eitaa logo
💅 لاک جیـــغ 🧕
1.3هزار دنبال‌کننده
4.3هزار عکس
411 ویدیو
9 فایل
🌂✨ ✨ ❣هـوالـعـشـڨِ بےپـایـان ←|••عـشـڨ‌طورۍ♥️ ←|دلبـرونهایے سـَهـمِ دلهایِ عـاشڨ🙈 #برای‌نگـاه‌قشنـگتـون😍 #رمـانـهـایِ مذهبی و عـاشقـانـه های جـذابــ🙈ــ روزانه دو پارت، یکی ظهر و بعدی شب ←|••طُ
مشاهده در ایتا
دانلود
💅 لاک جیـــغ 🧕
⭐️⭐️⭐️ ⭐️⭐️ ⭐️ #لجولجبازی #پارت_228 بعد از خوردن ناهار رفتم تو اتاقم، دلم واسه ساغر تنگ شده بود چ
⭐️⭐️⭐️ ⭐️⭐️ ⭐️ واسه شام رفتیم همون رستوران همیشگی خودمون، با گذاشتن لیوان دلسترم روی میز نگاهم و به اطراف چرخوندم: _خیلی دلم واسه اینجا تنگ شده بود! ساغر بعد از قورت دادن غذای تو دهنش جواب داد: _یه جوری میگی انگار چند سال گذشته، همین چند ماه پیش بود که اومدیم اینجا نگاه معناداری بهش انداختم: _این چند ماه اندازه چند سال گذشت ابرویی بالا انداخت: _البته من که هنوز فکر میکنم همش یه خواب بوده...تو این چند ماه اتفاقایی واست افتاد که هضمش چند سال طول میکشه نفس عمیقی کشیدم: _فکرش و کن اگه با هومن میرفتم کانادا دیگه هیچوقت رنگ تو و اینجارو نمیدم سرش و جلو آورد: _اون عوضی خیلی اذیتت کرد؟ بعد از این که تو شمال پیدات کرد چیشد؟ تو چند ثانیه همه چی از جلوی چشمهام رد شد: _حبسم کرد تو اون خونه گوشیمم ازم گرفت البته تا رسیدن به تهرانم حرصش و رو بدنم خالی کرد نگاهش گرفته شد: _الهی دستش بشکنه مرتیکه حیوون لبهام و با زبون تر کردم: _تو رو چطور به حرف آورد؟ هینی کشید: _روانی بود، با اسلحه اومده بود سراغم عین فیلما اومد تو خونمون با کلی تهدید و آخرشم من مجبور شدم بگم و... نزاشتم ادامه بده: _حالا حرف قحطیه داریم راجع به اون عوضی حرف میزنیم سری تکون داد: _حرفهای من باعث شد اون رد ماشین همکار گرشارو بگیره و برسه به تو... کاش میمردم ولی چیزی نمیگفتم! این بار با اخم نگاهش کردم: _بسه... غذات و بخور نگاهش و به ظرف خالیش انداخت و جواب داد: _بشقاب خیلی با معدم سازگار نیست بزار ته مونده دلسترم و بخورم! و یه نفس لیوانش و سر کشید که گفتم: _حالا بریم کجا؟ نگاهی به گوشیش انداخت و بعد از چند ثانیه گفت: _باقی مونده غذات و بخور بعد واسش یه فکری میکنیم دیگه جا نداشتم که حرفش و رد کردم: _پاشو بریم سرش حسابی تو گوشی بود که بامکث باشه ای گفت: _بریم و با بلند شدن من، کیفش و برداشت و پاشد و بعد از حساب کردن پول غذا بیرون زدیم... قبل از اینکه به سمت ماشین برم با دیدن آسمون سرجام ایستادم آسمون همون شکلی بود که هرسال بعد از دیدنش منتظر برف خیره بهش میموندم... من این آسمون و خوب میشناختم... داشت خبر از تو راه بودن برف میداد و منی که عاشق برف بودم لبخند زنون سرم و روبه آسمون گرفته بودم و حسابی تو حال خودم بودم که نفس عمیقی کشیدم: _قراره برف بباره... آسمون و ببین! همچنان محو تماشا بودم که صدای آشنایی گوشم و پر کرد: _آره... هواشناسی هم همین و میگفت... میگفت امشب اولین برف امسال رو زمین فرود میاد! هوا سرد بود، با شنیدن این صدا سرد تر هم شد، خون تو رگهام یخ بست... صدای خودش بود... قلبم داشت از جا کنده میشد چرخیدنم به سمت صدایی که از پشت سرم شنیده بودم ثانیه ها طول کشید و بالاخره برگشتم... خودش بود! گرشا بود... ⭐️ ⭐️⭐️ ⭐️⭐️⭐️
💅 لاک جیـــغ 🧕
🍂🍂🍂🍂🍂🍂 💫🍂🍂🍂🍂 💅💫🍂🍂 🍂🍂🍂 🍂🍂 🍂 #استاد_مغرور #دانشجوی_شیطون #پارت418 _عماد بچه ها این بار اولین بوسه ر
🍂🍂🍂🍂🍂🍂 💫🍂🍂🍂🍂 💅💫🍂🍂 🍂🍂🍂 🍂🍂 🍂 با هر خنده تیدا و ترانه پونه رهر میخندید و انگار تو روروک بودن بچه ها خیلی براش عجیب بود که هر چند دقیقه به بار میگفت وای خداا خیر سرم خودم داشتم آماده میشدم و به این خانم زیلکس رو هم مسئولیت آماده کردن بچه هارو داده بودم که نشستم رو پله های پیوند دهنده دو تا سالن و گفتم مرسی پونه جان اصلا فکرشم نمیکردم به این سرعت لباس بچه ها رو بپوشونی بین ذوق کردناش جواب داده تو 24 ساعته داری میبینیشون برات تکراری شدن من بعد از دو هفته دارم میبینمشون اینطوری نمیشد با شدم سریا و بچه هایی که حالا 7 ماهه بودن و ثیل میل با موهای روشن و چشمهای سبز رنگ که با هر بار دیدنشون قند تو دل آدم آب میشد رو از روروک بیرون آوردم و بعد از یه کمی قلقلک بازی باهاشون آمادشون کردم که پونه پرسید: جدی میخوای با دو تا بچه بریم سر کلاس؟ زیر لب لوهومی گفتم کلاس غریبه که نیست شوهرمه یه کمی فکر کرد و گفت ولی بعد از اینکه شما رفتید بابل و دیگه خبری از تون نشد هیچکس نفهمید که شما باهم ازدواج کردید و همه چی در حد همون حرف درست کردنای فرزین باقی موندا بیخیال جواب دادم: حسب مستم میخوام همینکارو کنم نشستم تو خونه دارم بچه بزرگ میکنم اونوقت تو اون دانشگاه کسی نمیدونه آقا حتی ازدواج کرده چه برسه به داشتن دوتا بچه پونه با چشمای ریز شده نگاهم کرد و گفت: پس نگران اینی که دخترای دانشگاه به خیال مجرد بودن استاد جاوید بهش نخ بدن سرم و به اطراف تکون دادم تقريبا کرم ریختنش گل کرد و گفت: به نظرم این کارو نکن متعجب و منتظر نگاهش کردم که لیش و با زبون تر کرد و ادامه داد. خب بالاخره به استاد جوون ممکنه با یکی از دخترای کلاس برو بیایی داشته باشد. بعد تو یه کاره پاسی با بچه بری وسط کلاس و نفس عمیقی کشید خب به کمم به اون دختر بیچاره فکر کن از شدت حرص سوراخای دماغم گشاد شده بود و مثل جارو برقی نفس میکشیدم و پونه هم به خنده فتاده بود که دستم و عین یه آدم به طور صاف به سمت سـر پـونـه هـدایت کردم و با جون و دل کوبیدم تو سرش مزخرف ،نگو فقط حرکت کن تو چادر مشکی هایی که به قصد انجام این عملیات دشوار از مامان قرض گرفته بودم. حسابی غریب بودیم و البته خنده دار! چون خودمون رو هم نمیتونستیم جمع کنیم و حالا قصد داشتیم با چادر صرفا به سبب استتار و قایم کردن بچه ها وارد دانشگاه بشیم! پارت اول رمان 👇 https://eitaa.com/laqe_jigh/13005 🍂 🍂🍂 🍂🍂🍂♡ @laqe_jigh ♡ 💫🍂🍂🍂 💅💫🍂🍂🍂 🍂🍂🍂🍂🍂🍂
💅 لاک جیـــغ 🧕
⭐️⭐️⭐️ ⭐️⭐️ ⭐️ #لجولجبازی #پارت_229 واسه شام رفتیم همون رستوران همیشگی خودمون، با گذاشتن لیوان دل
⭐️⭐️⭐️ ⭐️⭐️ ⭐️ شوکه شده پلکی زدم، گرشا بود! یه قدم به سمتم برداشت حالا فاصله کمی باهم داشتیم ، تا خواستم چیزی بگم... یا اون حرفی بزنه اولین دونه های برف از جلوی چشم هردومون گذشتن و رو زمین نشستن و باعث لبخند کج گوشه لبهای گرشا شدن: _پس هم تو راست گفتی و هم هواشناسی! گلوم خشکیده بود... توقع دیدنش و نداشتم و حالا روبه روم ایستاده بود: _تو... اینجا... اینجا چیکار میکنی؟ لبخندش رو لبهاش باقی موند: _اومدم ببینمت... بعد از این همه مدت بالاخره میتونم با خیال راحت ببینمت! خوب نگاهش کردم... ریش هاش بلند تر از قبل شده بود، اما چشم هاش همون جفت چشم های مشکی پر نفوذ بود... همونا که دوباره باعث طپش های نامنظم قلبم شده بود! من نگاهش کردم و گرشا ادامه داد: _خوبی؟ روبه راهی؟ آروم سرم و تکون دادم: _خوبم... لبخندش عمیق تر شد: _خوشحالم که... حرفش ادامه داشت اما با لرزیدن شونه هام از شدت سرما نصفه نیمه رهاش کرد: _بریم تو ماشین حرف بزنیم حتی نگاه نکردم که ببینم با دست به کدوم ماشین اشاره میکنه، یاد حرفهای هومن افتاده بودم... یاد تهدیدش... یاد اینکه هر کاری ازش برمیومد! سرم و به نشونه رد حرفش تکون دادم: _نمیتونم باهات بیام! چشم ریز کرد: _اینجا که نمیتونیم باهم حرف برنیم... هوا سرده! بینیم و بالا کشیدم تا از چشمام اشکی سرازیر نشه اما این حقیقت داشت... ما نمیتونستیم باهم باشیم... ما نباید بهم نزدیک میشدیم: _نمیشه... نمیشه بیشتر از این باهم حرف بزنیم! چشماش از تعجب گرد شد: _چرا نمیشه؟ یه قدم عقب رفتم: _نمیشه... برو! چشمم و از برف نشسته روی مژه های پرپشتش گرفتم، اون باید میرفت... ما باید از هم دور میموندیم! کلافه گفت: _تو هنوز از من دلخوری؟ من که گفتم... بین حرفش پریدم: _دلخور نیستم با جلو اومدنش دوباره فاصلمون کم شد: _پس چی؟ چرا داری ازم فرار میکنی؟ سرم و به اطراف تکون دادم: _چون... چون من و تو نباید بهم نزدیک شیم... نباید همو دوست داشته باشیم... باید همه چی و فراموش کنیم! طول کشید تا جواب داد: _چرا؟ چرا حالا که همه چی تموم شده، حالا که خبری از هومن و هانا نیست باید همه چی و فراموش کنیم؟ چرا؟ لحنش خبر از گیجی و کلافگیش میداد که دیگه معطلش نکردم و جواب دادم: _چون این شرط طلاقم از هومن بود! ⭐️ ⭐️⭐️ ⭐️⭐️⭐️
💅 لاک جیـــغ 🧕
⭐️⭐️⭐️ ⭐️⭐️ ⭐️ #لجولجبازی #پارت_230 شوکه شده پلکی زدم، گرشا بود! یه قدم به سمتم برداشت حالا فاصل
⭐️⭐️⭐️ ⭐️⭐️ ⭐️ هضم جمله ای که تحویلش دادم ثانیه ها براش طول کشید و اما بازهم قانع نشد: _من که نمیفهمم چی میگی بریم تو ماشین حرف میزنیم و از کنارم رد شد و به سمت همون ماشین رفت... همون سمندی که من و به رامسر رسوند! قبل از رفتنم نگاهی به ساغر انداختم، تو ورودی رستوران ایستاده بود و همراه با لبخند ژکوندش واسم دست تکون میداد که نفس عمیقی کشیدم و ناچار دنبال گرشا رفتم... سوار ماشین که شدم این بار اخم چهرش و پوشونده بود: _حالا بگو چیشده؟ همزمان با مرتب کردن شالم جواب دادم: _گفتم... هومن به شرطی طلاقم داد که هیچوقت به تو نزدیک نشم پوزخندی زد: _اونوقت به اون عوضی چه ربطی داره؟ جدا شدید تموم شده رفته! آروم سرم و به اطراف تکون دادم: _ما نمیتونیم باهم باشیم... هیچوقت! چشماش و بست و محکم روی هم فشارشون داد: _بسه دیگه چرت و پرت نگو... من فقط در یه صورت ازت میگذرم اونم وقتیه که زل بزنی تو چشمام و بگی بهم علاقه ای نداری... اونوقت میرم... میرم و دیگه هیچوقت مزاحمتی برات ایجاد نمیکنم! دلم گرفت با حرفش... نمیخواستم بره... اصلا کی گفته بود من بهش علاقه ای ندارم؟ من تو تموم لحظه های خوب و بد زندگیم به یه نفر فکر کرده بودم اونم این مرد بود... گرشا بود! گرشایی که اگه هومن بلایی سرش میاورد دووم نمیاوردم... نمیدونستم باید بهش چی بگم... اگه میگفتم هومن با جونش تهدیدم کرده و دوباره میزد به سرش چی؟ اگه دوباره کار پر خطری میکرد... اگه مثل اون بار که فراریم داد میفتاد تو مخمصه چی؟ اگه این بار همه چیز بدتر شد اگه هومن کاری که گفته بود و انجانم میداد چی؟ سکوتم که طولانی شد پرسید: _برم؟ بهم علاقه ای نداری؟ نگاه نگرانم و تو چشم های مشکی منتظرش چرخوندم، نمیخواستم از دستش بدم... من دوستش داشتم! نگاه ازش گرفتم: _دارم... معلومه که بهت علاقه دارم نفس عمیق و آسوده ای کشید... چقدر همه چیز شبیه اون دیدار چند روز قبل از عقد بود... سوالش و جواب من و نفس آسوده کشیدنش! ⭐️ ⭐️⭐️ ⭐️⭐️⭐️
💅 لاک جیـــغ 🧕
🍂🍂🍂🍂🍂🍂 💫🍂🍂🍂🍂 💅💫🍂🍂 🍂🍂🍂 🍂🍂 🍂 #استاد_مغرور #دانشجوی_شیطون #پارت419 با هر خنده تیدا و ترانه پونه رهر
🍂🍂🍂🍂🍂🍂 💫🍂🍂🍂🍂 💅💫🍂🍂 🍂🍂🍂 🍂🍂 🍂 تو تموم مسیر فقط داشتیم نقشه میکشیدیم که چطور از حراست تا کلاس و بدون لو رفتن طی کنیم و حالا یا رسیدن به دانشگاه ماشین و تو پارکینگ پارک کردم و با پونه پیاده شدیم و مینهو دردایی که میخواستن بانک بزنن همدیگه رو نگاه کردیم و بعد هم به طور همزمان درهای عقب و باز کردیم که خندمون گرفت و پونه نگاهش و بین بچه ها و کیفهای بزرگی که قرار بود بچه ها رو بذاریم توشون چرخوند و گفت: که دم حراست جوادی نگهمون داره و بچه ها گریه کنن چی؟ مقنعه و چادرم و جلوتر کشیدم و چپ چپ نگاهش کردم خاطر حجاب بیش از حد میخوان بگیرنمون مثلا؟ یا صدای آرومی جواب داد: چه بدونم جوادیه و غیر قابل پیش بینی تیدای خوش خندم و گذاشتم تو یکی از کیفا و پستونکش و گذاشتم دهنش همینطوری پستونکت و بخوره به وقت گریه زاری راه بندازی مامانت بیچاره شد و اونطرف هم پوند ترانه رو میذاشت تو کیف که پستونک و دادم دستش و گفتم بذار دهنش تا صداش در نیاد و بعد از آماده سازیهای لازم جلوی ماشین وایسادیم و نگاهی به دانشگاهی انداختیم که کلی خاطره ازش داشتیم و پونه با آه پر افسوسی گفت: ای جوانی کجایی که یادت به خیرا عینک دودیم و زدم و کیف حامل نیدار و محکم تر از قبل تو دستم گرفتم و گفتم: بیا بریم دارم میبرمت به جوانی با خنده پشت سرم راه افتاد نیا مثل قدیما پنج تا آیت الکرسی بخونیم که صحیح و سلامت جوادی و پشت سر بتاريم؟ او زیر لب شروع به خوندن آیت الکرنی کرد و پشت سرم راه افتاد... با رسیدن به در ورودی دانشگاه قلبم تو دهنم بود و نگاهم خیره به مسیر روبه رو داشتم. قدم برمیداشتم که با شنیدن صدای جوادی غربی، هری دلم ریخت خانم ها لطفا یه لحظه ر کنید صبر بی اینکه عینک هامون و دراریم بهم نگاه کردیم از رو همین عینک هم میشد فهمید. که ترس و وحشت تو چشمامون موج میزنه که جوادی همراه با دوتا دختر که حسابی خوشگل کرده بودن و اومده بودن دانشگاه به سمتمون اومد و با رسیدن به ما خطاب به اون دو نفر گفت: شماها از خانمهایی که با این پوشش میان دانشگاه خجالت نمیکشید؟ تازه فهمیدیم ماجرا از چه قراره و من و پونه الگوی دختران دانشگاه شده بودیم دخترا که بدجوری من و یاد خودمون مینداختن با سرتقی تمام آدامس میجوییدن که یکیشون همزمان با ترکوندن بادکنک آدامسیش جواب داد: مثل این اسکولا بیایم دانشگاه؟ و اون یکی با پوزخند ادامه داد. عمرا! جوادی کلافه از دستشون نفس عمیقی کشید و روبه ما که مثل ماست وایساده بودیم. گفت: من شرمندم، شما بفرمایید... پارت اول رمان 👇 https://eitaa.com/laqe_jigh/13005 🍂 🍂🍂 🍂🍂🍂♡ @laqe_jigh ♡ 💫🍂🍂🍂 💅💫🍂🍂🍂 🍂🍂🍂🍂🍂🍂
💅 لاک جیـــغ 🧕
⭐️⭐️⭐️ ⭐️⭐️ ⭐️ #لجولجبازی #پارت_231 هضم جمله ای که تحویلش دادم ثانیه ها براش طول کشید و اما بازهم
⭐️⭐️⭐️ ⭐️⭐️ ⭐️ زل زد بهم: _پس دیگه به هیچی فکر نکن، به اون کثافتم فکر نکن، هرچی بین شما بوده تموم شده و رفته، از همین امشب دوباره باید بشی همون دختری که میشناختم، همونی که عاشقم کرد! فارغ از همه چیز چشم و ابرویی بهش اومدم: _یعنی الان اینجوریم و دوست نداری؟ لبخندش باعث نمایان شدن ردیف دندون های سفید و مرتبش شد: _حساس نشو... ولی خب من بعد از اون یکی دوباری که دیدمت خوب فکر کردم، هی با خودم گفتم من عاشق چیه این دختره شدم، اونکه نه قیافه ناز و خوشگلی داشت نه... با گرد شدن چشمهام حرفش نصفه موند و من گفتم: _قیافه ناز و خوشگلی نداشتم؟ ندارم؟ عاشق چیه این دختره شدی؟ صدای خنده هاش که فضای ماشین و پر کرد دلخور رو ازش گرفتم: _نظرم عوض شد... دیگه بهت علاقه ای ندارم میتونی بری! خنده هاش تمومی نداشت و لابه لاش جواب داد: _چرا واینمیسی بقیش و بشنوی؟ عصبی رو کردم به سمتش: _بگو! خنده هاش تبدیل ب لبخند شد و گفت: _بعدش خوب با خودم فکر کردم و به یه نتیجه رسیدم... منتظر پلکی زدم: _نتیجه چی بود؟ شونه ای بالا انداخت: _با خودم فکر کردم دیدم قرار نیست همه عاشق زیبایی و قشنگی بشن... بالاخره زشتا هم حق زندگی دارن... حق این و دارن که احساس کنن یکی از ته دل دوستشون داره! داشتم آتیش میگرفتم با حرفهاش که با صدای بلند گفتم: _من زشتم؟ من زشتم و حق دارم حس کنم یکی دوستم داره؟ انگار کیف میکرد از اینطور دیدنم که دوباره قهقهه زد: _همینه! گیج شدم: _چی؟ چی همینه؟ به سختی خنده هاش و کنترل کرد: _اینطوری دیدمت که عاشقت شدم چشمام ریز تر شد و گیج تر از قبل نگاهش کردم که ادامه داد: _اون شب اولی که دیدمت همینطوری حرصت دادم، همینطوری سربه سرت گذاشتم و توهم دقیقا همین شکلی شدی، مثل الان خنده دار! نفسم و فوت کردم تو صورتش: _این همه زشت زشت راه انداختی که حرص من و دراری که تداعی کننده اون شب باشه؟ آروم سر تکون داد: _فکر نمیکنم کار بدی کرده باشم! بینیم و با حرص بالا کشیدم: _شاید تو عاشق این حرص خوردنای من شده باشی ولی من به هیچ وجه عاشق این مدل رو مخیت نشدم و نمیشم! چشمهاش چهارتا شد: _من رو مخم؟ تند تند سرم و به بالا و پایین تکون دادم: _بیشتر از اونی که فکرش و کنی! این بار اون بود که با کلافگی نفس عمیق میکشید و اینطور دیدنش واسه من خنده دار بود که نوبت خندیدن من رسید و بعد از مدتها خندیدم... از ته دل خندیدم و قابی که الان داشتم ازش میدیدم و هرگز فراموش نمیکردم! ⭐️ ⭐️⭐️ ⭐️⭐️⭐️
💅 لاک جیـــغ 🧕
⭐️⭐️⭐️ ⭐️⭐️ ⭐️ #لجولجبازی #پارت_232 زل زد بهم: _پس دیگه به هیچی فکر نکن، به اون کثافتم فکر نکن، ه
⭐️⭐️⭐️ ⭐️⭐️ ⭐️ با ته گرفتن خنده هام تازه یادم افتاد خیلی وقته اینجام و ساغر و کاشتم که خودم و جمع و جور کردم و بعد از انداختن نگاهی به بیرون و قبل از خداحافظی هینی کشیدم: _چه برفی! حسابی رفته بود تو خودش و مثل من اصلا حواسش به بیرون نبود که متعجب شد: _نگفته بودی یه همچین برف سنگینی قراره بباره! خیره به بیرون جواب دادم: _من فقط می تونستم پیش بینی کنم برف تو راهه... از این بیشتر چیزی نمیدونستم! تک خنده ای کرد: _اون که تابلو بود، یه بچه پنج ساله هم آسمون امشب و میدید میفهمید چه خبره! سر چرخوندم سمتش: _اونوقت میگی رو مخ نیستی! این بار خندید و چیزی نگفت و من با مکث ادامه دادم: _چند سال پیش یه سریال دیدم، عاشقانه بود... تو سکوت منتظر ادامه حرفم بود و من با یادآوری اون فیلم همچنان حرف واسه گفتن داشتم: _تو اون سریال دختره و پسره اولین برف زمستون و باهم دیدن و حسابی عاشق هم شدن، از اون جالب ترش این بود که موقع باریدن برف دختره همین حرف و به پسره زد... گفت میگن اونایی که اولین برف سال و باهم ببینن، کنار هم باشن، حتما عاشق همدیگه میشن! پلک میزد و نگاهم میکرد که نفسی گرفتم: _امشب که کنار تو اولین برف سال و دیدم یاد اون سریال افتادم، ته اون سریال بااینکه رسیدن اون دو نفر بهم خیلی سخت بود ولی بهم رسیدن... لبهام و با زبون تر کردم و جمله پایانیم و تحویلش دادم: _یهو زد به سرم که امشب و تا همیشه به یادم نگهدارم، توهم نگهدار، درسته ما از قبل هم و دوست داشتیم ولی میخوام ببینم ته ماجرای ماهم مثل اون سریال با همه نشدن ها، با همه مشکلات ، خوش هست یا نه! لب زد: _باز حرفهات مبهم شد! لبخندی زدم: _گفتم که یاد اون سریال افتادم سر کج کرد: _ته داستان ما با همه این نشدنایی که میگی، با همه این مشکلاتی که داری بهشون فکر میکنی، خوب و‌ خوشه، چون من بیشتر از اونی که فکرش و‌کنی میخوامت و پای خواستنتم وایمیسم تا تهش! ⭐️ ⭐️⭐️ ⭐️⭐️⭐️
💅 لاک جیـــغ 🧕
⭐️⭐️⭐️ ⭐️⭐️ ⭐️ #لجولجبازی #پارت_233 با ته گرفتن خنده هام تازه یادم افتاد خیلی وقته اینجام و ساغر
⭐️⭐️⭐️ ⭐️⭐️ ⭐️ حرفهاش حالم و‌ بهتر کرد، به قشنگی امروز و این شب برفی اضافه کرد ، غم اون گوشه دلم کمرنگ تر شد و‌دلتنگیم برطرف! همزمان با نگهداشتن ماشین از فکر بیرون اومدم و‌روبه ساغر که داشت خودش و‌جمع و‌جور میکرد گفتم: _یادم باشه به وقتش این دوباری که من و‌غافلگیر کردی و‌باهات تلافی کنم! نفس عمیقی کشید: _اگه یکی پیدا شد که اینجوری دیوونه من شه،تو هر لحظه من و‌غافلگیر کن! با خنده گفتم: _چه آه پر افسوسی هم میکشه! به خنده افتاد: _حسودیم شد بهت، این پسره انگار چشمش کسی جز تورو‌نمیبینه! خنده هام به لبخند تبدیل شد: _منم همینطور... به چشم منم فقط یه مرد رو کره زمین وجود داره که صاحب قلبمه، اونم گرشاست... سر کج کرد: _امیرحسین بیشتر بهش میاد! شونه بالا انداختم: _شاید از این به بعد امیرحسین صداش زدم! بعد از خداحافظی با ساغر، بالاخره برگشتم خونه، ساعت از ۱۲میگذشت و دیگه وقت خواب بود که یک راست رفتم تو اتاقم... این بار که جلوی آینه ایستادم عمیق لبخند زدم... با دیدنش جون تازه ای گرفته بودم... همه اون بدبختی ها یادم رفته بود و دلم به اندازه یک عمر گرم حرفهاش شده بود! با خیال راحت کارهای قبل از خوابم و‌انجام دادم و‌ بعد روی تخت دراز کشیدم... نفس عمیقی سر دادم و غرق خاطراتی که از امشب ثبت میشد پلک زدم و نفهمیدم کی اما خوابم برد... صبحم و با شنیدن صدای مامان آغاز کردم، روی تخت کنارم نشسته بود و صدام میزد: _یاسمن پاشو لنگ ظهره! خسته و‌خوابالو چشم باز کردم: _مگه ساعت چنده؟ با لبخند جواب داد: _۱۲ظهر! چشمام گرد شد: _پس خیلی خوابیدم! سرش و‌به بالا و پایین تکون داد: _پاشو بیا پایین میگم اکرم خانم میز صبحونت و‌بچینه گفت و‌از اتاق بیرون رفت... با رفتنش نشستم تو جام، هنوز جون رو‌پا ایستادن نداشتم که گوشیم و‌تو دستم گرفتم که چند دقیقه ای باهاش مشغول شم اما همینکه صفحه گوشیم و‌ روشن کردم با دیدن دوتا پیام چشم هام گرد شد و‌قلبم از جا کنده شد: ‘گفته بودم حق نداری بهش نزدیک شی!’ شماره ناشناسی این پیام و‌برام فرستاده بود و پشت بندش یه عکس وحشتناک... یه عکس از گرشا که چشم هاش بسته بود و با سر و‌ تن باند پیچی شده رو‌تخت بیمارستان بود! ⭐️ ⭐️⭐️ ⭐️⭐️⭐️
💅 لاک جیـــغ 🧕
🍂🍂🍂🍂🍂🍂 💫🍂🍂🍂🍂 💅💫🍂🍂 🍂🍂🍂 🍂🍂 🍂 #استاد_مغرور #دانشجوی_شیطون #پارت420 تو تموم مسیر فقط داشتیم نقشه میکش
🍂🍂🍂🍂🍂🍂 💫🍂🍂🍂🍂 💅💫🍂🍂 🍂🍂🍂 🍂🍂 🍂 هول شده بودیم که حتی جوابی هم ندادیم و راه افتادیم و بالاخره نفس راحتی کشیدیم خدا رحم کرد؟ یونه خشمگین جواب داد: ساگه این بچه نبود من دهن اون دو نفر و جر میدادم به ما گفت اسکول؟ این چادر من مبارزه به صدتا از اون مانتوهای جر واجد شماها بدجوری تو نقشش فرو رفته بود وسط راه وایسادم و گفتم: خواهرم مثل اینکه داری احساس مالکیت میکنی رو چادر آذرا ساکت شد و بعد چند ثانیه انگار دو هزاریش افتاد اصلا هرچی حق نداشت به ما بگه اسکول با خنده سری تکون دادم من به جای اونا از شما معذرت میخوام حالا تکون بده تا کلاس عماد شروع نشده.... همینطور که میرفتیم سمت کلاس چادرها و عینکامون و در آوردیم و پونه رفت سر و گوشی آب داد و وقتی دیدیم خبری از عماد نیست و کلاس هنوز شروع نشده وارد کلاسی شدیم که اکثر بچه هاش آشنا بودن و ترم جدید رو هم با عماد برداشته بودن با دیدن متی که حدود یک سال بود پا تو این دانشگاه نذاشته بودیم خیلیا مات موندن و چند تا از بچه ها با ناباوری اسمم و صدا زدن از ترس اینکه صدای گریه بچه ها در بیاد و نقشه هام نقش بر آب شه سرسری با همه خوش و بشی کردم و نگاهم و از اکیپ فرزین و امیر علی که هنوز هم موج کینه تو چشم هاشون بود گرفتم و همراه پونه رفتم و ته کلاس نشستم خیالم راحت بود که بچه ها از حسودیشونم که شده جلو عماد حرفی از حضورم نمیزنن اما با این وجود تا جایی که میشد لم دادم رو صندلی و کیف حامل بچه رو گرفتم بغلم و با لبخند دستی به سر و روی تیدا کشیدم آروم و راحت داشت پستونکش و میخورد و درست مثل خواهرش تا اینجارو خوب همراهیم کرده بود. پونه آروم صدام زده یلدا انگار نه انگار این دخترت تو کیف اینور اونور ،شده با خیال راحت گرفته خوابیده و زیر لب ای جانی گفت که تو دلم صدبار قربون صدقه ترانه رفتم و درست تو همین الحظه عماد مثل همون موقع ها که با ابهت و جذبه کلاس هاش و برگزار میکرد اومد تو کلاس و اومدنش همزمان شد با زدن عینک ته استکانی که با چهره پونه غریب بود سرم و تا جایی که میشد انداخته بودم پایین و خیره به کفش هام منتظر بودم تا کلاس شروع بشه که عماد برخلاف قبل کلاسش و بی حضور غیاب شروع کرد و گفت: و شروع کرد به خوندن کلمات قلمبه سلمیه کتاب و الحق طوری هم درس میداد که حتی صدای نفس کشیدن هم نمیومد و همه سرشون تو کتاب بود الا من و پونه که به هم چشم و ابرو میومدیم و منتظر بودیم تا آخر کلاس شه و من از همین جا عماد و صدا کنم و هم اون و غافلگیر کنم و هم اینکه خبر ازدواجمون و به همه بدم و لحظه ها به همین روال میگذشت که پونه قفلی زد به قیافه ظاهرا متفکر فرزین و شروع کرد به کج و کوله کردن دهنش و درآوردن ادای فرزین انقدر ماهرانه خل و چل بازی در میاورد که فقط دستم و گذاشته بودم جلو دهنم که از خنده نپوکم و خودش هم به خنده افتاده بود که عماد متوجه سر و صدای ته کلاس شد. و با دست کوبید رو میزش... پارت اول رمان 👇 https://eitaa.com/laqe_jigh/13005 🍂 🍂🍂 🍂🍂🍂♡ @laqe_jigh ♡ 💫🍂🍂🍂 💅💫🍂🍂🍂 🍂🍂🍂🍂🍂🍂
💅 لاک جیـــغ 🧕
⭐️⭐️⭐️ ⭐️⭐️ ⭐️ #لجولجبازی #پارت_234 حرفهاش حالم و‌ بهتر کرد، به قشنگی امروز و این شب برفی اضافه ک
⭐️⭐️⭐️ ⭐️⭐️ ⭐️ دستم لرزید با دیدن گرشا... پیام ناشناس بود اما من میدونستم کی پشتشه... هومن! حتی نمیدونستم باید چیکار کنم و خیره به عکس گرشا فقط داشتم تند تند اشک میریختم! هومن چه بلایی سرش آورده بود؟ اون کثافت چیکار کرده بود؟ چشمام و‌ بستم و‌ محکم روی هم فشارشون دادم، واسه هزارمین بار هومن و‌لعنت کردم و‌خودمو! خودم‌و‌ که از گرشا دور نموندم که حرفهای هومن یادم رفت! داشتم از گریه سر میرفتم و خون به مغزم نمیرسید که یه پیام دیگه برام اومد، یه پیام که آدرس بیمارستان داخلش نوشته شده بود، که گفته بود میتونم برم و‌ببینم گرشا تو‌چه حالیه! از رو‌تخت که بلند شدم گریه هام صدا دار شده بود، اصلا نمیدونستم دارم چی میپوشم، فقط حاضر شدم... حاضر شدم‌ و‌از اتاق زدم بیرون. با رسیدن به طبقه پایین و‌ رسیدن صدای گریه هام به گوش مامان و‌اکرم خانم، مامان هراسون از آشپزخونه بیرون زد و‌ اکرم خانم پشت سرش ایستاد، حتی اشک هام و‌پاک هم نمیکردم و‌دنبال سوییچ ماشین میگشتم که مامان پرسید: _چیشده یاسمن؟ چرا داری گریه میکنی؟ کجا داری میری؟ نباید میفهمید پای گرشا درمیونه، اونا از علاقه ای که ما به هم داشتیم نمیدونستن و‌ اگه میفهمیدن هم چیزی درست نمیشد فقط همه چیز بدتر میشد! بدتر و‌بدتر... بینیم و‌بالا کشیدم و‌با صدایی که به زور از حنجرم بیرون میومد گفتم: _شادی دوستم تصادف کرده، ساغر زنگ زد گفت حالش بده باید برم ببینمش! قیافه مامان گرفته شد و‌اکرم خانم گفت: _به امید خدا چیزی نیست عزیزم، نگران نباش! سری به اطراف تکون دادم: _دعا کنید که چیزیش نباشه! گفتم و‌راه خروج از خونه رو در پیش گرفتم که مامان دنبالم اومد: _بااین حالت که نمیتونی رانندگی کنی،یه چیزی بخور یه کم آروم شو بعد برو کفشام و‌پوشیدم و‌با پشت دست اشکام و‌پس زدم: _من خوبم.. گفتم و‌از خونه بیرون زدم... ⭐️ ⭐️⭐️ ⭐️⭐️⭐️
💅 لاک جیـــغ 🧕
⭐️⭐️⭐️ ⭐️⭐️ ⭐️ #لجولجبازی #پارت_235 دستم لرزید با دیدن گرشا... پیام ناشناس بود اما من میدونستم ک
⭐️⭐️⭐️ ⭐️⭐️ ⭐️ بالاخره رسیدم، تو‌ماشین صورتم و از اشک پاک کردم و‌بعد از گرفتن نفسی از ماشین پیاده شدم... با هر قدم که برمیداشتم آرزو‌میکردم... واسه خوب بودن حالش! آرزو میکردم اگر چه حالش تو‌عکس اصلا خوب نبود اما تو‌ واقعیت خوب باشه... خوب باشه و‌ سرپا شه... خوب باشه و‌چشماش و‌ببینم و‌ بعدش دیگه بهش نزدیک نمیشدم... دیگه ازش دور میموندم! با فهمیدن اینکه کدوم طبقه ست قدم هام با ترس و‌اضطراب بیشتری طی شد... من تاب دیدن بدحالیش و‌نداشتم، من نمیخواستم حتی یه تار از موهاش کم بشه! من... من دیوونه میشدم اگه اون بخاطر من چیزیش میشد... من عاشقش بودم! غرق همین افکار رسیدم، به همون طبقه و حالا باید دنبالش میگشتم... نگاهم به داخل اتاق ها بود و‌دنبال گرشا میگشتم و‌ اصلا متوجه اطرافم نبودم که یهو‌ با شنیدن صدای زنونه آشنایی جا خورده به عقب برگشتم: _تو‌اینجا چیکار میکنی؟ با دیدن خانم تهرانی بزاق دهنم‌ و‌به سختی قورت دادم و‌اون ادامه داد: _از تن نیمه جون پسرمم دست برنمیداری؟ چرااومدی اینجا؟ اومدی چی و‌ببینی؟ اومدی ببینی که تو‌ اون تصادف لعنتی چطوری خودش و‌ماشینش عین یه تیکه کاغذ مچاله شدن؟ اومدی این و‌ببینی؟ صداش بغض داشت... یه بغض بی نهایت و حرفهاش باعث اشک های دوباره و‌بی اختیارم شده بود که خانم تهرانی هم به گریه افتاد و‌دستم و گرفت و‌ من دنبال خودش کشوند و درست پشت اون دیوار شیشه ای که فاصله بین ما و گرشا بود ولم کرد: _ببین... ببین باهاش چیکار کردید خوب ببین! چشم هاش بسته بود... هیچ چیز بهتر از اونی که تو عکس دیده بودم نبود... بدتر بود! خیلی بدتر که این همه دم و‌دستگاه بهش وصل بود، که چشم هاش هنوز بسته بود، که اشک های خانم تهرانی بند نمیومد... ⭐️ ⭐️⭐️ ⭐️⭐️⭐️
💅 لاک جیـــغ 🧕
⭐️⭐️⭐️ ⭐️⭐️ ⭐️ #لجولجبازی #پارت_236 بالاخره رسیدم، تو‌ماشین صورتم و از اشک پاک کردم و‌بعد از گرفت
⭐️⭐️⭐️ ⭐️⭐️ ⭐️ خانواده تهرانی همه چیز و از چشم من میدیدن... من مقصر بودم... نباید باهاش به تماشای برف مینشستم هرچند هنوز عاشقش بودم، نباید از عشق و دوست داشتن بهش میگفتم... من مقصر بودم که حالا هومن این بلارو سرش آورده بود! با فاصله از آقا و خانم تهرانی یه گوشه ایستاده بودم میدونستم بودنم داره آزارشون میده اما پای رفتن نداشتم دلم میخواست بمونم، انقدر بمونم که چشمهاش و باز کنه که صداش و بشنوم و بعد برم! با ایستادن آقا کوروش درست روبه روم از فکر بیرون اومدم : _نمیخوای بری؟ چندباری پشت سرهم پلک زدم و اون ادامه داد: _شاید بهتر باشه با پدرت تماس بگیرم اون بیاد دنبالت؟ سری به اطراف تکون دادم: _من فقط نگران... نزاشت حرفم تموم شه: _تو هیچ نسبتی با پسر من نداری، تو هیچ ربطی به خانواده ما نداری الا اینکه باعث شدی این بلا سر پسرم بیاد، حالا دیگه برو... نمیخوام وقتی به هوش میاد با دیدن تو حالش بدتر شه! بغضم و قورت دادم و این بار تا خواستم چیزی بگم با شنیدن صدای خانم تهرانی حواسمون به اون سمت پرت شد: _گرشا بیدار شد... چشم هاش و باز کرد! آقای تهرانی که دوید سمت اتاق ترس و کنار گذاشتم و دنبالش رفتم، من باید چشم هاش و میدیدم میدیدم و بعد میرفتم! از پشت همون دیوار شیشه ای پلک زدنش و تماشا کردم و آروم باریدم، خوشحال بودم که نفس میکشید که هنوز فرصت جبران باقی بود! بعد از گذشت چند دقیقه دکترش که وضعیتش و چک می‌کرد از اتاق بیرون اومد و من توضیحاتش و که تحویل آقای تهرانی میداد و از دور شنیدم: _خداروشکر حالش خوبه، به سرش ضربه سختی وارد نشده فقط دستش شکسته که خوب میشه، جراحی پای راستش هم خیلی خوب پیش رفت و حالا دیگه باید دوران نقاهت و طی کنه. جون گرفتم با شنیدن حرفهاش... جون گرفتم که حالش خوب بود! بالاخره نفس عمیق و آسوده ای کشیدم و چشم دوختم به داخل اتاق، پلک میزد اما من و نمیدید که لبخندی زدم، حالا میتونستم برم... ازش دور شم و دیگه باعث حتی کم شدن یک تار از موهاش نباشم... ⭐️ ⭐️⭐️ ⭐️⭐️⭐️