┅┄ جهت شرکت در طرح به نشانی اینترنتی زیر مراجعه نمایید: 🌐 http://www.ktbsefid.ir ارتباط با ادمین: 🆔 @DabirKtbsefid
مشاهده در ایتا
دانلود
👆🏻جمله‌سازی مخاطبین با اشمئزاز و نمور و خرامیدن هزار آفرین به شما 😊 ┅❀💠🇮🇷💠❀┅┅┄ 📒 @ktbsefid
ملی پوشان صبح زود،صدای جیغش همه را ازخواب پراند. مرتب بالا وپایین می پرید وفریاد می زد. لابلای جیغ زدنهایش اسم من را مرتب تکرار می کرد. « داوود،داوود ...خدا ذلیل ت کنه ،ببین چکار کردی؟! مگه نگفتم زباله ها را بذاری تو کوچه!! ببین ،ببین.‌... نفهمیدم چطور پریدم تو حیاط. وای ..‌‌ بدبخت شدم. چه وضعی خدابع دادم برسه. ای گربه ی لعنتی!! دیشب یادم رفت زباله ها را بگذارم توی کوچه. حیاط خانه پرشده بود ازباله. انگار گربه های همسایه ،باهم تیم فوتبال را ه انداخته بودند،هرتکه آشغالی یک طرف پرت شده بود. سریع جارو وخاک انداز را اوردم ومشغول جمع کردن آشغالها شدم. درست است که مادرم وسواس داردولی انصافااین بار هرکاری می کرد حق داشت. درحین جمع کردن زباله ها،چشمم به یک توپ ،خاکستری افتاد ارام با جارو به ان زدم،یکدفعه با تعجب دیدم حرکت کرد وبه سرعت رفت سمت مادرم. خاک توسرم !انکار گربه ها،توبزم دیشب، پیش غذاشون را جا گذاشته بودند. یک موش.... من بدو موش بدو... تا بلاخره بایک ضربه جانانه او را ازپا دراوردم. با خوشحالی زدم زیر خنده ومثل قهرمانها دور حیاط چرخیدم. کمی بعد نرمی گوشم را در دستان قدرتمند پدراحساس کردم... و صدای عصبانی اش در گوشم پیچید:« مدالت را فراموش کردی!» وبعدازچندپس گردنی جانانه،موش را به طرفم پرت کرد وخواند: «ملی پوشان پیروزباشید!!!.....» زرگران ┅❀💠🇮🇷💠❀┅┅┄ 📒 @ktbsefid
هوایِ خراب به یادِ او و از پشتِ پنجره به بارانِ دلنواز و قشنگی که میبارید خیره شده بودم . با خودم گفتم : _ کاش " او " بود و باهمدیگر در این هوای قشنگ ، زیرِ باران قدم میزدیم . صدای زنگِ خانه برخاست . " او " بود . دو فنجان چای تازه دم که آماده داشتم ریختم و روبرویش نشستم و به چشمان و.چهره ی گیرایش نگریستم و با لبخند گفتم : _(( چای مان را بنوشیم.و بریم بیرون کمی با هم قدم بزنیم …)) چای را هُرتی سر کشید و با تعجب پرسید : _ (( بریم قدم.بزنیم …؟!… در این " هوای خراب"…؟! )) بدون اینکه منتظرِ پاسخِ پرسشِ خود باشد از روبرویم برخاست وبى آنکه تلویزیون را روشن کند روبروی آن نشست . گوشی هوشمندش را به دست گرفت و غرق در صفحه ى آن گردید وسرگرمِ دوستانِ مجازى اش شد . کنارِ پنجره بازگشتم و هنوز خیره هستم به " هوایِ خراب " …! ✍مرتضى افشارى ┅❀💠🇮🇷💠❀┅┅┄ 📒 @ktbsefid
عشق یعنی مادر با چشم های گریان به طرفش دوید وبا بغض گفت: داداشی،مامان اعظم...‌ بعدمثل ابر بهاری که می‌خواست یک جا تمام باران خودرا خالی کند بی وقفه اشک می ریخت. دربین گریه کردن هایش گاهی جیغ ضعیف کودکانه ای می زد ومادر را صدا می کرد.دو دستی توی سرش کوبید و وارد اطاق شد. مادر را ندید.فقط درگوشه ای از اطاق،چادر نماز، گل گلی ، که رویش کشیده شده بود وچند زن که کنار ش نشسته وگریه می کردند. فقط عصمت خانم با قرآن کوچک قدیمی اش زیر لب مشغول خواندن سوره یس بود. خود را روی مادر انداخت وزار زد. با صورت خیس،با دستی لرزان چادر را کنار زد. ازچیزی که می دید بدنش لرزید. سراسر وجودش پرازخشم شد. با سرعت از اطاق خارج شد به سمت پدر رفت یقه اورا گرفت واززمین بلند کرد و زیر مشت و لگد گرفت.پیرمرد هیچ تقلایی نکرد. وباهمان صدای پرازخشش گفت:« بزن بابا.حق داری! حقم،خرشدم میفهمی خر. مادرت لول را انداخته بود تومستراح! می گفت:« چرا بچه ها را می فرصتی دنبال کثافتکاری‌هات!» نفهمیدم آنقدر زدمش که ازحال رفت. باصورت افتاد رومنقل داغ. هرچی صدا زد اعظم،اعظم پاشو. دیدم تکون نمی خوره. مثل مجسمه خشکش زده بود. همسایه ها را صدا زدم از رو منقل برش داشتن صورتش سوخته بود .دیگه نفس نمی کشید. او را رها کرد روی زمین ولو شد. دوباره به سمت مادر رفت. یکبار دیگر صورتش را نگاه کرد.جای زخمی روی پیشانی اش که هنوز خونش تازه بود قسمتی از لب وبینی او به شدت سوخته بود. قبر مادر را بوسید وبا بعضی که سعی می کرد باز نشود، گفت: مامان خداحافظ! خواهر و برادرش را از روی قبر بلند کرد و بی هدف به سوی جاده حرکت کرد. ✍زهرا زرگران ┅❀💠🇮🇷💠❀┅┅┄ 📒 @ktbsefid
تا وقتی که تمام نقاط آبیِ کره‌ی زمین راکت نشده و همچنان در رقص و سفر هستند، هیچ‌گاه دلم نمی‌خواهد وقتی با تو هستم، خانه‌ای با منظره‌ای دیگر را تصور کنم. حرکات آرام دریا نه قدیمی می‌شود که به دنبال خانه‌ای دیگر بگردیم و خودمان را درجریان مد بیندازیم و نه خسته‌کننده که دیوارهای شیشه‌ای را با گچ و سیمان تعویض کنیم. من، تو را با این دریای آرام و خانه‌ی امن، در حدی که بتوانیم پس از اتمام سختی‌ها چند روزی بیشتر دوام بیاوریم، کافی می‌دانم. هر روز کمی قبل از طلوع خورشید بیدار باش و صبح را استشمام کن تا در این هوا اندوه و شادی‌های گذشته را یاد کنیم و شاید با این خاطرات بتوانیم به آینده‌ی دور ایمان بیاوریم. • برای اریکِ خیالی - حدیث آمهدی(دیان) ┅❀💠🇮🇷💠❀┅┅┄ 📒 @ktbsefid
صدای دل نشین مهمانیِ خدا، به گوش می‌رسد! صدای هياهوي کسانی که می‌خواهند، در این ضيافت شرکت کنند، گوش آسمان را نوازش می‌دهد...! صداهای دل انگیزِ صوت قرآن، نوای گوشهایمان می‌شود! مگر می‌شود، به دعوت نامه‌ای از جانب خدا، دست رد زد؟! بوی، خوش عبادت‌های صادقانه و دلی می‌آید! به رسمِ ادبِ دوستانه ماهِ رمضان، پیشاپیش مبارک♡ ┅❀💠🇮🇷💠❀┅┅┄ 📒 @ktbsefid
68 🤩سپاس فراوان از شما که تمرین‌ها و چالش‌ها را انجام می‌دهید و برای ما هم می‌فرستید؛ ان شاءالله موفق باشید و قلمتان پربرکت باشد.👏🏻👏🏻 ┅❀💠🇮🇷💠❀┅┅┄ 📒 @ktbsefid
پشت فرمانِ خودرو نشست تا راهی شود. برایش دست تکان دادم و به نشانه ی خداحافظی گفتم : _(( التماس دعا…! )) لبخندی عارفانه ای زد و به راه افتاد پشت خودرو به خط معناداری نوشته بود: _((احتیاط کن ، التماس نکن…!! )) ✍️مرتضی افشاری ┅❀💠🇮🇷💠❀┅┅┄ 📒 @ktbsefid
کتاب سفید 📚
برون‌گراها نویسنده های خوبی می‌شوند همه شنیده‌ایم که اغلب نویسنده‌ها درون‌گرا هستند. اینکه ساعت‌ها
درون گرا برون گرا مسئله این است؟! نه! مسئله این است: من می‌‌نویسم تا بقیه هم بخوانند تا بقیه هم شریک شوند با احساس من... آشنا شوند با افکار من... و ببینند از نگاه من... بنویسم تا شاید یک نفر در حوالی نمیدانم‌آباد که دلش گرفته حالش خوب شود یا یکی که سرمست و غافل از غیر سر‌در گریبان خویش است افق نگاهش از پرده و رنگ لباس عیدش به اینجاها و حتی دورتر گسترش یابد و حال کودکان غزه و آن مادر علوی سوری یا آن سرگردان عرب و آن زن تنهای آلمانی یا الکی‌خوشِ آمریکایی-که خسته از سرخوشی است-را در یابد می‌نویسم که کسی با من از بوی خاک سیب‌زمینی های سحر و طراوت سبزی افطار و صدای ریختن چای در استکان کنار سفره افطار لذًت ببرد می‌نویسم تا کسی که مرا نمی‌فهمد از نگاه من ببیند... نوشتن زبان زیستن در تن موجودات دِگر است گاهی سنگ ته رودخانه ام و گاه... ابر سرگردان در دست باد یاا آن کوه تنها گاهی قاتلی سنگدل و گاهی فرشته‌ای نرم خو گاهی عبای سید می‌شوم و گاهی سنگ مزار حاج قاسم؛ گاهی... بنظرم نویسنده،درون گرایی است که با نوشتن به وجه برون‌گرایش را بروز می‌دهد شاید هم برون‌گرایی که دست تو را گرفته و به میهمانی درونش فراخوانده! نمی‌دانم... ✍پروا ┅❀💠🇮🇷💠❀┅┅┄ 📒 @ktbsefid
بزرگ‌ مرد دست در دست مریم از ماشین پیاده و همراه پدر و مادرش وارد جمعیت راهپیمایی شدیم. مریم حسابی با شور و حرارت شعار می‌داد: «الله اکبر». من هی دستش را می‌کشیدم و سرم را بلندتر می‌کردم. پرچم ایرانی را که مریم روی لپ‌هایم نقاشی کرده بود، دوست داشتم. دلم می‌خواست همه آن را ببینند. سعی می‌کردم بالاتر بروم، که جمعیت زیادتر شد. باد تندی وزید و از دست مریم جدا شدم. بالا رفتم. همه را می‌دیدم. بچه‌هایی که من را به پدر و مادرشان نشان می‌دادند؛ اما هر چه نگاه کردم، مریم را ندیدم. دوباره بادی وزید. داشتم سمت درختی خشکیده با شاخه های تیزش کشیده می‌شدم. ترسیدم و چشم‌هایم را بستم. مردی بلند قامت من را گرفت و گفت:«این هم واسه پویا.» و دست پسر بچه‌ای داد، که در بغل پدربزرگش روی ویلچر نشسته بود. لپ‌های او هم مثل من، نقاشی ایران داشت. پویا حسابی ذوق می‌کرد و می‌گفت:«من لنگ آبی خیلی دوست دالم.» با یک دست من را گرفته بود و با دست دیگر پرچم ایران را تکان می‌داد. خانمی که کنار ویلچر می‌آمد به پویا می‌گفت:«پویا بسه دیگه، پدربزرگ اذیت می‌شه، تازه از بیمارستان مرخص شدن.» پدربزرگ دستی روی سر پویا کشید و گفت:«چی کارش داری،حالم خوبه.» به اصرار مادر، پویا بلند شد. به مادرش گفت:«این بادکنک آبی هم واسه بابابزرگ.» پدربزرگ من را از پویا و گرفت و به دسته‌ی ویلچر گره زد. پدربزرگ سرفه‌های شدیدی می‌کرد. او را بیمارستان بردند. من و پویا منتظر پدربزرگ نشستیم. ✍️زهره ده‌بزرگی ┅❀💠🇮🇷💠❀┅┅┄ 📒 @ktbsefid
وقتی بارون می‌باره خودمو یادم می‌یاره رازیه بین من و اون که تو چشما مونده پنهون یادمه یه شب تو ایوون قطره‌های ریز بارون واسه من خوندن ترانه با صدایی عاشقانه نغمه زیبای بارون توی چک و چک ناودون می‌گفت از غم زمونه اشک می‌ریخت چه بی‌بهونه دلش از دوری دریا پر می‌زد تا رود رویا رودی که می‌خوند ترانه تا سرای جاودانه تا رسیدن به وصالش اشک می‌ریخت توی خیالش اما گم شدن تو دریا شده رود براش یه رویا نغمه زیبای بارون توی چک و چک ناودون پاک مثل رازقی بود پر درد عاشقی بود نغمه راز دل اون سال‌هاست تو دلم پنهون جاده‌ها کردن روایت عشقمو به بی‌نهایت اما من هم مثل بارون مونده‌ام تو جاده حیرون آخر راه‌های خاکی شد سراب دردناکی شدم آواره‌ای تنها که اسیره توی غم‌ها اما شعر تر بارون توی چک و چک ناودون کرد از قلبم روایت گفت راه بی‌نهایت می‌گذره از قلب پاکی که رهاست از جلد خاکی می‌رسه به عاشقانه به خدای جاودانه ✍ سعیده محمدحسنی با نام ادبی سپیده روشن ┅❀💠🇮🇷💠❀┅┅┄ 📒 @ktbsefid
👆🏻جمله‌سازی مخاطبین با «الابختکی» ┅❀💠🇮🇷💠❀┅┅┄ 📒 @ktbsefid