🌹مژده ظهور و امداد غیبی 🌹
#شهید_حاج_حسن_تهرانی_مقدم
برادرش حاج محمدتهرانی مقدم می گفت:
خواب دیدم حاج حسن آقا در یک اوجی است...
گفتم حاج حسن آقا اینجا چه کار می کنی؟
گفت : انفجار که شد ما را آوردن اینجا..
گفتم مشغول چه کاری هستی؟ گفت اخیرا حکمی گرفتم، شدم فرمانده ی عملیات این واقعه ی بزرگی که قراره اتفاق بیفته....
بعد روکرد به من و یکی از دوستانشون آقای عبدالحسین اونجا بود گفت باید آماده باشین.... !!!!
سه بار گفت، گفت ظــهور نزدیـکه!!! باید آماده باشین....
گفتم حاج حسن آقا یکی از کارایی که تا الان انجام دادی را برای مابگو... از اون بالا غزه رونشون داد و گفت پیروزی غزه کار ماست....
مابایدباورمون باشه«ولاتحسبن الذین قتلوافی سبیل الله امواتابل احیاء عندربهم یرزقون»
#بزودی_لشگر_شهداء
#نگاه_شهدا_را_به_خود_جلب_کنیم
🕊 @lashgareshohada
🌹شهیدی که امام حسین(ع) را در آغوش گرفت🌹
#شهیــــد_شیخ_محمد_زمان_ولی_پور
تازه داماد بود۲۰٬روز بیشتر از ازدواجش نگذشته بود که به ما خبر شهادتش رو دادند ...
به بیمارستان شهید یحیی نژاد رفتیم...
وقتی تابوت را باز کردم، دیدم که شهید دست بر سینه دارد و با حالت تبسم، لبخند می زند...
شب، محمد رو در خواب دیدم که گفت: «می دانی چرا لبخند زدم؟ بخاطر آنکه آقا سیدالشهدا (ع) را دیدم و گفتم: السلام علیک یا اباعبدالله الحسین (ع)، او را در بغل گرفتم و لبخند زدم.»
شهید محمد زمان ولی پور از اهالی شمال کشور، در خرداد ۶۷ عملیات کربلای ۱۰ در اثر اصابت ترکش به پهلویش به شهادت رسید...
#بزودی_لشگر_شهداء
#نگاه_شهدا_را_به_خود_جلب_کنیم
🕊 @lashgareshohada
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
ارتبــاط #شـــهدا با اهــل بیــت(ع)....
#بزودی_لشگر_شهدا
#نگاه_شهدا_را_به_خود_جلب_کنیم
🕊 @lashgareshohada
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#شهیدی که در قبر خندید....
#شهید_محمدرضا_حقیقی
#بزودی_لشگر_شهدا
#نگاه_شهدا_را_به_خود_جلب_کنیم
🕊 @lashgareshohada
🌹شهیدی که سر بریده اش سخن گفت🌹
دوست شهید آقای سهرابی می گفت:
در یکی از حمله ها یکی از برادران ما که همسنگر ما بود، در لحظه ی درگیری توی سنگر بود؛ که این برادر عزیز ما گلوله ی تانک مستقیم بهش خورد...
که بدن این برادر تکه پاره شد...
سر این برادر سالم مانده بود...
وقتی که سرش به هواپرت شد....مرتب الله اکبر می گفت!!!.....
که ما دیگه برامون یقین حاصل شد؛یعنی مسلمان بودیم،اعتقاد داشتیم به حسین(ع) ولی می گفتیم: آخه چطور سربریده صحبت کند؟؟!!
ولی سراین برادرکه قطع شده بود و الله اکبر می گفت!! ... به طرف آسمان می گفت: خدای من!..
من به سوی توپروازمی کنم...!!!
دیگه یقین ماصد در صد شد و ما فهمیدیم که یک حکمتی دراین کارهست...
#بزودی_لشگر_شهداء
#نگاه_شهدا_را_به_خود_جلب_کنیم
🕊 @lashgareshohada
هدایت شده از "بزودی لشگر شهدا"
منتظر لشگر شهدا باشیم...
لشگر شهدا که " عند ربهم یرزقون" هستند، دارند بسوی ما توجه می کنند...
آماده و پذیرای توجه آنان به خود باشیم و از لشگر عظیم ۳۰۰ هزار شهید بهره ببریم...
#بزودی_لشگر_شهدا
🕊 @lashgareshohada
🌹شهیدی که وعده امداد غیبی داد🌹
#شهید_حسن_پور
قبل از عملیات محرم، نیرو ها بایستی در جای خودشان برای حمله به دشمن آماده می شدند،چون دشمن دید داشت، نقل و انتقال نیرو ها باید در شب انجام می شد.
نیمه ی ماه بود و مهتاب همه جا را پوشانده....
این مسئله ذهن فرماندهان را به خود مشغول کرده بود.
شهید حسن پور گفت:
خدا معجزه اش را امشب به عینه به ما نشان خواهد داد.
گفتیم:چه طور؟!
گفت:این نیرو ها باید از دیدگاهی رد شوند که دشمن آن ها را خواهد دید ،مگر قدرت الهی ما را کمک کند.
در این صحبت بودیم که گردان اول به فرماندهی شهید علی مردانی وارد دیدگاه شد.
در این وسط،
تکه ابر کوچکی آرام آرام ماه را به صورت کامل پوشاند.
خیلی اهمیت ندادیم، گردان که مستقر شد، ابر نیز کنار رفت.
نیم ساعت بعد گردان دوم به فرماندهی سید جوادی وارد دیدگاه شد، دوباره تکه ابر ظاهر شد.
این بار همه ی رزمندگان به آسمان نگاه می کردند و اشک ها سرازیر بود، چرا که امداد غیبی الهی را به چشم خود می دیدیم.
در آن موقعیت جمله ی شهید حسن پور در ذهنم جولان می کرد:
«وقتی شما از خداوند کمک بخواهید، او هم کمکش را صد در صد شامل حال شما خواهد کرد.»
#بزودی_لشگر_شهداء
#نگاه_شهدا_را_به_خود_جلب_کنیم
🕊 @lashgareshohada
🌹امداد غیبی در جنگ ۳۳ روزه حزب الله🌹
یکی از افسران تیپ «غولانی» اسرائیل که نامش «ایثان آیخنر» است و یکی از دستانش قطع شده بود، در برنامه تلوزیونی شبکه اسرائیل در مقابل چشمان همه حاضر شد....
مجری برنامه از او پرسید:
چه شد که دستت قطع شد؟
ایثان گفت:
جنگ بسیار سختی را ما با حزب الله تجربه کردیم....
در حالی که وارد حومه ی شهر بنت جبل می شدیم و تعدادمان هم بسیار زیاد بود، من پشت یک درخت موضع گرفتم تا سربازان لشگر را پوشش دهم و در عین حال با دوربین تفنگم برخی خانه ها را زیر نظر داشتم تا هر گونه تحرک و جابجایی نیرو های حزب الله را رصد کنم....
این بود که سه تن از رزمنده های مقاومت اسلامی را دیدم که آرام و آهسته داشتند به سوی ما نفوذ می کردند تا سربازانمان را غافلگیر کنند....
در وهله ی اول به نظرم آمد که آنان هدف های بسیار آسانی هستند، لذا همین که خواستم هدفگیری کنم و به طرف آنان تیراندازی نمایم، ناگهان با مردی سوار بر اسب و شمشیر به دست مواجه شدم که ضربتی به من وارد کرد و از نظرم دور شد....
من خیلی آشفته و وحشت زده شده بودم!...
خانم مجری با شگفتی از او سوال کرد: واقعا آن ها با شمشیر واسب می جنگیدند؟
افسر اسرائیلی (ایثان) جواب داد:
بله، حتی بعضی از سربازان به من گزارش دادند تک سواری با اسبی تندرو آن ها را دنبال می کرد که نمی توانستیم او را هدف قرار دهیم...
يَا أَيُّهَا الَّذِينَ آمَنُوا اذْكُرُوا نِعْمَةَ اللَّهِ عَلَيْكُمْ إِذْ جَاءَتْكُمْ جُنُودٌ فَأَرْسَلْنَا عَلَيْهِمْ رِيحًا وَجُنُودًا لَمْ تَرَوْهَا وَكَانَ اللَّهُ بِمَا تَعْمَلُونَ بَصِيرًا
*آن زمان که لشگر ها به سویتان آمدند، ما باد و لشگری نامرئی برای شما فرستادیم و خدا به آنچه می کنید بیناست* احزاب-۹
#بزودی_لشگر_شهداء
#نگاه_شهدا_را_به_خود_جلب_کنیم
🕊 @lashgareshohada
🌹شهیدی که پس از۳۰سال بدنش سالم ماند و خون تازه از پیکرش جاری شد🌹
#شهید_بهنام_محمدی
جناب سرهنگ قمری می گفت:
ساعت نه صبح رفتیم برای نبش قبر بهنام محمدی....
بچه ها جمع شده بودن، از گردان اومده بودن، فرمانداری بود، شهرداری بود، استانداری بود، از لشگر آمده بودند، دعوتی زیاد بود...
منتهیٰ ما رفتیم جلو من و حاج آقا کعبی...
مادرش سمت راستم بود و پدرش رو به روی من ایستاده بود..
خاک را برداشتند رسید به نزدیک های سنگی که روی او گذاشته بودند.. من دست نگه داشتم....
گفتم: بیل را بگذار کنار.. گفت: چرا؟
گفتم: استخوان های این بچه خیلی ریز است، یک تکه از این سنگ بیفتد استخوان هایش می شکند؛ بگذار ما جسد او و استخوان هایش را اگر پودر نشده سالم برسانیم، بگذاریم توی ظرفی و ببریم مسجد دفن کنیم این زیباتره...
بچه ها قبول کردند....
من داشتم با دست خاک را میزدم کنار که دست من را گرفتند، گفتند این همه آدم اینجا ایستاده اند...
هجوم آوردند گفتم آقا شلوغش نکنید اینطور بدتر خاک میریزه روش..
گفتیم دوتا دوتا..
دوتا دوتا آمدند جلو خاک ها را رد کردند وسنگ را از رویش برداشتند...
خب،او را هم کفن نکرده بودند و همین طوری گذاشته بودند...
من تاچشمم به این شهید خورد از حال رفتم، مادرش غش کرد..
دقیقا مثل اینکه یک دقیقه پیش خوابیده بعد از سی ویک سال همانطور دست نخورده....
من اصلا از حال رفتم پدرش هم آن طرف افتاد...
اصلا همه وحشت زده شده بودند.. خلاصه کمی به خودمان فشار آوردیم وخاک ها را با دست زدیم کنار، دست میزدی خون نمی آمد...
دست میزدیم خون نیست...
نگاه می کنیم خون دارد قطره قطره می آید!!!!!!!
مادرش بیست وچهار ساعتی زیر سرم بود بیمارستان شرکت نفت آبادان...
شهید را هم گذاشتند سردخانه....
مادرش آمد بیست وچهار ساعتی بچه را دربغلش خواباند، نمی گذاشت دفنش کنیم....
داد میزد: بچه ی من بوی گلاب میدهد.. چرا می خواهید زیر خاک بگذاریدش؟ مگر شما از بچه ی من سیرید؟؟!!
بعد بیست وچهار ساعت اینقدر خواهش و تمنا کردیم او را قانع کردند که بچه را دفن کنند....
دفنش کردند، من رفتم، خانمم را هم باخودم بردم..
با هواپیما رفتیم وآمدیم.... رسیدیم کرج دایی اش زنگ زد و گفت: مادرش... مادرش چون سرحال نیست امروز هم رفته زیر سرم... خواستیم تشکر کنیم.... دیشب آمدم خانه مادرش می گفت راحت بخواب...
پدرش به رحمت خدا رفت، همین سال گذشته رفتم، مادرش می گفت: جناب سرهنگ قمری کار اشتباهی من کردم...؟ گفتم:چه کار اشتباهی کردی؟
گفت:هرشب می آمد مرا ازخواب بیدار می کرد، مخصوصا موقع نماز..
حالا دیگر به خوابم نمی آید؛ هر۳ماه یک دفعه ۲ماه یک دفعه به خوابم می آید؛آن هم خوشحال است....
گفتم: شما ناراحتی او خوشحال است؟
گفت:خوشحالم او خوشحال است ، ناراحتم چرا هر شب نمی بینمش؟
ببینید عزیزان ما چنین افرادی را داشتیم ملت باید بدانند....
#بزودی_لشگر_شهداء
#نگاه_شهدا_را_به_خود_جلب_کنیم
🕊 @lashgareshohada
🌹شهیدی که پس از 16سال سالم به وطن بازگشت🌹
#شهید_محمد_رضا_شفیعی
مادرشهید می گفت:کربلای ۴ اگریادتان باشد از طرف ما عقب نشینی شد محمدرضا دوباره از ناحیه ی شکم مجروح شده بود، صبح که رفتند بیاورندش دیده بودند نیست وعراقی ها برده بودنش.
همرزم شهید(عضو گروه تفحص) تعریف می کرد:
روزی به ما گفتن میخواهیم برویم تفحص وبرویم توی خاک عراق و یک سری شهدای آزاده میخواهیم بیاوریم.
وقتی تابوت محمدرضا شفیعی را گذاشتیم زمین،رویش را که باز کردیم محاسنش را دیدیم...
مگر چند سالش بود؟!!!
شفیعی۱۹سالش بود محاسنی داشت که قشنگ با شانه، شانه می شد...اینقدر قشنگ...
مادرشهید می گفت:
رفتیم بهشت معصومه ورفتند وتابوت را از سرد خانه آوردند بیرون و من خودم رویش را رد کردم، دیدم موی سرش خوابیده، ریش هایش، دماغ، دهان، بازو ها...پر گوشت!!! همه صحیح و سالم...
شکمش که خب مجروح شده بود پاره بود...
خودم رفتم توی قبر نشستم و گفتم بدید به خودم... محمدرضا را آوردند؛ بعد سرهنگ کاجی گفت:نه! اجازه بدید..همه جا من باهاش بودم،می خواهم من بگذارمش توی قبر...
کاجی همرزم شهید تعریف می کرد:مادر آمد توی قبر...گفتم میدونی چرا جنازه اش سالم است؟ میخواهی بگویم چرا؟
صبح ها ما توی جبهه که بودیم زیارت عاشورا می خواندیم برای امام حسین(ع)...
وقتی که من برایش زیارت عاشورا و روضه می خواندم گریه که می کرد، اشک چشمش را به بدنش می مالید به صورتش می مالید.
فرازی از وصیت نامه ی شهید:
ای جوانان نکند در خواب ذلت بمیرید، که حسین(ع) در میدان نبرد شهید شد...و مبادا در غفلت بمیرید که علی(ع) در محراب عبادت شهید شد.
#بزودی_لشگر_شهداء
#نگاه_شهدا_را_به_خود_جلب_کنیم
🕊 @lashgareshohada