هدایت شده از محسن عباسی ولدی
🔴 معرفی برنامههای ماه مبارک رمضان🔴
1⃣ #قصّۀ_من_و_خدا
شرح ادبی دعای ابوحمزه ثمالی به قلم استاد عباسی ولدی که بخش هایی از اون به صرت عکس نوشته تقدیم نگاه مهربونتون می شه.
2⃣ #تفسیر_تربیتی
تفسیر موضوعی جذاب و کاربردی از آیات قرآن پیرامون موضوع عقل و رفتارهای عاقلانه
3⃣ عکس نوشته #طعم_شیرین_خدا نکات کلیدی و عمیق از کتاب اول مجموعه طعم شیرین خدا با عنوان "من با خدای کوچکم قهرم"
4⃣ #کلیتاب طعم شیرین خدا
کلیتاب = متن کتاب 📖 + صوت نویسنده 🎼
💥دوتا برنامه متفاوت و جذاب برا بچهها💥
📣📣📣📣 نکته مهم 📣📣📣📣
این دوتا برنامه در کانال #لالایی_خدا گذاشته میشه
👇👇👇👇👇👇👇👇
🍃 @lalaiekhoda 🍃
1⃣کلیپ تصویری #ترجمه کودکانه قرآن
#تلاوت_روزانه یه صفحه از قرآن با ترجمه و نوای گرم استاد عباسی ولدی
2⃣ #میخوام_شبیه_تو_بشم
یه قرار ویژه عمو عباسی و بچهها با امام مهربونشون.
با ما همراه باشید🌸🌸🌸
@abbasivaladi
هدایت شده از محسن عباسی ولدی
16.35M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
┊ ┊ ┊ ┊
┊ ┊ ┊ 🌸🍃
┊ ┊ 🌸🍃
┊ 🌸 🍃
🌸🍃
🎞 #کلیپ_تصویری
💥کتاب هفتم مجموعه #طعم_شیرین_خدا رونمایی شد.
🍃این مراسم با حضور خانوادهٔ شهید مدافع حرم، جواد محمدی و نویسندهٔ اثر، حجت الاسلام محسن عباسی ولدی در منزل این شهید بزرگوار برگزار شد.
📚 نام این کتاب هست، ذکر است کسی که اهل شکر است.
#طعم_شیرین_خدا
#رونمایی
#محسن_عباسی_ولدی
@abbasivaladi
🌀مجموعه #طعم_شیرین_خدا رو خوندی؟
بله 😍
🌀میدونستی کتاب هفتمش هم چاپ شده؟
چقدر خوب 😃
🌀اسمش چیه؟🤔
ذکر است کسی که اهل شکر است 🙏
🔰راستی؛ کلی تخفیفای خوب هم داریم👇
5⃣1⃣ درصد تخفیف کتاب اول و هفتم مجموعه طعم شیرین خدا 🤩
5⃣1⃣ درصد ➕ ارسال رایگان🚚
برای مجموعه کامل طعم شیرین خدا 😍
⏳زمان تخفیف : تا ۱۲ آذر ماه
🛍 برای خرید به لینک زیر مراجعه کنید👇
.🍃🎁「 ketabefetrat.com 」🎁🍃.
هدایت شده از محسن عباسی ولدی
5.75M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🍃♨️🍃♨️🍃♨️🍃♨️🍃♨️🍃
♨️ #پیشنهاد_ویژه
🎞 #کلیپ_تصویری
🎙 #مصاحبه ۱
🍃حسم نسبت به کتاب #طعم_شیرین_خدا اینه که با مخاطب به راحتی ارتباط برقرار می کرد و سعی می کرد خدا رو خوب به ما معرفی کنه...
🍃اصلی ترین تفاوتش با کتابای دیگه لحن محاوره ای کتاب بود.
🛍 برای خرید مجموعه طعم شیرین خدا به لینک زیر مراجعه کنید👇
.🍃🎁「 ketabefetrat.com 」🎁🍃.
@abbasivaladi
هدایت شده از محسن عباسی ولدی
3.52M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🎥🍃🎥🍃🎥🍃🎥🍃🎥
🎞 کتاب #طعم_شیرین_خدا یعنی...🤔
🔴 شما هم به ما بگید کتاب طعم شیرین خدا براتون چه معنایی داره...😊
✅ نظراتتون رو در قالب فیلم به آدرس زیر بفرستید👇👇
🌸 @admin_abbasivaladi 🌸
#کلیپ_استوری
#محسن_عباسی_ولدی
@abbasivaladi
♨️#پیشنهاد_ویژه♨️
🔴 به بهانه گرامیداشت هفته دفاع مقدس
✅ قسمت اول
🍃یه سال، روزِ اوّل فروردین به دوستام پیشنهاد دادم برا عید دیدنی به همراه خونوادههامون به آسایشگاه جانبازان بریم. دوستام از پیشنهادم استقبال کردن و با همدیگه راه افتادیم. به دم درِ اون جا که رسیدیم، یکی از دوستام جلوتر از بقیّه رفت تا پرس و جو کنه به کدوم قسمت ساختمون و به کدوم بخش باید بریم.
🍃چند دقیقه بعد که بر گشت، از قول پرستارِ اون جا گفت: «چون عید بوده، خونوادهها جانبازاشون رو بردن خونه». تو فکرم اومد دیگه باید برگردیم که دوستم حرفش رو ادامه داد: «البتّه پرستار گفت: فقط یه جانباز هست که نرفته خونهشون».
🍃 منم گفتم: اصلاً فلسفۀ اومدن ما مشخّص شد. اومدیم تا روز اوّل عید، این جانباز رو از غربت بیاریم بیرون!
🍃وارد ساختمون آسایشگاه شدیم. سکوت عجیبی حاکم بود. به اتاق اون جانباز راهنمایی شدیم. با مردی حدود سی و خوردهای ساله رو به رو شدیم که به شکم روی تخت خوابیده بود؛ یه جانباز قطع نخاعی که خیلی وقت بود روی تخت به همین حالت دراز کشیده بود.
🍃بعد از یه گپ و گفت دوستانه، خیلی زود با همدیگه صمیمی شدیم. احساس کردم که میتونم یه سؤال خاص ازش بپرسم. بهش گفتم: اگه یه سؤال بپرسم، ناراحت نمیشی؟
🍃گفت: نه، بپرس.
گفتم: تو که خیلی وقته به این حالت خوابیدی و این همه داری سختی میکشی، از دست خدا ناراحت نیستی؟ ازش گلایه نداری؟
تا این رو گفتم، انگار که سؤال عجیب و غریبی پرسیده باشم، با حالت خاصّی گفت: نه، اصلاً گِلهای ندارم! خدا رو شکر، خدا رو شکر!
🍃واقعاً نمیدونستم به خاطر چی، این قدر خدا رو شکر میکنه. از لحنش کاملاً معلوم بود که حرفاش، بازی با واژهها نیست و از ته دلش داره خدا رو شکر میکنه.
🍃تو فکر حرفای اون بودم که با ادامۀ حرفاش، به سؤالم جواب محکمتری داد: شرایط من که خوبه. اگه میخواید کسی رو ببینید که مشکل داره، باید برید دیدن فلان جانباز که ... .
🍃حرفاش برام خیلی غافلگیر کننده و به نظرم عجیب میاومد. آخه ما یه شب تا صبح که میخوابیم، باید هِی غلت بزنیم و این ور و اون ور بشیم، تو مریضی هم به خاطر محدود شدن، خیلی زود خسته میشیم و حوصلهمون سر میره. گاهی به قدری خسته میشیم که به خدا گلایه هم میکنیم. واقعاً آدم چه قدر باید اهل شکر باشه که با این همه مشکل، بازم خدا رو فراموش نکنه و ازش ممنون باشه!؟
🍃به کمک پرستار، تلفن اون جانباز رو پیدا کردیم و به خونهشون زنگ زدیم. مادرش گوشی رو برداشت. نشونی خونهشون رو گرفتیم و راه افتادیم.
⬅️ادامه دارد....
📚 #طعم_شیرین_خدا، کتاب پنجم، صفحۀ ۱۸۷
@abbasivaladi
♨️#پیشنهاد_ویژه♨️
🍃قسمت دوم
🍃رسیدیم درِ خونه. در زدیم. زن میانسالی در رو باز کرد. بعد از سلام و علیک وارد شدیم.سمت چپ، یه اتاق کوچیک بود. گوشۀ اتاق، یه تخت بود که یه جوون روش دراز کشیده بود. اون جوون از گردن به پایین قطع نخاع بود. جز سرش، هیچ جای بدنش حس نداشت.
🍃گفتگو شروع شد: کلاس دوم راهنمایی، خرّمشهر ... . معلّم در حال درس دادنه که بمبارون هوایی میشه. یکی از بمبا روی سقف کلاس میافته و سقف، رو سر دانشآموزا خراب میشه. دوستاش جلوی چشماش پر پر میشن. خودشم تیرآهن سقف میافته روی گردنش و قطع نخاع میشه.
🍃حالا بیشتر از بیست ساله که از اون روز گذشته. اون جوون تو همۀ این مدّت، جز سالی دو سه بار که با آمبولانس یه چرخی تو شهر میزنه، کنج خونه افتاده و داره روزگار میگذرونه.
🍃ازش پرسیدم: تو که از گردن به پایین حس نداری، وقتی مریض میشی، از کجا میفهمی؟
گفت: نمیفهمم.
گفتم: پس چه طور مداوات میکنن؟
گفت: به قدری بیماریم پیشرفت میکنه که به عفونت تبدیل میشه و از بدنم بیرون میزنه. اون وقته که دکترا میفهمن و درمونم رو شروع میکنن.
🍃خدایا! من تا حالا این طوری به «درد» نگاه نکرده بودم. درد چه نعمت بزرگیه و من چه بندۀ غافلی هستم! من رو ببخش که تا حالا هر وقت درد به سراغم میاومد، ازت آروم شدنش رو طلب میکردم، بدون این که اون رو نعمت بدونم و شکرش رو به جا بیارم.
🍃بهش گفتم: به چی علاقه داری؟
گفت: به کتاب خوندن.
گفتم: میخونی؟
گفت: نه.
گفتم: چرا؟
گفت: برا خوندنِ کتاب باید اون رو دستم بگیرم و ورق بزنم؛ ولی من که نمیتونم این کار رو انجام بدم. اگه بخوام کتاب بخونم، باید مادرم کتاب رو جلو چشمم بگیره و ورق بزنه؛ امّا اون، همۀ وقتش رو برا من گذاشته. مگه میتونم ازش توقّع این کار رو هم داشته باشم؟!
🍃خدایا! تا حالا به هر نعمتی فکر کرده بودم؛ ولی دیگه به این فکر نکرده بودم که حتّی دست گرفتن کتاب و ورق زدن اون، خودش یه نعمته. از طرف تو چه قدر نعمت و از طرف من چه قدر غفلت!
🍃وقتی جایی از صورتش میخارید، به مادرش میگفت: «صورتم میخاره» و بعدشم نشونی میداد که کجای صورتشه: سمت چپ، پایین چشمم، نه کمی بالاتر ...
دیگه داشتم گیج میشدم از این همه نعمتایی که توشون غرق بودم و حتّی لحظهای بهشون فکر نکرده بودم. هر چی فکر میکنم، یادم نمیآد تا اون وقت برا خاروندن صورتم خدا رو شکر کرده باشم.
🍃بهش گفتم: یک سؤال.
گفت: بپرس.
گفتم: ناراحت نمیشی؟
گفت: نه.
گفتم: بیشتر از بیست ساله، از وقتی نوجوون بودی تا حالا که سی و خوردهای سال از عمرت گذشته، کنج خونهای. با این همه مشکل، از خدا گلایه نداری؟ ازش ناراحت نیستی؟
🍃تا این رو شنید، حالش تغییر کرد و گفت: نه! نه! خدا خیلی خوبه، خیلی خوب. شکر خدا، شکر خدا!
این حرف رو که زد، دیگه با همۀ وجودم پیشش احساس کوچیکی کردم.
مادرشم میگفت: «مناجاتای سحر پسرم با خدا دیدن داره». چه قدر دوست داشتم یه بار وقت سحر پیشش بودم و مناجاتای اون رو با خدا میدیدم!
📚 #طعم_شیرین_خدا، کتاب پنجم، صفحۀ ۱۸۷
@abbasivaladi