💅 لاک جیـــغ 🧕
⭐️⭐️⭐️ ⭐️⭐️ ⭐️ #لجولجبازی #پارت_229 واسه شام رفتیم همون رستوران همیشگی خودمون، با گذاشتن لیوان دل
⭐️⭐️⭐️
⭐️⭐️
⭐️
#لجولجبازی
#پارت_230
شوکه شده پلکی زدم،
گرشا بود!
یه قدم به سمتم برداشت
حالا فاصله کمی باهم داشتیم ،
تا خواستم چیزی بگم...
یا اون حرفی بزنه اولین دونه های برف از جلوی چشم هردومون گذشتن و رو زمین نشستن و باعث لبخند کج گوشه لبهای گرشا شدن:
_پس هم تو راست گفتی و هم هواشناسی!
گلوم خشکیده بود...
توقع دیدنش و نداشتم و حالا روبه روم ایستاده بود:
_تو...
اینجا...
اینجا چیکار میکنی؟
لبخندش رو لبهاش باقی موند:
_اومدم ببینمت...
بعد از این همه مدت بالاخره میتونم با خیال راحت ببینمت!
خوب نگاهش کردم...
ریش هاش بلند تر از قبل شده بود،
اما چشم هاش همون جفت چشم های مشکی پر نفوذ بود...
همونا که دوباره باعث طپش های نامنظم قلبم شده بود!
من نگاهش کردم و گرشا ادامه داد:
_خوبی؟
روبه راهی؟
آروم سرم و تکون دادم:
_خوبم...
لبخندش عمیق تر شد:
_خوشحالم که...
حرفش ادامه داشت اما با لرزیدن شونه هام از شدت سرما نصفه نیمه رهاش کرد:
_بریم تو ماشین حرف بزنیم
حتی نگاه نکردم که ببینم با دست به کدوم ماشین اشاره میکنه،
یاد حرفهای هومن افتاده بودم...
یاد تهدیدش...
یاد اینکه هر کاری ازش برمیومد!
سرم و به نشونه رد حرفش تکون دادم:
_نمیتونم باهات بیام!
چشم ریز کرد:
_اینجا که نمیتونیم باهم حرف برنیم...
هوا سرده!
بینیم و بالا کشیدم تا از چشمام اشکی سرازیر نشه اما این حقیقت داشت...
ما نمیتونستیم باهم باشیم...
ما نباید بهم نزدیک میشدیم:
_نمیشه...
نمیشه بیشتر از این باهم حرف بزنیم!
چشماش از تعجب گرد شد:
_چرا نمیشه؟
یه قدم عقب رفتم:
_نمیشه...
برو!
چشمم و از برف نشسته روی مژه های پرپشتش گرفتم،
اون باید میرفت...
ما باید از هم دور میموندیم!
کلافه گفت:
_تو هنوز از من دلخوری؟
من که گفتم...
بین حرفش پریدم:
_دلخور نیستم
با جلو اومدنش دوباره فاصلمون کم شد:
_پس چی؟
چرا داری ازم فرار میکنی؟
سرم و به اطراف تکون دادم:
_چون...
چون من و تو نباید بهم نزدیک شیم...
نباید همو دوست داشته باشیم...
باید همه چی و فراموش کنیم!
طول کشید تا جواب داد:
_چرا؟
چرا حالا که همه چی تموم شده،
حالا که خبری از هومن و هانا نیست باید همه چی و فراموش کنیم؟
چرا؟
لحنش خبر از گیجی و کلافگیش میداد که دیگه معطلش نکردم و جواب دادم:
_چون این شرط طلاقم از هومن بود!
⭐️
⭐️⭐️
⭐️⭐️⭐️
💅 لاک جیـــغ 🧕
⭐️⭐️⭐️ ⭐️⭐️ ⭐️ #لجولجبازی #پارت_230 شوکه شده پلکی زدم، گرشا بود! یه قدم به سمتم برداشت حالا فاصل
⭐️⭐️⭐️
⭐️⭐️
⭐️
#لجولجبازی
#پارت_231
هضم جمله ای که تحویلش دادم ثانیه ها براش طول کشید و اما بازهم قانع نشد:
_من که نمیفهمم چی میگی
بریم تو ماشین حرف میزنیم
و از کنارم رد شد و به سمت همون ماشین رفت...
همون سمندی که من و به رامسر رسوند!
قبل از رفتنم نگاهی به ساغر انداختم،
تو ورودی رستوران ایستاده بود و همراه با لبخند ژکوندش واسم دست تکون میداد که نفس عمیقی کشیدم و ناچار دنبال گرشا رفتم...
سوار ماشین که شدم این بار اخم چهرش و پوشونده بود:
_حالا بگو چیشده؟
همزمان با مرتب کردن شالم جواب دادم:
_گفتم...
هومن به شرطی طلاقم داد که هیچوقت به تو نزدیک نشم
پوزخندی زد:
_اونوقت به اون عوضی چه ربطی داره؟
جدا شدید تموم شده رفته!
آروم سرم و به اطراف تکون دادم:
_ما نمیتونیم باهم باشیم...
هیچوقت!
چشماش و بست و محکم روی هم فشارشون داد:
_بسه دیگه چرت و پرت نگو...
من فقط در یه صورت ازت میگذرم اونم وقتیه که زل بزنی تو چشمام و بگی بهم علاقه ای نداری...
اونوقت میرم...
میرم و دیگه هیچوقت مزاحمتی برات ایجاد نمیکنم!
دلم گرفت با حرفش...
نمیخواستم بره...
اصلا کی گفته بود من بهش علاقه ای ندارم؟
من تو تموم لحظه های خوب و بد زندگیم به یه نفر فکر کرده بودم اونم این مرد بود...
گرشا بود!
گرشایی که اگه هومن بلایی سرش میاورد دووم نمیاوردم...
نمیدونستم باید بهش چی بگم...
اگه میگفتم هومن با جونش تهدیدم کرده و دوباره میزد به سرش چی؟
اگه دوباره کار پر خطری میکرد...
اگه مثل اون بار که فراریم داد میفتاد تو مخمصه چی؟
اگه این بار همه چیز بدتر شد اگه هومن کاری که گفته بود و انجانم میداد چی؟
سکوتم که طولانی شد پرسید:
_برم؟
بهم علاقه ای نداری؟
نگاه نگرانم و تو چشم های مشکی منتظرش چرخوندم،
نمیخواستم از دستش بدم...
من دوستش داشتم!
نگاه ازش گرفتم:
_دارم...
معلومه که بهت علاقه دارم
نفس عمیق و آسوده ای کشید...
چقدر همه چیز شبیه اون دیدار چند روز قبل از عقد بود...
سوالش و جواب من و نفس آسوده کشیدنش!
⭐️
⭐️⭐️
⭐️⭐️⭐️
💅 لاک جیـــغ 🧕
🍂🍂🍂🍂🍂🍂 💫🍂🍂🍂🍂 💅💫🍂🍂 🍂🍂🍂 🍂🍂 🍂 #استاد_مغرور #دانشجوی_شیطون #پارت419 با هر خنده تیدا و ترانه پونه رهر
🍂🍂🍂🍂🍂🍂
💫🍂🍂🍂🍂
💅💫🍂🍂
🍂🍂🍂
🍂🍂
🍂
#استاد_مغرور #دانشجوی_شیطون
#پارت420
تو تموم مسیر فقط داشتیم نقشه میکشیدیم که چطور از حراست تا کلاس و بدون لو رفتن طی کنیم و حالا یا رسیدن به دانشگاه ماشین و تو پارکینگ پارک کردم و با پونه پیاده شدیم و مینهو دردایی که میخواستن بانک بزنن همدیگه رو نگاه کردیم و بعد هم به طور همزمان درهای عقب و باز کردیم که خندمون گرفت و پونه نگاهش و بین بچه ها و کیفهای بزرگی که قرار بود بچه ها رو بذاریم توشون چرخوند و گفت:
که دم حراست جوادی نگهمون داره و بچه ها گریه کنن چی؟
مقنعه و چادرم و جلوتر کشیدم و چپ چپ نگاهش کردم
خاطر حجاب بیش از حد میخوان بگیرنمون مثلا؟
یا صدای آرومی جواب داد:
چه بدونم جوادیه و غیر قابل پیش بینی
تیدای خوش خندم و گذاشتم تو یکی از کیفا و پستونکش و گذاشتم دهنش
همینطوری پستونکت و بخوره به وقت گریه زاری راه بندازی مامانت بیچاره شد
و اونطرف هم پوند ترانه رو میذاشت تو کیف که پستونک و دادم دستش و گفتم
بذار دهنش تا صداش در نیاد
و بعد از آماده سازیهای لازم جلوی ماشین وایسادیم و نگاهی به دانشگاهی انداختیم
که کلی خاطره ازش داشتیم و پونه با آه پر افسوسی گفت:
ای جوانی کجایی که یادت به خیرا
عینک دودیم و زدم و کیف حامل نیدار و محکم تر از قبل تو دستم گرفتم و گفتم:
بیا بریم دارم میبرمت به جوانی
با خنده پشت سرم راه افتاد
نیا مثل قدیما پنج تا آیت الکرسی بخونیم که صحیح و سلامت جوادی و پشت سر
بتاريم؟
او زیر لب شروع به خوندن آیت الکرنی کرد و پشت سرم راه افتاد...
با رسیدن به در ورودی دانشگاه قلبم تو دهنم بود و نگاهم خیره به مسیر روبه رو داشتم. قدم برمیداشتم که با شنیدن صدای جوادی غربی، هری دلم ریخت
خانم ها لطفا یه لحظه ر کنید صبر
بی اینکه عینک هامون و دراریم بهم نگاه کردیم از رو همین عینک هم میشد فهمید. که ترس و وحشت تو چشمامون موج میزنه که جوادی همراه با دوتا دختر که حسابی خوشگل کرده بودن و اومده بودن دانشگاه به سمتمون اومد و با رسیدن به ما خطاب به اون دو نفر گفت:
شماها از خانمهایی که با این پوشش میان دانشگاه خجالت نمیکشید؟
تازه فهمیدیم ماجرا از چه قراره و من و پونه الگوی دختران دانشگاه شده بودیم
دخترا که بدجوری من و یاد خودمون مینداختن با سرتقی تمام آدامس میجوییدن که
یکیشون همزمان با ترکوندن بادکنک آدامسیش جواب داد:
مثل این اسکولا بیایم دانشگاه؟
و اون یکی با پوزخند ادامه داد.
عمرا!
جوادی کلافه از دستشون نفس عمیقی کشید و روبه ما که مثل ماست وایساده بودیم.
گفت:
من شرمندم، شما بفرمایید...
پارت اول رمان 👇
https://eitaa.com/laqe_jigh/13005
🍂
🍂🍂
🍂🍂🍂♡ @laqe_jigh ♡
💫🍂🍂🍂
💅💫🍂🍂🍂
🍂🍂🍂🍂🍂🍂
💅 لاک جیـــغ 🧕
⭐️⭐️⭐️ ⭐️⭐️ ⭐️ #لجولجبازی #پارت_231 هضم جمله ای که تحویلش دادم ثانیه ها براش طول کشید و اما بازهم
⭐️⭐️⭐️
⭐️⭐️
⭐️
#لجولجبازی
#پارت_232
زل زد بهم:
_پس دیگه به هیچی فکر نکن،
به اون کثافتم فکر نکن،
هرچی بین شما بوده تموم شده و رفته،
از همین امشب دوباره باید بشی همون دختری که میشناختم،
همونی که عاشقم کرد!
فارغ از همه چیز چشم و ابرویی بهش اومدم:
_یعنی الان اینجوریم و دوست نداری؟
لبخندش باعث نمایان شدن ردیف دندون های سفید و مرتبش شد:
_حساس نشو...
ولی خب من بعد از اون یکی دوباری که دیدمت خوب فکر کردم،
هی با خودم گفتم من عاشق چیه این دختره شدم،
اونکه نه قیافه ناز و خوشگلی داشت نه...
با گرد شدن چشمهام حرفش نصفه موند و من گفتم:
_قیافه ناز و خوشگلی نداشتم؟
ندارم؟
عاشق چیه این دختره شدی؟
صدای خنده هاش که فضای ماشین و پر کرد دلخور رو ازش گرفتم:
_نظرم عوض شد...
دیگه بهت علاقه ای ندارم میتونی بری!
خنده هاش تمومی نداشت و لابه لاش جواب داد:
_چرا واینمیسی بقیش و بشنوی؟
عصبی رو کردم به سمتش:
_بگو!
خنده هاش تبدیل ب لبخند شد و گفت:
_بعدش خوب با خودم فکر کردم و به یه نتیجه رسیدم...
منتظر پلکی زدم:
_نتیجه چی بود؟
شونه ای بالا انداخت:
_با خودم فکر کردم دیدم قرار نیست همه عاشق زیبایی و قشنگی بشن...
بالاخره زشتا هم حق زندگی دارن...
حق این و دارن که احساس کنن یکی از ته دل دوستشون داره!
داشتم آتیش میگرفتم با حرفهاش که با صدای بلند گفتم:
_من زشتم؟
من زشتم و حق دارم حس کنم یکی دوستم داره؟
انگار کیف میکرد از اینطور دیدنم که دوباره قهقهه زد:
_همینه!
گیج شدم:
_چی؟
چی همینه؟
به سختی خنده هاش و کنترل کرد:
_اینطوری دیدمت که عاشقت شدم
چشمام ریز تر شد و گیج تر از قبل نگاهش کردم که ادامه داد:
_اون شب اولی که دیدمت همینطوری حرصت دادم،
همینطوری سربه سرت گذاشتم و توهم دقیقا همین شکلی شدی،
مثل الان خنده دار!
نفسم و فوت کردم تو صورتش:
_این همه زشت زشت راه انداختی که حرص من و دراری که تداعی کننده اون شب باشه؟
آروم سر تکون داد:
_فکر نمیکنم کار بدی کرده باشم!
بینیم و با حرص بالا کشیدم:
_شاید تو عاشق این حرص خوردنای من شده باشی ولی من به هیچ وجه عاشق این مدل رو مخیت نشدم و نمیشم!
چشمهاش چهارتا شد:
_من رو مخم؟
تند تند سرم و به بالا و پایین تکون دادم:
_بیشتر از اونی که فکرش و کنی!
این بار اون بود که با کلافگی نفس عمیق میکشید و اینطور دیدنش واسه من خنده دار بود که نوبت خندیدن من رسید و بعد از مدتها خندیدم...
از ته دل خندیدم و قابی که الان داشتم ازش میدیدم و هرگز فراموش نمیکردم!
⭐️
⭐️⭐️
⭐️⭐️⭐️
💅 لاک جیـــغ 🧕
⭐️⭐️⭐️ ⭐️⭐️ ⭐️ #لجولجبازی #پارت_232 زل زد بهم: _پس دیگه به هیچی فکر نکن، به اون کثافتم فکر نکن، ه
⭐️⭐️⭐️
⭐️⭐️
⭐️
#لجولجبازی
#پارت_233
با ته گرفتن خنده هام تازه یادم افتاد خیلی وقته اینجام و ساغر و کاشتم که خودم و جمع و جور کردم و بعد از انداختن نگاهی به بیرون و قبل از خداحافظی هینی کشیدم:
_چه برفی!
حسابی رفته بود تو خودش و مثل من اصلا حواسش به بیرون نبود که متعجب شد:
_نگفته بودی یه همچین برف سنگینی قراره بباره!
خیره به بیرون جواب دادم:
_من فقط می تونستم پیش بینی کنم برف تو راهه...
از این بیشتر چیزی نمیدونستم!
تک خنده ای کرد:
_اون که تابلو بود،
یه بچه پنج ساله هم آسمون امشب و میدید میفهمید چه خبره!
سر چرخوندم سمتش:
_اونوقت میگی رو مخ نیستی!
این بار خندید و چیزی نگفت و من با مکث ادامه دادم:
_چند سال پیش یه سریال دیدم،
عاشقانه بود...
تو سکوت منتظر ادامه حرفم بود و من با یادآوری اون فیلم همچنان حرف واسه گفتن داشتم:
_تو اون سریال دختره و پسره اولین برف زمستون و باهم دیدن و حسابی عاشق هم شدن،
از اون جالب ترش این بود که موقع باریدن برف دختره همین حرف و به پسره زد...
گفت میگن اونایی که اولین برف سال و باهم ببینن،
کنار هم باشن،
حتما عاشق همدیگه میشن!
پلک میزد و نگاهم میکرد که نفسی گرفتم:
_امشب که کنار تو اولین برف سال و دیدم
یاد اون سریال افتادم،
ته اون سریال بااینکه رسیدن اون دو نفر بهم خیلی سخت بود ولی بهم رسیدن...
لبهام و با زبون تر کردم و جمله پایانیم و تحویلش دادم:
_یهو زد به سرم که امشب و تا همیشه به یادم نگهدارم،
توهم نگهدار،
درسته ما از قبل هم و دوست داشتیم ولی میخوام ببینم ته ماجرای ماهم مثل اون سریال با همه نشدن ها،
با همه مشکلات ،
خوش هست یا نه!
لب زد:
_باز حرفهات مبهم شد!
لبخندی زدم:
_گفتم که یاد اون سریال افتادم
سر کج کرد:
_ته داستان ما
با همه این نشدنایی که میگی،
با همه این مشکلاتی که داری بهشون فکر میکنی،
خوب و خوشه،
چون من بیشتر از اونی که فکرش وکنی میخوامت و پای خواستنتم وایمیسم تا تهش!
⭐️
⭐️⭐️
⭐️⭐️⭐️
💅 لاک جیـــغ 🧕
⭐️⭐️⭐️ ⭐️⭐️ ⭐️ #لجولجبازی #پارت_233 با ته گرفتن خنده هام تازه یادم افتاد خیلی وقته اینجام و ساغر
⭐️⭐️⭐️
⭐️⭐️
⭐️
#لجولجبازی
#پارت_234
حرفهاش حالم و بهتر کرد،
به قشنگی امروز و این شب برفی اضافه کرد ،
غم اون گوشه دلم کمرنگ تر شد ودلتنگیم برطرف!
همزمان با نگهداشتن ماشین از فکر بیرون اومدم وروبه ساغر که داشت خودش وجمع وجور میکرد گفتم:
_یادم باشه به وقتش این دوباری که من وغافلگیر کردی وباهات تلافی کنم!
نفس عمیقی کشید:
_اگه یکی پیدا شد که اینجوری دیوونه من شه،تو هر لحظه من وغافلگیر کن!
با خنده گفتم:
_چه آه پر افسوسی هم میکشه!
به خنده افتاد:
_حسودیم شد بهت،
این پسره انگار چشمش کسی جز تورونمیبینه!
خنده هام به لبخند تبدیل شد:
_منم همینطور...
به چشم منم فقط یه مرد رو کره زمین وجود داره که صاحب قلبمه،
اونم گرشاست...
سر کج کرد:
_امیرحسین بیشتر بهش میاد!
شونه بالا انداختم:
_شاید از این به بعد امیرحسین صداش زدم!
بعد از خداحافظی با ساغر،
بالاخره برگشتم خونه،
ساعت از ۱۲میگذشت و دیگه وقت خواب بود که یک راست رفتم تو اتاقم...
این بار که جلوی آینه ایستادم عمیق لبخند زدم...
با دیدنش جون تازه ای گرفته بودم...
همه اون بدبختی ها یادم رفته بود و دلم به اندازه یک عمر گرم حرفهاش شده بود!
با خیال راحت کارهای قبل از خوابم وانجام دادم و بعد روی تخت دراز کشیدم...
نفس عمیقی سر دادم و غرق خاطراتی که از امشب ثبت میشد پلک زدم و نفهمیدم کی اما خوابم برد...
صبحم و با شنیدن صدای مامان آغاز کردم،
روی تخت کنارم نشسته بود و صدام میزد:
_یاسمن پاشو لنگ ظهره!
خسته وخوابالو چشم باز کردم:
_مگه ساعت چنده؟
با لبخند جواب داد:
_۱۲ظهر!
چشمام گرد شد:
_پس خیلی خوابیدم!
سرش وبه بالا و پایین تکون داد:
_پاشو بیا پایین میگم اکرم خانم میز صبحونت وبچینه
گفت واز اتاق بیرون رفت...
با رفتنش نشستم تو جام،
هنوز جون روپا ایستادن نداشتم که گوشیم وتو دستم گرفتم که چند دقیقه ای باهاش مشغول شم اما همینکه صفحه گوشیم و روشن کردم با دیدن دوتا پیام چشم هام گرد شد وقلبم از جا کنده شد:
‘گفته بودم حق نداری بهش نزدیک شی!’
شماره ناشناسی این پیام وبرام فرستاده بود و پشت بندش یه عکس وحشتناک...
یه عکس از گرشا که چشم هاش بسته بود و با سر و تن باند پیچی شده روتخت بیمارستان بود!
⭐️
⭐️⭐️
⭐️⭐️⭐️
💅 لاک جیـــغ 🧕
🍂🍂🍂🍂🍂🍂 💫🍂🍂🍂🍂 💅💫🍂🍂 🍂🍂🍂 🍂🍂 🍂 #استاد_مغرور #دانشجوی_شیطون #پارت420 تو تموم مسیر فقط داشتیم نقشه میکش
🍂🍂🍂🍂🍂🍂
💫🍂🍂🍂🍂
💅💫🍂🍂
🍂🍂🍂
🍂🍂
🍂
#استاد_مغرور #دانشجوی_شیطون
#پارت421
هول شده بودیم که حتی جوابی هم ندادیم و راه افتادیم و بالاخره نفس راحتی
کشیدیم
خدا رحم کرد؟
یونه خشمگین جواب داد:
ساگه این بچه نبود من دهن اون دو نفر و جر میدادم به ما گفت اسکول؟ این چادر من مبارزه به صدتا از اون مانتوهای جر واجد شماها
بدجوری تو نقشش فرو رفته بود وسط راه وایسادم و گفتم:
خواهرم مثل اینکه داری احساس مالکیت میکنی رو چادر آذرا
ساکت شد و بعد چند ثانیه انگار دو هزاریش افتاد
اصلا هرچی حق نداشت به ما بگه اسکول
با خنده سری تکون دادم
من به جای اونا از شما معذرت میخوام حالا تکون بده تا کلاس عماد شروع نشده....
همینطور که میرفتیم سمت کلاس چادرها و عینکامون و در آوردیم و پونه رفت سر و گوشی آب داد و وقتی دیدیم خبری از عماد نیست و کلاس هنوز شروع نشده وارد کلاسی شدیم که اکثر بچه هاش آشنا بودن و ترم جدید رو هم با عماد برداشته بودن
با دیدن متی که حدود یک سال بود پا تو این دانشگاه نذاشته بودیم خیلیا مات موندن و چند تا از بچه ها با ناباوری اسمم و صدا زدن
از ترس اینکه صدای گریه بچه ها در بیاد و نقشه هام نقش بر آب شه سرسری با همه خوش و بشی کردم و نگاهم و از اکیپ فرزین و امیر علی که هنوز هم موج کینه تو چشم هاشون بود گرفتم و همراه پونه رفتم و ته کلاس نشستم
خیالم راحت بود که بچه ها از حسودیشونم که شده جلو عماد حرفی از حضورم نمیزنن اما با این وجود تا جایی که میشد لم دادم رو صندلی و کیف حامل بچه رو گرفتم بغلم و با لبخند دستی به سر و روی تیدا کشیدم
آروم و راحت داشت پستونکش و میخورد و درست مثل خواهرش تا اینجارو خوب
همراهیم کرده بود.
پونه آروم صدام زده
یلدا انگار نه انگار این دخترت تو کیف اینور اونور ،شده با خیال راحت گرفته خوابیده
و زیر لب ای جانی گفت که تو دلم صدبار قربون صدقه ترانه رفتم و درست تو همین الحظه عماد مثل همون موقع ها که با ابهت و جذبه کلاس هاش و برگزار میکرد اومد تو کلاس و اومدنش همزمان شد با زدن عینک ته استکانی که با چهره پونه غریب بود
سرم و تا جایی که میشد انداخته بودم پایین و خیره به کفش هام منتظر بودم تا کلاس شروع بشه که عماد برخلاف قبل کلاسش و بی حضور غیاب شروع کرد و گفت:
و شروع کرد به خوندن کلمات قلمبه سلمیه کتاب و الحق طوری هم درس میداد که حتی صدای نفس کشیدن هم نمیومد و همه سرشون تو کتاب بود الا من و پونه که به هم چشم و ابرو میومدیم و منتظر بودیم تا آخر کلاس شه و من از همین جا عماد و صدا کنم و هم اون و غافلگیر کنم و هم اینکه خبر ازدواجمون و به همه بدم
و لحظه ها به همین روال میگذشت که پونه قفلی زد به قیافه ظاهرا متفکر فرزین و شروع کرد به کج و کوله کردن دهنش و درآوردن ادای فرزین انقدر ماهرانه خل و چل بازی در میاورد که فقط دستم و گذاشته بودم جلو دهنم که از خنده نپوکم و خودش هم به خنده افتاده بود که عماد متوجه سر و صدای ته کلاس شد. و با دست کوبید رو میزش...
پارت اول رمان 👇
https://eitaa.com/laqe_jigh/13005
🍂
🍂🍂
🍂🍂🍂♡ @laqe_jigh ♡
💫🍂🍂🍂
💅💫🍂🍂🍂
🍂🍂🍂🍂🍂🍂
💅 لاک جیـــغ 🧕
⭐️⭐️⭐️ ⭐️⭐️ ⭐️ #لجولجبازی #پارت_234 حرفهاش حالم و بهتر کرد، به قشنگی امروز و این شب برفی اضافه ک
⭐️⭐️⭐️
⭐️⭐️
⭐️
#لجولجبازی
#پارت_235
دستم لرزید با دیدن گرشا...
پیام ناشناس بود اما من میدونستم کی پشتشه...
هومن!
حتی نمیدونستم باید چیکار کنم و خیره به عکس گرشا فقط داشتم تند تند اشک میریختم!
هومن چه بلایی سرش آورده بود؟
اون کثافت چیکار کرده بود؟
چشمام و بستم و محکم روی هم فشارشون دادم،
واسه هزارمین بار هومن ولعنت کردم وخودمو!
خودمو که از گرشا دور نموندم که حرفهای هومن یادم رفت!
داشتم از گریه سر میرفتم و خون به مغزم نمیرسید که یه پیام دیگه برام اومد،
یه پیام که آدرس بیمارستان داخلش نوشته شده بود،
که گفته بود میتونم برم وببینم گرشا توچه حالیه!
از روتخت که بلند شدم گریه هام صدا دار شده بود،
اصلا نمیدونستم دارم چی میپوشم،
فقط حاضر شدم...
حاضر شدم واز اتاق زدم بیرون.
با رسیدن به طبقه پایین و رسیدن صدای گریه هام به گوش مامان واکرم خانم،
مامان هراسون از آشپزخونه بیرون زد و اکرم خانم پشت سرش ایستاد،
حتی اشک هام وپاک هم نمیکردم ودنبال سوییچ ماشین میگشتم که مامان پرسید:
_چیشده یاسمن؟
چرا داری گریه میکنی؟
کجا داری میری؟
نباید میفهمید پای گرشا درمیونه،
اونا از علاقه ای که ما به هم داشتیم نمیدونستن و اگه میفهمیدن هم چیزی درست نمیشد فقط همه چیز بدتر میشد!
بدتر وبدتر...
بینیم وبالا کشیدم وبا صدایی که به زور از حنجرم بیرون میومد گفتم:
_شادی دوستم تصادف کرده،
ساغر زنگ زد گفت حالش بده باید برم ببینمش!
قیافه مامان گرفته شد واکرم خانم گفت:
_به امید خدا چیزی نیست عزیزم،
نگران نباش!
سری به اطراف تکون دادم:
_دعا کنید که چیزیش نباشه!
گفتم وراه خروج از خونه رو در پیش گرفتم که مامان دنبالم اومد:
_بااین حالت که نمیتونی رانندگی کنی،یه چیزی بخور یه کم آروم شو بعد برو
کفشام وپوشیدم وبا پشت دست اشکام وپس زدم:
_من خوبم..
گفتم واز خونه بیرون زدم...
⭐️
⭐️⭐️
⭐️⭐️⭐️
💅 لاک جیـــغ 🧕
⭐️⭐️⭐️ ⭐️⭐️ ⭐️ #لجولجبازی #پارت_235 دستم لرزید با دیدن گرشا... پیام ناشناس بود اما من میدونستم ک
⭐️⭐️⭐️
⭐️⭐️
⭐️
#لجولجبازی
#پارت_236
بالاخره رسیدم،
توماشین صورتم و از اشک پاک کردم وبعد از گرفتن نفسی از ماشین پیاده شدم...
با هر قدم که برمیداشتم آرزومیکردم...
واسه خوب بودن حالش!
آرزو میکردم اگر چه حالش توعکس اصلا خوب نبود اما تو واقعیت خوب باشه...
خوب باشه و سرپا شه...
خوب باشه وچشماش وببینم و بعدش دیگه بهش نزدیک نمیشدم...
دیگه ازش دور میموندم!
با فهمیدن اینکه کدوم طبقه ست قدم هام با ترس واضطراب بیشتری طی شد...
من تاب دیدن بدحالیش ونداشتم،
من نمیخواستم حتی یه تار از موهاش کم بشه!
من...
من دیوونه میشدم اگه اون بخاطر من چیزیش میشد...
من عاشقش بودم!
غرق همین افکار رسیدم،
به همون طبقه و حالا باید دنبالش میگشتم...
نگاهم به داخل اتاق ها بود ودنبال گرشا میگشتم و اصلا متوجه اطرافم نبودم که یهو با شنیدن صدای زنونه آشنایی جا خورده به عقب برگشتم:
_تواینجا چیکار میکنی؟
با دیدن خانم تهرانی بزاق دهنم وبه سختی قورت دادم واون ادامه داد:
_از تن نیمه جون پسرمم دست برنمیداری؟
چرااومدی اینجا؟
اومدی چی وببینی؟
اومدی ببینی که تو اون تصادف لعنتی چطوری خودش وماشینش عین یه تیکه کاغذ مچاله شدن؟
اومدی این وببینی؟
صداش بغض داشت...
یه بغض بی نهایت و حرفهاش باعث اشک های دوباره وبی اختیارم شده بود که خانم تهرانی هم به گریه افتاد ودستم و گرفت و من دنبال خودش کشوند و درست پشت اون دیوار شیشه ای که فاصله بین ما و گرشا بود ولم کرد:
_ببین...
ببین باهاش چیکار کردید خوب ببین!
چشم هاش بسته بود...
هیچ چیز بهتر از اونی که تو عکس دیده بودم نبود...
بدتر بود!
خیلی بدتر که این همه دم ودستگاه بهش وصل بود،
که چشم هاش هنوز بسته بود،
که اشک های خانم تهرانی بند نمیومد...
⭐️
⭐️⭐️
⭐️⭐️⭐️
💅 لاک جیـــغ 🧕
⭐️⭐️⭐️ ⭐️⭐️ ⭐️ #لجولجبازی #پارت_236 بالاخره رسیدم، توماشین صورتم و از اشک پاک کردم وبعد از گرفت
⭐️⭐️⭐️
⭐️⭐️
⭐️
#لجولجبازی
#پارت_237
خانواده تهرانی همه چیز و از چشم من میدیدن...
من مقصر بودم...
نباید باهاش به تماشای برف مینشستم هرچند هنوز عاشقش بودم،
نباید از عشق و دوست داشتن بهش میگفتم...
من مقصر بودم که حالا هومن این بلارو سرش آورده بود!
با فاصله از آقا و خانم تهرانی یه گوشه ایستاده بودم میدونستم بودنم داره آزارشون میده اما پای رفتن نداشتم دلم میخواست بمونم،
انقدر بمونم که چشمهاش و باز کنه که صداش و بشنوم و بعد برم!
با ایستادن آقا کوروش درست روبه روم از فکر بیرون اومدم :
_نمیخوای بری؟
چندباری پشت سرهم پلک زدم و اون ادامه داد:
_شاید بهتر باشه با پدرت تماس بگیرم اون بیاد دنبالت؟
سری به اطراف تکون دادم:
_من فقط نگران...
نزاشت حرفم تموم شه:
_تو هیچ نسبتی با پسر من نداری،
تو هیچ ربطی به خانواده ما نداری الا اینکه باعث شدی این بلا سر پسرم بیاد،
حالا دیگه برو...
نمیخوام وقتی به هوش میاد با دیدن تو حالش بدتر شه!
بغضم و قورت دادم و این بار تا خواستم چیزی بگم با شنیدن صدای خانم تهرانی حواسمون به اون سمت پرت شد:
_گرشا بیدار شد...
چشم هاش و باز کرد!
آقای تهرانی که دوید سمت اتاق ترس و کنار گذاشتم و دنبالش رفتم،
من باید چشم هاش و میدیدم
میدیدم و بعد میرفتم!
از پشت همون دیوار شیشه ای پلک زدنش و تماشا کردم و آروم باریدم،
خوشحال بودم که نفس میکشید که هنوز فرصت جبران باقی بود!
بعد از گذشت چند دقیقه دکترش که وضعیتش و چک میکرد از اتاق بیرون اومد و من توضیحاتش و که تحویل آقای تهرانی میداد و از دور شنیدم:
_خداروشکر حالش خوبه،
به سرش ضربه سختی وارد نشده فقط دستش شکسته که خوب میشه،
جراحی پای راستش هم خیلی خوب پیش رفت و حالا دیگه باید دوران نقاهت و طی کنه.
جون گرفتم با شنیدن حرفهاش...
جون گرفتم که حالش خوب بود!
بالاخره نفس عمیق و آسوده ای کشیدم و چشم دوختم به داخل اتاق،
پلک میزد اما من و نمیدید که لبخندی زدم،
حالا میتونستم برم...
ازش دور شم و دیگه باعث حتی کم شدن یک تار از موهاش نباشم...
⭐️
⭐️⭐️
⭐️⭐️⭐️
💅 لاک جیـــغ 🧕
🍂🍂🍂🍂🍂🍂 💫🍂🍂🍂🍂 💅💫🍂🍂 🍂🍂🍂 🍂🍂 🍂 #استاد_مغرور #دانشجوی_شیطون #پارت421 هول شده بودیم که حتی جوابی هم ندا
🍂🍂🍂🍂🍂🍂
💫🍂🍂🍂🍂
💅💫🍂🍂
🍂🍂🍂
🍂🍂
🍂
#استاد_مغرور #دانشجوی_شیطون
#پارت422
اون ته کلاس چه خبره؟ لطفا سکوت و رعایت کنید!
انگشت اشاره و جلو بینیم گذاشتم و آرون لب زدم:
دیگه خفه
که عماد رفت وسط کلاس و با صدای رسایی گفت:
خیلی خب کی آمادگی کنفرانس داره؟
و منتظر چشم میچرخوند بین بچهها و من و پونه هم سعی در قایم کردن خودمون داشتیم و پونه خودش و با چشم دوختن به ترانه ای که بغلش تو کیف بود مشغول کرده بود و من هم به زیبایی طرح و نقشهای موزاییک کف کلاس پی برده بودم که یکی از بچه ها که دو تا صندلی با ما فاصله داشت پا شد و با صدای بلندی گفت:
من استاد!
و همین صدای بلندش واسه جا خوردن من و هول کردن پونه کافی بود که یهو پستونک
و از تو دهن ترانه کشید و همزمان با راه گرفتن اون دانشجو به وسط کلاس صدای گریه ترانه هم بلند شد.
با این اتفاق آب دهنم و به بدبختی قورت دادن و چشم دوختم به پونه ای که پستونک به دست داشت نگاهم میکرد و متوجه اطرافم نبودم که عماد با لحن کلافه و گیجی
پرسید:
صدای گریه بچه داره از کجا میاد؟
نگاه ها به سمتمون برگشته بود اما از جایی که بچه ای پیدا نبود کسی نمیدونست ماجرا از چه قراره که عماد دنباله صدا رو گرفت و با هر قدم بهمون نزدیک تر شد.
کی جرات کرده با بچه باشه بیاد سر کلاس من؟
دو قدمی من و پونه بود که سرم و گرفتم بالا و خیره تو چشماش گفتم:
من!
پارت اول رمان 👇
https://eitaa.com/laqe_jigh/13005
🍂
🍂🍂
🍂🍂🍂♡ @laqe_jigh ♡
💫🍂🍂🍂
💅💫🍂🍂🍂
🍂🍂🍂🍂🍂🍂
🍂🍂🍂🍂🍂🍂
💫🍂🍂🍂🍂
💅💫🍂🍂
🍂🍂🍂
🍂🍂
🍂
#استاد_مغرور #دانشجوی_شیطون
#پارت423
سکوت عجیبی فضای کلاس و پر کرده بود و عماد هم ناباورانه فقط بلک میزد که یکی
از دختران چای شیرین کلاس روبه من گفت:
پس یکسال غیبتت واسه زایمان بوده
همه رو به خنده انداخت و یکی دیگه با بی حیایی کامل ادامه داد:
استاد جاوید دانشجوی سابقت مامان شده پس کی قراره بیای من و بگیری منم مامان
شم؟
اول وله ای تو کلامن به پا شده بود که بیا و ببین!
عماد بی توجه به حرف بقیه ترانه ای رو که داشت از گریه سر میرفت و از تو کیف
بیرون آورد و همینطور که تو بغلش تکونش میداد گفت:
دیوونه شدی یلدا بچم رو گذاشتی تو کیف برداشتی آوردی اینجا؟
یا این حرف عماد دوباره کلاس ساکت شد و سحر از دخترای بی آزار کلاس عینکش و
داد بالا و گفت
ش شما با هم ازدواج کردید؟
يقل دستیش هر چند گیج بود اما زد تو سرش و قبل از اینکه کسی بخواد حرفی بزنه
اشاره ای به من و عماد کرد
ازدواج چیه؟ به بچه ام دارن؟
فقط من و عماد و پونه ساکت: بودیم و بقیه داشتن نظرات کارشناسیشون و میدادن که این بار صدای گریه از کیف دیگه بلند شد و حالا صدای گریه 2 تا بچه باهم قاطی شده بود که به سکوتم پایان دادم و تیدا رو از کیف بیرون آوردم و همینطور که نکونش میدادم تا گریه نکته رویه اون دختر جواب دادم:
یه دونه نه دوتان
صدای هو کشیدن بچه ها بچه ها بلند شد و قبل از هر چیز دیگهای فرزین با کلافگی بلند شد و از کلاس زد بیرون و در عین تعجبم بیتا رو صندلیش از حال رفت که صدای جیغ دوستش بلند شده...
پارت اول رمان 👇
https://eitaa.com/laqe_jigh/13005
🍂
🍂🍂
🍂🍂🍂♡ @laqe_jigh ♡
💫🍂🍂🍂
💅💫🍂🍂🍂
🍂🍂🍂🍂🍂🍂
💅 لاک جیـــغ 🧕
⭐️⭐️⭐️ ⭐️⭐️ ⭐️ #لجولجبازی #پارت_237 خانواده تهرانی همه چیز و از چشم من میدیدن... من مقصر بودم...
⭐️⭐️⭐️
⭐️⭐️
⭐️
#لجولجبازی
#پارت_238
از بیمارستان بیرون زدم.
بودنم چیزی و درست نمیکرد...
فقط همه چیز و بدتر میکرد و حالا وقتش بود که به قولم عمل کنم...
که برم...
برم یه جای دور برم که گرشا یا امیرحسین در امون باشه...
اگه میموندم اگه دوباره همدیگه رو میدیدیم معلوم نبود بعدش چه اتفاقی میفتاد!
یک راست رفتم خونه...
به محض ورودم مامان جلو روم نمایان شد:
_حال دوستت چطور بود؟
از نگاهش خیلی خوب میفهمیدم که داره بهم کنایه میزنه،
که از همه چیز با خبره!
سکوت که کردم ادامه داد:
_خانوادش راضی بودن اینجوری واسش اشک بریزی؟
کلافه گفتم:
_لازم نیست این همه تیکه بارم کنی،
آره رفته بودم دیدن گرشا ،
دروغ گفتم!
دندوناش روی هم چفت شد:
_تو اصلا میفهمی داری چیکار میکنی؟
میفهمی بااین کارات داری ته مونده آبروی باباتم میبری؟
از کنارش رد شدم:
_نگران نباشید،
دیگه بااون ته مونده ای که میگید کاری ندارم،
دارم میرم چمدون ببندم...
میخوام برم!
همزمان با بالا رفتن از پله ها صداش و شنیدم:
_بری؟
کجا به سلامتی؟
ایستادم و سرچرخوندم سمتش:
_مگه نگران آبروتون نیستید؟
میخوام از تهران برم
میخوام یه چند وقتی نباشم که همه چی آروم شه که همه خلاص شن از شر من!
فقط بلند بلند نفس کشید و چیزی نگفت که رفتم بالا و در و پشت سرم بستم.
لعنت به حال بدی که تمومی نداشت...
لعنت به منی که محکوم بودم به دوری و فاصله گرفتن از مردی که عاشقش بودم...
بخاطر جونش...
بخاطر آبروی خانوادم...
باید میرفتم!
شروع کردم به جمع کردن لباس هام،
با هر تایی که بهشون میزدم صورت خیسم و با پشت دست پاک میکردم و بینیم و بالا میکشیدم...
دلم نمیخواست برم،
دلم میخواست بمونم دلم دوباره دیدن چشمهای همرنگ شبش و میخواست اما نمیشد!
حتی اگه دلم نمیخواست باید میرفتم...
باید!
⭐️
⭐️⭐️
⭐️⭐️⭐️
💅 لاک جیـــغ 🧕
⭐️⭐️⭐️ ⭐️⭐️ ⭐️ #لجولجبازی #پارت_238 از بیمارستان بیرون زدم. بودنم چیزی و درست نمیکرد... فقط همه چ
⭐️⭐️⭐️
⭐️⭐️
⭐️
#لجولجبازی
#پارت_239
لباسهایی که لازم داشتم و جمع کردم و بلند شدم،
تو آینه که به خودم نگاه کردم جا خوردم،
از گریه سرخ شده بودم،
حال چشمامم اصلا تعریفی نبود!
چند ثانیه ای چشم بستم و دوباره بازشون کردم،
چند تیکه از لوازم آرایشی هام و چیزایی که فکر میکردم بهشون نیاز بشه رو برداشتم،
عجله داشتم واسه رفتن و یک جا بند نبودم که با به صدا دراومدن صدای پیام گوشیم متوقف شدم و نگاهی به صفحش انداختم
دوباره همون شماره ناآشنا برام یه پیام فرستاده بود:
" دیدیش؟
دیدی باهات شوخی ندارم؟"
دستم مشت شد با خوندن پیامی که میدونستم از سمت هومنه،
اون واقعا یه هیولا بود!
همزمان با افتادن اشکی از گوشه چشمهام براش نوشتم:
"دیدم...
دیگه باهاش کاری نداشته باش،
من دارم از تهران میرم."
پیام و که براش فرستادم انگار قلبم داشت از جا کنده میشد،
همه چیز تو این زندگی کوفتی اجباری بود!
با شنیدن صدای اکرم خانم پشت دراتاق از فکر بیرون اومدم:
_یاسمن جان،
آقا میخواد باهات حرف بزنه!
نفسی گرفتم و جواب دادم:
_الان میام!
دستی به سر و صورت آشفتم کشیدم و از اتاق بیرون رفتم،
بابا پایین درحال قدم زدن بود و حسابی تو خودش بود که متوجهم شد و ایستاد و من همزمان با رسیدن به پایین زیر لب سلامی گفتم که بابا به سمتم اومد:
_دوباره چیشده؟
پلکی زدم:
_هیچی نشده بابا،
فقط من میخوام واسه یه مدت از تهران برم،
لطفا این کار و برام انجام بده،
میخوام همین امشب برم
ابرویی بالا انداخت:
_یعنی چی؟
یعنی چی که میخوای از تهران بری؟
سری تکون دادم:
_بخاطر هومن
چشم ریز کرد:
_هومن؟
هومن چیکار کرده؟
طول کشید اما بالاخره من من کنان جواب دادم:
_هومن امروز بخاطر من ،
از قصد یه تصادف راه انداخته یه تصادف که باعث شده گرشا...
بابا نزاشت حرفم تموم شه:
_اسم اون پسره رو نیار!
بزاق دهنم و با سر و صدا قورت دادم،
اخم بابا و حرفهاش همچنان ادامه داشت:
_اون به تو چه ربطی داره؟
چه ربطی داره که هومن بخواد بخاطر تو همچین کاری کنه؟
شونه ای بالا انداختم:
_هومن این کار و کرده چون میخواد من و اون هیچوقت بهم نزدیک نشیم!
نگاه بابا تو چشمهام چرخید:
_مگه نزدیک شدید؟
مگه تو بااون پسره صنمی داری؟
سوالهای پی در پی اش باعث دوباره قورت دادن آب دهنم شد:
_ندارم ولی...
ولی میخوام برم اینطوری بهتره!
⭐️
⭐️⭐️
⭐️⭐️⭐️
💅 لاک جیـــغ 🧕
⭐️⭐️⭐️ ⭐️⭐️ ⭐️ #لجولجبازی #پارت_239 لباسهایی که لازم داشتم و جمع کردم و بلند شدم، تو آینه که به خو
⭐️⭐️⭐️
⭐️⭐️
⭐️
#لجولجبازی
#پارت_240
یه قدم عقب رفت و مامان که روی مبل نشسته بود گفت:
_کجا بری؟
میخوای کجا زندگی کنی؟
لب زدم:
_هرجایی غیر از تهران،
اینجوری واسم بهتره!
بابا دستی تو صورتش کشید:
_بس کن این حرفهارو،
برو یه آبی به صورتت بزن به زندگیت برس،
هومن و اون پسره گرشا هم غلط میکنن بخوان به تو نزدیک بشن!
به سمتش رفتم:
_من باید برم بابا،
من نمیخوام تهران بمونم،
نمیتونم بمونم!
تو صورتم جواب داد:
_کجا بفرستمت؟
کجا میخوای بری؟
لبام تو دهنم جمع شد و بعد از چند ثانیه گفتم:
_هرجا که شما بگید،
من فقط میخوام تهران نباشم...
نفس عمیقی کشید:
_چه گرفتاری شدم...
و دوباره تو خونه قدم برداشت که مامان روبه روش ایستاد:
_حالا که میخواد بره دیگه مخالفت نکن
...
بابا با کلافگی گفت:
_کجا بفرستمش؟
مگه همین چند وقت پیش از بیمارستان نیاوردیمش خونه؟
کجا بفرستمش که خیالم راحت باشه؟
که بدونم حالش خوبه؟
بهشون نزدیک شدم و مامان نگاهش و بین من و بابا چرخوند:
_میفرسیمش شیراز،
شیراز خونه مامانم،
اونجا هم مامان هست هم یاسر اونا میتونن...
من هیچ جوره با دایی یاسر آبم تو یه جوب نمیرفت که پریدم بین حرفهای مامان:
_من اونجا نمیرم
بابا نگاه تیزی بهم انداخت:
_منم تو رو جایی نمیفرستم که تنهایی سر کنی!
قیافم گرفته شد:
_بابا شما که میدونی من از وقتی خودم و شناختم با دایی یاسر مشکل دارم،
حتی خود شماهم خیلی باهاش خوب نیستید اونوقت من برم اونجا؟
مامان گفت:
_اگه میخوای تهران نباشی آره میری اونجا اگه هم نه،
برو تو اتاقت!
سرم سوت میکشید با حرفهاشون،
باهام عین یه بچه 5ساله رفتار میکردن و من اصلا تو وضعی نبودم که بخوام این بحث و ادامه بدم که به خودم دلداری دادم که اگه برم دیگه هیچ خطری گرشا رو تهدید نمیکنه و با صدای گرفته و آرومی جواب دادم:
_باشه...
من میرم شیراز،
میرم خونه مامان رعنا...
و این جمله ها پایانی بود به همه بحث ها که بابا سری تکون داد:
_خیلی خب،
پس برو آماده شو،
باهم میریم و بعد ما برمیگردیم توهم تا هروقت دلت خواست میتونی بمونی اونجا!
همزمان با راهی شدنم به اتاق،
این بار سردرد تازه ای هم همراهم بود،
تحمل دایی یاسر اونم واسه یه مدت نامعلوم!
⭐️
⭐️⭐️
⭐️⭐️⭐️
💅 لاک جیـــغ 🧕
⭐️⭐️⭐️ ⭐️⭐️ ⭐️ #لجولجبازی #پارت_240 یه قدم عقب رفت و مامان که روی مبل نشسته بود گفت: _کجا بری؟ می
⭐️⭐️⭐️
⭐️⭐️
⭐️
#لجولجبازی
#پارت_241
راهی شیراز شدیم.
از تهران دور شدم...
کیلومترها دور شدم و انقدر باید دور میموندم که همه چیز فراموش شه،
که فراموش کنم تموم قلبم متعلق به مردی که باید ازش دور بمونم...
که اون هم من و فراموش کنه و اگه نتونستم،
اگه نتونست لااقل واسه همدیگه کمرنگ بشیم،
انقدر کمرنگ و محو که دیگه هیچوقت از رسیدن از مال هم شدن حرفی نزنیم...
که خیال همه و علی الخصوص هومن راحت بشه!
با متوقف شدن ماشین جلوی در خونه مامان رعنا از فکر بیرون اومدم،
بالاخره رسیدیم که بابا نفسی گرفت و گفت:
_پیاده شید برید داخل،
من چمدون و میارم!
مامان جلوتر از ما پیاده شد و زنگ خونه رو زد،
طولی نکشید که در باز شد و دایی یاسر تو چهار چوب در خونه قدیمی مامان رعنا نقش بست،
دیدنش باعث اوقات تلخیم شد،
اون هیچ شباهتی به بقیه نداشت و سیگار گوشه لبش و نگاهش که بهم دوخته شده بود تلخی اوقاتم و بیشتر هم میکرد که بابا در ماشین و باز کرد و گفت:
_تو که هنوز نشستی،
پیاده شو!
پیاده شدم ،
مامان رفته بود تو که زیرلب سلامی گفتم و بی اینکه منتظر جوابش بمونم وارد حیاط شدم.
تو حیاط بزرگ خونه قدم برداشتم و همزمان با رسیدن به در ورودی مامان رعنارو دیدم،
لبخند مهربونی تحویلم داد و قربون صدقه هاش شروع شد که به سمتش رفتم و خودم و تو بغل گرم و نرمش جا دادم...
حالا یک ساعتی از رسیدنمون میگذشت،
نصفه شب بود اما سفره شام بااصرار مامانش رعنا همچنان باز بود که یه لیوان آب نوشیدم و همزمان با پایین گذاشتن لیوان متوجه چشم های ریز دایی یاسر شدم و پشت بندش صداش و شنیدم:
_چرا طلاق گرفتی؟
جا خوردم با سوالش و ابرویی بالا انداختم اما قبل از اینکه من بخوام چیزی بگم رو کرد به بابا و ادامه داد:
_چرا همچین کاری کردید؟
بابا جواب داد:
_پسره اذیتش میکرد،
دیگه نمیتونستن باهم باشن
سری تکون داد:
_یه علف بچه با یه خودکشی الکی که فقط باعث آبروریزی شد همتون و به زانو درآورد که از اون پسره بدبخت جدا بشه
نیش زبونش و این نگاهش به زن و مرد هرگز عوض شدنی نبود که گفتم:
_دایی شما که جای من نبودی،
شما که از هیچی خبر نداری پس بهتره...
حرفم ادامه داشت اما با صدا زدن اسمم توسط مامان،
نصفه نیمه رها شد:
_یاسمن!
و مامان رعنا ادامه داد:
_شما تازه از راه رسیدید خسته اید،
برید بخوابید،
همه اتاقها مرتبن،
هرکی هرجا راحته بخوابه!
و اینجوری به بحثی که مطمئن بودم دوباره پیش میاد خاتمه داد!
⭐️
⭐️⭐️
⭐️⭐️⭐️
💅 لاک جیـــغ 🧕
⭐️⭐️⭐️ ⭐️⭐️ ⭐️ #لجولجبازی #پارت_241 راهی شیراز شدیم. از تهران دور شدم... کیلومترها دور شدم و انقد
⭐️⭐️⭐️
⭐️⭐️
⭐️
#لجولجبازی
#پارت_242
بعد از راه افتادن مامان اینا به سمت تهران،
برگشتم تو اتاق،
تموم دیشب و از فکر و خیال نتونسته بودم پلک روهم بزارم و حالا حسابی خوابم میومد که سریع چپیدم زیر پتو و چشمهام و بستم و اما هنوز چشم هام گرم نشده بود که با شنیدن صدای آشنایی بالا سرم چشم باز کردم:
_پاشو،
پاشو که من نمیزارم حتی یه دقیقه بخوابی!
سخت بود اما چشمام و باز کردم ،
سحر بالا سرم ایستاده بود و نیشش تا بناگوش باز بود که یه چشمی نگاهش کردم:
_تو اینجا چیکار میکنی؟
و تا بخواد جواب بده دوباره چشمام و بستم که لگد محکمی بهم زد:
_نخواب!
صاف نشستم تو جام و گفتم:
_هنوزم وحشی ای،
موندم کی از باغ وحش فراریت داده!
ادام و درآورد و رو لبه تخت نشست:
_همونی که تورو از تیمارستان فراری داده
و نگاه معناداری بهم انداخت:
_خودکشی؟
اونم واسه جدا شدن از یه مرد به اون جذابی و همه چی تمومی؟
عقل تو سرته؟
با چندش سری تکون دادم:
_نمیدونم چرا از نظر همه اطرافیام اون کثافت جذاب و همه چی تمومه!
شونه ای بالا انداخت:
_مردم همونی و میگن که میبینن،
منم جز جذابیت تو مراسم عقد شما چیزی ندیدم
حالا که قصد نداشت بزاره بخوابم از رو تخت بلند شدم و تو آینه نگاهی به قیافه ترکیدم انداختم:
_همین دیگه،
شماها فقط همونی که دیدین و میگین،
وگرنه هومن هیچ چیز خوبی نداشت!
با شیطنت از تو آینه چشم دوخت بهم:
_هیچیش خوب نبود؟
حتی هیکلش؟
حتی باهم...
نزاشتم حرفش تموم شه و چشم غره ای بهش رفتم:
_پررو!
خندید:
_حالا که ازش جدا شدی دیگه غیرتی نشو!
چشمام چهارتا شد:
_غیرتی کدومه؟
حالم بهم میخوره وقتی راجع بهش حرفی زده میشه!
ابرویی بالا انداخت:
_اینم حرفیه،
حالا چرا اومدی اینجا؟
دستی به موهام کشیدم :
_اومدم حال و هوام عوض شه،
البته اگه بزاری!
چپ چپ نگاهم کرد:
_واسه همین اومدم،
حالا اگه با دایی یاسر بیشتر بهت خوش میگذره من پاشم برم؟
چرخیدم سمتش:
_اوه اوه،
اصلا یادم نبود یه تو مخی تر از توهم وجود داره،
از جات تکون نخور!
دوباره به خنده افتاد:
_اومدم ببرمت خونمون ولی تا از در اومدم تو مامان رعنا گفت که یاسمن هیچ جا نمیاد و تو اگه میخوای میتونی پیش یاسمن بمونی
تکیه دادم به میز پشتم و سری تکون دادم:
_پس بمون!
چشمهاش و بست و دوباره باز کرد:
_میمونم،
بریم صبحونه بخوریم؟
زیرلب اوهومی گفتم:
_تو برو واسم میز و بچین منم برم یه آبی به صورتم بزنم!
ایستاد و بعد تا کمرخم شد:
_چشم پرنسس،
امر و دستور دیگه ای؟
آروم که خندیدم غر زد:
_بچه تهرون فکر کردی من نوکر خونتونم؟
و غرغر کنان از اتاق بیرون رفت...
⭐️
⭐️⭐️
⭐️⭐️⭐️
💅 لاک جیـــغ 🧕
🍂🍂🍂🍂🍂🍂 💫🍂🍂🍂🍂 💅💫🍂🍂 🍂🍂🍂 🍂🍂 🍂 #استاد_مغرور #دانشجوی_شیطون #پارت423 سکوت عجیبی فضای کلاس و پر کرده بو
🍂🍂🍂🍂🍂🍂
💫🍂🍂🍂🍂
💅💫🍂🍂
🍂🍂🍂
🍂🍂
🍂
#استاد_مغرور #دانشجوی_شیطون
#پارت424
بیتا؟ تو خوبی؟
و چند تا ضربه آروم به صورتش زد که نصفه نیمه هوشیار شد و آروم آب زد:
اون افریطه زن جاوید شده دوتام براش زاییده!
و دوباره از حال رفت که این بار کلاس از شدت خنده ترکید و عماد که حالا یخش باز شده بود با خنده ی ته دلی ای که باعث چین افتادن گوشه چشم هاش میشد گفت
همین و میخواستی؟
به قدم بهش نزدیک شدم و خیره تو چشماش جواب دادم:
دیگه وقتش بود همه بدونن که تو استاد خاص منی
از جایی که حسودا تقریبا همشون نقله شده بودن و یا از کلاس زده بودن بیرون یا از شدت حسودی از حال رفته بودن صدای سوت و دست بچه های کلاس بلند شد و یهو گریه ی بچه هام به طور همزمان قطع شد و شروع کردن به خندیدن که پونه با برگهای ریخته نگاهش و بین چهارتامون چرخوند و گفت:
به حق چیزهای ندیده
و زد زیر خنده که عماد ترانه رو تحویل پونه داد و چرخید سمت بچه ها و دستش و به
نشونه سکوت بالا آورد.
حالا دیگه انقدر سر و صدا میکنید که مدیریت دانشگاه عذرم و بخواد و یا دو تا بچه از نون خوردن بیفتم؟
حرف هاش بی فایده بود و کلاس رو هوا بود که یهو در کلاس باز شد و صدای تا آشنای
مردی تو کلاس پیچید
اینجا چه خبره استاد جاوید؟
عماد که نگاهش به در نبود مضطرب به سمت مردی که جلو در بود نگاه کرد
مرد جوونی که چهرش بدجوری آشنا بود اما هر چقدر فکر میکردم یادم نمیومد که
کجا دیدمش.
عماد با دیدن کسی که من هنوز به جا نیاورده بودم تاباورانه لبخندی زد و زمزمه کرد.
شا شاهرخ تو؟ اینجا؟
و هر دو به سمت هم قدم برداشتن
تازه فهمیده بودم قضیه از چه قراره و اون مرد کیها.
درست بود.
اون شاهرخ بود کسی که ارغوان ازش میگفت
مثل بقیه نگاه گیجم و دوخته بودم بهشون که خوش و بش گرمی باهم کردن و بعد
عماد
روبه همه گفت:
كلاس تعطیله روز همگی بخیر
و با این حرفش همه رو به بیرون رووته کرد و فقط من و پونه موندیم که آقـا تـازه
پادشون افتاد ما هویج نیستیم و با اشاره به من
گفت:
انقدر خوشحالم از دیدنت که حتی یادم رفت معرفی کنم، یلدا همسرم
و دست اشاره اش و به سمت پونه تغییر جهت داد.
و ایشون هم دوست یلدا پونه
شاهرخ با لباسهای صاف و اتو کشیده به ریش و موهای مرتب سـری بـه نشونه تایید
تکون داد و با لبخند به سمتمون اومد
خوشبختم و این دوتا بچه؟
عماد با لبخند مرموزی جواب داد
فکر کردی فقط. عروسیم و از دست دادی؟
و اینطوری همه رو به خنده انداخت و شاهرخ شوکه شده لب زد...
پارت اول رمان 👇
https://eitaa.com/laqe_jigh/13005
🍂
🍂🍂
🍂🍂🍂♡ @laqe_jigh ♡
💫🍂🍂🍂
💅💫🍂🍂🍂
🍂🍂🍂🍂🍂🍂
💅 لاک جیـــغ 🧕
⭐️⭐️⭐️ ⭐️⭐️ ⭐️ #لجولجبازی #پارت_242 بعد از راه افتادن مامان اینا به سمت تهران، برگشتم تو اتاق، تم
⭐️⭐️⭐️
⭐️⭐️
⭐️
#لجولجبازی
#پارت_243
دوتایی مشغول خوردن صبحونه شدیم،
تعریف های سحر تمومی نداشت و بااومدنش حالم خیلی بهتر شده بود،
سحر دختر خاله همسن و سال خودم بود و با اینکه سالی یکی دوبار بیشتر همو نمیدیدم اما حسابی باهم خوب بودیم و حالا اومدنش باعث بهتر شدن همه چی شده بود که صبحونم و با اشتها خوردم و همزمان با قورت دادن آخرین لقمم متوجه صدای زنگ گوشیم شدم،
گوشیم روی میز بود که با دیدن شماره ساغر برداشتمش و جواب دادم:
_سلام جونم؟
صداش گوشم و پر کرد:
_سلام ؛
خوبی؟
چرا دیشب هرچی زنگ زدم خاموش بودی؟
گفتم:
_گوشیم شارژ نداشت خاموش شده بود،
چیزی شده؟
گرفته گفت:
_چرا یه زنگ به امیرحسین نمیزنی؟
اینطوری که نمیشه!
نگاه خیره مونده سحر و که دیدم گفتم:
_بهت پیام میدم ساغر،
فعلا خداحافظ
و گوشی و قطع کردم که سریع برام یه پیام فرستاد:
" شماره اش و گذاشتی رو رد تماس؟
نگرانته!
دیشب به من زنگ زد که حالت و بدونه که بدونه کجایی که چرا جوابش و نمیدی و من نمیدونم باید بهش چی بگم!"
خوندن پیامش باعث یخ زدن تنم شد،
چاره ای نداشتم جز اینطور بی خبر رفتن،
بخاطر خودش!
بخاطر تقدیری که نرسیدن بود!
جواب دادم:
" بگو حالم خوبه،
بگو ایران نیستم،
یه جوری دست به سرش کن ساغر،
تو که خوب از همه چیز باخبری،
من نمیخوام اتفاق بد دیگه ای براش بیفته"
گوشی و کنار گذاشتم سحر مرموز نگاهم کرد:
_چیزی شده؟
سری به نشونه رد حرفش تکون دادم:
_دوستمه،
ساغر!
ابرویی بالا انداخت و واسه جمع و جور کردن میز بلند شد.
تموم فکرم پی گرشا بود...
پی بدحالی الانش،
پی پریشونیش که بیشتر از پریشون حالی من بود...
من حداقل میدونستم چه خبره،
میدونستم و ازش دور شده بودم اما اون چی؟
گرشا بعد از به هوش اومدنش متوجه نبودنم شده بود بی اینکه دلیلش و بدونه و مطمئن بودم حالا به جز تحمل زخم و درد و شکستگی های تنش روحشم در عذابه...
داره اذیت میشه و نمیدونه چه خبره!
⭐️
⭐️⭐️
⭐️⭐️⭐️
💅 لاک جیـــغ 🧕
⭐️⭐️⭐️ ⭐️⭐️ ⭐️ #لجولجبازی #پارت_243 دوتایی مشغول خوردن صبحونه شدیم، تعریف های سحر تمومی نداشت و ب
⭐️⭐️⭐️
⭐️⭐️
⭐️
#لجواجبازی
#پارت_244
حالا چند شب از به اینجااومدنم میگذشت،
تو این مدت نتونستم دوست داشتن گرشارو از سحر پنهون کنم و حالا اون هم از ماجرا باخبر بود،
غرق فکر نفس عمیقی سر دادم و همین باعث نگاه سوالی مامان رعنا شد:
_تو فکری؟
سرم و که به اطراف تکون دادم این بار نوبت دایی یاسر رسید که سیگارش و تو جا سیگاری خاموش کرد و گفت:
_حتما داره به آبروریزی هایی که راه انداخته فکر میکنه!
و پوزخندی تحویلم داد که دستم از عصبانیت مشت شد و جواب دادم:
_دایی من فکر نمیکنم کاری کرده باشم که به شخص شما لطمه ای زده باشه،
هرکاری کرده باشم به خودم کردم به مامان و بابام نه شما!
چشم غره ای بهم اومد:
_مطلقه شدنت ربطی به ما نداره؟
خودکشیت چی؟
خیره تو چشماش جواب دادم:
_نه نداره،
زندگی خودمه خودمم واسش تصمیم میگیرم!
از عصبانیت دندوناش روهم چفت شد و با دست مشت شده نیمخیز شد که مامان رعنا جلوش و گرفت:
_چیکار میکنی یاسر؟
و روبه من ادامه داد:
_تو چرا انقدر بلبل زبونی میکنی؟
دلخور از حرفهایی که شنیده بودم بلند شدم و بی هیچ حرفی رفتم تو اتاق و در و هم پشت سرم بستم،
خسته بودم از جواب پس دادن به این و اون ،رو لبه تخت نشستم،
خسته از تحمل داییم که تو این چند روز کم نزاشته بود و با حرفهاش حسابی آزارم داده بود!
دلم حسابی گرفته بود که چونم از بغض لرزید و ورود سحر به اتاق هم باعث این نشد که بغضم و جمع و جور کنم!
_یاسی تو که دایی یاسر و میشناسی چرا...
سر چرخوندم سمتش و حرفش و بریدم:
_ولش کن،
بریم بیرون شام بخوریم؟
با تعجب ابرویی بالا انداخت:
_ به مامان رعنا و دایی چی بگیم؟
بلند شدم و گفتم:
_انقدری بزرگ شدیم که لازم نباشه جواب کسی و بدیم،
آماده شو اونش با من!
⭐️
⭐️⭐️
⭐️⭐️⭐️
💅 لاک جیـــغ 🧕
⭐️⭐️⭐️ ⭐️⭐️ ⭐️ #لجواجبازی #پارت_244 حالا چند شب از به اینجااومدنم میگذشت، تو این مدت نتونستم دوست
⭐️⭐️⭐️
⭐️⭐️
⭐️
#لجولجبازی
#پارت_245
بعد از آماده شدن از اتاق بیرون زدیم،
همونطور که انتظار میرفت دایی با اخم نگاهی به جفتمون انداخت و روبه سحر گفت:
_کجا به سلامتی؟
سحر که به من من افتاد من گفتم:
_میریم خونه خاله و برمیگردیم!
ابرو بالا انداخت:
_این وقت شب؟
نگاهم که به سمت مامان رعنا چرخید،
این بار مامان جواب داد:
_پیاده که نمیرن،
ماشین سحر هست،
برید عزیزم زود برگردید!
لبخندی تحویلش د ادم و تا خواستیم راهی شیم دوباره صدای دایی یاسر فضای خونه رو پر کرد:
_نصفه شب برنگردید،
میرید خونه یگانه و سریع برمیگردید!
سحر چشمی گفت و از خونه بیرون زدیم...
سوار ماشین که شدیم نفس عمیق و آسوده ای کشیدم و سرم و به پشتی صندلیم تکیه دادم که سحر همزمان با روشن کردن ماشین گفت:
_حالا کجا بریم؟
شونه بالا انداختم:
_یه رستوران خوب،
یه جایی که چند ساعتی خوش بگذره بهمون!
سری به نشونه تایید داد و ماشین و به حرکت درآورد...
با قاشق و چنگال غذام و به بازی گرفته بودم و حسابی تو خودم بودم که سحر نگاه دقیقش و بهم دوخت:
_چرا نمیخوری؟
فقط نگاهش کردم و چیزی نگفتم که ادامه داد:
_اگه بخاطر دایی...
نزاشتم حرفش تموم شه:
_بخاطر دایی نیست،
از صبح یه حالیم،
دلم آروم نیست!
لبهاش و با زبون تر کرد:
_حتما دلتنگ تهرانی؟
شیراز ما بهت خوش نمیگذره؟
عمیق نفس کشیدم:
_نمیدونم،
شاید این باشه!
یه قاشق از غذاش خورد و بعد از قورت دادنش گفت:
_به نظرم هرچقدرم گرفته و دلتنگی،
این کباب و از دست نده!
نگاهی یه غذام انداختم و بی میل و اشتها یه کمی خوردم،
حالا غذای سحر هم تموم شده بود که دوغش و نوشید و همزمان با پاک کردن اطراف لبش با دستمال،
نگاهش و بهم دوخت:
_بریم؟
شالم و رو سرم مرتب کردم و گفتم:
_آره بریم که اصلا حوصله جر و بحث با دایی یاسر و ندارم
آروم خندید و بلند شد و تا من بخوام خودم و جمع وجور کنم رفت به سمت صندوق،
تو صفحه گوشیم نگاهی به خودم انداختم قیافم حسابی پکر بود انگار تو دلم داشتن رخت میشستن که حالم و نمیفهمیدم...
نمیدونستم نگران و بی تابم یا دلتنگ اما خوب نبودم!
بااین وجود چشم از خودم گرفتم و باهم از رستوران بیرون زدیم.
⭐️
⭐️⭐️
⭐️⭐️⭐️
💅 لاک جیـــغ 🧕
⭐️⭐️⭐️ ⭐️⭐️ ⭐️ #لجولجبازی #پارت_245 بعد از آماده شدن از اتاق بیرون زدیم، همونطور که انتظار میرفت
⭐️⭐️⭐️
⭐️⭐️
⭐️
#لجولجبازی
#پارت_246
تو تموم مسیر خیره به بیرون آهنگ گوش میدادم که سحر پوفی کشید:
_مثلا اومدیم بیرون دلت باز شه،
تو که داری بدتر و بدتر میشی!
سرم که به سمتش چرخید صدای ضبط و بست:
_فکرنکنم دلتنگی تهران تورو به این حال انداخته باشه،
دلتنگ اون پسره ای نه؟
آقا امیرحسین!
چپ چپ نگاهش کردم:
_اذیتم نکن سحر
لب و لوچش آویزون شد:
_من دیگه عقلم به جایی نمیرسه
تا خواستم صدای ضبط و بازکنم این بار با شنیدن صدای زنگ گوشیم حواسم به اون سمت پرت شد،
یه شماره ناشناس رو صفحه گوشی افتاده بود که چند باری مرورش کردم و بالاخه جواب دادم:
_بله؟
جز سکوت چیزی نشنیدم که ادامه دادم:
_الو؟
بفرما...
هنوز حرفم تموم نشده بود که صدای آشنایی گوشم و پر کرد:
_سلام!
دهنم عین ماهی باز و بسته میشد اما نمیتونستم حرفی بزنم،
صدایی که شنیده بودم متعلق به کسی نبود جز گرشا ،
صدا صدای اون بود و حالا دوباره داشتم میشنیدمش:
_نمیخوای چیزی بگی؟
نمیخوای بگی چرا این کار و کردی؟
نمیخوای بگی چرا تا شیراز رفتی؟
چرا من و بااین حال تا اینجا کشوندی؟
نمیخوای حرفی بزنی؟
چشمام گرد شد با شنیدن حرفاش و با صدایی که بغض گرفتش کرده بود لب زدم:
_تو...
تو کجایی؟
بی هیچ مکثی جواب داد:
_شیراز..
فقط نمیدونم دقیقا کجایی!
سر چرخوندم سحر با نگرانی چند باری پرسید چیشده و نتونستم بهش چیزی بگم؛
باورم نمیشد گرشا چطوری اومده بود شیراز؟
چطوری پیدام کرده بود؟
من که به ساغر گفته بودم چیزی نگه حالا اینجا چیکار میکرد؟
با اون پای جراحی شده چطوری این همه راه و اومده بود؟
دوباره صداش و شنیدم:
_نمیخوای بگی کجای شیرازی؟
بریده بریده گفتم:
_چرا...
چرااومدی اینجا؟
تکرار کرد:
_کجای شیرازی؟
میخوام ببینمت...
میخوام باهات حرف بزنم!
چشمهام و بستم و دوباره بازشون کردم:
_تو کجایی؟
بگو من میام!
⭐️
⭐️⭐️
⭐️⭐️⭐️
💅 لاک جیـــغ 🧕
⭐️⭐️⭐️ ⭐️⭐️ ⭐️ #لجولجبازی #پارت_246 تو تموم مسیر خیره به بیرون آهنگ گوش میدادم که سحر پوفی کشید:
⭐️⭐️⭐️
⭐️⭐️
⭐️
#لجولجبازی
#پارت_247
دور زدیم و راهی شدیم،
راهی سمتی که گرشا بود،
سحر خیره به مسیر روبه رو مدام غر میزد:
_مامان رعنا تاالان دوبار زنگ زده،
برگردیم پوستمون و میکنن!
سری تکون دادم:
_یه کاریش میکنیم،
فوقش میریم خونه شما فردا میریم خونه مامان رعنا
نفس عمیقی کشید:
_خدا امشب و بخیر کنه..
و نیم نگاه گذرایی بهم انداخت:
_اصلا این پسره عقل تو سرش هست؟
از تهران پا شده اومده اینجا که چی؟
خودم هزار تا سوال تو سرم بود و هیچ جوابی واسه این سوال سحر نداشتم که گفتم:
_نمیدونم،
پس کی میرسیم؟
جواب داد:
_نزدیکیم،
همینجاها باید باشه!
نگاهم و به اطراف چرخوندم،
دنبالش میگشتم،
دنبال گرشایی که نمیدونستم چجوری فهمیده شیرازم و چجوری بااون وضعش راه افتاده و اومده!
همچنان نگاهم به این سمت و اون سمت بود که سحر گفت:
_دقیقا همونجاست که گفته،
یه زنگ بهش بزن!
چیزی نگفتم و دست بردم سمت گوشیم اما قبل از تماس گرفتن باهاش،
انگار چشمهام متوجهش شد که شمارش و نگرفتم و با حواس جمع به روبه روم نگاه کردم،
گرشا بود..
همینجا بود و توی اون تاکسی که باهامون فاصله ای نداشت نشسته بود که گفتم:
_پیداش کردم...
و بی اینکه منتظر جوابی از سمت سحر بمونم در ماشین و باز کردم و پیاده شدم...
نفهمیدم چطوری اون چند تا قدم تا رسیدن بهش و طی کردم،
اما خودم و بهش رسوندم و در تاکسی و باز کردم،
از دیدنم متعجب شد و چشم هاش روبه گردی رفت که با جدیت زل زدم بهش:
_اینجا چیکار میکنی؟
نگاهم که به پای بسته شدش افتاد عصبی هم شدم،
نشسته بود رو صندلی کنار راننده اما چه نشستنی!
صندلی و تا جایی که میشد عقب کشیده بود و پشتیش و خوابونده بود،
درست مثل یه تخت خواب:
_نمیبینی وضعتو؟
چرااومدی اینجا؟
چرا؟
راننده که تاالان سکوت کرده بود تک سرفه ای کرد و پیاده شد.
با رفتنش گرشا دستش و به نشونه سکوت بالا آورد:
_آروم باش!
نفس عمیقی کشیدم و صاف روبه روش ایستادم که ادامه داد:
_اونی که باید سوال بپرسه منم و اونی که باید جواب بده تو!
⭐️
⭐️⭐️
⭐️⭐️⭐️
💅 لاک جیـــغ 🧕
⭐️⭐️⭐️ ⭐️⭐️ ⭐️ #لجولجبازی #پارت_247 دور زدیم و راهی شدیم، راهی سمتی که گرشا بود، سحر خیره به مسیر
⭐️⭐️⭐️
⭐️⭐️
⭐️
#لجواجبازی
#پارت_248
جراحت های روی صورتش،
این پا و اون دست بستش همه و همه قلبم و به درد میاورد ،
گلوم و از بغض سنگین میکرد و تن صدام و پایین میاورد:
_نمیبینی وضعتو؟
اصلا به فکر خودت هستی؟
رو ازم گرفت:
_تو چی؟
این وضعم و دیدی و دیگه جوابم و ندادی؟
دیدی و از تهران زدی بیرون؟
دیدی و اومدی اینجا؟
هوا سرد بود اما چیزی که باعث یخ زدن تنم میشد سرمای زمستون نبود،
حرفهای گرشا بود...
حرفهایی که حکم یه سطل آب سرد و داشت...
میریخت رو همه وجودم و حتی نفس کشیدن و برام سخت میکرد!
این بار خیره تو چشمام کنایه زد:
_از تصادفم،
از این حالم خبر داشتی نه؟
همه چی و میدونستی و اومدی؟
دستم مشت شد و جواب دادم:
_آره میدونستم،
میدونستم و اومدم!
متعجب ابرویی بالا انداخت:
_چرا؟
مگه درستش این نیست که تو سختیا باهم باشیم؟
بزاق دهنم و به سختی قورت دادم،
سخت بود اما باید جوابی بهش میدادم که راهی تهران شه...
که بره و به زندگیش برسه...
که فراموشم کنه...
فراموشم کنه و امن زندگی کنه...
من نمیخواستم سایه شوم هومن بیشتر از این بهش صدمه بزنه!
سکوتم که طولانی شد لب زد:
_چیشد؟
نگاهم و تو صورتش چرخوندم و جواب دادم:
_من تصمیمم و گرفتم گرشا،
میخوام تنها باشم،
تا آخر عمر!
جا خوده پوزخندی زد:
_میخوای تنها باشی؟
سرم و به نشونه تایید تکون دادم:
_میخوام اینطوری زندگی کنم...
دور از تهران...
و با مکث چند ثانیه ای ادامه دادم:
دور از تو...
دور از همه اون گذشته!
چشمهاش گرد شد:
_زده به سرت؟
میفهمی داری چی میگی؟
جواب دادم:
_برگرد تهران..
برگرد و به زندگیت برس...
دیگه نه به من فکر کن و نه باهام تماسی بگیر...
دیگه دنبالم نیا!
چشمهاش گرد موند و فقط قفسه سینش زیر اون کاپشن چرمی بالا و پایین شد:
_برم؟
برم به زندگیم برسم؟
همه تلاشم و واسه سرد و خونسرد نشون دادن کردم،
اگه به حرفهام شک میکرد اگه میموند پای این عشق نفرین شده معلوم نبود این بار چه بلایی سرش میومد که سرم و به نشونه تایید تکون دادم:
_آره برو...
من دیگه نیستم!
⭐️
⭐️⭐️
⭐️⭐️⭐️
💅 لاک جیـــغ 🧕
🍂🍂🍂🍂🍂🍂 💫🍂🍂🍂🍂 💅💫🍂🍂 🍂🍂🍂 🍂🍂 🍂 #استاد_مغرور #دانشجوی_شیطون #پارت424 بیتا؟ تو خوبی؟ و چند تا ضربه آروم
🍂🍂🍂🍂🍂🍂
💫🍂🍂🍂🍂
💅💫🍂🍂
🍂🍂🍂
🍂🍂
🍂
#استاد_مغرور #دانشجوی_شیطون
#پارت425
آخرین باری که باهات حرف زدم فقط خبر تاهلت و دادی
عماد نفس عمیقی کشید
دیگه میخواستم بهت زنگ بزنم که تشریف آوردی ایران
و با یه کم مکث ادامه داد:
به تلافی نبود این چند وقتم حالا دیگه میتونم بزرگ شدن بچه هات و ببینم
و یه قدم نزدیک تر شد به من و پونه و نگاهی به تیدا و ترانه انداخت
چقدرم که خوشگلن؟
حرف های عماد و شاهرخ انگار تمومی نداشت و به نظر دوستهای صمیمی ای بودن که بعد از یه مدت ندیدن همدیگه حالا تعریف هاشون حسابی گل کرده بود و ماهم به همین خاطر تنهاشون گذاشتیم و حالا همراه پونه تو حیاط دانشگاه نشسته بودیم که پونه گفت:
حالا این رفیق عماد ،خان اومده تو این دانشگاه؟
سری به نشونه تایید تکون دادم
اره به نظر شوخ طبعیش گل کرد:
تا وقتی ما بودیم هرچی پیرمرده استاد ما میشد حالا که ما نیستیم ببین استادایی داره میاد
با خنده گفتم
با مهران به تماس بگیرم نه؟
تسریع حرفش و عوض کرد
آره بهش بگو که پونه به تار موت و به صدتا از این استادا نمیده
او با تاز عشوه شروع کرد به قربون صدقه رفتن مهران که حرفی نزدم و با شدم سریا
يقية قربون صدقه رفتنات و نگهدار واسه تو راه بریم خونه
بلند شد سرپا
به جبران این همه سال جوادی و که فریب دادیم حال فرزین و امیر علم که گرفتیم بیتاهم که از حال بردیم.
و با نگاه به منی که نمیفهمیدم داره چی میگه ادامه داد:
درسته دیگه اینجا کاری نداریم و میتونیم بریم!
شونه به شونه هم راه افتادیم که گفتم
دیوونه فکر کردم چی میخوای بگی
بیخیال چشمی تو کاسه چرخوند
قابل پیش بینی نبودن از صفات بارز بنده است!
با رسیدن به جوادی این بار بی توجه به نگاه گیجش از جلو چشمش رد شدیم و
خواستم جوانی بدم که گوشیم زنگ خورد.
سخت بود با وجود بغل داشتن بچه گوشی و جواب بدم و واسه همینم و فعلا دست نگهداشتم تا رسیدن به ماشین و بعد از اینکه نشستیم تو ماشین تازه فرصت کردم
نگاهی به گوشی بندازم.
شیما باهام تماس گرفته بود
همینطوری که شمارش و میگرفتم خطاب به پوته گفتم
حتما باز میخواد بپرسه تو این ماه از بارداری چیکار کنم؟
پارت اول رمان 👇
https://eitaa.com/laqe_jigh/13005
🍂
🍂🍂
🍂🍂🍂♡ @laqe_jigh ♡
💫🍂🍂🍂
💅💫🍂🍂🍂
🍂🍂🍂🍂🍂🍂
💅 لاک جیـــغ 🧕
⭐️⭐️⭐️ ⭐️⭐️ ⭐️ #لجواجبازی #پارت_248 جراحت های روی صورتش، این پا و اون دست بستش همه و همه قلبم و ب
⭐️⭐️⭐️
⭐️⭐️
⭐️
#لجولجبازی
#پارت_249
لبهاش و با زبون تر کردوبعد از چند ثانیه سکوت گفت:
_باورم نمیشه تو این حرفهارو بزنی،
تو که چند شب پیش از دوست داشتن میگفتی،
تو که خوب بودی پس چرا حالا یهو...
نزاشتم حرفاش تموم شه:
_بعضی وقتا زمان باعث میشه فکر و حرف آدما عوض بشه،
حالا من هم فکرم عوض شده هم اون حرفها که بهت زدم،
پس دیگه ادامه نده!
چشم بست و دوباره باز کرد:
_هومن کاری کرده و من بی خبرم؟
تو این چند روزه چیزی شده و من نمیدونم؟
اگه چیزی شده بگو...
بگو من و تو یه بار از حرف نزدن باهم از سکوت ضربه خوردیم،
بگو نزار همه چی دوباره تکرار شه!
سرم و به اطراف تکون دادم:
_هیچ اتفاقی نیفتاده،
فقط میخوام تنها باشم ،
واسه همیشه!
گفتم و از سرمایی که به تنم رعشه انداخته
بود لرزیدم:
_ حالا برگرد تهران...
امیدوارم زندگی خوبی داشته باشی!
سکوتش که تکرار شد هرجور شده جلوی قلبم ایستادم ...
ایستادم و بااینکه سخت بود اما چشم ازش گرفتم و قدم برداشتم واسه برگشتن به ماشین سحر که با گرفتن مچ دستم توسط گرشا تو همون قدم اول متوقف شدم و صدای گرفتش و شنیدم:
_همه این حرفهارو از ته قلبت گفتی؟
نگاهم که به چشماش افتاد پلکم پرید ،
من ته قلبم میمردم واسش...
من داشتم جون میکندم بخاطر گفتن حرفهایی که یه مشت دروغ بیشتر نبود و حالا خبر از قلبم میگرفت!
تکرار کرد:
_زل بزن تو چشمام بگو همه این حرفهایی که گفتی حرفهای تو قلبت بود،
بگو نمیخوامت...
بگو برو واسه همیشه برو...
و با کمی مکث ادامه داد:
_اونوقت میرم!
نگاه کردن بهش سخت شد...
چجوری باید زل میزدم تو چشمهای همرنگ شبش و از نخواستنش میگفتم وقتی سلول به سلول تنم نیاز بهش و فریاد میزد؟
بغض تو گلوم سنگین تر میشد ،
نفس کشیدن سخت تر و این مرد منتظر جواب بود...
جوابی که خیالش و راحت کنه...
که تکلیف و روشن کنه!
تو این ثانیه ها هزار بار با خودم کلنجار رفتم،
تحملِ نداشتنش...
مال من نبودنش و اما نفس کشیدنش خیلی آسون تر از نفس نکشیدنش بود!
مطمئن بودم اگه این رابطه ادامه پیدا میکرد هومن ضربه آخر و بهش میزد اون این کار و میکرد،
اون عوضی این بار...
این بار از جون گرشا نمیگذشت،
خودش گفته بود و من نمیخواستم این اتفاق بیفته...
دیگه نمیخواستم حتی یه تار از موهای گرشا کم بشه که بغضم و قورت دادم و بااینکه تنم میلرزید و صدام بیشتر خیره شدم تو چشماش:
_همه اون حرفهایی که بهت زدم از ته قلبم بود...
همه چی بین ما تمومه...
حالا برو!
دستش که از روی آستین پالتوم دور مچم قفل شده بود شل شد و همین واسه بیرون کشیدن دستم کافی بود که یه قدم رفتم عقب و لب زدم:
_برو...
خداحافظ!
و در ماشین و بستم...
⭐️
⭐️⭐️
⭐️⭐️⭐️
💅 لاک جیـــغ 🧕
⭐️⭐️⭐️ ⭐️⭐️ ⭐️ #لجولجبازی #پارت_249 لبهاش و با زبون تر کردوبعد از چند ثانیه سکوت گفت: _باورم نمی
⭐️⭐️⭐️
⭐️⭐️
⭐️
#لجولجبازی
#پارت_250
هیچکس نمیفهمید تو همون چند قدم که تا رسیدن به ماشین سحر برداشتم بهم چی گذشت،
با هرقدم لرزیدم،
تنم لرزید،
چونم از بغض لرزید...
چقدر دروغ گفته بودم...
چقدر پریشون بودم...
چقدر از خودم بدم میومد که با حرفهام گند زدم به غرور مردونش،
گند زدم به حسی که اون و تا اینجا کشونده بود...
چقدر از خودم بیزار بودم بخاطر این بخت شوم!
همزمان با باز کردن در ماشین سحر پرسید:
_دوساعته چی میگید بهم؟
یخ نکردی؟
نگاهم که بهش افتاد هیچ جوابی بهش ندادم و یهو از بغض ترکیدم که چشمهاش گرد شد:
_یاسی؟
خوبی؟
نشستم رو صندلی و در و بستم و بین گریه بریده بریده گفتم :
_برو...
برو سحر!
از اینطور دیدنم حسابی جا خورده بود که با به حرکت درآوردن ماشین بازم ساکت نموند:
_بگو چیشده؟
چی گفتید بهم؟
سرم و تکیه داده بودم به شیشه پنجره و واسه دلم،
واسه دلی که خون بود میباریدم...
من خیلی بد بودم که اینجوری باهاش حرف زده بودم...
خیلی بد بودم که جز دردسر،
جز گرفتاری...
جز اذیت...
جز دل شکستن چیزی برای مردی که دوستش داشتم،
یا فرا تر از دوست داشتن،
عاشقش بودم نداشتم!
سحر که شاهد حال نامساعدم بود صورتش گرفته شد:
_تا کی میخوای گریه کنی؟
اصلا اینجوری بااین قیافه میتونیم بریم خونه؟
و عمیق نفس کشید و ماشین و کنار خیابون نگهداشت و خیره تو چشمام ادامه داد:
_به من بگو چیشده یاسمن،
حداقلش اینه که دلت سبک میشه!
بینیم و بالا کشیدم و گفتم:
_میخواستی چی بشه؟
همه چی فقط بدتر شد...
بهش گفتم...
بهش گفتم دوستندارم...
بهش گفتم واسه همیشه بره...
گفتم همه چی تمومه...
گفتم بااینکه تا اینجا بخاطرم اومده بود،
گفتم و حالش و بدتر کردم گفتم و حالم بدتر شد!
و سرم و به پشتی صندلی تکیه دادم:
_لعنت به تقدیر من...
لعنت من!
دستش و رو دستم گذاشت:
_همه این کارارو بخاطر خودش کردی،
تو که میدونی اگه اینارو نمیگفتی اگه این رابطه ادامه پیدا میکرد اون هومن نامرد حتما دوباره یه بلایی سرش میاورد،
غیر از اینه؟
سری به نشونه رد حرفش تکون دادم:
_همین حالاشم تن و بدنم داره میلرزه که نکنه هومن فهمیده باشه گرشا تا شیراز اومده بخاطر دیدنم!
دستم و نوازش کرد:
_بد به دلت راه نده،
الانم آروم باش،
اشکات و پاک کن،
چندتاهم نفس عمیق بکش منم میرم از این سوپرمارکت اون سمت خیابون واست یه بطری آب میگیرم حالت جا بیاد!
و با لبخند چشم ازم گرفت و از ماشین پیاده شد....
⭐️
⭐️⭐️
⭐️⭐️⭐️
💅 لاک جیـــغ 🧕
⭐️⭐️⭐️ ⭐️⭐️ ⭐️ #لجولجبازی #پارت_250 هیچکس نمیفهمید تو همون چند قدم که تا رسیدن به ماشین سحر بردا
⭐️⭐️⭐️
⭐️⭐️
⭐️
#لجولجبازی
#پارت_251
هیچکس نمیفهمید تو همون چند قدم که تا رسیدن به ماشین سحر برداشتم بهم چی گذشت،
با هرقدم لرزیدم،
تنم لرزید،
چونم از بغض لرزید...
چقدر دروغ گفته بودم...
چقدر پریشون بودم...
چقدر از خودم بدم میومد که با حرفهام گند زدم به غرور مردونش،
گند زدم به حسی که اون و تا اینجا کشونده بود...
چقدر از خودم بیزار بودم بخاطر این بخت شوم!
همزمان با باز کردن در ماشین سحر پرسید:
_دوساعته چی میگید بهم؟
یخ نکردی؟
نگاهم که بهش افتاد هیچ جوابی بهش ندادم و یهو از بغض ترکیدم که چشمهاش گرد شد:
_یاسی؟
خوبی؟
نشستم رو صندلی و در و بستم و بین گریه بریده بریده گفتم :
_برو...
برو سحر!
از اینطور دیدنم حسابی جا خورده بود که با به حرکت درآوردن ماشین بازم ساکت نموند:
_بگو چیشده؟
چی گفتید بهم؟
سرم و تکیه داده بودم به شیشه پنجره و واسه دلم،
واسه دلی که خون بود میباریدم...
من خیلی بد بودم که اینجوری باهاش حرف زده بودم...
خیلی بد بودم که جز دردسر،
جز گرفتاری...
جز اذیت...
جز دل شکستن چیزی برای مردی که دوستش داشتم،
یا فرا تر از دوست داشتن،
عاشقش بودم نداشتم!
سحر که شاهد حال نامساعدم بود صورتش گرفته شد:
_تا کی میخوای گریه کنی؟
اصلا اینجوری بااین قیافه میتونیم بریم خونه؟
و عمیق نفس کشید و ماشین و کنار خیابون نگهداشت و خیره تو چشمام ادامه داد:
_به من بگو چیشده یاسمن،
حداقلش اینه که دلت سبک میشه!
بینیم و بالا کشیدم و گفتم:
_میخواستی چی بشه؟
همه چی فقط بدتر شد...
بهش گفتم...
بهش گفتم دوستندارم...
بهش گفتم واسه همیشه بره...
گفتم همه چی تمومه...
گفتم بااینکه تا اینجا بخاطرم اومده بود،
گفتم و حالش و بدتر کردم گفتم و حالم بدتر شد!
و سرم و به پشتی صندلی تکیه دادم:
_لعنت به تقدیر من...
لعنت من!
دستش و رو دستم گذاشت:
_همه این کارارو بخاطر خودش کردی،
تو که میدونی اگه اینارو نمیگفتی اگه این رابطه ادامه پیدا میکرد اون هومن نامرد حتما دوباره یه بلایی سرش میاورد،
غیر از اینه؟
سری به نشونه رد حرفش تکون دادم:
_همین حالاشم تن و بدنم داره میلرزه که نکنه هومن فهمیده باشه گرشا تا شیراز اومده بخاطر دیدنم!
دستم و نوازش کرد:
_بد به دلت راه نده،
الانم آروم باش،
اشکات و پاک کن،
چندتاهم نفس عمیق بکش منم میرم از این سوپرمارکت اون سمت خیابون واست یه بطری آب میگیرم حالت جا بیاد!
و با لبخند چشم ازم گرفت و از ماشین پیاده شد....
⭐️
⭐️⭐️
⭐️⭐️⭐️
💅 لاک جیـــغ 🧕
⭐️⭐️⭐️ ⭐️⭐️ ⭐️ #لجولجبازی #پارت_251 هیچکس نمیفهمید تو همون چند قدم که تا رسیدن به ماشین سحر برداش
⭐️⭐️⭐️
⭐️⭐️
⭐️
#لجولجبازی
#پارت_252
با رفتنش چیزی عوض نشد،
نفس عمیق کشیدم اما اشکام بند نیومد...
این ماجرای غم انگیز سر دراز داشت،
مگه میشد به این راحتی باهاش کنار اومد،
مگه میشد امشب و فراموش کرد؛
مگه میشد عشقی که هیچوقت از بین نمیرفت و نادیده گرفت؟
محال بود...
محال!
غرق افکاری که حالم و بدتر میکرد اشک هام و پاک میکردم که با شنیدن صدای زنگ گوشیم دوباره بینیم و بالا کشیدم و گوشیم و از تو جیبم بیرون آوردم و با دیدن همون شماره ای که گرشا باهام تماس گرفته بود آه از نهادم بلند شد...
بهش گفته بودم بره و حالا پشت خط بود،
نمیدونستم ...
دیگه نمیدونستم باید بهش چی بگم که جوابی ندادم و تماس قطع شد و اما طولی نکشید که دوباره صدای زنگ گوشیم بلند شد ،
انگار قصد بیخیال شدن نداشت که با همون صدای گرفته ،
طلبکارانه جواب دادم:
_مگه نگفتم...
هنوز جملم به وسطاش هم نرسیده بود که صدای مردونه ناآشنایی گوشم و پر کرد:
_الو...
این آقا که مسافر منه حالش یهو بد شده من دارم میرسونمش بیمارستان ،
با گوشی من با شما تماس گرفته بود گفتم خبرتون کنم!
با شنیدن حرفهاش حتی پلک زدن روهم یادم رفت و فقط پرسیدم:
_چیشده؟
میبردیش کدوم بیمارستان؟
اسم بیمارستان و که گفت گوشی و قطع کردم،
قلبم داشت از جا کنده میشد و تو اومد و رفت ماشینها با چشمهام دنبال سحر میگشتم که بالاخره سر و کلش پیداشد،
این بار اون بود که در و باز میکرد و من بودم که بی معطلی ازش میخواستم بریم...
بریم به بیمارستانی که اسمش و میدونستم و نمیدونستم کجاست!
حدودا نیم ساعتی طول کشید تا رسیدیم،
جلوتر از سحر تو بیمارستان راه افتادم...
دل تو دلم نبود،
نمیدونستم چیشده،
نمیدونستم چرا حالش بد شده و داشتم به سمت پذیرش میرفتم که با دیدن راننده تاکسی مسیرم عوض شد و سریع خودم و به اون مرد میانسال رسوندم،
با دیدنم قبل از اینکه فرصت کنه چیزی بگه من پرسیدم:
_گرشا کجاست؟
از دیدن صورتم حیرون موند و لب زد:
_اتاق ته راهرو...
تا رسیدن به اون اتاق هزار بار مردم و زنده شدم،
تنم سرد تر از قبل شد و با رسیدن به اتاق و دیدن گرشا بالاخره تونستم نفسی بکشم!
رو یکی از تخت های توی اتاق دراز کشیده بود و دکتر و پرستار بالای سرش بودن،
چشمهاش بسته بود و اونها در حال چک کردن وضعیتش بودن که با استرس نگاهشون کردم و تا خواستم برم داخل اتاق پرستار به سمتم چرخید:
_شما اینجا چیکار میکنید؟
⭐️
⭐️⭐️
⭐️⭐️⭐️
💅 لاک جیـــغ 🧕
⭐️⭐️⭐️ ⭐️⭐️ ⭐️ #لجولجبازی #پارت_252 با رفتنش چیزی عوض نشد، نفس عمیق کشیدم اما اشکام بند نیومد...
⭐️⭐️⭐️
⭐️⭐️
⭐️
#لجولجبازی
#پارت_253
جواب این سوالش و ندادم و خیره به گرشا گفتم:
_حالش چطوره؟
این بار قبل از اینکه اون بخواد چیزی بگه دکتر نسبتا جوونی که بالاسر گرشا بود گفت:
_شما با این آقا نسبتی دارید؟
سکوت که کردم ادامه داد:
_کسی که آوردش بیمارستان گفت از تهران تا اینجا همراهش بوده ولی من بعید میدونم ایشون بااین حالش حتی از بیمارستان مرخص شده باشه و موندم چطوری این همه راه و تا شیراز اومده!
غم دنیا واسه چندمین بار تو دلم جمع شد،
پس هنوز زخم خودش خوب نشده بود و من یه زخم جدید بهش هدیه کرده بودم!
جلوتر رفتم و گفتم:
_حالش چطوره؟
دکتر شونه بالا انداخت:
_فقط میتونم بگم این آقا حتما از جونش سیر شده که بااین وضع به جای استراحت کردن هوس سفر به سرش زده!
دکتر از هیچ چیز خبر نداشت وحرفهاش فقط داشت نگران ترم میکرد که تکرار کردم:
_لطفا بهم بگید حالش چطوره؟
چیشده؟
نگاهش وبین من و گرشا چرخوند وخیره بهم گفت:
_جراحی که رو پاش انجام شده نیاز به حداقل دو هفته استراحت داره،
دست شکستش نیاز به مراقبت داره!
لب زدم:
_من باید چیکار کنم؟
قیافه متفکرانه ای به خودش گرفت:
_ باید تحت نظر باشه،
بخاطر ضعف جسمانی و افت فشار از حال رفته و امشب و صد درصد باید اینجا بمونه،
علاوه براین
به هیچ وجه نباید بااین پا حرکت کنه وگرنه نه تنها نتیجه عمل عکس میشه بلکه مشکلات خیلی خیلی جدی براش به وجود میاد و ممکنه دیگه نتونه بااین پا مثل سابق راه بره!
موبه تنم سیخ شد...
نباید اتفاقی براش میفتاد...
باید خوب میشد...
تموم زخم هاش تموم دردهاش باید ترمیم میشد که گفتم:
_من میتونم پیشش بمونم؟
ازش مراقبت میکنم!
سری به نشونه تایید تکون داد:
_بله،
لطفا مراقبش باشید که بعد از بیدار شدن هوس جابه جایی به سرش نزنه!
زیرلب چشمی گفتم و دکتر اولین جملش و تکرار کرد:
_نگفتید شما چه نسبتی باهاش دارید؟
بغضم و قورت دادم و سعی کردم خودم و آروم نشون بدم هرچند که میدونم ممکن نبود:
_نامزدمه!
ابرویی بالا انداخت و بعد از چند ثانیه همراه اون پرستار از اتاق بیرون زد...
با رفتنشون خودم و به تخت گرشا نزدیک تر کردم،
بالاسرش که ایستادم و نظاره گر رنگ پریده صورتش شدم قلبم به درد اومد،
حال اون خیلی بدتر از من بود!
نفس عمیقی کشیدم،
حالا موهای مشکیش بلند تر شده بود درست مثل ریش هاش،
گوشه ابروهای پرپشت و مردونش رد شکستگی به جا بود و مژه های مشکی بلندش با وجود بسته بودن چشمهاش،
همچنان خودنمایی میکردن!
یه دل سیر نگاهش کردم،
حتی فرصت داشتم به خط و خش های نه چندان کم صورت و بدنش هم نگاه کنم و واسه چندمین بار تو همین چند دقیقه از هومن بیزار
تر و متنفرتر بشم...
اون عوضی بد بلایی سر گرشا آورده بود...
اون عوضی خودخواه!
⭐️
⭐️⭐️
⭐️⭐️⭐️