💅 لاک جیـــغ 🧕
⭐️⭐️⭐️ ⭐️⭐️ ⭐️ #لجولجبازی #پارت_219 نفسم و فوت کردم تو صورتش: _تله؟ از چی حرف میزنی مجید؟ با مکث
⭐️⭐️⭐️
⭐️⭐️
⭐️
#لجولجبازی
#پارت_220
روزها به همین روال میگذشت...
هرروز جویای حال یاسمن بودم...
هرروز دنبال هومن بودم...
هومنی که قبل از این ماجراها باید گیر میفتاد،
درست همون موقع که یاسمن وبردم رامسر...
همون موقع که میخواستم یاسمن در امون باشه و رفتن هومن به کانادا به تاخیر بیفته و دستگیرش کنیم و نشد!
ولی این بار فرق میکرد...
این بار اون دنبال گرفتن جون من بود و من دنبال گرفتن اون!
اگه پا پس میکشیدم
اگه شونه خالی میکردم همه چیز ومیباختم...
هرچی که مونده بود و من این ونمیخواستم!
نمیخواستم بی جبران اشتباهم بمیرم...
نمیخواستم یاسمن ازم دلگیر بمونه...
جلوی در بیمارستان ماشین ونگهداشتم و مطابق معمول زنگ زدم تا جویای احوال یاسمن بشم...
عادت کرده بودم یا زنگ میزدم یا از طریق یه نفر حالش ومیفهمیدم...
حالا بیست ویک روز از بسته بودن چشم هاش میگذشت...
بیست ویک روز بود که دکترها جلوی خونریزیش وگرفته بودن اما اون هنوز چشم باز نکرده بود...
با پیچیدن صدای زنونه ای تو گوشی از فکر بیرون اومدم:
_بله بفرمایید
صدام وتوگلوم صاف کردم:
_سلام میخواستم از حال یه مریض با خبر شم،
یاسمن...
بین حرفم پرید:
_یاسمن نورایی...
طبق معمول!
تایید کردم:
_حالش خوبه؟
با مکث جواب داد:
_شما چه نسبتی باهاش دارید؟
خانوادش که هرروز همینجان...
نمیدونستم باید چی بگم که با یه سکوت طولانی گفتم:
_از آشناهاشونم ولی نمیتونم از خانوادش حالش وبپرسم،
میشه بگید لطفا؟
حالش خوبه؟
صداش دوباره گوشم و پر کرد:
_پس خبر ندارید...
قلبم به طپس های نامنظم افتاد ومنتظر شنیدن ادامه حرفهاش موندم ووقتی چیزی نگفت عصبی گفتم:
_از چی خبر ندارم؟
چیزی شده؟
برعکس من که تن صدام بالا رفته بود صدای اون آروم بود که جواب داد:
_مریضتون به هوش اومده،
یک ساعتی میشه!
⭐️
⭐️⭐️
⭐️⭐️⭐️
💅 لاک جیـــغ 🧕
⭐️⭐️⭐️ ⭐️⭐️ ⭐️ #لجولجبازی #پارت_220 روزها به همین روال میگذشت... هرروز جویای حال یاسمن بودم... هر
⭐️⭐️⭐️
⭐️⭐️
⭐️
#لجولجبازی
#پارت_221
از خوشحالی حتی نمیدونستم باید چی بگم،
لبهام از هم باز میشد اما حرفی نمیزدم،
حالم خوب بود...
خوب که نه عالی بودم...
بالاخره به هوش اومده بود...
بالاخره به این زندگی برگشته بود...
بعد از چند روز که بهم سخت گذشته بود...
حتی فراتر از سخت!
#یاسمن
توسکوت فقط پلک میزدم،
نشد...
خلاص نشده بودم از این زندگی و داشتم نفس میکشیدم...
دوباره به این زندگی کوفتی که رهاش کرده بودم برگشتم!
غرق همین افکار زل زده بودم به یه نقطه نامعلوم که صدای هومن و از پشت سر شنیدم:
_بهتری؟
فکر میکردم دیگه هیچوقت صداش ونمیشنوم
نمیخواستم که بشنوم اما اون حالا اینجا بود!
سرم و که آروم تکون دادم روبه روم ایستاد:
_این چه کاری بود که کردی؟
خودکشی؟؟
پلک سنگینی زدم،
بااینکه میگفتن سه هفته چشم باز نکردم بازهم خوابم میومد:
_برو بیرون
چشماش گرد شد:
_برم بیرون؟
لب زدم:
_نمیخوام ببینمت،
اگه من به این حال افتادم مقصر تویی...
تو من و به این روز انداختی پس حالا بااینجا بودنت عذابم نده...
برو بیرون!
قبل از اینکه بره یا بخواد چیزی بگه این بار صدای بابا گوشم وپر کرد:
_یاسمن عزیزم...
بالاخره به هوش اومدی..
و هراسون به سمتم اومد و پیشونیم وبوسید.
حتی یه لبخند خشک وخالی هم تحویلش ندادم وفقط گفتم:
_بابا بگو هومن بره بیرون،
بگو بره دیدنش حالم وبد میکنه...
بگو بره ودیگه اینجا نیاد!
بابا متعجب شد:
_چی میگی یاسمن؟
به نفس نفس افتادم:
_من بهش گفتم خودمومیکشم،
گفتم و اون هیچ کاری نکرد حالا اومده اینجا که چی؟
بگو بره!
وزل زدم به خود هومن:
_برو بیرون!
خشم تو چشمهاش باعث ترسم نشد،
بالاتر از سیاهی رنگی نبود و دنیای این روزهای من سیاه سیاه بود!
مشت شدن دست هومن ذره ای برام اهمیت نداشت و اون بدون اینکه بابا بهش چیزی بگه بالاخره بیرون رفت...
با رفتنش نفسی کشیدم هرچند آسوده و راحت نبود...
دلم این زنده بودن ونمیخواست...
من نباید به این زندگی لعنتی برمیگشتم!
بابا خودش وبهم نزدیک تر کرد:
_یاسمن اصلا با هومن درست رفتار نکردی،
اون همه این چند روز نگران تو بود!
پورخندی زدم:
_اون نگران من نیست،
شماهم نیستید...
هیچوقت نبودید...
همه اون دوست داشتنی که ازش دم میزدی دروغ بود بابا...
همش دروغ بود
وگرنه کدوم آدمی که بچش و دوست داره مجبورش میکنه به ازدواج اونم با هومن،
با یه هیولا!
بابا با قیافه گرفته نگاهم کرد:
_آروم باش عزیزم،توفقط چند ساعته که به هوش اومدی...
رو ازش گرفتم:
_کاش به هوش نمیومدم...
کاش میمردم راحت میشدم از دست همتون راحت میشدم!
عمیق نفس کشیدن بابا چیزی و عوض نکرد...
بریده بودم:
_نمیدونم هومن تا الان بهتون گفته یا نه ولی کسی من وندزدیده بود،
من خودم فرار کردم و...
نزاشت حرفم تموم شه:
_میدونم...
میدونم که اون پسره حروم لقمه نشسته زیرپات و توهم توعالم سادگی باورش کردی وباهاش رفتی!
سر چرخوندم سمتش:
_اون زیر پای من ننشست،
من ازش خواستم این کاروکنه،
من خواستم چون خانوادم واسم هیچ کاری نکردن،
چون همه امیدم شده بود اون آدم که هرچند دیر اما بالاخره میخواست کمکم کنه ونشد...
بابا چشمهاش وبست ودوباره باز کرد:
_بس کن یاسمن...
دیگه در این مورد حرف نزن
بزار فراموش شه و بره پی کارش...
دیگه چیزی نگو!
لبهای خشکیدم وبا زبون تر کردم:
_هومن انقدر اذیتم کرد که من یه بار فرار کردم وبعد هم تصمیم گرفتم خودم وبکشم،
این بار نمردم اما اگه فرصت دیگه ای پیش بیاد یه کاری میکنم که حتما بمیرم!
بابا کلافه شد:
_بسه...
ساکت شو دختر...
ساکت نشدم،
ادامه دادم:
_اگه میخوای چند وقت دیگه واسه تحویل گرفتن جنازم نری اینور اونور به دادم برس بابا...
منتظر چشم دوخت بهم:
_چیکار کنم؟
دوباره نفس گرفتم:
_طلاقم و از هومن بگیر...
بین من و آبرو واعتبارت
من وانتخاب کن!
⭐️
⭐️⭐️
⭐️⭐️⭐️
💅 لاک جیـــغ 🧕
⭐️⭐️⭐️ ⭐️⭐️ ⭐️ #لجولجبازی #پارت_221 از خوشحالی حتی نمیدونستم باید چی بگم، لبهام از هم باز میشد ام
⭐️⭐️⭐️
⭐️⭐️
⭐️
#لجولجبازی
#پارت_222
تا چند ثانیه فقط سکوت بینمون حاکم شد،
اما من تصمیمم وگرفته بودم من دیگه حتی یک ساعتم نمیموندم جایی که هومن نفس میکشه،
من دیگه به هومنی که فقط دنبال انتقام از من بود تا دلش خنک بشه برنمیگشتم!
بابا بی هیچ حرفی از اتاق بیرون رفت...
با رفتنش خیره به سقف اتاقی که تنها بیمارش بودم همزمان با پلک زدن چند قطره ای اشک ریختم که پرستار وارد اتاق شد،
با دیدنش با پشت دست اشکام و پاک کردم که نگاهش و بین من وسرمم چرخوند:
_چرا گریه میکنی؟
بینیم و بالا کشیدم:
_چون نمردم!
با یه اخم ساختگی زل زد بهم:
_این حرف ونزن...
هیچکس امیدی نداشت که تو دوباره به هوش بیای ولی الان حالت خوبه و این یعنی خدا خیلی دوستداشته،
این یعنی یه فرصت دوباره واسه ساختن زندگیت!
تو فکر فرورفتم،
اون چی میدونست از روزهایی که به من گذشته بود؟
هیچی...!
با دوباره شنیدن صداش از فکر بیرون اومدم:
_چند دقیقه دیگه دکتر میاد وضعیتت وچک کنه بعد باید کم کم بلند شی سعی کنی راه بری
سه هفته ست که رو این تخت بودی دیگه نباید تنبلی کنی!
آروم پام و تکون دادم،
آسون نبود اما میتونستم تکونشون بدم،
قیافم که گرفته شد پرستار سعی کرد آرومم کنه:
_یه کوچولو باید سختی بکشی تا دوباره سرپا شی،
پس تحمل کن!
تو همین حین مامان اومد تو اتاق،
چشم که باز کردم دیده بودمش و حالا حرفی بینمون رد و بدل نمیشد که نزدیکتر اومد و روبه پرستار گفت:
_دخترم چند روز دیگه باید اینجا بمونه؟
پرستار جوون شونه ای بالا انداخت:
_باید دکتر بگه ولی خب هرچی با خودش بهتر تا کنه حالشم زودتر روبه راه میشه
و چشمی تو صورتم چرخوند:
_هرچیم گریه زاری کنه و از عالم و آدم طلبکار باشه دیرتر خوب میشه!
نگاهم و ازش گرفتم و اونکه دیگه اینجا کاری نداشت بیرون رفت،
با رفتنش مامان تخت و دور زد و بالا سرم ایستاد:
_شنیدی؟
گفت گریه زاری حالت و بدتر میکنه...
لب زدم:
_من حرفام و به بابا زدم،
من دیگه با هومن زندگی نمیکنم،
یا طلاقم و ازش میگیرید یا دیگه برعکس اون اوایل ترسی از مردن ندارم و بازم این کار و انجام میدم!
لبهاش و به دندون گرفت:
_یعنی تو حاضری بمیری ولی با هومن بدبخت که حتی فهمیده چه گندی زدی و بازم باهات مونده زندگی نکنی؟
پوزخندی زدم:
_هومن بدبخت؟
و سری به اطراف تکون دادم:
_همین که گفتم،
من با هومن زندگی نمیکنم شماهم خوب فکراتونو بکنید،
اگه دیدید میتونید با عذاب وجدان بعد از مردنم کنار بیاید حرفی نیست
و اگه نه...
نزاشت حرفم تموم شه:
_تو تموم این روزها ما مردیم و زنده شدیم،
چشم روهم نزاشتیم که تو به هوش بیای و حالا داری اینجوری حرف میزنی؟
بینیم و بالا کشیدم:
_تا الان که چیزی از دوستداشتنتون و باور نکردم،
کاری نکردید که باور کنم
حالا اگه راست میگید به حرف من گوش کنید به حرف دلم...
من میدونم که بابا اگه بخواد میتونه طلاقم و از هومن بگیره،
پس بهش بگو این کار و بکنه
تا چند ثانیه چیزی نگفت و بالاخره با صدای آرومی گفت:
_خیلی خب،
دیگه خودت و مارو آزار نده...
بهش میگم همین امشب بره خونه همایون...
بره که حرف طلاقتون و بزنه!
⭐️
⭐️⭐️
⭐️⭐️⭐️
💅 لاک جیـــغ 🧕
⭐️⭐️⭐️ ⭐️⭐️ ⭐️ #لجولجبازی #پارت_222 تا چند ثانیه فقط سکوت بینمون حاکم شد، اما من تصمیمم وگرفته ب
⭐️
⭐️⭐️
⭐️⭐️⭐️
#لجولجبازی
#پارت_223
چند روزی گذشت...
حالم بهتر بود...
قدم برمیداشتم،
زخم عمیق دستم کم کم داشت به بهبودی کامل میرسید واز همه مهم تر این بود که هومن و نمیدیدم!
ندیدنش راه تنفس وبرام باز کرده بود...
راه دوباره زندگی کردن!
دکتر آخرین سوالش روهم پرسید:
_پس همه چی خوبه؟
سردرد
گرفتگی عضله
هیچی؟
سرم و به اطراف تکون دادم:
_خوبم
دکتر مرد میانسال زیر لب بسیار خب ی گفت و روبه مامان وبابا ادامه داد:
_میتونید ببریدش خونه
خداروشکر حالش کاملا خوب شده
بابا که این روزها حسابی تو خودش بود با شنیدن حرف های دکتر لبخندی زد:
_خیلی ممنونم بابت همه چیز...
با بیرون رفتن دکتر وپرستار همراهش از اتاق،
مامان لباس هام و آورد:
_برار کمکت کنم لباس هات و بپوشی
بی هیچ حرفی بلند شدم وبابا گفت:
_من میرم کارهای ترخیص وانجام بدم...
با رفتن بابا شروع کردم به پوشیدن لباسهام،
بالاخره بعد از حدود یک ماه داشتم از اینجا بیرون میرفتم،
تو این چند روز به خیلی چیزها فکر کرده بودم...
به خودم،
به روزهای پیش روی زندگیم...
به گرشا!
گرشایی که حالا همه ماجرای فرارمون وفهمیده بودن ومن نمیدونستم الان کجاست وتو چه حالیه...
هیچ خبری ازش نداشتم...
بعد از به هوش اومدنم فقط هومن ودیده بودم وهیچکدوم از اعضای خانوادش و نه...
ازش بی خبر بودم اما امیدوار بودم به روبه راهی احوالش!
غرق همین افکار بعد از اتمام کارهای ترخیص همراه مامان و بابا راهی شدم ،
هوای سرد بیرون باعث لرز تنم شد،
به آذرماه رسیده بودیم و دیگه برگی روی درخت ها باقی نمونده بود،
زمین داشت کم کم به استقبال زمستون میرفت که نفس عمیقی کشیدم وبعد از باز شدن در توسط بابا،
نشستم تو ماشین اما هنوز در ماشین بسته نشده بود که با سبز شدن هومن جلوی روم،
چشمهام گرد شد ومتعجب نگاهش کردم:
_تو...
نزاشت حرفم تموم شه،
نگاهش وبین من که توماشین بودم ومامان وبابا که ایستاده بودن چرخوند وگفت:
_پس بالاخره خوب شدی داری میری خونه!
تا بابا خواست در ماشین و ببنده هومن مانعش شد و با قدرت بیشتری در و نگهداشت:
_میخوام با یاسمن حرف بزنم!
لب زدم:
_من حرفی با تو ندارم برو...
پوزخندی زد:
_فکر کردی الکیه؟
آقا اردشیر و میفرستی خونه پدر من که بگه این زندگی تمومشدست ومن طلاقت میدم؟
با تموم نفرتی که بهش داشتم زل زدم بهش:
_طلاقم وازت میگیرم!
صداش بالا رفت:
_من طلاقت نمیدم!
این بار تا من خواستم چیزی بگم بابا هومن وعقب کشید:
_حال یاسمن تازه خوب شده،
اگه حرفی داری شب با خانوادت میای خونه ما نه با داد وبیداد ،
میای وحرفهات ومیزنی دخترمم میشنوه واین بار هرچی بگه همونه!
هومن ناباورانه لبخند تلخی زد:
_هرچی بگه همونه؟
شما چرا انقدر عوض شدید آقا اردشیر؟
سر در نمیارم!
بابا قاطعانه جواب داد:
_فکر میکردم بین تو و دخترم بعد از ازدواج علاقه ومحبت پیش میاد ولی نشد،
نه تو تونستی یاسمن وعاشق خودت کنی و نه یاسمن تونست به تو خو بگیره
دلیلشم خودت میدونی،
تومحبت کردن بلد نبودی تو میخواستی با غرور و قلدر بازی همه چی ودرست کنی ولی نشد،
نتیجش شد...
نفس عمیقی کشید وبا صدای آروم ادامه داد:
_شد یه آبروریزی...
شد فرار،
بعدشم خودکشی...
مکث کرد:
_دیگه کافیه،
هرچی که میخواست بشه شد،
بیشتر از این نه برای توخوبه ونه برای دختر من که با وجود همه این کارهاش دلم نمیخواد از دستش بدم!
حرفهای بابا باعث لرزیدن چونم شد،
چقدر دلم واسه اینجوری حرف زدنش تنگ شده بود...
چقدر دلم محتاج این تکیه گاه بود وهرچند بعد از این همه بدبختی اما بالاخره میتونستم به بابا تکیه کنم واین خوب بود...
خوب بود که پشتم ایستاده بود!
قفسه سینه هومن از شدت حرص و عصبانیت بالا و پایین میشد که عقب عقب رفت:
_باورم نمیشه دارم این حرفهارو از شما میشنوم!
بابا در وبست و بعد از اینکه اشاره ای به مامان کرد که سوار ماشین بشه،
رو به هومن گفت:
_کافیه،
ما داریم میریم خونه،
واسه تعیین تکلیف شب با خانوادت بیا!
گفت و پشت فرمون نشست و بی توجه به نگاه حیرون مونده هومن ماشین وبه حرکت درآورد...
⭐️
⭐️⭐️
⭐️⭐️⭐️
💅 لاک جیـــغ 🧕
⭐️ ⭐️⭐️ ⭐️⭐️⭐️ #لجولجبازی #پارت_223 چند روزی گذشت... حالم بهتر بود... قدم برمیداشتم، زخم عمیق دست
⭐️⭐️⭐️
⭐️⭐️
⭐️
#لجولجبازی
#پارت_224
چند ساعتی وتو اتاقم استراحت کردم،
حوصله ای برای روبه رو شدن با خانواده فروزان و نداشتم اما اونا اومده بودن اینجا...
اومده بودن که حرف بزنن اما من حرفی نداشتم جز جدایی!
حالا که جرئت پیدا کرده بودم،
حالا که یه بار خودم داوطلبانه به استقبال مرگ رفته بودم بابا چشمش ترسیده بود،
مامان هم همینطور و حالا واقعا فهمیده بودن که من نمیخوام...
هومن ونمیخوام وای کاش این واز همون اول باور میکردن...
باور میکردن که کار به اینجا نکشه،
که من فرار نکنم که من دست به خودکشی نزنم!
جلوی آینا ایستادم و نگاهی به خودم انداختم،
ترسی نداشتم از حرف زدن راجع به اون فرار،
مهم نبود برام اگه صدتا فکر راجع بهم میکردن...
من فقط میخواستم خلاص شم...
از هومنی که با ادعای عشق ودوست داشتن جلو اومده بود و از هیچ کاری واسه دیوونه کردنم دریغ نکرده بود خلاص شم،
اونم واسه همیشه!
نگاه از صورت بی آرایشم گرفتم،
چند دقیقه ای میشد که مامان صدام کرده بود و دیگه باید میرفتم پایین،
نفس عمیقی کشیدم و از اتاقم بیرون زدم،
صدای حرف زدنشون از طبقه پایین به گوش میرسید که همزمان با پایین رفتن از پله ها گیتی خانم نگاهش و بهم دوخت:
_بهبه یاسمن خانم،
بالاخره افتخار دادی بیای دیدن ما؟
جوابش و ندادم...
اون خودش دیده بود که هومن زجرم میده وحالا انقدر طلبکار بود!
هرچی چشم ازشون میگرفتم بازهم حس میکردم،
نگاه های سنگین آقا همایون و گیتی خانم و نگاه پر نفرت هومن و حس میکردم،
با این وجود به سمتشون قدم برداشتم وبابا گفت:
_بیا بشین
کنارش که نشستم این بار آقا همایون شروع به حرف زدن کرد:
_تو چت شده دختر؟
شرمم میاد از کارهایی که کردی حرفی بزنم،
شرمم میاد که ازت بپرسم چرا با شوهر دخترم رفتی شمال رفتی و موندی
رفتی و هم غیرت پسرم ونابود کردی و هم دل دخترم و شکستی!
گیتی خانم پوزخندی زد:
_با همه اینا بازم یاسمن خانم طلبکاره،
با اینکه هومن بخشیدتش بااینکه میتونست ازش شکایت کنه و ازش گذشته یه بازی جدید راه انداخته،
خودکشی کرده و حالاهم طلاق میخوام طلاق میخوام راه انداخته!
بابا عمیق نفس کشید ومامان گفت:
_گیتی جان میدونم شماهم ناراحتی،
این مدت خیلی اتفاقا افتاده ولی با جدایی یاسمن و هومن ،
هردوشون راحت میشن
ماهم راحت میشیم
و لبخند کجی زد:
_دیگه از شما طعنه فرار و خودکشی یاسمن ونمیشویم،
از لطفتون واسه شکایت نکردن از یاسمنم همینطور!
صدای گیتی خانم بالا رفت:
_مثل اینکه یه چیزی هم بدهکار شدیم؟
و روبه من با همون صدای بالا ادامه داد:
_طلاق دخترم واز اون پسره کثافت گرفتم ،
همه چی و از چشم اون گرشای نامرد که لیاقت دخترم و نداشت دیدم و همه این روزها منتظر به هوش اومدنت موندم،
چون درست اندازه هانا دوستداشتم،
باورم نمیشه حالا که روبه راه شدی زبونت انقدر دراز شده و میخوای جدا شی !
حرفهاش تا چند ثانیه ذهنم ودرگیر کرد،
پس گرشا و هانا از هم جدا شده بودن،
پس اون دیگه داماد خانواده فروزان،
شوهر هانا نبود...!
⭐️
⭐️⭐️
⭐️⭐️⭐️
💅 لاک جیـــغ 🧕
⭐️⭐️⭐️ ⭐️⭐️ ⭐️ #لجولجبازی #پارت_224 چند ساعتی وتو اتاقم استراحت کردم، حوصله ای برای روبه رو شدن
⭐️⭐️⭐️
⭐️⭐️
⭐️
#لجولجبازی
#پارت_225
منتظر چشم دوخته بود بهم،
ازم جواب میخواست که صدام و تو گلو صاف کردم و گفتم:
_هومن ازم شکایت نکرد ولی اذیتم کرد،
اون اصلا به من علاقه ای نداره همه این روزها با یکی دیگه نمیدونم شایدهم چند نفر دیگه در ارتباط بود،
من و حبس کرده بود تو خونه و خودش همه کار میکرد و...
هومن نزاشت حرفم تموم شه وخیره تو چشمام گفت:
_در وروت میبستم قفلشم میکردم چون میترسیدم،
میترسیدم که دوباره مچت وبا یکی دیگه بگیرم آخه تو خوب بلدی از این کارا کنی،
با دومادمون که ریختی روهم پس بقیه هم واست کاری نداشتن!
صدای بابا بلند شد:
_بفهم چی میگی،
تو انقدر یاسمن وعذاب دادی که همچین کاری کرده...
حالا که حرف غلطای زیادی خودت شد چسبیدی به قضیه فرار؟
تو که خودت جلو چشم یاسمن قرار مدار میزاشتی پس اینطوری حرف نزن،
پس ادای آدمایی که هیچ کاری نکردن وبهشون ظلم شده رودر نیار!
آقا همایون چشم ریز کرد:
_وقتی دخترت همچین کاری کرده توقع داشتی پسر من این کار ونکنه؟
بابا دوباره عمیق نفس کشید:
_یاسمن با اون پسره گرشا فرار کرده ،
بخاطر اذیتای هومن فرار کرده بخاطر اذیتهای هومن خودکشی هم کرده،
تا دم مرگم رفته پس دیگه کافیه،
زندگی این دوتا تموم شدست...
با بحث و دعواهم چیزی عوض نمیشه من میخوام طلاق دخترم و از پسرت بگیرم همایون
تاوانشم هرچی باشه میدم
پای همه بندای اون قراردادم هستم،
پای خراب شدن آینده ای که نقشش وچیده بودیم که قرار بود من با حمایتت یه پله برم بالاترم هستم،
پای زمین خوردنمم هستم چون همه اینا تقصیر منه،
من یاسمن و وادار به این ازدواج کردم و اشتباه کردم،
هومن هیچ علاقه ای به دخترم نداشت و این و به هممون ثابت کرد!
همه تو سکوت چشم دوخته بودن به آقا همایون که بالاخره سری تکون داد:
_پس پای عواقبش وایسا
و از روی مبل بلند شد،
بلند شدنش باعث دراومدن صدای هومن شد:
_ولی بابا...
هیس کشیده ای گفت:
_بریم!
و جلوتر از همه راه افتاد،
با رفتنش هومن پر نفرت تر از قبل نگاهم کرد،
گیتی خانمم چند کلمه ای نامفهوم زیر لب گفت و روبه من ادامه داد:
_حیف همه محبتای ما به تو،حیف!
و خودش و به هومن رسوند،
هومن اما هنوز داشت نگاهم میکرد:
_حتی اگه طلاقت بدم،
مثل بختک میفتم رو زندگیت،
مطمئن باش نمیزارم به ریشم بخندی وبگی چقدر احمق بود!
گفت وبالاخره از خونه بیرون رفتن...
⭐️
⭐️⭐️
⭐️⭐️⭐️
💅 لاک جیـــغ 🧕
🍂🍂🍂🍂🍂🍂 💫🍂🍂🍂🍂 💅💫🍂🍂 🍂🍂🍂 🍂🍂 🍂 #استاد_مغرور #دانشجوی_شیطون #پارت415 -یلدا و با یه کم مکث ادامه داد: ب
🍂🍂🍂🍂🍂🍂
💫🍂🍂🍂🍂
💅💫🍂🍂
🍂🍂🍂
🍂🍂
🍂
#استاد_مغرور #دانشجوی_شیطون
#پارت416
چی چی و نوبت من بوده ؟ دستام و دیدی؟ پوستشون رفته انقدر اینو شستم و اونو
نستم
و با نفس عمیقی ادامه داد:
_دستهای مردونم به چه کارهایی که عادت نکرد!
با این حرفاش داشتم از خنده روده بر میشدم که گفتم
انقدر واسه من ننه من غریبم بازی درنیار فعلا مسواکت و بزن تا تولیدات بعدی بچه ها یه فکری میکنیم حالا یا دستکش برات میخرم یا تو به همین دستات عادت میکنی
و عماد که دیگه نمیدونست چی باید بگه انگار شروع کرد به مسواک زدن که صدایی از سمتش نیومد.
با باز کردن مای بیبی بچه ها انگار وارد یه دنیای دیگه شدم و همینطور که با دستمال مرطوب پاکشون میکردم هر زدم
حالا خوبه جز شیر چیزی نمیخورین و گرنه معلوم نبود چی به سر خودتون و ما
میاوردید؟
و با خنده به کارم ادامه دادم که سر و کله عماد پیدا شد و با دیدن لبخند روی لبم ابرویی بالا انداخت
به به ببین این کار لذت بخش چقدر خانم و شاد کرده
و به منی که لایه لایه بچه هارو پاک میکردم اشاره کرد که لبخندم و به یه لبخند
تحقیر کننده تبدیل کردم و جواب دادم
شیرین بشی
بیخیال شونه ای بالا انداخت
شیرین بشم فرهاد شدن بلدی؟
و در انتظار جوابم دست به سینه وایساده بود که دستمال کشی ترانه رو پایان دادم و
همینطور که تو بغلم بود پاشدم سرپا
بچه رو بدم شستن بلدی؟
الباش عینهو به خط صاف شد و همینطور که ترانه رو تحویل میگرفت گفت:
اینکه خبر مرگم چاره دیگه ای من دارم؟
لبخند دندون نمایی تحویلش دادم و زو پاشنه پا بلند شدم و آروم تو گوشش گفتم:
عماد
نرم و مهربون جواب داد
جونم؟
صدام و از قبل هم نازک تر کردم و پر ناز و عشوه لب زدم
تا تو ترانه رو بشوری، تینا رو هم میارم
و قهقهه ای زدم که به نگاه معنا دار بهم انداخت و همینطور که میرفت بیرون گفت:
زنای مردم تو گوششون دوستدارم عاشقتم ذکر میکنن زن ماهم از آمادگیش واسه كثيف تحویل دادن و تمیز تحویل گرفتن بچه میگه
و با لحن پر حسرتی ادامه داد:
ای خدا شکر...
بی توجه به غر زدنش تیدا رو هم آماده کردم و رفتن سمت دستشویی و جلو در منتظر موندم تا بچه ها رو جابه جا کنیم و همین اتفاق هم افتاد و حالا ترانه رو بردم تو اتاق و گذاشتمش رو تشکی که مف اتاق پهن بود و برگشتم و تیدا رو هم گرفتم و آوردم تو اتاق و پدر فداکارشون هم به جمعمون اضافه شد.
پارت اول رمان 👇
https://eitaa.com/laqe_jigh/13005
🍂
🍂🍂
🍂🍂🍂♡ @laqe_jigh ♡
💫🍂🍂🍂
💅💫🍂🍂🍂
🍂🍂🍂🍂🍂🍂
💅 لاک جیـــغ 🧕
⭐️⭐️⭐️ ⭐️⭐️ ⭐️ #لجولجبازی #پارت_225 منتظر چشم دوخته بود بهم، ازم جواب میخواست که صدام و تو گلو صا
⭐️⭐️⭐️
⭐️⭐️
⭐️
#لجولجبازی
#پارت_226
تموم شد...
بالاخره از هومن جدا شدم،
بالاخره اون اسم لعنتیش از شناسنامم خط خورد...
بالاخره تونستم نفس بکشم...
دیگه مجبور نبودم تحملش کنم،
دیگه محکوم به صبح تا شب آروم و بی صدا اشک ریختن نبودم...
دیگه مجبور نبودم صبح تا شبم و تو آشپزخونه بگذرونم بااینکه هیچ علاقه ای به آشپزی ندارم ،
دیگه مجبور نبودم تیکه های شیشه رو از رو زمین جمع کنم به بهونه شوری یا بی نمکی...
دیگه محکوم به تحمل خیانتی که هومن حق مسلمش میدونست،
نبودم...
دیگه راحت شده بودم...
از شر این زندگی کوفتی راحت شده بودم!
همراه بابا راه خروج از محضر و در پیش گرفته بودیم که با شنیدن صدای هومن درست پشت سرم از فکر بیرون اومدم:
_صبر کن!
قبل از من بابا به سمتش برگشت و هومن ادامه داد:
_یه لحظه میخوام با یاسمن حرف بزنم!
با تردید چرخیدم به سمتش،
دلم میخواست دیگه هیچوقت نگاهم حتی اتفاقی هم بهش نیفته و اون حالا باهام حرف داشت!
بابا جواب داد:
_چه حرفی؟
شما دیگه از هم جدا شدید و ...
نزاشت حرف بابا تموم شه:
_فقط چند ثانیه!
یه قدم به سمتش رفتم،
واسه طلاق هیچکدوم از اعضای خانوادش نیومده بودن و حالا کسی نبود که بخواد جلوش و بگیره که ایستادم روبه روش و گفتم:
_بگو!
نگاه گذرایی به بابا انداخت که بابا نفس عمیقی کشید:
_من بیرون منتظرتم عزیزم
با رفتن بابا تکرار کردم:
_بگو میشنوم
چشمی تو صورتم چرخوند:
_یادت نره بهت چی گفتم!
انگشت اشارش و که تهدید وار بالا آورد آب دهنم و با سر و صدا قورت دادم:
_طلاقت دادم چون علاقه ای بهت نداشتم،
چون بودنت آزار دهنده بود،
چون حالم ازت بهم میخورد و فقط یه دلیل داشتم واسه نگهداشتنت واسه حبس کردنت تو اون خونه و اونم این بود که کاری که باهام کردی و باهات بکنم و تهشم یه پسر واسم به دنیا بیاری و بعدشم گورت و گم کنی!
حتی هنوز هم داشت با من اینطوری حرف میزد که بااخم زل زدم بهش:
_درست حرف بزن!
جا خورده ابرویی بالا انداخت:
_حسابی زبون درآوردیا!
خیلی جدی جواب دادم:
_حرفات همین بود؟
نوچی گفت:
_حالا که قصه عوض شد،
خواستم بهت یادآوری کنم،
خواستم دوباره بهت بگم که آویزه گوشت بشه که یادت نره باهم چه قول و قراری گذاشتیم
و شمرده شمرده ادامه داد:
_پات و کج بزاری...
قدم برداری سمت اون حرومزاده...
بری طرفش...
بری که باهم باشید خونش و میریزم...
این و تا همیشه یادت بمونه!
پلکم لرزید با دوباره شنیدن این حرفهاش؛
قبل از راضی شدنش به طلاق بهم گفته بود...
گفته بود طلاقم میده اما بعدش من حق ندارم به گرشا نزدیک شم...
با جون گرشا تهدیدم کرده بود!
حرفهاش همچنان ادامه داشت:
_بخاطر بابام تا الان نکشتمش،
نکشتمش چون اون حرومزاده پسر دوست قدیمی پدرمه ولی اگه...
اگه بفهمم بهش نزدیک شدی،
اگه بفهمم خیالاتی توسرتونه شده قید بابام و بزنم اول اون و میکشم بعد تورو...
میدونی که این کار و میکنم!
لب زدم:
_لازم نبود دوباره تکرار کنی،
یادم بود!
جواب داد:
_و یادت بمونه!
نگاهم و ازش گرفتم و همزمان دوباره صداش و شنیدم:
_اینم گوشیت...
گوشیم و بعد از مدتها تحویل گرفتم وبی هیچ حرفی وبی توجه به نگاهش بالاخره زدم بیرون...
بابا تو این سرما منتظرم ایستاده بود و سوار ماشین نشده بود که به سمتش رفتم:
_بریم...
سری به نشونه تایید تکون داد و سوار شدیم...
⭐️
⭐️⭐️
⭐️⭐️⭐️
💅 لاک جیـــغ 🧕
⭐️⭐️⭐️ ⭐️⭐️ ⭐️ #لجولجبازی #پارت_226 تموم شد... بالاخره از هومن جدا شدم، بالاخره اون اسم لعنتیش از
⭐️⭐️⭐️
⭐️⭐️
⭐️
#لجولجبازی
#پارت_227
با رسیدن به خونه دوباره عطر غذا حالم و خوب کرد...
بعد از مدت ها اشتهام برای غذا خوردن بی نهایت شده بود هرچند گوشه دلم غمی وجود داشت اما امروز محال ترین اتفاق زندگیم رخ داده بود...
امروز دیگه من و هومن باهم نسبتی نداشتیم و این کم نبود...
واسه منی که تا مردن پیش رفته بودم اصلا کم نبود!
تا من آبی به دست و صورتم زدم هم اکرم خانم میز و چید و هم بابا همه چیز و به مامان گفت و حالا با نشستنم پشت میز غذا خوری بابا واسم غذا کشید:
_به تلافی این چند روز باید خوب غذا بخوری
لبخندی تحویلش دادم،
حالش مشابه حالم بود...
اگه خوب بود بخاطر زنده موندنم بخاطر روبه راه شدنم،
غمگین بود بخاطر خراب شدن رابطش اونم با همایون فروزانی که علاوه بر اینکه چند تا پروژه ساختمونی و تجاری بزرگ و باهاش شریک بود قرار بود حمایتش کنه ،
حمایتش کنه که یه پله بره بالاتر...
که به مقام بالاتری دست پیدا کنه و حالا همه این ها نقش برآب شده بود،
بهم خوردن هرچی که بین من و هومن بود،
تاوان سنگینی برای بابا داشت و جز کنار اومدن با این تاوان راه دیگه ای نبود!
تو سکوت غذام و خوردم...
فکر میکردم میتونم حداقل تا آخر امروز خوشحال باشم،
جشن بگیرم برای این طلاق،
بخندم و قهقهه بزنم اما حالا با هر قاشقی که میخوردم دلم آشوب و آشوب تر میشد...
من هنوز گرشارو دوست داشتم...
انقدر دوست داشتم که خوشحالیم واسه این طلاق بیشتر از یک ساعت طول نکشید و غرق شدم تو فکرش...
تو فکر اینکه دیگه نمیتونستم ببینمش...
انگار سرنوشت همین بود،
نرسیدن بود!
با شنیدن صدای مامان به خودم اومدم:
_کارات و جمع و جور کن دوباره واسه ترم زمستون برو دانشگاه،
ماشین خوشگلتم که تو پارکینگه از امروز حسابی خوش بگذرون عزیزم!
و نفس عمیقی کشید:
_ماروهم ببخش...
بخش که فکر میکردیم هومن عاشقته و توهم بالاخره عاشقش میشی،
ببخش که فکر میکردیم این ازدواج بی برو برگرد به نفع هممونه!
چشماش که پر شد چونم لرزید:
_مامان...
من دیگه ناراحت نیستم...
دیگه اون روزها تموم شد!
قاشق و چنگال از دستش افتاده بود و با سر انگشتاش دونه های اشکش و میگرفت که دستم و روی دست چپش که روی میز بود گذاشتم و ادامه دادم:
_خیلی گشنمه،
گریه کنی نمیتونم غذام و بخورم!
بین اشک با دیدن بشقاب خالیم خندید:
_اندازه یه فیل خوردی تازه نمیتونی بخوری؟
و این حرفش باعث به خنده افتادن هممون شد!
⭐️
⭐️⭐️
⭐️⭐️⭐️
💅 لاک جیـــغ 🧕
🍂🍂🍂🍂🍂🍂 💫🍂🍂🍂🍂 💅💫🍂🍂 🍂🍂🍂 🍂🍂 🍂 #استاد_مغرور #دانشجوی_شیطون #پارت416 چی چی و نوبت من بوده ؟ دستام و دی
🍂🍂🍂🍂🍂🍂
💫🍂🍂🍂🍂
💅💫🍂🍂
🍂🍂🍂
🍂🍂
🍂
#استاد_مغرور #دانشجوی_شیطون
#پارت417
اگه رحمتی نیست، بسته بندیشون کن
بسته مای بیبی رو از تو کشو تخت درآوردم و گفتم
ستمیخوای کمک کنی؟
بی هیچ حرفی اومد کنارم و بسته مای بیبی رو از دستم کشید
یعنی من نباشم این زندگی رو هواست
با اشاره به بچه ها جواب دادم
ببین اینا دوتان یعنی یکی من یکی تو!
نیش خندی زد و یه مای بیبی پرت کرد سمتم
بگیر سهم خودت و مای بیبی کن
و خودش مشغول تیدا شد که بیخیال شونه ای بالا انداختم و به پهلو دراز کشیدم که
ترانه و همینطور که با عشق سرش و میبوسیدم گفتم
حالا فعالا فکر نکنم لازم باشد تازه خرابکاری کردن
تو وان دراز کشیده بودم و زیر لب واسه خودم آواز هم میخوندم و انگار نه انگار ساعت 2، 3 نصفه شب بود
د که انقدر بیخیال تو حموم بودم و خیال بیرون رفتن هم نداشتم
وقتی از عطر خوب همه شوینده ها سیر شدم پاشدم و رفتم زیر دوش که همزمان
صدای عماد و شنیدم
صبح شد تو نمیخوای بیای بیرون
سرخوش جواب دادم:
چون عماد خیلی داره خوش میگذره دلم نمیخواد بیام بیرون تو...
با باز شدن یهویی در حموم به عقب رفتم عقب و حرفم نصفه موند که لبخند کجی
گوشه لبهاش نشست
من چی؟
از اینکه در یهویی باز شده بود ترسیده بودم که جواب دادم:
تو کوفت بگیری که ترسوندیم
با خنده اومد تود
دیگه ترسیدم و ترسوندیم مال اون موقع بود که حامله بودی و تمیشد حتی صدای
تلویزیون و زیاد کرد. الان که دیگه نه؟
دوباره زیر دوش آب وایسادم
وقتی یهو در و باز میکنی قطعا ترس هم داره و ربطی هم به حامله بودن یا نبودن
نداره
با دیدنم زیر دوش حموم دیگه جوابم و نداد و فقط داشت نگاهم میکرد که موهاس
خیسم و از رو صورتم کنار زدم و گفتم:
اومدی سینما
تک پلکی زد و با صدایی که دو رگه شده بود جواب داد:
نه نمیخوام تماشا کنم
و از جایی که فقط به شلوارک پاش بود بی معطلی اومد سمتم و زیر دوش آب به دستش و انداخت دور کمرم و فاصله ای بینمون باقی نداشت و با دست دیگش انگشتی رو لبهای خیسم کشید که دستام و دو طرف صورتش گذاشتم و گفتم...
پارت اول رمان 👇
https://eitaa.com/laqe_jigh/13005
🍂
🍂🍂
🍂🍂🍂♡ @laqe_jigh ♡
💫🍂🍂🍂
💅💫🍂🍂🍂
🍂🍂🍂🍂🍂🍂
💅 لاک جیـــغ 🧕
⭐️⭐️⭐️ ⭐️⭐️ ⭐️ #لجولجبازی #پارت_227 با رسیدن به خونه دوباره عطر غذا حالم و خوب کرد... بعد از مدت
⭐️⭐️⭐️
⭐️⭐️
⭐️
#لجولجبازی
#پارت_228
بعد از خوردن ناهار رفتم تو اتاقم،
دلم واسه ساغر تنگ شده بود چند باری باهاش تلفنی حرف زده بودم اما ازم فراری بود...
شمارش و گرفتم و بعد از چند تا بوق بالاخره صداش گوشم و پر کرد:
_بله
تو آینه نگاهی به خودم انداختم و همزمان با کشیدن دستی تو صورتم گفتم:
_بله و زهرمار...
آدم رفیقش تا دم مرگ بره و برگرده اونوقت جواب تلفنش و با بله بدی؟
آروم خندید:
_جونم؟
تو خنده همراهیش کردم:
_جونتم مال خودت،
میخوام ببینمت میخوام به یاد قدیما بریم بیرون
بریم تا خود شب برنگردیم خونه!
لب زد:
_آخه...
نزاشتم ادامه بده:
_آخه ماخه نداریم،
حاضر شو بااین ماشین جدیده میخوام بیام دنبالت،
امروز بالاخره از هومن طلاق گرفتم میخوام خوشحالیم و با تو تقسیم کنم!
صداش گوشم و پر کرد:
_پس امروز بالاخره همه چی تموم شد؟
اوهومی گفتم:
_بدبختی ها تموم و روزهای خوب دوباره شروع شدن،
بدو آماده شو یه ساعت دیگه میام دنبالت باقی اخبارم اونموقع به استحضارت میرسونم!
دوباره صداش گرفته شد:
_یاسی من اصلا روی نگاه کردن تو چشمات و ندارم...
من ترسوی بی عرضه باعث شدم که هومن تورو پیدا کنه
من نباید حرفی میزدم...
نباید به خانوادم میگفتم که اون روز قراره تورو ببینم...
من آبروی هرچی رفاقته بردم!
هیس کشیده ای گفتم:
_دیگه همه چی تموم شد،
منم میدونم که هومن اگه بخواد کاری بکنه حتما تا تهش و میره،
میدونم تو و خانوادت و اذیت کرده و شماهم راهی نداشتید جز گفتن،
پس دیگه بهش فکر نکن منم بهش فکر نمیکنم!
نفس عمیقی کشید:
_مرسی که هنوز من و رفیق خودت میدونی
مرسی که...
دوباره حرفش و قطع کردم:
_بسه بسه
نمیخوام موقع آرایش کردن اشک و آبریزش بینی گند بزنه تو آرایشم!
کاری نداری؟
صدای خنده هاش خیالم و راحت کرد،
بالاخره باید همه اتفاقات تلخ گذشته فراموش میشد:
_نه...
میرم آماده شم...
و بالاخره این تماس قطع شد...
⭐️
⭐️⭐️
⭐️⭐️⭐️
💅 لاک جیـــغ 🧕
🍂🍂🍂🍂🍂🍂 💫🍂🍂🍂🍂 💅💫🍂🍂 🍂🍂🍂 🍂🍂 🍂 #استاد_مغرور #دانشجوی_شیطون #پارت417 اگه رحمتی نیست، بسته بندیشون کن ب
🍂🍂🍂🍂🍂🍂
💫🍂🍂🍂🍂
💅💫🍂🍂
🍂🍂🍂
🍂🍂
🍂
#استاد_مغرور #دانشجوی_شیطون
#پارت418
_عماد
بچه
ها
این بار اولین بوسه رو به گردنم زد و جواب داد:
خوابن
و کم کم چرخیدن دستهاش رو نقطه نقطه بدنم شروع شد و مقصد بوسه هاش از
گرفتم به لب هام عوض شد.
تا جایی که میشد همدیگه رو بوسیدیم و عماد که احساس نیاز تو چشم هاش به خوبی پیدا بود و چشم هاش کاملا از حالت عادی فاصله گرفته بودن به این معاشقه رضایت
نمیداد که دوش آب و بست و لب زد
عشق بازی کافیه
و دستم گرفت و کشوندم سمت وان.....
بعد از مدتها امشب بالاخره رو تخت خواب دو نفرمون میخواستیم بخوابم، البته دیگه شب حساب نمیشد و چیزی نمونده بود آفتاب بزنه و با این حال من نگران بچه هایی
که تو اتاق خودشون بودن گفتم:
اکه یهو بیدار شن و گریه کنن چی؟
به دوتا گوش هاش اشاره کرد:
نک گوشت در سمت راست و یک گوش در سمت چپ وجود دارد.
سرم و به نشونه رد حرفش چندباری به اطراف تکون دادم
خوابمون سنگینه نمیفهمیم
حالت متفکرانه ای به خودش گرفت
مگه قراره بخوابیم؟
دراز کشیدم رو تخت و گفتم
نکنه گشته میخوای از الان صبحونه بخوری؟!
به این حرفم خندید و از جایی که هنوز سرپا بود اومد کنار تخت و خم شد روم
نه تشنمه، تشنه ی تو
قیافم گرفته شد و دستام و گذاشتم رو سینش تا به عقب هدایت شه و گفتم
گیریم تو تشنگیت برطرف نشه تکلیف منی که خوابم میاد .
چی میشه؟
چپ نگاهم کرد
یه دختر خوب همیشه به حرف شوهرش گوش میده
الکی زدم زیر گریه
یسه خوابم میاد
ولی مگه گوشش بدهکار این حرفا و این گریه ی الکی و مسخره بود؟
کنارم دراز کشید و ماهرانه من و رام خودش کرد...
چند ماه بعد
پارت اول رمان 👇
https://eitaa.com/laqe_jigh/13005
🍂
🍂🍂
🍂🍂🍂♡ @laqe_jigh ♡
💫🍂🍂🍂
💅💫🍂🍂🍂
🍂🍂🍂🍂🍂🍂