💅 لاک جیـــغ 🧕
⭐️⭐️⭐️ ⭐️⭐️ ⭐️ #لجولجبازی #پارت_235 دستم لرزید با دیدن گرشا... پیام ناشناس بود اما من میدونستم ک
⭐️⭐️⭐️
⭐️⭐️
⭐️
#لجولجبازی
#پارت_236
بالاخره رسیدم،
توماشین صورتم و از اشک پاک کردم وبعد از گرفتن نفسی از ماشین پیاده شدم...
با هر قدم که برمیداشتم آرزومیکردم...
واسه خوب بودن حالش!
آرزو میکردم اگر چه حالش توعکس اصلا خوب نبود اما تو واقعیت خوب باشه...
خوب باشه و سرپا شه...
خوب باشه وچشماش وببینم و بعدش دیگه بهش نزدیک نمیشدم...
دیگه ازش دور میموندم!
با فهمیدن اینکه کدوم طبقه ست قدم هام با ترس واضطراب بیشتری طی شد...
من تاب دیدن بدحالیش ونداشتم،
من نمیخواستم حتی یه تار از موهاش کم بشه!
من...
من دیوونه میشدم اگه اون بخاطر من چیزیش میشد...
من عاشقش بودم!
غرق همین افکار رسیدم،
به همون طبقه و حالا باید دنبالش میگشتم...
نگاهم به داخل اتاق ها بود ودنبال گرشا میگشتم و اصلا متوجه اطرافم نبودم که یهو با شنیدن صدای زنونه آشنایی جا خورده به عقب برگشتم:
_تواینجا چیکار میکنی؟
با دیدن خانم تهرانی بزاق دهنم وبه سختی قورت دادم واون ادامه داد:
_از تن نیمه جون پسرمم دست برنمیداری؟
چرااومدی اینجا؟
اومدی چی وببینی؟
اومدی ببینی که تو اون تصادف لعنتی چطوری خودش وماشینش عین یه تیکه کاغذ مچاله شدن؟
اومدی این وببینی؟
صداش بغض داشت...
یه بغض بی نهایت و حرفهاش باعث اشک های دوباره وبی اختیارم شده بود که خانم تهرانی هم به گریه افتاد ودستم و گرفت و من دنبال خودش کشوند و درست پشت اون دیوار شیشه ای که فاصله بین ما و گرشا بود ولم کرد:
_ببین...
ببین باهاش چیکار کردید خوب ببین!
چشم هاش بسته بود...
هیچ چیز بهتر از اونی که تو عکس دیده بودم نبود...
بدتر بود!
خیلی بدتر که این همه دم ودستگاه بهش وصل بود،
که چشم هاش هنوز بسته بود،
که اشک های خانم تهرانی بند نمیومد...
⭐️
⭐️⭐️
⭐️⭐️⭐️
💅 لاک جیـــغ 🧕
⭐️⭐️⭐️ ⭐️⭐️ ⭐️ #لجولجبازی #پارت_236 بالاخره رسیدم، توماشین صورتم و از اشک پاک کردم وبعد از گرفت
⭐️⭐️⭐️
⭐️⭐️
⭐️
#لجولجبازی
#پارت_237
خانواده تهرانی همه چیز و از چشم من میدیدن...
من مقصر بودم...
نباید باهاش به تماشای برف مینشستم هرچند هنوز عاشقش بودم،
نباید از عشق و دوست داشتن بهش میگفتم...
من مقصر بودم که حالا هومن این بلارو سرش آورده بود!
با فاصله از آقا و خانم تهرانی یه گوشه ایستاده بودم میدونستم بودنم داره آزارشون میده اما پای رفتن نداشتم دلم میخواست بمونم،
انقدر بمونم که چشمهاش و باز کنه که صداش و بشنوم و بعد برم!
با ایستادن آقا کوروش درست روبه روم از فکر بیرون اومدم :
_نمیخوای بری؟
چندباری پشت سرهم پلک زدم و اون ادامه داد:
_شاید بهتر باشه با پدرت تماس بگیرم اون بیاد دنبالت؟
سری به اطراف تکون دادم:
_من فقط نگران...
نزاشت حرفم تموم شه:
_تو هیچ نسبتی با پسر من نداری،
تو هیچ ربطی به خانواده ما نداری الا اینکه باعث شدی این بلا سر پسرم بیاد،
حالا دیگه برو...
نمیخوام وقتی به هوش میاد با دیدن تو حالش بدتر شه!
بغضم و قورت دادم و این بار تا خواستم چیزی بگم با شنیدن صدای خانم تهرانی حواسمون به اون سمت پرت شد:
_گرشا بیدار شد...
چشم هاش و باز کرد!
آقای تهرانی که دوید سمت اتاق ترس و کنار گذاشتم و دنبالش رفتم،
من باید چشم هاش و میدیدم
میدیدم و بعد میرفتم!
از پشت همون دیوار شیشه ای پلک زدنش و تماشا کردم و آروم باریدم،
خوشحال بودم که نفس میکشید که هنوز فرصت جبران باقی بود!
بعد از گذشت چند دقیقه دکترش که وضعیتش و چک میکرد از اتاق بیرون اومد و من توضیحاتش و که تحویل آقای تهرانی میداد و از دور شنیدم:
_خداروشکر حالش خوبه،
به سرش ضربه سختی وارد نشده فقط دستش شکسته که خوب میشه،
جراحی پای راستش هم خیلی خوب پیش رفت و حالا دیگه باید دوران نقاهت و طی کنه.
جون گرفتم با شنیدن حرفهاش...
جون گرفتم که حالش خوب بود!
بالاخره نفس عمیق و آسوده ای کشیدم و چشم دوختم به داخل اتاق،
پلک میزد اما من و نمیدید که لبخندی زدم،
حالا میتونستم برم...
ازش دور شم و دیگه باعث حتی کم شدن یک تار از موهاش نباشم...
⭐️
⭐️⭐️
⭐️⭐️⭐️
💅 لاک جیـــغ 🧕
🍂🍂🍂🍂🍂🍂 💫🍂🍂🍂🍂 💅💫🍂🍂 🍂🍂🍂 🍂🍂 🍂 #استاد_مغرور #دانشجوی_شیطون #پارت421 هول شده بودیم که حتی جوابی هم ندا
🍂🍂🍂🍂🍂🍂
💫🍂🍂🍂🍂
💅💫🍂🍂
🍂🍂🍂
🍂🍂
🍂
#استاد_مغرور #دانشجوی_شیطون
#پارت422
اون ته کلاس چه خبره؟ لطفا سکوت و رعایت کنید!
انگشت اشاره و جلو بینیم گذاشتم و آرون لب زدم:
دیگه خفه
که عماد رفت وسط کلاس و با صدای رسایی گفت:
خیلی خب کی آمادگی کنفرانس داره؟
و منتظر چشم میچرخوند بین بچهها و من و پونه هم سعی در قایم کردن خودمون داشتیم و پونه خودش و با چشم دوختن به ترانه ای که بغلش تو کیف بود مشغول کرده بود و من هم به زیبایی طرح و نقشهای موزاییک کف کلاس پی برده بودم که یکی از بچه ها که دو تا صندلی با ما فاصله داشت پا شد و با صدای بلندی گفت:
من استاد!
و همین صدای بلندش واسه جا خوردن من و هول کردن پونه کافی بود که یهو پستونک
و از تو دهن ترانه کشید و همزمان با راه گرفتن اون دانشجو به وسط کلاس صدای گریه ترانه هم بلند شد.
با این اتفاق آب دهنم و به بدبختی قورت دادن و چشم دوختم به پونه ای که پستونک به دست داشت نگاهم میکرد و متوجه اطرافم نبودم که عماد با لحن کلافه و گیجی
پرسید:
صدای گریه بچه داره از کجا میاد؟
نگاه ها به سمتمون برگشته بود اما از جایی که بچه ای پیدا نبود کسی نمیدونست ماجرا از چه قراره که عماد دنباله صدا رو گرفت و با هر قدم بهمون نزدیک تر شد.
کی جرات کرده با بچه باشه بیاد سر کلاس من؟
دو قدمی من و پونه بود که سرم و گرفتم بالا و خیره تو چشماش گفتم:
من!
پارت اول رمان 👇
https://eitaa.com/laqe_jigh/13005
🍂
🍂🍂
🍂🍂🍂♡ @laqe_jigh ♡
💫🍂🍂🍂
💅💫🍂🍂🍂
🍂🍂🍂🍂🍂🍂
🍂🍂🍂🍂🍂🍂
💫🍂🍂🍂🍂
💅💫🍂🍂
🍂🍂🍂
🍂🍂
🍂
#استاد_مغرور #دانشجوی_شیطون
#پارت423
سکوت عجیبی فضای کلاس و پر کرده بود و عماد هم ناباورانه فقط بلک میزد که یکی
از دختران چای شیرین کلاس روبه من گفت:
پس یکسال غیبتت واسه زایمان بوده
همه رو به خنده انداخت و یکی دیگه با بی حیایی کامل ادامه داد:
استاد جاوید دانشجوی سابقت مامان شده پس کی قراره بیای من و بگیری منم مامان
شم؟
اول وله ای تو کلامن به پا شده بود که بیا و ببین!
عماد بی توجه به حرف بقیه ترانه ای رو که داشت از گریه سر میرفت و از تو کیف
بیرون آورد و همینطور که تو بغلش تکونش میداد گفت:
دیوونه شدی یلدا بچم رو گذاشتی تو کیف برداشتی آوردی اینجا؟
یا این حرف عماد دوباره کلاس ساکت شد و سحر از دخترای بی آزار کلاس عینکش و
داد بالا و گفت
ش شما با هم ازدواج کردید؟
يقل دستیش هر چند گیج بود اما زد تو سرش و قبل از اینکه کسی بخواد حرفی بزنه
اشاره ای به من و عماد کرد
ازدواج چیه؟ به بچه ام دارن؟
فقط من و عماد و پونه ساکت: بودیم و بقیه داشتن نظرات کارشناسیشون و میدادن که این بار صدای گریه از کیف دیگه بلند شد و حالا صدای گریه 2 تا بچه باهم قاطی شده بود که به سکوتم پایان دادم و تیدا رو از کیف بیرون آوردم و همینطور که نکونش میدادم تا گریه نکته رویه اون دختر جواب دادم:
یه دونه نه دوتان
صدای هو کشیدن بچه ها بچه ها بلند شد و قبل از هر چیز دیگهای فرزین با کلافگی بلند شد و از کلاس زد بیرون و در عین تعجبم بیتا رو صندلیش از حال رفت که صدای جیغ دوستش بلند شده...
پارت اول رمان 👇
https://eitaa.com/laqe_jigh/13005
🍂
🍂🍂
🍂🍂🍂♡ @laqe_jigh ♡
💫🍂🍂🍂
💅💫🍂🍂🍂
🍂🍂🍂🍂🍂🍂
💅 لاک جیـــغ 🧕
⭐️⭐️⭐️ ⭐️⭐️ ⭐️ #لجولجبازی #پارت_237 خانواده تهرانی همه چیز و از چشم من میدیدن... من مقصر بودم...
⭐️⭐️⭐️
⭐️⭐️
⭐️
#لجولجبازی
#پارت_238
از بیمارستان بیرون زدم.
بودنم چیزی و درست نمیکرد...
فقط همه چیز و بدتر میکرد و حالا وقتش بود که به قولم عمل کنم...
که برم...
برم یه جای دور برم که گرشا یا امیرحسین در امون باشه...
اگه میموندم اگه دوباره همدیگه رو میدیدیم معلوم نبود بعدش چه اتفاقی میفتاد!
یک راست رفتم خونه...
به محض ورودم مامان جلو روم نمایان شد:
_حال دوستت چطور بود؟
از نگاهش خیلی خوب میفهمیدم که داره بهم کنایه میزنه،
که از همه چیز با خبره!
سکوت که کردم ادامه داد:
_خانوادش راضی بودن اینجوری واسش اشک بریزی؟
کلافه گفتم:
_لازم نیست این همه تیکه بارم کنی،
آره رفته بودم دیدن گرشا ،
دروغ گفتم!
دندوناش روی هم چفت شد:
_تو اصلا میفهمی داری چیکار میکنی؟
میفهمی بااین کارات داری ته مونده آبروی باباتم میبری؟
از کنارش رد شدم:
_نگران نباشید،
دیگه بااون ته مونده ای که میگید کاری ندارم،
دارم میرم چمدون ببندم...
میخوام برم!
همزمان با بالا رفتن از پله ها صداش و شنیدم:
_بری؟
کجا به سلامتی؟
ایستادم و سرچرخوندم سمتش:
_مگه نگران آبروتون نیستید؟
میخوام از تهران برم
میخوام یه چند وقتی نباشم که همه چی آروم شه که همه خلاص شن از شر من!
فقط بلند بلند نفس کشید و چیزی نگفت که رفتم بالا و در و پشت سرم بستم.
لعنت به حال بدی که تمومی نداشت...
لعنت به منی که محکوم بودم به دوری و فاصله گرفتن از مردی که عاشقش بودم...
بخاطر جونش...
بخاطر آبروی خانوادم...
باید میرفتم!
شروع کردم به جمع کردن لباس هام،
با هر تایی که بهشون میزدم صورت خیسم و با پشت دست پاک میکردم و بینیم و بالا میکشیدم...
دلم نمیخواست برم،
دلم میخواست بمونم دلم دوباره دیدن چشمهای همرنگ شبش و میخواست اما نمیشد!
حتی اگه دلم نمیخواست باید میرفتم...
باید!
⭐️
⭐️⭐️
⭐️⭐️⭐️
💅 لاک جیـــغ 🧕
⭐️⭐️⭐️ ⭐️⭐️ ⭐️ #لجولجبازی #پارت_238 از بیمارستان بیرون زدم. بودنم چیزی و درست نمیکرد... فقط همه چ
⭐️⭐️⭐️
⭐️⭐️
⭐️
#لجولجبازی
#پارت_239
لباسهایی که لازم داشتم و جمع کردم و بلند شدم،
تو آینه که به خودم نگاه کردم جا خوردم،
از گریه سرخ شده بودم،
حال چشمامم اصلا تعریفی نبود!
چند ثانیه ای چشم بستم و دوباره بازشون کردم،
چند تیکه از لوازم آرایشی هام و چیزایی که فکر میکردم بهشون نیاز بشه رو برداشتم،
عجله داشتم واسه رفتن و یک جا بند نبودم که با به صدا دراومدن صدای پیام گوشیم متوقف شدم و نگاهی به صفحش انداختم
دوباره همون شماره ناآشنا برام یه پیام فرستاده بود:
" دیدیش؟
دیدی باهات شوخی ندارم؟"
دستم مشت شد با خوندن پیامی که میدونستم از سمت هومنه،
اون واقعا یه هیولا بود!
همزمان با افتادن اشکی از گوشه چشمهام براش نوشتم:
"دیدم...
دیگه باهاش کاری نداشته باش،
من دارم از تهران میرم."
پیام و که براش فرستادم انگار قلبم داشت از جا کنده میشد،
همه چیز تو این زندگی کوفتی اجباری بود!
با شنیدن صدای اکرم خانم پشت دراتاق از فکر بیرون اومدم:
_یاسمن جان،
آقا میخواد باهات حرف بزنه!
نفسی گرفتم و جواب دادم:
_الان میام!
دستی به سر و صورت آشفتم کشیدم و از اتاق بیرون رفتم،
بابا پایین درحال قدم زدن بود و حسابی تو خودش بود که متوجهم شد و ایستاد و من همزمان با رسیدن به پایین زیر لب سلامی گفتم که بابا به سمتم اومد:
_دوباره چیشده؟
پلکی زدم:
_هیچی نشده بابا،
فقط من میخوام واسه یه مدت از تهران برم،
لطفا این کار و برام انجام بده،
میخوام همین امشب برم
ابرویی بالا انداخت:
_یعنی چی؟
یعنی چی که میخوای از تهران بری؟
سری تکون دادم:
_بخاطر هومن
چشم ریز کرد:
_هومن؟
هومن چیکار کرده؟
طول کشید اما بالاخره من من کنان جواب دادم:
_هومن امروز بخاطر من ،
از قصد یه تصادف راه انداخته یه تصادف که باعث شده گرشا...
بابا نزاشت حرفم تموم شه:
_اسم اون پسره رو نیار!
بزاق دهنم و با سر و صدا قورت دادم،
اخم بابا و حرفهاش همچنان ادامه داشت:
_اون به تو چه ربطی داره؟
چه ربطی داره که هومن بخواد بخاطر تو همچین کاری کنه؟
شونه ای بالا انداختم:
_هومن این کار و کرده چون میخواد من و اون هیچوقت بهم نزدیک نشیم!
نگاه بابا تو چشمهام چرخید:
_مگه نزدیک شدید؟
مگه تو بااون پسره صنمی داری؟
سوالهای پی در پی اش باعث دوباره قورت دادن آب دهنم شد:
_ندارم ولی...
ولی میخوام برم اینطوری بهتره!
⭐️
⭐️⭐️
⭐️⭐️⭐️
💅 لاک جیـــغ 🧕
⭐️⭐️⭐️ ⭐️⭐️ ⭐️ #لجولجبازی #پارت_239 لباسهایی که لازم داشتم و جمع کردم و بلند شدم، تو آینه که به خو
⭐️⭐️⭐️
⭐️⭐️
⭐️
#لجولجبازی
#پارت_240
یه قدم عقب رفت و مامان که روی مبل نشسته بود گفت:
_کجا بری؟
میخوای کجا زندگی کنی؟
لب زدم:
_هرجایی غیر از تهران،
اینجوری واسم بهتره!
بابا دستی تو صورتش کشید:
_بس کن این حرفهارو،
برو یه آبی به صورتت بزن به زندگیت برس،
هومن و اون پسره گرشا هم غلط میکنن بخوان به تو نزدیک بشن!
به سمتش رفتم:
_من باید برم بابا،
من نمیخوام تهران بمونم،
نمیتونم بمونم!
تو صورتم جواب داد:
_کجا بفرستمت؟
کجا میخوای بری؟
لبام تو دهنم جمع شد و بعد از چند ثانیه گفتم:
_هرجا که شما بگید،
من فقط میخوام تهران نباشم...
نفس عمیقی کشید:
_چه گرفتاری شدم...
و دوباره تو خونه قدم برداشت که مامان روبه روش ایستاد:
_حالا که میخواد بره دیگه مخالفت نکن
...
بابا با کلافگی گفت:
_کجا بفرستمش؟
مگه همین چند وقت پیش از بیمارستان نیاوردیمش خونه؟
کجا بفرستمش که خیالم راحت باشه؟
که بدونم حالش خوبه؟
بهشون نزدیک شدم و مامان نگاهش و بین من و بابا چرخوند:
_میفرسیمش شیراز،
شیراز خونه مامانم،
اونجا هم مامان هست هم یاسر اونا میتونن...
من هیچ جوره با دایی یاسر آبم تو یه جوب نمیرفت که پریدم بین حرفهای مامان:
_من اونجا نمیرم
بابا نگاه تیزی بهم انداخت:
_منم تو رو جایی نمیفرستم که تنهایی سر کنی!
قیافم گرفته شد:
_بابا شما که میدونی من از وقتی خودم و شناختم با دایی یاسر مشکل دارم،
حتی خود شماهم خیلی باهاش خوب نیستید اونوقت من برم اونجا؟
مامان گفت:
_اگه میخوای تهران نباشی آره میری اونجا اگه هم نه،
برو تو اتاقت!
سرم سوت میکشید با حرفهاشون،
باهام عین یه بچه 5ساله رفتار میکردن و من اصلا تو وضعی نبودم که بخوام این بحث و ادامه بدم که به خودم دلداری دادم که اگه برم دیگه هیچ خطری گرشا رو تهدید نمیکنه و با صدای گرفته و آرومی جواب دادم:
_باشه...
من میرم شیراز،
میرم خونه مامان رعنا...
و این جمله ها پایانی بود به همه بحث ها که بابا سری تکون داد:
_خیلی خب،
پس برو آماده شو،
باهم میریم و بعد ما برمیگردیم توهم تا هروقت دلت خواست میتونی بمونی اونجا!
همزمان با راهی شدنم به اتاق،
این بار سردرد تازه ای هم همراهم بود،
تحمل دایی یاسر اونم واسه یه مدت نامعلوم!
⭐️
⭐️⭐️
⭐️⭐️⭐️
💅 لاک جیـــغ 🧕
⭐️⭐️⭐️ ⭐️⭐️ ⭐️ #لجولجبازی #پارت_240 یه قدم عقب رفت و مامان که روی مبل نشسته بود گفت: _کجا بری؟ می
⭐️⭐️⭐️
⭐️⭐️
⭐️
#لجولجبازی
#پارت_241
راهی شیراز شدیم.
از تهران دور شدم...
کیلومترها دور شدم و انقدر باید دور میموندم که همه چیز فراموش شه،
که فراموش کنم تموم قلبم متعلق به مردی که باید ازش دور بمونم...
که اون هم من و فراموش کنه و اگه نتونستم،
اگه نتونست لااقل واسه همدیگه کمرنگ بشیم،
انقدر کمرنگ و محو که دیگه هیچوقت از رسیدن از مال هم شدن حرفی نزنیم...
که خیال همه و علی الخصوص هومن راحت بشه!
با متوقف شدن ماشین جلوی در خونه مامان رعنا از فکر بیرون اومدم،
بالاخره رسیدیم که بابا نفسی گرفت و گفت:
_پیاده شید برید داخل،
من چمدون و میارم!
مامان جلوتر از ما پیاده شد و زنگ خونه رو زد،
طولی نکشید که در باز شد و دایی یاسر تو چهار چوب در خونه قدیمی مامان رعنا نقش بست،
دیدنش باعث اوقات تلخیم شد،
اون هیچ شباهتی به بقیه نداشت و سیگار گوشه لبش و نگاهش که بهم دوخته شده بود تلخی اوقاتم و بیشتر هم میکرد که بابا در ماشین و باز کرد و گفت:
_تو که هنوز نشستی،
پیاده شو!
پیاده شدم ،
مامان رفته بود تو که زیرلب سلامی گفتم و بی اینکه منتظر جوابش بمونم وارد حیاط شدم.
تو حیاط بزرگ خونه قدم برداشتم و همزمان با رسیدن به در ورودی مامان رعنارو دیدم،
لبخند مهربونی تحویلم داد و قربون صدقه هاش شروع شد که به سمتش رفتم و خودم و تو بغل گرم و نرمش جا دادم...
حالا یک ساعتی از رسیدنمون میگذشت،
نصفه شب بود اما سفره شام بااصرار مامانش رعنا همچنان باز بود که یه لیوان آب نوشیدم و همزمان با پایین گذاشتن لیوان متوجه چشم های ریز دایی یاسر شدم و پشت بندش صداش و شنیدم:
_چرا طلاق گرفتی؟
جا خوردم با سوالش و ابرویی بالا انداختم اما قبل از اینکه من بخوام چیزی بگم رو کرد به بابا و ادامه داد:
_چرا همچین کاری کردید؟
بابا جواب داد:
_پسره اذیتش میکرد،
دیگه نمیتونستن باهم باشن
سری تکون داد:
_یه علف بچه با یه خودکشی الکی که فقط باعث آبروریزی شد همتون و به زانو درآورد که از اون پسره بدبخت جدا بشه
نیش زبونش و این نگاهش به زن و مرد هرگز عوض شدنی نبود که گفتم:
_دایی شما که جای من نبودی،
شما که از هیچی خبر نداری پس بهتره...
حرفم ادامه داشت اما با صدا زدن اسمم توسط مامان،
نصفه نیمه رها شد:
_یاسمن!
و مامان رعنا ادامه داد:
_شما تازه از راه رسیدید خسته اید،
برید بخوابید،
همه اتاقها مرتبن،
هرکی هرجا راحته بخوابه!
و اینجوری به بحثی که مطمئن بودم دوباره پیش میاد خاتمه داد!
⭐️
⭐️⭐️
⭐️⭐️⭐️
💅 لاک جیـــغ 🧕
⭐️⭐️⭐️ ⭐️⭐️ ⭐️ #لجولجبازی #پارت_241 راهی شیراز شدیم. از تهران دور شدم... کیلومترها دور شدم و انقد
⭐️⭐️⭐️
⭐️⭐️
⭐️
#لجولجبازی
#پارت_242
بعد از راه افتادن مامان اینا به سمت تهران،
برگشتم تو اتاق،
تموم دیشب و از فکر و خیال نتونسته بودم پلک روهم بزارم و حالا حسابی خوابم میومد که سریع چپیدم زیر پتو و چشمهام و بستم و اما هنوز چشم هام گرم نشده بود که با شنیدن صدای آشنایی بالا سرم چشم باز کردم:
_پاشو،
پاشو که من نمیزارم حتی یه دقیقه بخوابی!
سخت بود اما چشمام و باز کردم ،
سحر بالا سرم ایستاده بود و نیشش تا بناگوش باز بود که یه چشمی نگاهش کردم:
_تو اینجا چیکار میکنی؟
و تا بخواد جواب بده دوباره چشمام و بستم که لگد محکمی بهم زد:
_نخواب!
صاف نشستم تو جام و گفتم:
_هنوزم وحشی ای،
موندم کی از باغ وحش فراریت داده!
ادام و درآورد و رو لبه تخت نشست:
_همونی که تورو از تیمارستان فراری داده
و نگاه معناداری بهم انداخت:
_خودکشی؟
اونم واسه جدا شدن از یه مرد به اون جذابی و همه چی تمومی؟
عقل تو سرته؟
با چندش سری تکون دادم:
_نمیدونم چرا از نظر همه اطرافیام اون کثافت جذاب و همه چی تمومه!
شونه ای بالا انداخت:
_مردم همونی و میگن که میبینن،
منم جز جذابیت تو مراسم عقد شما چیزی ندیدم
حالا که قصد نداشت بزاره بخوابم از رو تخت بلند شدم و تو آینه نگاهی به قیافه ترکیدم انداختم:
_همین دیگه،
شماها فقط همونی که دیدین و میگین،
وگرنه هومن هیچ چیز خوبی نداشت!
با شیطنت از تو آینه چشم دوخت بهم:
_هیچیش خوب نبود؟
حتی هیکلش؟
حتی باهم...
نزاشتم حرفش تموم شه و چشم غره ای بهش رفتم:
_پررو!
خندید:
_حالا که ازش جدا شدی دیگه غیرتی نشو!
چشمام چهارتا شد:
_غیرتی کدومه؟
حالم بهم میخوره وقتی راجع بهش حرفی زده میشه!
ابرویی بالا انداخت:
_اینم حرفیه،
حالا چرا اومدی اینجا؟
دستی به موهام کشیدم :
_اومدم حال و هوام عوض شه،
البته اگه بزاری!
چپ چپ نگاهم کرد:
_واسه همین اومدم،
حالا اگه با دایی یاسر بیشتر بهت خوش میگذره من پاشم برم؟
چرخیدم سمتش:
_اوه اوه،
اصلا یادم نبود یه تو مخی تر از توهم وجود داره،
از جات تکون نخور!
دوباره به خنده افتاد:
_اومدم ببرمت خونمون ولی تا از در اومدم تو مامان رعنا گفت که یاسمن هیچ جا نمیاد و تو اگه میخوای میتونی پیش یاسمن بمونی
تکیه دادم به میز پشتم و سری تکون دادم:
_پس بمون!
چشمهاش و بست و دوباره باز کرد:
_میمونم،
بریم صبحونه بخوریم؟
زیرلب اوهومی گفتم:
_تو برو واسم میز و بچین منم برم یه آبی به صورتم بزنم!
ایستاد و بعد تا کمرخم شد:
_چشم پرنسس،
امر و دستور دیگه ای؟
آروم که خندیدم غر زد:
_بچه تهرون فکر کردی من نوکر خونتونم؟
و غرغر کنان از اتاق بیرون رفت...
⭐️
⭐️⭐️
⭐️⭐️⭐️
💅 لاک جیـــغ 🧕
🍂🍂🍂🍂🍂🍂 💫🍂🍂🍂🍂 💅💫🍂🍂 🍂🍂🍂 🍂🍂 🍂 #استاد_مغرور #دانشجوی_شیطون #پارت423 سکوت عجیبی فضای کلاس و پر کرده بو
🍂🍂🍂🍂🍂🍂
💫🍂🍂🍂🍂
💅💫🍂🍂
🍂🍂🍂
🍂🍂
🍂
#استاد_مغرور #دانشجوی_شیطون
#پارت424
بیتا؟ تو خوبی؟
و چند تا ضربه آروم به صورتش زد که نصفه نیمه هوشیار شد و آروم آب زد:
اون افریطه زن جاوید شده دوتام براش زاییده!
و دوباره از حال رفت که این بار کلاس از شدت خنده ترکید و عماد که حالا یخش باز شده بود با خنده ی ته دلی ای که باعث چین افتادن گوشه چشم هاش میشد گفت
همین و میخواستی؟
به قدم بهش نزدیک شدم و خیره تو چشماش جواب دادم:
دیگه وقتش بود همه بدونن که تو استاد خاص منی
از جایی که حسودا تقریبا همشون نقله شده بودن و یا از کلاس زده بودن بیرون یا از شدت حسودی از حال رفته بودن صدای سوت و دست بچه های کلاس بلند شد و یهو گریه ی بچه هام به طور همزمان قطع شد و شروع کردن به خندیدن که پونه با برگهای ریخته نگاهش و بین چهارتامون چرخوند و گفت:
به حق چیزهای ندیده
و زد زیر خنده که عماد ترانه رو تحویل پونه داد و چرخید سمت بچه ها و دستش و به
نشونه سکوت بالا آورد.
حالا دیگه انقدر سر و صدا میکنید که مدیریت دانشگاه عذرم و بخواد و یا دو تا بچه از نون خوردن بیفتم؟
حرف هاش بی فایده بود و کلاس رو هوا بود که یهو در کلاس باز شد و صدای تا آشنای
مردی تو کلاس پیچید
اینجا چه خبره استاد جاوید؟
عماد که نگاهش به در نبود مضطرب به سمت مردی که جلو در بود نگاه کرد
مرد جوونی که چهرش بدجوری آشنا بود اما هر چقدر فکر میکردم یادم نمیومد که
کجا دیدمش.
عماد با دیدن کسی که من هنوز به جا نیاورده بودم تاباورانه لبخندی زد و زمزمه کرد.
شا شاهرخ تو؟ اینجا؟
و هر دو به سمت هم قدم برداشتن
تازه فهمیده بودم قضیه از چه قراره و اون مرد کیها.
درست بود.
اون شاهرخ بود کسی که ارغوان ازش میگفت
مثل بقیه نگاه گیجم و دوخته بودم بهشون که خوش و بش گرمی باهم کردن و بعد
عماد
روبه همه گفت:
كلاس تعطیله روز همگی بخیر
و با این حرفش همه رو به بیرون رووته کرد و فقط من و پونه موندیم که آقـا تـازه
پادشون افتاد ما هویج نیستیم و با اشاره به من
گفت:
انقدر خوشحالم از دیدنت که حتی یادم رفت معرفی کنم، یلدا همسرم
و دست اشاره اش و به سمت پونه تغییر جهت داد.
و ایشون هم دوست یلدا پونه
شاهرخ با لباسهای صاف و اتو کشیده به ریش و موهای مرتب سـری بـه نشونه تایید
تکون داد و با لبخند به سمتمون اومد
خوشبختم و این دوتا بچه؟
عماد با لبخند مرموزی جواب داد
فکر کردی فقط. عروسیم و از دست دادی؟
و اینطوری همه رو به خنده انداخت و شاهرخ شوکه شده لب زد...
پارت اول رمان 👇
https://eitaa.com/laqe_jigh/13005
🍂
🍂🍂
🍂🍂🍂♡ @laqe_jigh ♡
💫🍂🍂🍂
💅💫🍂🍂🍂
🍂🍂🍂🍂🍂🍂
💅 لاک جیـــغ 🧕
⭐️⭐️⭐️ ⭐️⭐️ ⭐️ #لجولجبازی #پارت_242 بعد از راه افتادن مامان اینا به سمت تهران، برگشتم تو اتاق، تم
⭐️⭐️⭐️
⭐️⭐️
⭐️
#لجولجبازی
#پارت_243
دوتایی مشغول خوردن صبحونه شدیم،
تعریف های سحر تمومی نداشت و بااومدنش حالم خیلی بهتر شده بود،
سحر دختر خاله همسن و سال خودم بود و با اینکه سالی یکی دوبار بیشتر همو نمیدیدم اما حسابی باهم خوب بودیم و حالا اومدنش باعث بهتر شدن همه چی شده بود که صبحونم و با اشتها خوردم و همزمان با قورت دادن آخرین لقمم متوجه صدای زنگ گوشیم شدم،
گوشیم روی میز بود که با دیدن شماره ساغر برداشتمش و جواب دادم:
_سلام جونم؟
صداش گوشم و پر کرد:
_سلام ؛
خوبی؟
چرا دیشب هرچی زنگ زدم خاموش بودی؟
گفتم:
_گوشیم شارژ نداشت خاموش شده بود،
چیزی شده؟
گرفته گفت:
_چرا یه زنگ به امیرحسین نمیزنی؟
اینطوری که نمیشه!
نگاه خیره مونده سحر و که دیدم گفتم:
_بهت پیام میدم ساغر،
فعلا خداحافظ
و گوشی و قطع کردم که سریع برام یه پیام فرستاد:
" شماره اش و گذاشتی رو رد تماس؟
نگرانته!
دیشب به من زنگ زد که حالت و بدونه که بدونه کجایی که چرا جوابش و نمیدی و من نمیدونم باید بهش چی بگم!"
خوندن پیامش باعث یخ زدن تنم شد،
چاره ای نداشتم جز اینطور بی خبر رفتن،
بخاطر خودش!
بخاطر تقدیری که نرسیدن بود!
جواب دادم:
" بگو حالم خوبه،
بگو ایران نیستم،
یه جوری دست به سرش کن ساغر،
تو که خوب از همه چیز باخبری،
من نمیخوام اتفاق بد دیگه ای براش بیفته"
گوشی و کنار گذاشتم سحر مرموز نگاهم کرد:
_چیزی شده؟
سری به نشونه رد حرفش تکون دادم:
_دوستمه،
ساغر!
ابرویی بالا انداخت و واسه جمع و جور کردن میز بلند شد.
تموم فکرم پی گرشا بود...
پی بدحالی الانش،
پی پریشونیش که بیشتر از پریشون حالی من بود...
من حداقل میدونستم چه خبره،
میدونستم و ازش دور شده بودم اما اون چی؟
گرشا بعد از به هوش اومدنش متوجه نبودنم شده بود بی اینکه دلیلش و بدونه و مطمئن بودم حالا به جز تحمل زخم و درد و شکستگی های تنش روحشم در عذابه...
داره اذیت میشه و نمیدونه چه خبره!
⭐️
⭐️⭐️
⭐️⭐️⭐️
💅 لاک جیـــغ 🧕
⭐️⭐️⭐️ ⭐️⭐️ ⭐️ #لجولجبازی #پارت_243 دوتایی مشغول خوردن صبحونه شدیم، تعریف های سحر تمومی نداشت و ب
⭐️⭐️⭐️
⭐️⭐️
⭐️
#لجواجبازی
#پارت_244
حالا چند شب از به اینجااومدنم میگذشت،
تو این مدت نتونستم دوست داشتن گرشارو از سحر پنهون کنم و حالا اون هم از ماجرا باخبر بود،
غرق فکر نفس عمیقی سر دادم و همین باعث نگاه سوالی مامان رعنا شد:
_تو فکری؟
سرم و که به اطراف تکون دادم این بار نوبت دایی یاسر رسید که سیگارش و تو جا سیگاری خاموش کرد و گفت:
_حتما داره به آبروریزی هایی که راه انداخته فکر میکنه!
و پوزخندی تحویلم داد که دستم از عصبانیت مشت شد و جواب دادم:
_دایی من فکر نمیکنم کاری کرده باشم که به شخص شما لطمه ای زده باشه،
هرکاری کرده باشم به خودم کردم به مامان و بابام نه شما!
چشم غره ای بهم اومد:
_مطلقه شدنت ربطی به ما نداره؟
خودکشیت چی؟
خیره تو چشماش جواب دادم:
_نه نداره،
زندگی خودمه خودمم واسش تصمیم میگیرم!
از عصبانیت دندوناش روهم چفت شد و با دست مشت شده نیمخیز شد که مامان رعنا جلوش و گرفت:
_چیکار میکنی یاسر؟
و روبه من ادامه داد:
_تو چرا انقدر بلبل زبونی میکنی؟
دلخور از حرفهایی که شنیده بودم بلند شدم و بی هیچ حرفی رفتم تو اتاق و در و هم پشت سرم بستم،
خسته بودم از جواب پس دادن به این و اون ،رو لبه تخت نشستم،
خسته از تحمل داییم که تو این چند روز کم نزاشته بود و با حرفهاش حسابی آزارم داده بود!
دلم حسابی گرفته بود که چونم از بغض لرزید و ورود سحر به اتاق هم باعث این نشد که بغضم و جمع و جور کنم!
_یاسی تو که دایی یاسر و میشناسی چرا...
سر چرخوندم سمتش و حرفش و بریدم:
_ولش کن،
بریم بیرون شام بخوریم؟
با تعجب ابرویی بالا انداخت:
_ به مامان رعنا و دایی چی بگیم؟
بلند شدم و گفتم:
_انقدری بزرگ شدیم که لازم نباشه جواب کسی و بدیم،
آماده شو اونش با من!
⭐️
⭐️⭐️
⭐️⭐️⭐️