#داستان زندگی حضرت یونس در شکم ماهی
حضرت یونس (ع) ازطرف خداوند برای هدایت و ارشاد مردم شهر نینوا به پیامبری انتخاب شد . او سالهای زیادی آن مردم را نصیحت کرد و به خداپرستی فرا خواند اما غیر از دو نفر ، بقیه به او ایمان نیاوردند . او نیز به درگاه خدا شکایت کرد و از خداوند برای آن قوم سرکش تقاضای عذاب نمود و چون دعای یونس برای عذاب مردم قبول شد ، او آن شهر را ترک کرد و به سفر رفت . مردم شهر وقتی نشانه های عذاب را مشاهده کردند از رفتار خود پشیمان شده و توبه کردند و خدای مهربان نیز عذاب را از آن شهر دور فرمود . اما یونس پس از ترک آن شهر ، سوار کشتی شد . وقتی کشتی وسط دریا رسید نهنگ بزرگی که درحقیقت مأمور خداوند بود خود را به کشتی زد و اهل کشتی برای نجات از آن نهنگ مجبور شدند قرعه کشی کنند و یک نفر را به دریا بیاندازند تا از شر آن نهنگ خلاص شوند . آنها سه بار قرعه کشی کردند و هر بار قرعه به نام یونس (ع) افتاد . یونس که متوجه شد به خاطر ترک آن مردم که درلحظات مشاهده عذاب الهی به او نیاز داشتند خداوند میخواهد او را تنبیه کند ، و این نهنگ هم مأمور خدا برای همین کاراست ، تسلیم شد و پس از آنکه به دریا افکنده شد توسط نهنگ بلعیده شد . البته خداوند به نهنگ فرمان داده بود که این بنده ما غذای تو نیست ، پس باید مراقب او باشی و مدتی او را در شکم خود نگهداری . یونس درآن مکان تاریک و تنگ ، با خداوند مناجات کرد و از خطای خود عذرخواهی نمود و خداوند هم او را بخشید و پس از چند روز از شکم ماهی نجات یافت .
ادامه 👇
@lalayii
#داستان زندگی حضرت یونس در شکم ماهی
به قدرت خدا در کنار ساحل بوتهی کدویی روئید تا یونس ، هم زیر سایه آن استراحت کند و هم از میوهی آن بخورد . وقتی پیامبر خدا جان تازهای یافت به طرف قوم خود حرکت کرد و مردم نینوا درکنار پیامبر خود و در سایه اطاعت خداوند سال ها به خیر و خوشی زندگی کردند.
❤️شب بخیر گلهای کوچولو و دوست داشتنی من❤️
@lalayii
🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃
❤️ *تو مادر خوبی هستی حتی اگه موقع خوابت فرزندت آرزوته اون بخوابه تا بتونی کمی با خودت خلوت کنی...*
❤️ *تو مادر خوبی هستی حتی اگه مواقعی اصلا حوصله بازی کردن با فرزندت رو نداری...*
❤️ *تو مادر خوبی هستی حتی اگه تصمیم نداری فرزند دوم بیاری....*
❤️ *تو مادر خوبی هستی حتی اگه با به دنیا اومدن بچه دوم، مجبور شدی به فرزند اولت کمتر توجه کنی....*
❤️ *تو مادر خوبی هستی حتی اگه مجبور شدی یا تصمیم گرفتی به فرزندت شیرخشک بدی....*
❤️ *تو مادر خوبی هستی حتی اگه از ابتدا نوزادت رو تو اتاق جدا خوابوندی....*
❤️ *تو مادر خوبی هستی حتی اگه فرزند دو ساله ات هنوز تو اتاق شما میخوابه ....*
⭐️ *مادر خوب مادریه که داره تمام تلاشش رو میکنه و تمام اطلاعات رو مطابق شرایط بکار میبره*....⭐️
#لالایی
@lalayii
🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃
# حرف _ دل
*گاهی حسابی خسته میشی.*
*نه از کار زیاد*
*نه از مامان مامان گفتن*
*نه از دعوای بچه ها*
*نه از اینکه امروز یه ثانیه برا خودت نبودی!*
🔸 فقط اینکه میبینی با وجود همه اینها همسرت تو رو درک نمیکنه. تو تربیت بچه ها همراهی ات نمیکنه.
(امروز یه مامان بهم پیام داد و از همه این خستگی ها گفت😔)
👌👌👌👌
*میخوام بگم:*
*به اون رفتار همسرت نگاه نکن، به تعهدش نگاه کن.*
*به تمام لحظاتی که پای تو تمام قد ایستاده.*
*نگاه کن به همه لحظاتی که اگه نباشه، انگار همه نیستن.😊*
@lalayii
#لالایی
#قصه
سوسکی خانم کجا میری؟🌈⭐️
یکی بود یکی نبود.
زیر گنبد کبود ،گوشه ی یک مزرعه ی سبز و قشنگ خاله عنکبوت با شاگردش سوسکی خانم نشسته بود.
چه کار می کرد؟ برای همسایه ها لباس می بافت. لباس های رنگ و وارنگ ،خیلی قشنگ. یکی زرد، یکی سبز، یکی به رنگ گلها و یکی به رنگ دریا.
روز ها کار خاله عنکبوت و سوسکی خانم همین بود.با نخهای پشمی و رنگارنگ لباس می بافتند و آواز می خواندند:
نشسته ایم با شادی دوباره توی خانه
لباس نو می بافیم دوباره دانه، دانه
یکی به رنگ دریا یکی به رنگ صحرا
زرد و سفید و قرمز رنگ لباس گل ها
اما یک روز گلوله های پشمی خاله عنکبوت تمام شد.
خاله عنکبوت به شاگردش سوسکی خانم گفت:سوسکی جانم ، مهربانم، زود تر راه بیفت و برو نخهای پشمی بگیر و بیاور.
سوسکی خانم بدون این که از خاله عنکبوت بپرسد کجا بروم و از چه کسی بگیرم ، راه افتاد ورفت.
سوسکی خانم وسط راه رسیده بود که یک دفعه یادش امد از خاله عنکبوت نپرسیده است کجا برود.
از چه کسی پشم بگیرد. سوسکی خانم با خودش گفت:طوری نیست ، در می زنم.
به هر کسی رسیدم می پرسم.
سوسکی خانم رفت و رفت به یک خانه رسید. جلو رفت و در زد.
تقو تق تق یک نفر جواب داد: کی هستی؟ سوسکی خانم گفت:
ای تو که پشت دری
پشم تنت فرفری
پشم قشنگم بده
از همه رنگم بده
اما کسی که در را باز کرد یک مرغ بود.
خانم مرغه گفت: قد قد قدا! شما کجا؟ اینجا کجا؟سوسکی خانم جان نگاه کن من اصلا پشم ندارم.
پر دارم نمی توانم به تو نخههای پشمی بدهم. باید بروی جای دیگر.
سوسکی خانم از مرغه خدا حافظی کرد و رفت تا به یک خانه ی دیگر رسید.
به در کوبید. تق تق تق یک نفر از پشت در جواب داد:بله بفرما کی هستید؟ سوسکی خانم جواب داد:
ای که تو پشت دری
پشم تنت فرفری
پشم قشنگم بده
از همه رنگم بده
ولی کسی که در را باز کرد، گاو بزرگ مزرعه بود.
سوسکی خانم را دید. خندید و گفت:سوسکی خانم جان نگاه کن.
من یک پوست کلفت دارم. پشم ندارم. من نمی توانم به شما نخ های پشمی بدهم.
سوسکی خانم از گاو هم خدا حافظی کرد . رفت و رفت و رفت تا به یک خانه ی دیگر رسید.
در را کوبید تق تق تق کسی پشت در بود. جواب داد: آمدم کی هستی؟ سوسکی خانم باز گفت:
ای تو که پشت دری
پشم تنت فرفری
پشم قشنگم بده
از همه رنگم بده
اما کسی که در را باز کرد یک گربه ی خواب الود بود. گربه خمیازه ای کشید و گفت: سوسکی خانم جان، نگاه کن.
من روی بدنم مو دارم.پشم ندارم من نمی توانم به تو نخهای رنگی بدهم.
سوسکی خانم با این که خسته بود، باز راه افتاد رفت و رفت ورفت.خسته که شد روی یک سنگ بزرگ نشست آهسته گریه کرد.
یک دفعه از زیر سنگ بزرگ یک نفر سرش را بیرون آورد. سوسکی خانم ترسید.
از روی سنگ پایین پرید. کسی که سرش را از زیر سنگ بیرون آورده بود گفت: نترس،نترس من یک لاک پشت هستم تو کجا می روی؟ این جا چه کار می کنی؟
سوسکی گفت: آمدم پشم بخرم،برای خاله عنکبوت ببرم. شما نخ های پشمی دارید به من بدهید؟ لاک پشت گفت:من فقط روی بدنم این سنگ بزرگ را دارم. پشم ندارم. نمی توانم به تو پشم بدهم.
برو شاید آن طرف مزرعه بتوانی پشم پیدا کنی.
سوسکی خانم هم خسته هم غصه دار می خواست دست خالی پیش خاله عنکبوت برگردد ولی خجالت می کشید تازه اگر دست خالی برمی گشت هم خودش و هم خاله عنکبوت بی کار می شدند.
چون نخ های پشمی نداشتند که لباس ببافند.
سوسکی خانم داشت فکر می کرد و راه میرفت که میان علف ها چشمش به یک نفر افتاد که علف می خورد.
جلو رفت خوب نگاه کرد کسی که علف می خورد پشم داشت آن هم چه پشم هایی، سفید و قشنگ و فرفری.
سوسکی خانم با شادی جلو دوید و گفت:
ای که علف می خوری
پشم تنت فرفری
پشم قشنگم بده
از همه رنگم بده
تا ببرم به خانه
لباس نو ببافم
از آن ها دانه دانه
کسی که میان علف ها بود کسی نبود جز گوسفند سفید مزرعه.
گوسفند سفید نزدیک سوسکی خانم امد به او نگاه کرد ولی نگفت من نخ های پشمی ندارم.
خندید و گفت:
بفرما
خوش آمدید به این جا
خانه در این جا دارم
پشم های زیبا دارم
یکی به رنگ آب است
یکی به رنگ آفتاب
یکی به رنگ گل ها
یکی به رنگ مهتاب
حالا بگویید از کدام یکی می خواهید؟
سوسکی خانم گفت: از همه رنگ می خوام. از پشم های خیلی قشنگ می خواهم.
گوسفند از پشم های رنگارنگی که توی خانه داشت به سوسکی خانم داد.
سوسکی خانم خوشحال پیش خاله عنکبوت برگشت.
خاله عنکبوت گفت: دست سوسکی خانم درد نکنه
سوسکی خانم هم گفت: دست آقا گوسفند هم درد کنه.
بعد دوتایی نشستند بافتند و آواز خواندند.
می نشینیم با شادی
دوباره توی خانه
لباس نو میبافیم
دوباره دانه دانه
یکی به رنگ دریا
یکی به رنگ صحرا
زرد و سفید و قرمز
رنگ لباس گل ها
#لالایی کودکانه
😍@lalayii😍
#قصه
#داستان_گلهای_نیکی
🌺 🌻🌸🌻🌼
یکی بود یکی نبود غیر از خدا هیچ کس نبود.دختری بود به نام شیرین کوچولو که با مادر وپدرش زندگی میکرد .او دختر مودب ودرسخوانی بودولی در کارها به پدر ومادرش کمک نمی کرد. یک روز شیرین کوچولو توی اتاقش نشسته بود ناگهان از پنجره صدایی شنید صدا می گفت:نیکی کنید نیکی کنید او به هر طرف که نگاه کرد چیزی ندید .
فردای آنروز در مدرسه قرار شد که آنها را به اردو ببرند.شیرین کوچولو خیلی خوشحال شد فردای آنرو ز شیرین کوچولو با دوستانش سوار ماشین شدند وبه طرف اردو حرکت کردند .او با دوستش آنجا مشغول بازی شد.
آنها مشغول بازی بودند که صدایی را شنیدند صدا شبیه اونی بود که شیرین کوچولو از پنجره اتاقش شنیده بود.صدا این بود نیکی کنید نیکی کنید.آنها به طرف صدا حرکت کردند تا اینکه گلهایی را در حال آواز خواندن دیدند.
آنها آواز بسیار زیبایی را میخواندند که آن دو تا به حال آن را نشنیده بودند.آنها میگفتند:
🌸وباالوالدین احسانا به پدر ومادر خود نیکی کنید.🌸
شیرین کوچولو به آنها گفت:این آواز که می خوانید یعنی چه؟ آنها گفتند:این آواز حرف خداست که خدا آن را در قرآن به ما یاد داده است. یعنی خدا میگوید باید به پدر ومادر در کار ها کمک کرد وبا آنها مهربان بود وباید به هر چه میگویند گوش کرد بعد از آن گلها آواز نیکی را به آنها یاد دادند وبه آنها گل نیکی دادن تا به خانه برده واز بوی خوب آن به یاد حرف های گل نیکی بیفتند.
آنها خیلی خوش حال شدند و از گلها خداحافظی کردند وبه آنها قول دادند که هیچ وقت حرف های آنها را فراموش نکنند.وبه طرف بچه ها حرکت کردند وبه بچه ها هم موضوع را گفتند وبه آنها هم آواز گلهای نیکی را یاد دادند.
بچه ها هم شروع کردند به خواندن آواز چونکه تا به حال آواز به این قشنگی را نشنیده بودند ناگهان آنها گل باران شدند.🌼🌸🌻
آنها خیلی خوشحال شدندو گلی را برای خود برداشتند وبه خانه بردند .شیرین کوچولو خیلی خوشحال بود ووقتی به خانه رسید مادرش به او گفت چه بوی خوبی میآید او برای مادرش جریان را تعریف کرد وگل را داخل گلدان گذاشت از آن به بعد او دیگر به حرفهای گلهای نیکی عمل میکرد واو می خواست که همیشه حرف خدا را به یاد داشته باشد وبه آن عمل کند.واز مادرش خواست تا همیشه قرآن را برای او بخواند تا او همه حرفهای خدا را یاد بگیر
#لالایی کودکانه
Join🆔
👇
😍💫😍@lalayii😍💫😍
*قصه کودکانه فرشته و بچه خرگوش*
یه روز از روزای خدا فرشته ی قصه ی ما وقتی که داشت از اون بالای بالا ی آسمونا زمینو نگاه می کرد صدای گریه ای رو شنید !!نگاهشو از کوهها و دریاها و دشتها به یه جنگل کوچیک تو یه دشت سبز کشوند
صدای گریه بلند و بلندتر شنیده می شد ... خوب که نگاه کرد فهمید صدای گریه ماله بچه خرگوشیه که زیر یه درخت بلوط بلند بی توجه به اطراف بلند بلند داره گریه می کنه ...
فرشته صدای نفس زدن ها و بو کشیدن حیوون دیگه ای رو اون اطراف شنید و نگاهشو بسمت اون گرفت و دید گرگ گرسنه ای بدنبال غذا همه جا داره بو می کشه و بسمت بچه خرگوش پیش میاد ...
دلش گرفت با خودش گفت باید کاری بکنم سر به سجده گذاشت و از خدای مهربون اجازه خواست تا به کمک بچه خرگوش بره ....
خدای مهربون درخواست فرشته را اجابت کرد و اون بی درنگ در یک چشم بهم زدنی خودشو به بچه خرگوش رسوند ...
وقتی رسید رسیدنش همزمان شده بود با رسیدن گرگ گرسنه .
سریع خرگوشو تو بغلش گرفتو به آسمون پرواز کرد
از اون طرف گرگ گرسنه دهنش وامونده بود که چطور بچه خرگوش داشت پرواز می کرد ..{.اخه اون نمی تونست. فرشته رو ببینه} ... کم مونده بود رو سرش شاخ در بیاره
بچه خرگوش ترسیده بود و نمی تونست چشماشو باز کنه
فرشته ی مهربون بچه خرگوشو صدا زدو گفت : عزیزم چرا داشتی گریه می کردی ؟
بچه خرگوش با ترس و لرز گفت تو کی هستی؟؟ منو داری کجا می بری ؟؟؟ نکنه عقاب باشی همونی که مادرم قصه اش رو برام گفته تو عقابی ؟
فرشته ی مهربون خندید و گفت : نه من فرشته ام بعد ادامه داد که منو خدا فرستاده تا به تو کمک کنم
بچه خرگوش که هنوز چشماش بسته بود گفت : فرشته
آره فرشته ام چشاتو باز کن ببین
یکی از چشاشو باز کردو و قتی دید که تو آسموناست سریع بست داد زد منو بزار زمین منو بزار زمین
فرشته با مهربونی گفت عزیزم چشاتو باز کن نترس
از اون طرف گرگ بدجنس پرواز بچه خرگوش رو به هر حیونی می رسید می گفت
شیر وقتی شنید شروع کرد قاه قاه خندیدن و حیونای دیگه گفتن بیچاره از گرسنگی زده به سرش!!
گرگه که دید کسی به حرفاش توجه نمی کنه راهشو گرفت و غرغر کنان رفت
بچه خرگوش کم کم از لحن مهربون فرشته نرم شد و با جشمای بسته گفت من گم شدم برا همین گریه می کردم
فرشته گفت دیگه نترس من ترو به لونه ات می برم
بچه خرگوش با خوشحالی گفت : مگه لونه ی مارو بلدی ؟
نه تو به من می گی
من ؟! من اگه می دونستم که گم نمی شدم
فرشته گفت : اگه چشاتو باز کنی می تونی لونتونو از ایجا ببینی و باهم بریم اونجا
بچه خرگوش چشاشو باز کرد سرش رو بالا گرفت تا بتونه فرشته رو ببینه
وای خدای من تو چقدر قشنگی ؟
فرشته خندید و گفت :تو هم قشنگی حالا پائین و نگاه کن و بگو لونتون کدوم طرف ؟
بچه خرگوش وقتی پایین نگاه با منظره ای مواجه شد که هر گز ندیده بود جنگلی که فکر می کرد خیلی بزرگه الان می شد با یه نگاه همه جاشو دید
خوب که نگاه کرد سمت غروب آفتاب لونشونو پیدا کرد و فریاد زد : اونا اونا همونجایی که خورشید داره غروب می کنه
فرشته اونو برد جلوی خون و روی زمین گذاشت
بچه خرگوش بدو بدو رفت تو لونه و خیلی سریع برگشت فرشته دید که باز بچه خرگوش داره گریه می کنه
مامان و بابام هم گم شدن هیچ کدومشون تو لونه نیستن
فرشته گفت اونا گم نشدن بلکه بخاطر پیدا کردن تو الان دارن تموم جنگل را می گردن
یعنی الان کجا هستن ؟
فرشته دوباره اون را بغل کردو برد تو آسمونا گفت پایین نگاه کن تا بابا و مامانت رو ببینی
همون زمان گرگ بدجنس که آسمونو نگاه می کرد دوباره بچه خرگوشو در حال پرواز دید و سریع خودشو به حیونا رسوند داد زد شما که حرف منو باور نمی کنید خودتون بیان تا ببینبد که بچه خرگوش داره پرواز می کنه
حیونای جنگل دنبالش را افتادن
بچه خرگوش مامان و بابا شو دیدکه نز دیکای لونه اند و به فرشته اونا رو نشون داد
فرشته دوباره اونو جلوی لونه به زمین گذاشت ...
حیونای جنگل وقتی رسیدن بچه خرگوش دیگه تو آسمون نبود
گرگ به تته پته افتاده بود .شیر جنگل وقتی که دید گرگ دروغ گفته و اونا رو به بازی گرفته اونو از جنگل اخراج کرد و گرگ با سری پائین از جنگل رفت و رفت
والدین بچه خرگوش وقتی به لونه رسیدن با تعجب بچه شونو دیدن که جلوی لونه منتظرشونه
همدیگه رو بغل کردن و مامان گفت کجا بودی ما که دیگه نا امید شدیم گفتیم تورو حیونا خوردن
گم شده بودم اما فرشته ی مهربون منو به لونه رسوند
مادر با تعجب گفت :فرشته کیه!!!
فرشته همین جور که برا بچه خرگوش دست تکون می داد رفت بالای بالی بالا بالای آسمون
از اون روز به بعد هر روز بزرگ شدن بچه خرگوش نگاه می کرد
بچه خرگوش به هرکس داستان فرشته ی مهربون رو می گفت کسی باور نمی کرد.
❤️@lalayii❤️
#تربیت_ فرزند✅
گاهی حساسیت والدین به رفتار بد بچه ها در مهماني ها دامن میزند. 🤔آنها به خاطر نگرانیهای خودشان، قبل از آنکه اتفاقی بیفتد بچه را از بعضی از کارها منع میکنند و میگویند مبادا فلان کار را انجام دهی.😥❌
اما کودکی که از این طریق به حساسیت والدینش پی برده، مخصوصا آن کار را میکند. اگر والدین از قبل به او اخطار دهند و بگویند حق انجام چنین رفتاری را نداری، ذهن کودک به محض ورود به جمع، به سمت آن رفتار میرود.😕
@lalayii
#قصه_متن
#قصه_شب
♨️مورچه کوچولو
یه روز صبح مورچه کوچولو همراه مامانش از خونه اومد بیرون
مامانش بهش گفت :از من دور نشی مورچه کوچولو
اما بچه ها مورچه کوچولوی شیطون حرف مامانشو گوش نکرد و گم شد.
همینطوری که داشت می رفت رسید به 5 تا پله پیش خودش گفت اینجا کجاست ؟!
برم بالا شاید مامانمو از روی بلندی پیدا کنم مورچه با زور و زحمت از پله ها رفت بالا
👈(اینجای قصه انگشتهای دست بچه رو یه کم فشار می دهیم )
اینجا کجاست ؟... یه جاده است!
بهتره برم تا ته جاده شاید مامانم اونجا باشه
👈(مادر با انگشتاش روی ساق دست بچه حرکت می کنه )
رفت و رفت و رفت تا که رسید به دره !اینجا کجاست یه دره؟!
مورچه کوچولو افتاد توی دره چند دفعه سعی کرد از دره بیاد بالا ولی نمی تونست تا اینکه بالاخره موفق شد و اومد بالا
👈(دره زیر بغل بچه است که با انگشت قلقلک می دهیم )
رفت و رفت و رفت تا که رسید به یک غار اینجا کجاست؟
یه غاره چه تاریکه !چه تنگه !شاید توش یه پلنگه
👈(غار گوش بچه است )
ترسید و رفت بالاتر رفت و رفت و رفت تا که رسید به جنگل اینجا کجاست یه جنگل!!
👈( جنگل در واقع موهای بچه است)
یواش یواش رفت توی جنگل وسطهای جنگل که رسید ترسید و تند دوید ودوید از جنگل که اومد بیرون به یک غار دیگه رسید
چه تاریکه چه تنگه شاید توش یه پلنگه!
ترسید و سرخورد پایین دوباره افتاد تو دره
مورچه کوچولو چند دفعه سعی کرد از دره بیاد بالا تا اینکه موفق شد
رسید به یک دشت وسیع
👈(شکم بچه )
اینجا کجاست ؟!یه دشته !!خدای من چه نرمه
بهتره اینجا یه کمی بازی کنم مورچه کوچولو می دوید و می پرید پایین و بالا
خوشحال بود و می خندید
👈(مادر با دستش شکمه بچه رو قلقلک می ده )
اما یه دفعه افتاد توی یه گودال
👈(ناف بچه که مادر با انگشت ناف بچه رو قلقلک می ده )
خدایا حالا چیکار کنم !اینجا کجاست ؟
مورچه کوچولو ترسید شروع کرد به فریاد زدن مامان مورچه صداشو شنید اومد کمکش
👈(مادر با دستش پهلوی بچه رو قلقلک میده )
دست مورچه کوچولو رو گرفت از گودال آوردش بیرون بهش گفت مورچه کوچولو دیگه نباید بی اجازه من جایی بری گم میشی.
حالا ببریم به خونه باهم غذا بخوریم .
بعدش مورچه کوچولو و مامانش سرخوردن از دشت اومدن پایین و رفتن خونشون.
👈(مادر با دو تا دستاش پهلوهای بچه رو قلقلک می ده )
لالایی کودکانه
#قصه_شب
@lalayii
#داستان_متنی
بزهای ناقلا
داستان ما در یک روز سرد، در یک چمنزار سبز و زیبا اتفاق افتاد. سه بز برادر بودند که با هم در یک چمنزار بزرگ زندگی می کردند.یک روز بز بزرگ به دو تای دیگر گفت "خسته شدم از این که هر روز به این چمنزار اومدم، دلم می خواد چمن های اون طرف نهر رو هم مزه مزه کنم."
برادر کوچکتر گفت "ما نمی تونیم به اون طرف بریم، چون نهر خیلی عمیقه و ما رو با خودش می بره."
برادر وسطی گفت "ما حتی نمی تونیم از روی پل رد بشیم، چون یک غول بزرگ زیر اون زندگی می کنه و اگه ما رو ببینه، یه لقمه ی چربمون می کنه."
بز بزرگ سرش را که شاخ های بزرگ گردی داشت باغرور بالا گرفت و گفت "من از آقا غوله نمی ترسم." بعد پاهایش را روی زمین کوبید و گفت "باید باهاش بجنگیم. بعد ببینیم کی توی این مبارزه برنده می شه."
بز وسطی گفت "ولی ما به اون جا نمی آیم، چون آقا غوله حتماً بز کوچیکه و منو می خوره."
بز بزرگتر چرخی توی چمنزار زد و سمش را با قدرت روی زمین کوبید و گفت "هرگز این اتفاق نمی افته، چون من یه نقشه دارم."
سه بز به هم نزدیک شدند و بز بزرگتر نقشه اش را برای آن ها گفت و بعد هر سه یورتمه کنان به سمت پل حرکت کردند.
بز کوچکتر نفس عمیقی کشید و روی پل رفت. وقتی بز کوچولو روی پل راه می رفت پل کمی به این طرف و آن طرف حرکت می کرد.
ناگهان یک جفت چشمان بزرگ و گرد از تاریکی زیر پل ظاهر شد و غرش کنان گفت "کی جرات کرده روی پل من بیاد؟" بعد دست بزرگ و پشمالویی از تاریکی بیرون آمد و با انگشتان بزرگش کناره ی پل را گرفت.
بز کوچولو با صدای آرام و لرزانی گفت "منم،بز کوچولوی لاغر و استخونی، داشتم می رفتم چمنزار تا کمی علف بخورم تا چاق و چله بشم."
آقا غوله با صدای بلندش که پل را می لرزاند گفت "من می خوام تو رو بخورم."
بز کوچولو که تمام بدنش از ترس می لرزید گفت "منو بخوری؟ من خیلی کوچیکم. یه گاز تو هم نمی شم. صبر کن بذار برادر وسطیم بیاد اون چاق و چله تر از منه."
آقا غوله که داشت زیر پل می رفت، غرش کنان گفت" بیا برو و تا وقتی چاق نشدی دیگه اینجا نیا."
بز کوچولو گفت "چشم" و بعد با غرور و خوشحالی از روی پل رد شد و به بالای تپه رفت.
وقتی بز کوچولو به بالای تپه رسید، بز وسطی قدم روی پل چوبی گذاشت. وقتی بز وسطی با سم های بزرگش روی پل راه می رفت، پل تکان می خورد. ناگهان یک جفت چشمان گرد و بزرگ از تاریکی از زیر پل ظاهر شد. آقا غوله با صدای بلند و وحشتناکش پرسید "کی داره روی پل من راه می ره؟" بعد دست پشمالوی بزرگش را از تاریکی بیرون آورد و کناره ی پل را گرفت.
بز وسطی گفت "منم منم بز استخونی. داشتم می رفتم چمنزار تا علف و یونجه بخورم. آخه می خوام چاق بشم."
آقا غوله با صدای بلند فریاد کشید "من می خوام تو رو بخورم."
بز وسطی با خنده گفت "منو بخوری؟ چرا می خوای منو بخوری؟من خیلی لاغرم، دو تا گاز تو هم نمی شم. استخون هام هم تو گلوت گیر می کنه. صبر کن بذار برادر بزرگترم بیاد. اون خیلی چاق و بزرگه."
آقا غوله کمی فکر کرد و گفت " بیا تو هم زودتر از روی پل رد شو و تا وقتی چاق نشدی دیگه برنگرد."
بز وسطی هم با غرور از روی پل رد شد و به بالای تپه پیش برادر وسطی اش رفت، آن دو از بالا به پل نگاه می کردند تا ببینند برادر بزرگتر آن ها چه می کند.
بالاخره برادر بزرگتر با غرور روی پل چوبی قدم گذاشت. بز بزرگتر خیلی سنگین بود و به همین خاطر و قتی روی آن راه می رفت پل به شدت تکان می خورد. از تکان های زیاد پل آقا غوله بیدار شد و غرش کنان پرسید "کی جرات کرده روی پل من بیاد."
بز بزرگ گفت "منم، بز بزرگ." بعد بز بزرگ چشم هایش را تنگ کرد و شاخ هایش را به طرف او نشانه گرفت و با شاخ هایش به شکم آقا غوله زد و او را به هوا پرتاب کرد. بعد آقا غوله داخل آب پرتاب شد و آب او را با خودش برد و دیگر کسی آقا غوله را آن طرف ها ندید.
بز بزرگ هم به بالای تپه پیش برادرانش در چمنزار رفت و کل تابستان را از علف های تازه و سرسبز چمنزار چریدند و بعد دوباره از روی پل رد شدند و به چمنزار قبلی برگشتند.
#آقاغوله و بزهای ناقلا
#قصه_شب
لالایی کودکانه
@lalayii