ﺍﺳﺘﺨﻮﺍﻥ ﻫﺎﯼ ﺳﻪ ﺷﻬﯿﺪ ﮔﻤﻨﺎﻡ ﺭﺍ ﺑﺮﺍﯼ ﺩﻓﻦ ﺑﻪ ﯾﮏ ﺷﻬﺮ ﻣﯿﺒﺮﻧﺪ ﻭ ﺩﺭ
ﺣﯿﺎﻁ ﯾﮏ ﻣﺴﺠﺪ ﺑﻪ ﺧﺎﮎ ﻣﯿﺴﭙﺎﺭﻧﺪ .
ﺯﻧﯽ ﮐﻪ ﺩﺭ ﻫﻤﺴﺎﯾﮕﯽ ﻣﺴﺠﺪ ﺑﻮﺩ ﻭ ﻓﺮﺯﻧﺪ ﻓﻠﺠﯽ ﺩﺍﺷﺖ ﺍﺯ ﺍﯾﻦ
ﻣﻮﺿﻮﻉ ﻧﺎﺭﺍﺣﺖ ﻣﯿﺸﻮﺩ ﻭ ﺯﺑﺎﻥ ﺑﻪ ﺷﮑﻮﻩ ﺑﺎﺯ ﻣﯿﮑﻨﺪ ﮐﻪ ﻣﺤﻠﻪ ﻣﺎ ﺭﺍ
ﺗﺒﺪﯾﻞ ﮐﺮﺩﯾﺪ ﺑﻪ ﻗﺒﺮﺳﺘﺎﻥ ﻭ ﺍﺯ ﻓﺮﺩﺍ ﻗﯿﻤﺖ ﺧﺎﻧﻪ ﻣﺎ ﭘﺎﯾﯿﻦ ﻣﯿﺂﯾﺪ ﻭ ....
ﺷﺐ ﮐﻪ ﻣﯿﺨﻮﺍﺑﺪ ﻣﺮﺩﯼ ﺑﻪ ﺧﻮﺍﺑﺶ ﻣﯿﺂﯾﺪ ﻭ ﺑﻪ ﺍﻭ ﻣﯿﮕﻮﯾﺪ :
ﻣﻦ ﯾﮑﯽ ﺍﺯ ﺍﯾﻦ ﺳﻪ ﺷﻬﯿﺪ ﻫﺴﺘﻢ، ﻣﺎ ﺭﺍ ﺑﻪ ﺍﺧﺘﯿﺎﺭ ﺧﻮﺩ ﺍﯾﻨﺠﺎ ﻧﯿﺎﻭﺭﺩﻩ
ﺍﻧﺪ ﺑﻪ ﻫﺮ ﺣﺎﻝ ﻃﻮﺭﯼ ﺷﺪﻩ ﮐﻪ ﺑﺎ ﻫﻢ ﻫﻤﺴﺎﯾﻪ ﺷﺪﻩ ﺍﯾﻢ ﻭ ﺩﺭ ﺭﺳﻢ
ﻫﻤﺴﺎﯾﮕﯽ ﺩﺭﺳﺖ ﻧﯿﺴﺖ ﮐﻪ ﻫﻤﺴﺎﯾﻪ ﺍﺯ ﻣﺎ ﻧﺎﺭﺍﺣﺖ ﺑﺎﺷﺪ ﺑﺮﺍﯼ ﻫﻤﯿﻦ
ﻭ ﺑﺮﺍﯼ ﺟﺒﺮﺍﻥ، ﺷﻔﺎﻋﺖ ﻓﺮﺯﻧﺪﺕ ﺭﺍ ﭘﯿﺶ ﺧﺪﺍ ﮐﺮﺩﻩ ﺍﯾﻢ ﻭ ﺑﻪ ﺍﺫﻥ ﺧﺪﺍ
ﺍﻭ ﺷﻔﺎ ﺧﻮﺍﻫﺪ ﯾﺎﻓﺖ . ﺑﻠﻨﺪ ﺷﻮ ﻭ ﺑﺎﯾﺴﺖ ﻭ ﺳﻪ ﺑﺎﺭ ﺻﻠﻮﺍﺕ ﺑﻔﺮﺳﺖ ﻭ
ﻓﺮﺯﻧﺪﺕ ﺭﺍ ﺻﺪﺍ ﮐﻦ ﺗﺎ ﺑﻪ ﺍﺫﻥ ﺧﺪﺍ ﺷﻔﺎ ﯾﺎﺑﺪ .
ﻭﻗﺘﯽ ﻓﺮﺯﻧﺪﺕ ﺷﻔﺎ ﯾﺎﻓﺖ ﺑﺪﺍﻥ ﮐﻪ ﻧﺎﻡ ﻣﻦ ﻓﻼﻥ ﺍﺳﺖ ﻭ ﺩﺭ ﻗﺒﺮ
ﻭﺳﻄﯽ ﺁﺭﻣﯿﺪﻩ ﺍﻡ ﺧﺎﻧﻪ ﻣﺎ ﺩﺭ ﮐﺎﺷﺎﻥ ﺩﺭ ﻓﻼﻥ ﻣﺤﻠﻪ ﺍﺳﺖ ﻭ ﻧﺎﻡ ﭘﺪﺭﻡ
ﻓﻼﻥ ﺍﺳﺖ ﺧﺒﺮ ﻣﺤﻞ ﺩﻓﻨﻢ ﺭﺍ ﺑﻪ ﺍﻭ ﺑﺮﺳﺎﻥ .
ﺯﻥ ﺍﺯ ﺧﻮﺍﺏ ﺑﯿﺪﺍﺭ ﻣﯿﺸﻮﺩ ﻭ ﺷﻔﺎﯼ ﻓﺮﺯﻧﺪﺵ ﺭﺍ ﻣﯿﺒﯿﻨﺪ ﻭ ﯾﻘﯿﻦ ﭘﯿﺪﺍ
ﻣﯿﮑﻨﺪ ﻭ ﺑﻪ ﺩﻧﺒﺎﻝ ﺁﺩﺭﺱ ﻣﯿﮕﺮﺩﻧﺪ .
ﺑﻪ ﮐﺎﺷﺎﻥ ﻣﯿﺮﻭﻧﺪ ﻭ ﺩﺭ ﺭﻭﺳﺘﺎﯾﯽ ﺑﻪ ﺩﻧﺒﺎﻝ ﭘﺪﺭ ﺷﻬﯿﺪ ﻣﯿﮕﺮﺩﻧﺪ ﻭﻗﺘﯽ
ﺍﻭ ﺭﺍ ﭘﯿﺪﺍ ﻧﻤﯿﮑﻨﻨﺪ ﻧﺎﺍﻣﯿﺪ ﺑﺎﺯ ﻣﯿﮕﺮﺩﻧﺪ ﮐﻪ ﺩﺭ ﺭﺍﻩ ﺩﺭ ﺍﺑﺘﺪﺍﯼ ﺟﺎﺩﻩ
ﭘﯿﺮﻣﺮﺩﯼ ﺭﺍ ﻣﯿﺒﯿﻨﻨﺪ ﻭ ﺍﺯ ﺍﻭ ﻣﯿﭙﺮﺳﻨﺪ ﮐﻪ ﻓﻼﻥ ﮐﺲ ﺭﺍ ﻣﯿﺸﻨﺎﺳﯽ؟
ﭘﯿﺮﻣﺮﺩ ﺟﻮﺍﺏ ﻣﯿﺪﻫﺪ ﮐﻪ ﺧﻮﺩﻡ ﻫﺴﺘﻢ، ﺁﻧﻬﺎ ﺧﻮﺷﺤﺎﻝ ﻣﯿﺸﻮﻧﺪ ﮐﻪ
ﭘﯿﺮﻣﺮﺩ ﺭﺍ ﭘﯿﺪﺍ ﮐﺮﺩﻩ ﺍﻧﺪ ﻭ ﺍﺯ ﺍﻭ ﻣﯿﭙﺮﺳﻨﺪ ﮐﻪ ﭼﺮﺍ ﺍﯾﻨﺠﺎ ﻧﺸﺴﺘﻪ ﺍﯼ؟
ﻣﺎ ﺗﻤﺎﻡ ﺭﻭﺳﺘﺎ ﺭﺍ ﺑﻪ ﺩﻧﺒﺎﻝ ﺗﻮ ﮔﺸﺘﯿﻢ، ﻣﺮﺩ ﻣﯿﮕﻮﯾﺪ ﮐﻪ ﺩﯾﺸﺐ ﺧﻮﺍﺏ
ﭘﺴﺮﻡ ﺭﺍ ﺩﯾﺪﻡ ﮐﻪ ﺑﻪ ﻣﻦ ﮔﻔﺖ ﭘﺪﺭ ﺟﺎﻥ ﻓﺮﺩﺍ ﺍﺯ ﻣﻦ ﺧﺒﺮﯼ ﺑﺮﺍﯾﺖ ﻣﯽ
ﺁﻭﺭﻧﺪ . ﻣﻦ ﻧﯿﺰ ﺑﻪ ﻫﻤﯿﻦ ﺧﺎﻃﺮ ﺍﯾﻨﺠﺎ ﺁﻣﺪﻡ ﻭ ﻣﻨﺘﻈﺮ ﺧﺒﺮ ﺑﻮﺩﻡ.
وآن کسی نیست جز شهیدسید میرحسین امیره خواه...
ارسالی از : آقای عمادی
🌹شهیدی که تاریخ دقیق بازگشتش را قبل از شهادت به خانواده اش داد🌹
#شهید_محمد_رضا_ملالو
برادر شهید تعریف می کرد:
محمد رضا با گروه چمران بود..
یک بار زنگ زد گفتم: هفتم اردیبهشت عروسی برادرمان است، می آیی؟!
گفت: من ششم پیش شما هستم نگران نباشید..
این آخرین باری بود که داشتیم با هم حرف می زدیم یعنی تاریخ۲۹ اسفند سال۵۹...
سوم، اردیبهشت دیدم دوستانش آمدند..
یکی از دوستانش آقای اسماعیلی گفت:
من را مأمور کردند که بیایم و بگویم که رضا شهید شده است....
همرزم شهید ادامه داد:
خوابیده بودیم داخل چادر دیدیم توی خواب حرف میزند و خیس عرق است، یک دفعه از خواب پرید گفتیم: رضا چی شده؟!
گفت: به خدا آقا امام زمان (عج) را دیدم...
فرمودند: همین روز ها مهمان ما هستی، نگران نباش بالاخره می آیی..
دقیقا همان روز ششم که قول داده بود برمی گردد، تشییع جنازه اش بود...
#بزودی_لشگر_شهدا
#شهدای_محله_هاشم_آباد_تهران
#نگاه_شهدا_را_به_خود_جلب_کنیم
🕊 @lashgareshohada
🌹شهیدی که برای گرفتن شهادت خود در اربعین به کربلا رفت، و خواب شهادت خودش را دیده بود🌹
#شهید_مهدی_یاغی
یکی از دوستان شهید تعریف می کرد:
در منطقه ی الغوطه الشرقیه_ الطواحین درگیری های بزرگی با تروریست ها داشتند، تعداد تکفیری ها زیاد بود من رفتم پیش آن ها...
در جنگ های خیابانی معمولا یک گروه جلو می روند و گروه دیگر پشت سر آن ها حرکت می کنند.
مهدی در گروه اول بود، از مرگ نمی ترسید می دانست که شهید می شود.
یک روز قبل از اینکه شهید بشود انگشترش را گم کرد؛ این انگشتر برای مهدی خیلی مهم بود...
اگر این انگشتر دستش نبود هیچ جا نمی رفت...
سه ماه قبل از شهادت مهدی زخمی شده بود؛ زخم در سرش خیلی خطرناک بود..
خداوند در آن زمان شهادت را نصیبش نکرد...
ناراحت بود که شهید نشده است به عراق برای زیارت اربعین مسافرت کرد تاآن جا دعا کند که شهید بشود...!!
در آن روز بچه ها به ساختمان الطواحین رسیدند، این ساختمان انبار سلاح تروریست ها بود...
در آن شب خواب دید که شهید شده و پای دوستش قطع شده است...
خوابش را برای بچه ها تعریف کرد دوستش به شوخی گفت:
چرا پای من قطع بشود؟!
پای خودت قطع بشود...
مهدی گفت: نه این خواب درست است و من از آن مطمئنم....
مهدی جلو رفت بچه ها پشت سر مهدی بودند..
برنامه ی ورود به این منطقه را تنظیم کردند، به منطقه رسیدند وضعیت خیلی حساس بود..
مهدی معروف به جرأت و شجاعت بود و همیشه جلوی همه می رفت...
بچه ها اطراف تکفیری ها را محاصره کردند به طور ناگهانی یک ماشین جلوی مهدی می آید که از تکفیری ها پر بود...
مهدی با آن ها روبرو و درگیر می شود و خیلی از تکفیری ها را می کشد و شهید می شود..
#بزودی_لشگر_شهدا
#نگاه_شهدا_را_به_خود_جلب_کنیم
🕊 @lashgareshohada
.
📸طی عملیات تفحص 👆
در منطقه چیلات، پیکر دو شهید پیدا شد، یکی از این شهدا نشسته بود و با لباس و تجهیزات کامل به دیوار تکیه داده بود. لباس زمستانی هم تنش بود. شهید دیگر لای پتو پیچیده شده بود. معلوم بود که این دراز کش مجروح شده است. اما سر شهید دوم بر روی دامن این شهید بود، یعنی شهید نشسته سر آن شهید دوم را به دامن گرفته بود.
خوب، پلاک داشتند، پلاکها را دیدیم که بصورت پشت سر هم است. 555 و 556 . فهمیدیم که آنها با هم پلاک گرفتهاند. معمولاً اینها که با هم خیلی رفیق بودند، با هم میرفتند پلاک میگرفتند.
اسامی را مراجعه کردیم در کامپیوتر. دیدیم که آن شهیدی که نشسته است، پدر است و آن شهیدی که درازکش است، پسر است. پدری سر پسر را به دامن گرفته است.
شهید سید ابراهیم اسماعیلزاده موسوی پدر و سید حسین اسماعیلزاده پسر است، اهل روستای باقر تنگه بابلسر.»
💔« روحشان شاد و یادشان گرامی»🔻
قابل توجه مسئولین و ژنهای مزخرفشون
که روی خون این شهیدان دارن به مردم
ظلم میکنن ...
@lashgareshohada
🌹شهیدی که در وصیتش به دخترش خبر و نوع شهادتش را می دهد...🌹
#شهید_محمد_رضا_عسگری
می گفت: آرزوی قلبی من این است كه مفقود الاثر باشم چون پیش خانواده هایی كه جوانهایشان بی نام ونشان شهید شدند شرمنده ام...
آرزو دارم حتی اثری از بدن من به شما نرسد...
محمد رضا توی نامه ای به دخترش نوشت: دخترم شاید زمانی بیاید كه قطعه ای از بدنم هم به دست تو نرسد، تو مثل رقیه امام حسین(ع) هستی...
اون خانم سر پدر به دستش رسید ولی حتی یك تكه از بدن من به دست شما نمی رسد...
چهار روز از كربلای یك گذشته بود...
با اصغر بصیر روی ارتفاعات قلاویزان مستقر شده بودند...
گلوله توپ آمده بود درون سنگر..
اصغر كاملا سوخت بود...
محمد رضا هم پودر شد ...
همانطور که به دخترش وعده داده بود هیچ اثری از محمدرضا نمانده بود....
#بزودی_لشگر_شهدا
#نگاه_شهدا_را_به_خود_جلب_کنیم
🕊 @lashgareshohada
🌹شهیدی که بعد از شهادت به لشگر شهداء پیوست....🌹
#شهید_محمد_رضا_دهقان
مادر شهید تعریف میکرد:
همیشه هر اتفاق خاصی که میخواست در خانه اتفاق بیفتداخوی بزرگم آقامحمدعلی که شهید شده قبل از وقوع آن به ما اطلاع میداد. آن شب هم ایشان به خواب من آمد.
بعد از نیمههای شب بود که خواب دیدم که خانه ما خیلی روشن است و حتی یک نقطه تاریکی وجود ندارد و من دنبال منبع نور میگردم که این منبع نور اصلا کجاست؟ بعد از پنجره آشپزخانه بیرون را نگاه کردم و دیدم دسته دسته شهدایی که من میشناسم با حالت نظامی و سربلند و چفیه در حال وارد شدن به خانه هستند و من هم در شلوغی این همه آدم دنبال منبع نور میگشتم. بعد برگشتم و دیدم که نور از عکسهای دو تا اخویهایم که روی دیوار بود از قاب عکس اینها منتشر میشود و دیدم برادرم ایستاده و یک دشداشه بلند حریر تنش است و با یک خوشحالی و شعف فراوان و چهرهای نورانی من را با اسم کوچک صدا زد و گفت: «اصلا نگران نباش! محمدرضا پیش من است» و دو، سه بار این جمله را تکرار کرد.
#بزودی_لشگر_شهدا
#نگاه_شهدا_را_به_خود_جلب_کنیم
🕊 @lashgareshohada
🌹شهیدی که محل و نحوه ی شهادت خود را به مادرش نشان داد🌹
#شهید_محمد_رضا_دهقان
مادر شهید تعریف میکرد:
از نحوه شهادتش هیچ کسی چیزی به من نمیگفت و دوستش که در سوریه با او بود از جواب دادن طفره میرفت. هنوز پیکر محمدرضا دفن نشده بود, در شب شهادت امام رضا حالم خیلی بد شد و خوابیدم همین که سرم را روی بالش گذاشتم محمدرضا به خوابم آمد و به صورت واضح میگفت «فلانی را اینقدر سوالپیچ نکن وقتی سوال میکنی اون غصه میخوره,دوست داری نحوه شهادت من را بدانی من بهت میگویم» و من را برد به آنجایی که شهید شده بود و لحظه شهادت و پیکرش را به من نشان داد که حتی بعد از این خواب نحوه شهادت را برای فرماندهانش توضیح دادم آنها تعجب کردند و گفتند شما آنجا بودید که از همه جزئیات با خبر هستید.
#بزودی_لشگر_شهدا
#نگاه_شهدا_را_به_خود_جلب_کنیم
🕊 @lashgareshohada
🌹شهیدی که بعد از شهادت شخصی را که منکر اهل بیت بود را برای نماز شب از خواب بیدار کرد و.....🌹
#شهید_محمد_رضا_دهقان
مادرشهید:
یک مورد اتفاق افتاد که برای خودم نیز عجیب بود و برای دیدنش نیز به شیراز رفتم. آن جوان را در یک یادواره ای که برای محمدرضا در شیراز گرفته بودند,دیدم. با اینکه دو ماه از اتفاقی که برایش افتاده بود, وقتی من را دید فقط گریه میکرد. او تعریف میکرد که فردی 32 ساله هستم که تا پانزده سالگی بچهای پاک و طاهر بودم و قرآنخوان و نماز خوان و اهل مسجد بودم. به سبب آشنایی با دوستان ناباب از راه بهدر شدم و 17 سال خدا و ائمه را منکر شدم و هیچ چیز را قبول نداشتم و هر گناهی که بگویید از من سر زده است.
اسم من مصطفی بود بعد از آنکه آن اتفاق برایم افتاد یک اسم عجیب و غریب برای خود گذاشتم و بعد از آن اتفاق حتی پدر و مادرم من را عاق کرده بودند و از خانه خود بیرون کرده بودند. یک شب نزدیک اذان صبح دیدم یک جوانی مرا صدا میزند «حاج مصطفی پاشو وقت نماز است» من بلند شدم و نشستم و خیلی متعجب شدم و دوباره خوابیدم,دوباره آن پسر به خوابم آمد و گفت «حاج مصطفی پاشو یک ربع به اذان مانده, پاشو نماز بخوان» این را که گفت بلند شدم و چهرهاش به دلم نشست.
10 روز در اینترنت دنبال این شخص بودم که بعد پیدایش کردم و با او آشنا شدم. آن جوان میگفت: محمدرضا آنقدر بر روی من اثر گذاشته که با همه آن دوستانم قطع رابطه کردم و از همه گناهانم توبه کردم و به خاطر توبهام و مالهای حرامی که کسب کرده بودم, تمام زندگیام را فروختم تا مالهای حرام از زندگیام بیرون برود و حقوق ضایع شده را به صاحبانش بازگردانم و حتی برای جلب یک رضایت 4،5 بار به مازندران رفتم تا حق ضایع شده را بازگردانم.
#بزودی_لشگر_شهدا
#نگاه_شهدا_را_به_خود_جلب_کنیم
🕊 @lashgareshohada
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#شهیدی که از آسمان از رفقایش دستگیری میکرد...
#بزودی_لشگر_شهدا
#نگاه_شهدا_را_به_خود_جلب_کنیم
🕊 @lashgareshohada
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#شهیدی که به تعهد خود بعد از ۳۰ روز عمل کرد....
#به_نقل_از_حاج_آقا_فرخ
#بزودی_لشگر_شهدا
#نگاه_شهدا_را_به_خود_جلب_کنیم
🕊 @lashgareshohada
🌹روایت امداد های غیبی در ۸ سال دفاع مقدس از زبان شهید چراغچی🌹
#شهید_ولی_الله_چراغچی
شبی که قرار بود عملیات بشود درست ساعت های ۱۲ شب بود...
منطقه آن قدر پیچیده بود که ما فکر می کردیم بچه ها حتما خط دشمن را گم کنند ، با توجه به این که بچه های اطلاعات ما بیش از شش یا هفت بار یک معبر را رفته و برگشته بودند و خوب به منطقه آشنا بودند اما بخاطر پیچیدگی عجیبی که زمین داشت باز می ترسیدیم و اگر مهتاب نداشتیم ممکن بود این اشکال بیشتر پیش بیاید...
درست آن زمانی که به مهتاب نیاز داشتیم خب مهتاب بود ولی زمانی که نیاز نداشتیم و به دشمن نزدیک می شدیم و باید از کنار کمین هایشان رد می شدیم درست همان لحظات مهتاب نبود...
خیلی عجیب بود!!!
این ها را ماپیش بینی نکرده بودیم و همه دست خدا بود...!!
یک جایی که ما پیش بینی نکرده بودیم باران آمد..
بچه رسیدند به پایگاه نیروهای دشمن، باید میزدند به خط عراق و آنجا اگر باران نمی آمد نیروهای عراق که در کمین و پشت تیربارهایشان آماده بودند متوجه نیروهای ما می شدند...
ولی با این بارندگی نیروهای عراق کشیدند داخل سنگرها...
درست لحظاتی که ما پیش بینی پاتک های دشمن را می کردیم باران های سختی در منطقه می آمد...
درست یادم هست، روز سوم عملیات بود پیش بینی شده بود که آن شب ساعت ۴ صبح دشمن قصد پاتک دارد...
مواضعی که بچه ها بودند مواضعی نبود که حساب شده باشند یعنی لازم بود مواضع مان را تکمیل کنیم...
خلاصه، این بحران عجیبی بود..
نهایتا درست لحظاتی که فکر می کردیم دشمن تا یکی دو ساعت دیگر حمله می کنند، یک بارانی شروع شد و یک سیلی راه افتاد...
تمام شیارها را آب زیادی گرفت و رفت سمت نیروهای عراق و بعد هم که شروع کردند عراقی ها گفته بودند که ما دیگر نمی توانیم و در گل گیر کردند.....!!
یعنی یک حرکت سنگین که معلوم نبود چه پیش می آورد با این باران رفع شد...
خیلی چیزهای دیگر هم بود که ما ندیدیم و همین چند مورد را متوجه شدیم..
#بزودی_لشگر_شهدا
#نگاه_شهدا_را_به_خود_جلب_کنیم
🕊 @lashgareshohada
#شهیدی که امام زمان (عج) پیکرش را در قبر تحویل گرفتند...
#شهید_عبدالحمید_حسینی
#بزودی_لشگر_شهدا
#نگاه_شهدا_را_به_خود_جلب_کنیم
🕊 @lashgareshohada
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#شهیدی که امام زمان (عج) پیکرش را در قبر تحویل گرفتند...
#شهید_عبدالحمید_حسینی
#بزودی_لشگر_شهدا
#نگاه_شهدا_را_به_خود_جلب_کنیم
🕊 @lashgareshohada
#بزودی_لشگر_شهدا
ربّ زمین چو أَشْرَقَتِ الْأَرْض را سرود (1)
در انعکاس نور وی آمد لبان رود
تندیس های ظلمت شب را شبی زدود
خورشید مانده بود و شب تار رفته بود
یک ناگهان ز مشرق شرقی طلوع کرد
چرخید و سیر حیدریش را شروع کرد
در جذبه اش زمین و زمان هم رکوع کرد
هر ذره در مقابل نورش خضوع کرد
مصراع های بیت غزل باز باز شد
زیباترین ترانه ی مادر چو ساز شد
شد اربعین و سفره ی رحمت دراز شد
شه نامه های حیدری اندر نماز شد
حی علی الصلاه همه اولیاست او
حی علی الفلاح همه اوصیاست او
خیر العمل برای همه کبریاست او
قد قامت الصلاه همه انبیاست او
صد کاروان به قله ی عرشند در شتاب
گویا که يَوْمَ يُكْشَفُ عَن سَاق شد جواب (2)
لشکر رسیده کرببلا خارج از حساب
حتی رسیده پیش قراول ز آفتاب
آن لشکر شهید به یک باره می رسند (3)
از روزنی که فاطمه تابیده می رسند
لبیک گو به حلقه ی جانانه می رسند
در ناگهان صیحه ی سیاره می رسند
شرقی ترین طلوع جهان را رقم زدند
گام زمین و گام زمان را به هم زدند
هر دم میان موکب زهرا قدم زدند
بر برج آسمانی عالم علم زدند
پیچیده بوی فاطمه اینجا عجیب تر
هر سو نشسته بلبلکی عندلیب تر
هر قامت شهید که دیدیم سیب تر
آمد به روی شانه ی ما دلفریب تر
یعنی که بوی فاطمه تشییع می کنیم
یعنی که خوی فاطمه تشییع می کنیم
یعنی به سوی فاطمه تشییع می کنیم
یعنی به کوی فاطمه تشییع می کنیم
یعنی که ارجعی پسرانم سریعتر
یعنی که فادخلی پسرانم سریعتر
یعنی که وادخلی پسرانم سریعتر
یعنی که جنتی پسرانم سریعتر
محمد جواد عسکری
3 شهریور 1396
________________
1- 69 زمر
2- 42 قمر
3- 26 توبه
قبول! در شرايط خسرم! ولي زمان شماست (1)
و ختم و حتم امور از نگين و خط شماست
شما كه مادر نوري و همسر شمسي
و هر چه نور بتابد شعاع نور شماست
تمام عمر به روياي اين دمم دل خوش
كه ذره ذره تنم در طواف نور شماست
دلم به شوق سحر لحظه اي ندارد خواب
شنيده لشكري از لاله ها به دور شماست (2)
سپاه روي سپيدان جان فدا كرده
ز جنگ بدر تا حججي، يك يكش برای شماست
برای امر شما این جنود گشته پدید
کسی که زنده شده، غرق امر و كار شماست
جدا جدا به سپاه شما بپیوستند
تشابهی ازلی بین نورشان و شماست (3)
در انتظار زمانی که امرتان برسد
و نصرتی که به دوشش به امر حتم شماست (4)
به دل رسیده گواهی ز یک حضور غریب
نسیم عطر شهیدان که مثل عطر شماست
برای نصرت اهل زمین چه نزدیکند (5)
حضور سبز شهیدان ز آیه های شماست
حضور سبز شهیدان و اربعین عجیب
چه ماجرای عظيمي به دستگاه شماست؟
يقين كه مهر تو ما را به اربعين ره داد
اگر چه سمت عراق و ولي به سوي شماست
دلم به خوف و رجا رفت و آمدش بسیار
کنون چه می کند این دل که وقف و نذر شماست؟
مرا بگیر و بخر با خودت بهاری کن
خوشا کسی که امیدش فقط به دست شماست
بگير دست مرا هم ميان اين همه كِشت
اميد دانه ي خاكي، فقط بهار شماست
شاعر : احسان اصغری
۴ شهریور ۱۳۹۶
_________________
۱- ۱ والعصر
۲- ۲۶ توبه
۳- ۳۵ نور
۴- ۴۰ توبه
۵- ۹ احزاب
#بزودی_لشگر_شهدا
#نگاه_شهدا_را_به_خود_جلب_کنیم
🕊 @lashgareshohada
🌹شهیدی که مولایش از او رضایت داشت🌹
#شهید_مصطفی_احمدی_روشن
همسرش میگفت :
صبح که آماده رفتن شده بود صورتش گل انداخته بود حالت شعف خاصی داشت...
ازش پرسیدم:
مصطفی اتفاقی افتاده که چنین خوشحال به نظر می رسی... مصطفی با لبخندش سکوت کرد ...
انکار میکرد...
عاقبت ماجرا را برایم تعریف کرد: دیشب خواب آقایم صاحب الزمان (عج)را دیدم و آقا در حالیکه داشت شال خود را مرتب می نمود خطاب به من فرمود که: آقا مصطفی من از شما راضیم...
#بزودی_لشــگر_شهــدا
#نگاه_شهدا_را_به_خود_جلب_کنیم
🕊 @lashgareshohada