💅 لاک جیـــغ 🧕
⭐️⭐️⭐️ ⭐️⭐️ ⭐️ #لجولجبازی #پارت_271 با شنیدن صدای یاسمن به خودم اومدم: _ما داریم میریم کاری نداری
⭐️⭐️⭐️
⭐️⭐️
⭐️
#لجولجبازی
#پارت_272
صحبت هام با مجید تا چند ثانیه دیگه هم ادامه پیدا کرد،
خیلی چیزهارو نمیتونست پشت تلفن بگه و من شوکه از اتفاقی که واسه هومن افتاده بود چیزی از گلوم پایین نمیرفت،
حس عجیبی داشتم،
شاید باورم نمیشد هومنی که تموم این مدت مارو به دردسر انداخته بود حالا مرده بود!
تا دم دم های صبح به همه چیز فکر کردم به همه گذشته به همه روزهایی که پیگیر هومن بودیم و حالا با مرگش بعید میدونستم که به راحتی بتونیم به بالا دستی هاش برسیم!
نفسم و عمیق سر دادم و تو تاریکی و سکوت مطلق اتاق با شنیدن صدای پیام گوشیم از فکر به هومن بیرون اومدم و گوشیم و تو دستم گرفتم،
یه پیام از یاسمن حالم و عوض کرد:
"بیداری؟"
براش نوشتم:
"خوابم"
با لبخند پیام و براش ارسال کردم و تا جواب بده دوباره غرق شدم تو افکارم،
حالا که مجید از مردن هومن گفته بود پس یاسمن میتونست برگرده تهران،
پس دیگه نیازی نبود من برگدم تهران و از یاسمن کیلومترها دور باشم،
برگردم تهران و دلم اینجا تو شیراز جا بمونه!
چند دقیقه بیشتر طول نکشید تا پیام جدیدش توجهم و به خودش جلب کرد:
"پس تو خواب حرف میزنی!"
دوباره نوشتم:
"بیدارم ولی میخوام بخوابم،
فردا برمیگردم تهران،
توهم کم کم وسایلات و جمع کن چند روز دیگه باید برگردی."
نیم ساعتی طول کشید تا رد و بدل شدن این پیامها به اتمام برسه،
حالا یاسمن هم از اتفاقی که برای هومن افتاده بود مطلع بود،
اون حتی بیشتر از من شوکه شد و اما در نهایت تصمیمش برگشت به تهران شد،
من فردا برمیگشتم و یاسمن تا چند روز آینده به خونه پدریش برمیگشت...
#یاسمن
زیپ چمدونم و کشیدم و همزمان نگاهم به دایی یاسر افتاد:
_رفتی تهران حواست به خودت و کارهات باشه!
تو اون دو روزی که خونه خاله بودم از شر این نیش و کنایه هاش راحت بودم و حالا حتی موقع برگشت وقتی داشتم چمدون میبستم هم دست از این کارش برنمیداشت که سکوت کردم و این بار صدای مامان رعنارو از تو آشپزخونه شنیدم:
_کاش میموندی عزیزم،
بری دلتنگت میشم
لبخندی به مهربونیش زدم:
_دیگه نوبت شماست بیاید تهران یه مدت پیش ما باشید
از آشپزخونه بیرون اومد و رو زمین کنارم نشست:
_یه چند وقت دیگه میام تهران ولی این چند روزی که تو اینجا بودی و بخاطر بودنت سحرم میرفت و میومد خونه یه صفای دیگه ای داشت
قبل از اینکه بخوام چیزی بگم سحر و سامان وارد خونه شدن و سحر در حالی که غذاهایی که تو دستش بود و به سمت آشپزخونه میبرد گفت:
_جانم مامان رعنا؟
مامان رعنا خندید:
_خوب گوش تیز کردی
لبخند سحر دندون نما بود:
_آدما نسبت به شنیدن اسمشون حساسن خب!
مامان رعنا بلند شد و به سمتشون رفت:
_غیبتت و نمیکردم خیالت جمع!
و به غذاهایی که از بیرون اومده بود سر و سامون داد...
⭐️
⭐️⭐️
⭐️⭐️⭐️
💅 لاک جیـــغ 🧕
⭐️⭐️⭐️ ⭐️⭐️ ⭐️ #لجولجبازی #پارت_272 صحبت هام با مجید تا چند ثانیه دیگه هم ادامه پیدا کرد، خیلی چی
⭐️⭐️⭐️
⭐️⭐️
⭐️
#لجولجبازی
#پارت_273
بعد از خوردن ناهار باید کم کم راهی فرودگاه میشدم و برمیگشتم تهران که مامان و سحر مشغول چیدن میز ناهار شدن و من که میخواستم مطمئن شم چیزی جا نزاشتم پاشدم رفتم تو اتاق،
تو این روزهایی که اینجا بودم،
هرچند اوایل بهم خیلی سخت گذشت اما بااومدن گرشا همه چیز عوض شد،
حالم بهتر شد و با خبری که چند شب پیش بهم رسید سردرگم شدم...
هومن مرده بود!
هومنی که تا همین چند وقت پیش محکوم به زندگی باهاش بودم حالا دیگه رو این زمین راه نمیرفت،
نفس نمیکشید،
حالا دیگه زنده نبود!
یادآوریش باعث نفس عمیقم شد.
نه یادآوری خودش...
یادآوری آزار و اذیتهاش که اگه اون خودکشی نبود بازهم ادامه پیدا میکرد،
هومن مسئول همه تلخی ایامی بود که به من گذشته بود و من قصد بخشیدنش و نداشتم،
من هنوز حتی با شنیدن اسمش از درون له میشدم،
من هنوز دردهایی که باعثش بود و فراموش نکرده بودم...
هرگز فراموش نمیکردم!
غرق گذشته بی اختیار هوای چشمهام بارونی شده بود ،
نشسته بودم رو صندلی ای که جلوی آینه بود و بی سر و صدا اشک میریختم،
بخاطر خودم،
بخاطر همه اون اتفاقات تلخ که جزیی از گذشته و زندگیم بود!
با شنیدن صدای سامان و بعد هم ورود یهوییش به اتاق سریع با پشت دست اشکام و پس زدم :
_یاسمن پس چرا هرچی صدات میزنیم نمیای بیرون،
غذات یخ کرد!
سرم و کردم تو کشوی میز و جواب دادم:
_الان میام،
دارم نگاه میکنم ببینم چیزی جا نمونه!
زیر لب آهانی گفت و خودش و بهم نزدیک تر کرد،
سامان تنها پسرخاله من بود و دوسه سالی هم از من بزرگتر بود که تکیه داد به میز و دست به سینه با اون چشمهای کشیده و مشکیش زل زد بهم:
_رنگت چرا پریده؟
گریه کردی؟
بینیم و بالا کشیدم:
_چیزی نیست،
دلم...
دلم واسه اینجا تنگ میشه!
چشم ریز کرد:
_باور کنم که این ماجرا ربطی به اون قضیه شاهچراغ نداره؟
چشمام و گرد کردم:
_شاهچراغ؟
باز شروع کردی؟
و بلند شدم سرپا:
_چندبار باید بگم چشمات آلبالو گیلاس چیده،
من و چه به شاهچراغ؟
شونه بالا انداخت:
_ولی من مطمئنم اون روز تو رو دیدم،
دنبالتم اومدم ولی یهوتو جمعیت غیبت زد!
با نوک انگشت رو سرش ضربه زدم:
_منم مطمئنم مخت تاب برداشته،
وگرنه میفهمیدی که من تموم اون روز و با سحر دانشگاه بودم!
نفسش و فوت کرد تو صورتم:
_خب حالا پررو نشو!
و دستم و از سر و موهای مشکی پرپشتش پس زد و همزمان صدای سحر دراومد:
_پس چیشد؟
حالا یکیم بفرستیم بیاد دنبال شما دو نفر؟
با صدای بلند جواب دادم:
_اومدیم اومدیم
و زودتر از سامان به سمت در خروجی از اتاق رفتم و کنار در ایستادم:
_بفرمایید!
و البته تا خواست قبل از من از اتاق بیرون بزنه،
مانعش شدم و خودم زودتر بیرون رفتم:
_مثل اینکه حواست نبود خانما مقدم ترن!
چشم غره ای بهم اومد:
_خانما آره ولی تو نه!
و نگاه معنادارش و ازم گرفت و راه افتاد به سمت آشپزخونه که دنبالش رفتم و گفتم:
_ادب و شعورم خوب چیزیه که تو نداری!
کم نیاورد:
_یعنی میخوای بگی تو داری؟
همزمان با ورود به آشپزخونه دیگه نتونستم جوابش و بدم و به مشتی که پشتش زدم بسنده کردم و رو صندلی کنار مامان رعنا نشستم که جای مشتم و ماساژ داد و کنار دایی یاسر نشست:
_وحشی!
و به خوردن ناهار مشغول شدیم...
⭐️
⭐️⭐️
⭐️⭐️⭐️
💅 لاک جیـــغ 🧕
🍂🍂🍂🍂🍂🍂 💫🍂🍂🍂🍂 💅💫🍂🍂 🍂🍂🍂 🍂🍂 🍂 #استاد_مغرور #دانشجوی_شیطون #پارت427 انگاه معناداری بهش کردم بی مزه! ب
🍂🍂🍂🍂🍂🍂
💫🍂🍂🍂🍂
💅💫🍂🍂
🍂🍂🍂
🍂🍂
🍂
#استاد_مغرور #دانشجوی_شیطون
#پارت427
چطوری نترسم؟ خودت و بذار جای من فکر کن داری بچه شیر میدی یهو چشم باز
کنی ببینی یکی بالاسرته
همینطور که میخندید تخت و دور زد و همزمان با دراز کشیدن رو تخت جواب داد:
عزیزم من قابلیت شیردهی ندارم
قبل از اینکه جوابی بهش بدم ترانه که انگار سیر شده بود از من دل کند و چرخ زد سمت عماد و با دیدن خندههای عماد شروع کرد به خندیدن که خون عماد به جوش اومد و گرفتش تو بغلش و همینطور که تو هوا تکونش میداد گفت
از اولشم میدونستم تو طرف منی!
و هی بالا پایینش کرد که متوجه نگاه خیره مونده تیدا شدم
لبهاش بند شیر خوردن بود اما چشمهاش خیره به عمادی که داشت با ترانه دل میداد قلوه میگرفت و یهو مثل اینکه اشتهاشم کور شد که سرش و گذاشت رو سینم و بی صدا ية عماد و ترانه زل زد و از اینطور دیدنش جیگرم کباب شد که نگاه تاسف باری به عماد انداختم و بعد تیدا رو به آغوش کشیدم و پرشور و شوق تر از عماد با فاصله از خودم گرفتمش بالا و هی آوردمش پایین و با صورت رفتم تو شکمش تا بخندونمش!
چند باری این کار و تکرار کردم تا بچه سر ذوق اومد و بعد هم حسابی بوسیدمش که صدای ترانه در اومد!
عماد باهاش حرف میزد و بالا و پایینش میکرد اما این بوسه های من و تیدا برای ترانه تازه و دل خواستنی بودن که حالا به نق نق کردن انداخته بودش
عماد نفس عمیقی کشید و همینطور که ترانه رو میبوسید تا بچه احساس حسودی نکنه
گفت:
صدبار بهت گفتم اینا دو قلوعن فرق نذار
از این حق به جانب حرف زدنش انقدر زورم گرفت که تمسخر آمیز زل زدم بهش و گفتم
اره من بودم یه ربع داشتم با ترانه دل و قلوه رد و بدل میکردم و تیدا رو به تماشا گذاشته بودم
از رو که نمیرفت اما خندید و ترانه رو گرفت سمتم
خب بیا جابه جاشون کنیم سو تفاهما برطرف بشه؟
تیدا رو تحویلش دادم و ترانه رو ازش گرفتم
بر طرف که نمیشه ولی خب!
و این بار ترانه رو کنارم خوابوندم و عماد هم تیدا رو خوابوند کنارش و حالا مثل به پرانتز بودیم و بچه ها داخل این پرانتز چرخیده بودن سمت هم و با لب و دهن همدیگه
ور میرفتن که عماد با شیطنت گفت:
نوبتی هم که باشه نوبت شماست!
و با انگشت اشارش زد رو لباش و با همون انگشت به لبهای من اشاره کرد که از بالا نیر بچه ها بالا تنمون به سمت هم نزدیک شد و صورت هامون تو پنج سانتی هم قرار گرفت
آماده این بوسه چشم دوختم به عمادی که مات لبهام بود و صورت هامون بهم نزدیک تر شد اما همینکه لب هامون خواست بهم برسه صدای گریه همزمان بچه ها باعث شوکه شدن و جا خوردنمون شد!
با هول و هراس از هم دور شدیم که در کمال تعجب بچه ها آروم گرفتن و زدن زیر
خنده...
پارت اول رمان 👇
https://eitaa.com/laqe_jigh/13005
🍂
🍂🍂
🍂🍂🍂♡ @laqe_jigh ♡
💫🍂🍂🍂
💅💫🍂🍂🍂
🍂🍂🍂🍂🍂🍂
هدایت شده از اخبار و حواشی هنرمندان و سلبریتی ها ⭐
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
کوچکترین کاری که میتوان برای #امام_زمان انجام داد!
❤#اَللهُم عَجّل لِوَلیکِ الفرج❤
🌺امام زمان (عج):
اراده ى حتمى خداوند بر این قرار گرفته است
که ـ دیر یا زود ـ پایان حق، پیروزى، و پایان باطل، نابودى باشد.
📚بحارالأنوار، ج۵۳، ص۱۹۳
🌺امام مهدى علیه السّلام فرمودند:
منم كه زمين را از عدالت لبريز مى كنم، چنان كه از ستم آكنده است.
📚بحار الأنوار، ج۵۲، ص۲
💅 لاک جیـــغ 🧕
⭐️⭐️⭐️ ⭐️⭐️ ⭐️ #لجولجبازی #پارت_273 بعد از خوردن ناهار باید کم کم راهی فرودگاه میشدم و برمیگشتم ت
⭐️⭐️⭐️
⭐️⭐️
⭐️
#لجولجبازی
#پارت_274
بعد از گذشت چند ساعت،
بالاخره هواپیما تو فرودگاه تهران زمین نشست.
برگشتم تهران.
تهرانی که هواش آلوده بود اما برای من دیگه دلگیر نبود،
حالا امید داشتم به زندگی کردن،
بی ترس و دلهره،
با خیال راحت!
با دیدن مامان لبخندی بهش زدم و به سمتش رفتم،
اومده بود دنبالم که به محض رسیدن بهش بغلم کرد:
_رسیدنت بخیر عزیزم
زیر لب تشکری کردم و راه خروج از فرودگاه رو در پیش گرفتیم.
سوار ماشین مامان شدیم و راه افتادیم،
هوا سرد بود اما شیشه پنجره رو پایین دادم و دستم و بیرون بردم...
چشم هام و بستم و سعی کردم همه فکرهای پریشونی که یه سرش به هومن و گذشته مربوط بود و دور بریزم که صدای مامان و شنیدم:
_دستت و بیار تو،
هوا سرده!
چشم باز کردم:
_خوبه!
و عمیق نفس کشیدم که مامان نگاه گذرایی بهم انداخت:
_کی بهت گفت که اون اتفاق واسه هومن افتاده؟
اون پسره؟
ابرویی بالا انداختم:
_چیزی که اهمیت داره اینه که هومن مرده!
سری تکون داد:
_تو حتی حالا که دیگه اون زنده نیست بازم باهاش بدی!
شمرده شمرده گفتم:
_بلاهایی که سرم آورده انقدر زیاد و دردناکن که حتی از مردشم متنفرم!
و قبل از اینکه این بحث بخواد ادامه پیدا کنه دستم و بالا گرفتم:
_لطفا دیگه چیزی راجع بهش نگید،
نمیخوام اوقاتمون تلخ بشه،
حالا دیگه میخوام زندگی کنم!
زیرلب باشه ای گفت و ادامه داد:
_خیلی خب بگو ببینم،
شیراز خوش گذشت؟
آروم خندیدم:
_مگه میشه سحر دیوونه پیشت باشه و خوش نگذره؟
و بلافاصله قیافم گرفته شد:
_هیچی نشده دلتنگش شدم!
مامان لبخندی زد:
_پس حسابی خوش گذشته،
خوشحالم از این بابت!
متقابلا لبخندی تحویلش دادم:
_شما چیکار میکنید،
من نبودم یه نفس راحت کشیدید هوم؟
نفسش و بیرون فرستاد:
_تو نبودت اوضاع خیلی واسه اردشیر خوب پیش نرفت
چشم ریز کردم:
_چرا؟
مامان جواب داد:
_فقط اون قول و قرارهای سیاسی بین پدرت و همایون بهم نخورد،
ضرر و زیان ساخت و سازی که باهم شریک بودن هم به پای اردشیر بود بخاطر همین مجبور شدیم سهام کارخونه و خونه باغ لواسون و حتی آپارتمانی که بابات واسه تو پیش خرید کرده بود همه و همه رو بفروشیم تا بدهی همایون و بدیم!
پوزخندی زدم:
_پس پول زور دادید بهش،
من نمیفهمم این چه قراردادی بود چه شراکتی بود که همه ضرر و زیانش به پای بابا نوشته شده!
مامان با مکث گفت:
_قراردادشون همین بود،
هرکسی که پا پس میکشید باید این زیان و پرداخت میکرد و جدایی تو از هومن معنی ای نداشت الا پا پس کشیدن بابات!
دستم از عصبانیت مشت شد و چیزی نگفتم بااین حال مامان ادامه داد:
_دیگه هیچکدوم از اینا مهم نیست عزیزم،
لازم نیست خودت و ناراحت کنی برای من و اردشیر همین که حالا روبه راهی کافیه!
و همزمان با رسیدن به خونه گفت:
_رسیدیم
و ماشین و داخل پارکینگ برد...
⭐️
⭐️⭐️
⭐️⭐️⭐️
15.01M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🍃🌸
🌸
🎥 | سوالی جالب در مورد ولادت امام زمان عجل الله تعالی فرجه الشریف و پاسخ به آن
👤 | حجت الاسلام جعفری
🌸
🍃🌸
💅 لاک جیـــغ 🧕
⭐️⭐️⭐️ ⭐️⭐️ ⭐️ #لجولجبازی #پارت_274 بعد از گذشت چند ساعت، بالاخره هواپیما تو فرودگاه تهران زمین
⭐️⭐️⭐️
⭐️⭐️
⭐️
#لجولجبازی
#پارت_275
از حموم بیرون اومدم و جلوی آینه مشغول خشک کردن موهام شدم،
یه دوش آب گرم و یه خواب راحت تا خود صبح ته مونده خستگی سفر و از تنم بیرون میاورد که همزمان متوجه صدای زنگ گوشیم شدم.
گوشی و از روی میز برداشتم و با دیدن شماره گرشا صدام و تو گلوم صاف کردم و جواب دادم:
_سلام
صداش که تو گوشی پیچید لبخندی روی لبهام نشست:
_سلام رسیدن بخیر!
جواب دادم:
_خیلی وقته که رسیدم
تایید کرد:
_خیلی وقته رسیدی ولی من تا الان نگفته بودم!
عمیق نفس کشیدم:
_پس ممنونم
آروم خندید:
_فردا کجایی؟
چند ثانیه ای طول کشید اما گفتم:
_قبرستون!
انگار جاخورده بود:
_چی؟
چه بی ادب شدی!
تند تند گفتم:
_نه واقعا میخوام برم اونجا،
واقعا میخوام برم قبرستون!
این بار اون بود که تو جواب دادن مکث میکرد:
_چرا؟
نفس عمیقی کشیدم:
_چون میخوام ببینم هومن واقعا مرده!
جواب داد:
_دیوونه شدی؟
معلومه که مرده!
حرفش و رد کردم:
_من باید با چشمای خودم ببینم،
ببینم و مطمئن شم،
من باهاش کار دارم!
صداش گوشم و پر کرد:
_میخوای خودت و اذیت کنی؟
زیر لب نه ای گفتم:
_میخوام حالم از اینی که هست بهتر شه،
میخوام با چشمهای خودم ببینم اون آدم عوضی که گند زد به زندگیم دیگه هیچ کاری ازش برنمیاد،
دیگه مرده!
نفس بلندش به گوشم رسید:
_شاید خانوادش اونجا باشن،
بهتره نری!
مصمم بودم واسه رفتن:
_ممنون که به فکرمی..
تماسمون که قطع شد بیخیال خشک کردن موهام شدم و دراز کشیدم روی تخت،
هرچند گرشا به فکرم بود و میخواست مانعم شه هرچند حتما اگه مامان و باباهم میفهمیدن مانعم میشدن اما من نمیتونستم همینطوری بیخیال همه چیز شم!
نفس عمیقی سر دادم و چشم بستم و انقدر خسته بودم که حتی نفهمیدم
کی اما خوابم برد...
...
حوالی ساعت 9 صبح بود که چشم باز کردم و بی معطلی آماده رفتن شدم،
لباس به تن کردم،
نه لباس مشکی،
اتفاقا به خودم رسیدم روز ناراحتیم نبود،
امروز قرار بود مطمئن شم که این اتفاق یه خواب نیست،
مطمئن شم که حقیقته که دیگه هومنی رو این کره خاکی وجود نداره!
پالتوی طوسیم و تنم کردم و بعد از مرتب کردن شال ترکیبی طوسی و زردم روی سرم،
کیفم و از تو کمد برداشتم و بیرون زدم.
مامان و بابا خونه نبودن و فقط اکرم خانم خونه بود که بعد از خوردن صبحونه همیشگیم از خونه بیرون زدم و راه افتادم....
⭐️
⭐️⭐️
⭐️⭐️⭐️
💅 لاک جیـــغ 🧕
⭐️⭐️⭐️ ⭐️⭐️ ⭐️ #لجولجبازی #پارت_275 از حموم بیرون اومدم و جلوی آینه مشغول خشک کردن موهام شدم، یه
⭐️⭐️⭐️
⭐️⭐️
⭐️
#لجولجبازی
#پارت_276
بالاخره پیداش کردم،
با همون آدرسی که گرشا بهم داده بود بهش رسیدم.
یه مشت خاک و یه تابلوی موقتی و اسم و مشخصات هومن فقط همینا ازش باقی مونده بود!
از اون عوضی که هزار بار باعث شکستنم شده بود،
از اونی که این اواخر فهمیده بودم خیلی کثافت تر از اونه که من فکر میکردم!
بی اختیار پوزخندی روی لبهام نشست ،
حالا که کسی اینجا نبود میتونستم باهاش حرف بزنم،
من حرف بزنم و اون فقط گوش کنه!
چرخی اطرافش زدم ،
پوزخندم همچنان روی لبهام باقی بود:
_کی فکرش و میکرد،
هومن فروزان که نصف این شهر جلوی پدرش و خودش تا کمر خم میشدن حالا اینطور مرده باشه...
کی فکرش و میکرد اینجوری بمیره؟
اینطور که خودش و ماشینش و آتیش بزنن که مبادا گند کثافت کاری هاش بیشتر از این در بیاد؟
این بار قهقهه زدم:
_ هرچند دلم میخواست عذاب بکشی چندین برابر عذابی که به من دادی و بعد بمیری ولی الانم خیلی بد نشد،
الانم که مردی دیگه خیالم راحته که دست از سرم برداشتی،
دست از سر من،
از سر گرشا که با نهایت عوضی بودنت اون بلارو سرش آوردی!
نفسی گرفتم و ادامه دادم:
_حالا دیگه همه میتونن یه نفس راحت بکشن!
حرفام و میزدم و اما بی اختیار اشک میریختم،
بلاتکلیف بودم،
اشک میریختم و نمیفهمیدم اشک چشمهام چی میگفت؟
چرا با اینکه اون نامرد دیگه وجود نداشت بازم قلبم بخاطر همه اون گذشته درد میکرد؟
چقدر بهم سخت گذشته بود...
چقدر عذابم داده بود!
بینیم و بالا کشیدم و تا خواستم دستم و بالا بیارم واسه پاک کردن اشکهام مچ دستم گرفته شد و صدای زنونه آشنایی گوشم و پر کرد:
_اینجا چه غلطی میکنی؟
ابروهام بالا پرید،
انقدر دستم و محکم گرفته بود که انگار تموم حرصش از من تو دستش جمع شده بود و به همچین قدرتی رسیده بود!
بااین وجود به سمتش چرخیدم و با دیدن هانایی که از چشمهاش اشک میجوشید و با نفرت زل زده بود بهم،
دستم و از دستش بیرون کشیدم و این بار صداش بلند تر شد:
_گفتم اینجا چه غلطی میکنی؟
چرا اومدی اینجا؟
عقب رفتم :
_دیگه داشتم میرفتم!
و خواستم راه بیوفتم که با داد بلندش متوقف شدم:
_خیالت راحت شد نه؟
منتظر همچین روزی بودی نه؟
از اینکه هومن مرد خوشحالی نه؟
بزاق دهنم و با سر و صدا قورت دادم،
اشک های پی در پی اش حتی ذره ای احساسیم نکرد،
هانا هم چیزی از برادر عوضیش کم نداشت!
حرفهاش همچنان ادامه داشت:
_همه حرفات و شنیدم،
شنیدم و دلم برای هومن سوخت،
تموم اون مدت باهاش اینطوری رفتار کردی؟
اینطوری رفتار کردی و با اون خودکشی همه چی و به نفع خودت تموم کردی؟
چشمهای خیسم از تعجب گرد شد:
_دلت برای هومن سوخت؟
خودم و بهش نزدیک کردم و روبه روش ایستادم:
_تو این دنیا هرکسی دلسوزی بخواد،
زنده و مرده هومن و تو دلسوزی لازم ندارید،
خیال نکن یادم رفته چه شیطنت هایی کردی،
چه بلاهایی سرم آوردی،
تو یه شیطانی یه شیطان واقعی!
گفتم و خواستم نگاه سردم و ازش بگیرم که دستش و بالا آورد تا سیلی ای بهم بزنه اما قبل از اینکه اون سیلی بخواد توی صورت من فرود بیاد با بلند شدن صدای مردونه ای دست هانا تو هوا موند :
_دستت بهش نخوره...
⭐️
⭐️⭐️
⭐️⭐️⭐️
💅 لاک جیـــغ 🧕
⭐️⭐️⭐️ ⭐️⭐️ ⭐️ #لجولجبازی #پارت_276 بالاخره پیداش کردم، با همون آدرسی که گرشا بهم داده بود بهش ر
⭐️⭐️⭐️
⭐️⭐️
⭐️
#لجولجبازی
#پارت_277
صدا صدای گرشا بود که دست هانا تو هوا لرزید و پایین اومد،
باورم نمیشد گرشا با این حالش تا اینجا اومده بود و حسابی جا خورده بودم و هانا بهتر از من نبود که گرشا روبه من ادامه داد:
_بریم یاسمن!
بین ما دونفر رو ویلچر نشسته بود و حتما اون مرد جوون همراهش و تا اینجا اسیر کرده بود که مراقب من باشه و حالا داشت دستور هم میداد که تکرار کرد:
_بریم!
سری به نشونه تایید تکون دادم و تا خواستم همراهیش کنم این بار هانا از شدت حرص خندید:
_خوبه...
خیلی خوبه،
دونفری که گند زدن به زندگی هومن هردوشون اینجان!
گرشا نفس عمیقی کشید:
_ببین کی داره این حرف ومیزنه!
و زل زد توچشمهای هانا و ادامه داد:
_کسی که خودش پشت همه ماجراها بوده!
و قبل از اینکه به هانا فرصت جواب دادن بده تکرار کرد:
_بریم یاسمن!
و بالاخره راهی شدیم...
تا رسیدن به ماشین فقط غر زد:
_گفتم نیا،
گفتم یا نگفتم؟
همین و میخواستی؟
دلت واسه دیدن یکی از اون خانواده تنگ شده بود؟
هیش کشیده ای گفتم:
_خودت اینجا چیکار میکنی؟
اونم با این وضع؟
و با صدای بلند تری ادامه دادم:
_کمر همت بستی واسه تا آخر عمر ویلچر نشین بودن؟
تیز که نگاهم کرد روازش گرفتم:
_این پا نیاز به استراحت داره!
با پررویی جواب داد:
_آره در صورتی که اجازه بدی!
روبه روش که وایسادم دوستش که اولین بار بود میدیدمش با تعجب ویلچر و نگهداشت:
_چیکار کردم که اجازه ندادم؟
من گفتم تا شیراز بیای؟
من گفتم امروز بیای اینجا؟
و با قیافه گرفته ادامه دادم:
_یه کم به فکر خودت باش،
دیوونم کردی!
نگاهش وتو صورتم چرخوند و جواب داد:
_تا وقتی از بابت توخیالم راحت نباشه،
نمیتونم به فکر خودم باشم!
نفسم وفوت کردم تو صورتش:
_چیکار کنم که خیالت راحت باشه؟
صبح تا شب بشینم تو خونه که مبادا خط و خشی روم بیفته خوبه؟
زیر لب نوچی گفت،
کلافه ادامه دادم:
_پس چیکار کنم؟
بالا و پایین شدن سیبک گلوش وبه وضوح دیدم و بعد صداش گوشم و پر کرد:
_هرچی زودتر با من...
با من ازدواج کن...
چشمام گرد شد و خم شدم به سمتش:
_باهات ازدواج کنم؟
سر تکون داد:
_باهام ازدواج کن...
⭐️
⭐️⭐️
⭐️⭐️
💅 لاک جیـــغ 🧕
⭐️⭐️⭐️ ⭐️⭐️ ⭐️ #لجولجبازی #پارت_277 صدا صدای گرشا بود که دست هانا تو هوا لرزید و پایین اومد، باور
⭐️⭐️⭐️
⭐️⭐️
⭐️
#لجولجبازی
#پارت_278
با تعجب عقب کشیدم:
_باهات ازدواج...
ازدواج کنم؟
سرش و که به نشونه تایید تکون داد دوستش دستپاچه گفت:
_من...
من میرم ماشین و بیارم نزدیک تر!
و اینطوری مارو باهم تنها گذاشت که نفس عمیقی کشیدم:
_تو دیوونه شدی!
حرفم و رد کرد:
_دیوونه نشدم،
ولی اگه کنارم نباشی اگه کسی جرئت کنه حتی بهت نزدیک بشه حتما دیوونه میشم!
بی اختیار لبخندی رو لبهام نشست:
_حالا حتما باید اینجا این حرفهارو بزنیم؟
آروم خندید:
_من و تو هروقت بهم میرسیم،
هر وقت همدیگه رو میبینیم یه اتفاقی میافته که همه چی بهم پیچیده بشه،
بخاطر همین فرصت دیگه ای پیش نیومد به جز اون شب تو بیمارستان و الان اینجا!
لبهام و با زبون تر کردم و گفتم:
_راست میگی،
همیشه همینطور بوده!
نگاهش تو صورتم چرخید و من که طاقت این نگاه پر مهر و نداشتم سعی کردم ازش چشم بگیرم که یهو متوجه رسیدن دوستش شدم :
_دوستت اومد
و هدایت ویلچرش و به عهده گرفتم و همزمان صداش و شنیدم:
_اسمش محمدرضاست!
و اینطوری رسوندمش به ماشین...
#گرشا
جوابی از یاسمن نگرفتم اما لبخندش،
چشم هاش که دیگه نگران نبودن ،
صورتش که دیگه رنگ پریده نبود،
همه و همه دلم و قرص میکرد،
به بودنش اونم واسه همیشه!
با فکر بهش بی اختیار لبخندی روی لبهام نشسته بود و انگار خودم ازش بی خبر بودم که محمدرضا به حرف اومد:
_باورم نمیشه تو اون حرفهارو به اون خانم گفتی و الانم راه به راه داری لبخند میزنی!
سر چرخوندم سمتش:
_مگه من چمه؟
ابرو بالا انداخت:
_چیزیت که نیست ولی تا همین پارسال محال بود آقا امیرحسین ما به یه خانم حتی نگاه کنه ولی امروز جلوی من خیلی راحت خواستگاری هم کرد!
صدام و تو گلوم صاف کردم:
_خب بخاطر این بود که وقتش نرسیده بود،
وقتش که برسه هم افکارت عوض میشه هم میتونی خواستگاری کنی!
خندید:
_پس واسه من هنوز وقتش نرسیده،
معلومم نیست کی میخواد برسه دیگه دارم پیر میشم!
تو خندیدن همراهیش کردم:
_پیر شدن و خوب اومدی ولی عشق باید اتفاق بیفته،
با عشق ازدواج کن رفیق!
اوه کشیده ای گفت:
_مطمئنی تو اون تصادف مغزت جابه جا نشده؟
این حرفها دیگه واقعا از تو بعیده!
خنده هام به نفس عمیقی تبدیل شد:
_تا تجربش نکنی نمیفهمی!
همزمان با رسیدن به اداره ماشین و پارک کرد و رو کرد به سمتم:
_فعلا تا اونموقع بهتره برسونمت اتاق سرهنگ که حسابی باهات کار داره خودمم برم سرکارم،
نظرت چیه؟
و پیاده شد و واسه خروج از ماشین کمکم کرد...
⭐️
⭐️⭐️
⭐️⭐️⭐️