🌹شهیدی که پرچم آقا را با خون خود رنگ زد...🌹
#شهید_محمد_جواد_روزی_طلب
همرزم شهید تعریف میکرد:
به شهید بزرگوار حاج منصور خادم صادق قول داده بودیم که در مقری که ایشان فرمانده آنجا بود،
تصویری از بارگاه آقا اباعبد الله همراه با سلامی به حضرت بکشیم. محمد جواد در تبلیغات لشکر بود و کار های نقاشی را انجام میداد...
او را راضی کردم تا برای این امر با من همراه شوند . قرار شد . محمد جواد بارگاه آقا را نقاشی کند و من هم سلام را بنویسم ...
نزدیک های غروب کار ما تقریبا تمام شد ...
محمد جواد که پرچم را رنگ می کرد گفت: حیف است …
این پرچم باید با قرمز خونی رنگ بشه…
هنوز جمله اش تمام نشده بود که صدای سوت خمپاره پیچید...
خرده بتن های سنگر که بر اثر موج انفجار کنده شده بود عینکم را شکاند...
همه چیز را محو می دیدم ...
اما از چیزی که دیدم تنم یخ کرد...
ترکشی بزرگ به پیشانی محمد جواد بوسه زده و کاسه سرش را برده بود …
خون سرش بر بالای گنبد آقا در محل پرچم پاشیده شده بود و پرچم را با خون سرش رنگ کرد...
#بزودی_لشگر_شهدا
#نگاه_شهدا_را_به_خود_جلب_کنیم
🕊 @lashgareshohada
🌺سروده ای برای ورود شهدای تفحص شده و عرضه ی حال و هوای این شهیدان از جان گذشته خدمت مقام معظم رهبری...🌺
لشگرهای نورانی
مبادا خم به ابرو آوری آقا که ما هستیم
بسیجی همچنان بی ادعا و جان فدا هستیم
نکردیم ادعا آن روز با آن جامه ی خاکی
و امروز استخوانی لای گونی بی صدا هستیم
گروهانی که با هم هم قسم گشتیم برگشتیم
و حالا روی انگشت شما پروانه ها هستیم
شهادت گرچه شد توفیق اما همچنان آقا
رفیق تا ابد همراه و خاک زیر پا هستیم
ببین در استخوان هامان نشان رو سفیدی را
که سی سال دگر هم بگذرد ما با صفا هستیم
صدای خنده هامان می رسد،در این شلوغی ها
تو گویی همچنان شاد از عروج تا خدا هستیم
نکردیم ادعای سهم خواهی ها عدالت نیست
که گوید ناکسی ما در پی ملک و ضیا هستیم
چرا شور دفاع شیر مردان زشت می گیرند
فدا شد دست و پا تا همچنان ما روی پاهستیم
میان جمع ما هستند بسیاری که ننوشتند
ولی شور هزاران صفحه در باد صبا هستیم
نیاوردیم بیرون جامه های رزممان زیرا
جنودا لم تروها در خط ارض و سما هستیم
در اینجا صف به صف هستند لشگرهای نورانی
و می آییم روزی لشگری از کربلا هستیم
فقط بیسیم چی فرمود محسن،انقلابی شد
و ما خود لشگری محسن برای هر گرا هستیم
همانا خادمان فاطمه در زیر موکب ها
میان جلوه های اربعین بین شما هستیم
ولایت با شهادت کی شود آقا به پایان ما
همان رزمنده های بی بلا و با ولا هستیم
کنارت نیستیم آقا که روزی مدعی باشیم
کنارت نه ولی مأموم دائم اقتدا هستیم
مبادا خم به ابرو آوری آقا که ما هستیم
بسیجی همچنان بی ادعا و جان فدا هستیم
#بزودی_لشگر_شهدا
#نگاه_شهدا_را_به_خود_جلب_کنیم
🕊 @lashgareshohada
🌹شهیدی که آرزویش این بود با خون گلویش نوشته شود یا زهرا (س)🌹
#شهید_عبدالحسین_برونسی
همیشه می گفت :
دوست دارم با خون گلوی من نوشته شود یا زهرا...
دوستش می گفت: یک بار دیدم یک تیری که انتهای بُردش بود آمد به طرف ایشان و به کنار گلوی ایشان اصابت کرد و خراشی ایجاد نمود...
دیدم با خونی که از گلویش به زمین ریخت، نوشته شد یا زهرا...
عبدالحسین به آرزویش قبل از شهادت رسید...
#بزودی_لشگر_شهدا
#نگاه_شهدا_را_به_خود_جلب_کنیم
🕊 @lashgareshohada
🌹شهیدانی که با رمز یاابوالفضل تفحص شدند...🌹
#شهید_ابوالفضل_ابوالفضلی
#شهید_ابوالفضل_خدایار
سردار احمدیان نقل می کردند:
عید نوروز سال ۷۳ با شب ولادت آقا امام رضا (ع) یکی شده بود ...
در سنگر، بچه های لشکر ۳۱ عاشورا جشن گرفته بودند...
من دست به دامان آقا قمر بنی هاشم (ع) شدم ...
عرض کردم : مولا شما مزه شرمندگی رو چشیدید، نگذارید ماشرمنده خانواده شهدا بشویم ...
فردا صبح از بچه ها پرسیدم : رمز حرکت امروز به نام چه کسی باشد؟
فکر می کردم چون روز ولادت امام رضا (ع) است همه می گویند : « امام رضا (ع)..
اما آقای گنجی گفت : « یا اباالفضل (ع) ..
گفتم : « امروز روز ولادت امام رضا (ع) است ...!
گفت : « دیشب به آقا اباالفضل (ع) متوسل شدیم ٬ امروز هم به اسم حضرت می رویم تا از دستشان عیدی بگیریم ...
دست به کار شدیم ... بعد از چند دقیقه اولین شهید پیدا شد ... خوشحال شدیم ... اسم شهید هم روی کارت شناسایی اش بود، هم روی وصیت نامه اش :
« شهید ابوالفضل خدایار ٬ گردان امام محمد باقر (ع) ٬ گروهان حبیب از کاشان »
بچه ها گفتند : « توسل دیشب، رمز حرکت امروز و اسم شهید با هم یکی شده »
بی اختیار به زبانم جاری شد که اگر اسم شهید بعدی هم ابوالفضل بود، اینجا گوشه ای از حرم آقاست ..
داشتم زمین رو می کندم که دیدم حاج آقا گنجی و یکی دیگر از بچه های سرباز پریدند داخل گودال ...
از بیل میکانیکی پیاده شدم خیلی عجیب بود ...
یک دست شهید از مچ قطع شده بود ... پلاکش رو که استعلام کردیم گفتند :
« شهید ابوالفضل ابوالفضلی، گردان امام محمد باقر (ع) ، گروهان حبیب از کاشان »...
#بزودی_لشگر_شهدا
#نگاه_شهدا_را_به_خود_جلب_کنیم
🕊 @lashgareshohada
ﺍﺳﺘﺨﻮﺍﻥ ﻫﺎﯼ ﺳﻪ ﺷﻬﯿﺪ ﮔﻤﻨﺎﻡ ﺭﺍ ﺑﺮﺍﯼ ﺩﻓﻦ ﺑﻪ ﯾﮏ ﺷﻬﺮ ﻣﯿﺒﺮﻧﺪ ﻭ ﺩﺭ
ﺣﯿﺎﻁ ﯾﮏ ﻣﺴﺠﺪ ﺑﻪ ﺧﺎﮎ ﻣﯿﺴﭙﺎﺭﻧﺪ .
ﺯﻧﯽ ﮐﻪ ﺩﺭ ﻫﻤﺴﺎﯾﮕﯽ ﻣﺴﺠﺪ ﺑﻮﺩ ﻭ ﻓﺮﺯﻧﺪ ﻓﻠﺠﯽ ﺩﺍﺷﺖ ﺍﺯ ﺍﯾﻦ
ﻣﻮﺿﻮﻉ ﻧﺎﺭﺍﺣﺖ ﻣﯿﺸﻮﺩ ﻭ ﺯﺑﺎﻥ ﺑﻪ ﺷﮑﻮﻩ ﺑﺎﺯ ﻣﯿﮑﻨﺪ ﮐﻪ ﻣﺤﻠﻪ ﻣﺎ ﺭﺍ
ﺗﺒﺪﯾﻞ ﮐﺮﺩﯾﺪ ﺑﻪ ﻗﺒﺮﺳﺘﺎﻥ ﻭ ﺍﺯ ﻓﺮﺩﺍ ﻗﯿﻤﺖ ﺧﺎﻧﻪ ﻣﺎ ﭘﺎﯾﯿﻦ ﻣﯿﺂﯾﺪ ﻭ ....
ﺷﺐ ﮐﻪ ﻣﯿﺨﻮﺍﺑﺪ ﻣﺮﺩﯼ ﺑﻪ ﺧﻮﺍﺑﺶ ﻣﯿﺂﯾﺪ ﻭ ﺑﻪ ﺍﻭ ﻣﯿﮕﻮﯾﺪ :
ﻣﻦ ﯾﮑﯽ ﺍﺯ ﺍﯾﻦ ﺳﻪ ﺷﻬﯿﺪ ﻫﺴﺘﻢ، ﻣﺎ ﺭﺍ ﺑﻪ ﺍﺧﺘﯿﺎﺭ ﺧﻮﺩ ﺍﯾﻨﺠﺎ ﻧﯿﺎﻭﺭﺩﻩ
ﺍﻧﺪ ﺑﻪ ﻫﺮ ﺣﺎﻝ ﻃﻮﺭﯼ ﺷﺪﻩ ﮐﻪ ﺑﺎ ﻫﻢ ﻫﻤﺴﺎﯾﻪ ﺷﺪﻩ ﺍﯾﻢ ﻭ ﺩﺭ ﺭﺳﻢ
ﻫﻤﺴﺎﯾﮕﯽ ﺩﺭﺳﺖ ﻧﯿﺴﺖ ﮐﻪ ﻫﻤﺴﺎﯾﻪ ﺍﺯ ﻣﺎ ﻧﺎﺭﺍﺣﺖ ﺑﺎﺷﺪ ﺑﺮﺍﯼ ﻫﻤﯿﻦ
ﻭ ﺑﺮﺍﯼ ﺟﺒﺮﺍﻥ، ﺷﻔﺎﻋﺖ ﻓﺮﺯﻧﺪﺕ ﺭﺍ ﭘﯿﺶ ﺧﺪﺍ ﮐﺮﺩﻩ ﺍﯾﻢ ﻭ ﺑﻪ ﺍﺫﻥ ﺧﺪﺍ
ﺍﻭ ﺷﻔﺎ ﺧﻮﺍﻫﺪ ﯾﺎﻓﺖ . ﺑﻠﻨﺪ ﺷﻮ ﻭ ﺑﺎﯾﺴﺖ ﻭ ﺳﻪ ﺑﺎﺭ ﺻﻠﻮﺍﺕ ﺑﻔﺮﺳﺖ ﻭ
ﻓﺮﺯﻧﺪﺕ ﺭﺍ ﺻﺪﺍ ﮐﻦ ﺗﺎ ﺑﻪ ﺍﺫﻥ ﺧﺪﺍ ﺷﻔﺎ ﯾﺎﺑﺪ .
ﻭﻗﺘﯽ ﻓﺮﺯﻧﺪﺕ ﺷﻔﺎ ﯾﺎﻓﺖ ﺑﺪﺍﻥ ﮐﻪ ﻧﺎﻡ ﻣﻦ ﻓﻼﻥ ﺍﺳﺖ ﻭ ﺩﺭ ﻗﺒﺮ
ﻭﺳﻄﯽ ﺁﺭﻣﯿﺪﻩ ﺍﻡ ﺧﺎﻧﻪ ﻣﺎ ﺩﺭ ﮐﺎﺷﺎﻥ ﺩﺭ ﻓﻼﻥ ﻣﺤﻠﻪ ﺍﺳﺖ ﻭ ﻧﺎﻡ ﭘﺪﺭﻡ
ﻓﻼﻥ ﺍﺳﺖ ﺧﺒﺮ ﻣﺤﻞ ﺩﻓﻨﻢ ﺭﺍ ﺑﻪ ﺍﻭ ﺑﺮﺳﺎﻥ .
ﺯﻥ ﺍﺯ ﺧﻮﺍﺏ ﺑﯿﺪﺍﺭ ﻣﯿﺸﻮﺩ ﻭ ﺷﻔﺎﯼ ﻓﺮﺯﻧﺪﺵ ﺭﺍ ﻣﯿﺒﯿﻨﺪ ﻭ ﯾﻘﯿﻦ ﭘﯿﺪﺍ
ﻣﯿﮑﻨﺪ ﻭ ﺑﻪ ﺩﻧﺒﺎﻝ ﺁﺩﺭﺱ ﻣﯿﮕﺮﺩﻧﺪ .
ﺑﻪ ﮐﺎﺷﺎﻥ ﻣﯿﺮﻭﻧﺪ ﻭ ﺩﺭ ﺭﻭﺳﺘﺎﯾﯽ ﺑﻪ ﺩﻧﺒﺎﻝ ﭘﺪﺭ ﺷﻬﯿﺪ ﻣﯿﮕﺮﺩﻧﺪ ﻭﻗﺘﯽ
ﺍﻭ ﺭﺍ ﭘﯿﺪﺍ ﻧﻤﯿﮑﻨﻨﺪ ﻧﺎﺍﻣﯿﺪ ﺑﺎﺯ ﻣﯿﮕﺮﺩﻧﺪ ﮐﻪ ﺩﺭ ﺭﺍﻩ ﺩﺭ ﺍﺑﺘﺪﺍﯼ ﺟﺎﺩﻩ
ﭘﯿﺮﻣﺮﺩﯼ ﺭﺍ ﻣﯿﺒﯿﻨﻨﺪ ﻭ ﺍﺯ ﺍﻭ ﻣﯿﭙﺮﺳﻨﺪ ﮐﻪ ﻓﻼﻥ ﮐﺲ ﺭﺍ ﻣﯿﺸﻨﺎﺳﯽ؟
ﭘﯿﺮﻣﺮﺩ ﺟﻮﺍﺏ ﻣﯿﺪﻫﺪ ﮐﻪ ﺧﻮﺩﻡ ﻫﺴﺘﻢ، ﺁﻧﻬﺎ ﺧﻮﺷﺤﺎﻝ ﻣﯿﺸﻮﻧﺪ ﮐﻪ
ﭘﯿﺮﻣﺮﺩ ﺭﺍ ﭘﯿﺪﺍ ﮐﺮﺩﻩ ﺍﻧﺪ ﻭ ﺍﺯ ﺍﻭ ﻣﯿﭙﺮﺳﻨﺪ ﮐﻪ ﭼﺮﺍ ﺍﯾﻨﺠﺎ ﻧﺸﺴﺘﻪ ﺍﯼ؟
ﻣﺎ ﺗﻤﺎﻡ ﺭﻭﺳﺘﺎ ﺭﺍ ﺑﻪ ﺩﻧﺒﺎﻝ ﺗﻮ ﮔﺸﺘﯿﻢ، ﻣﺮﺩ ﻣﯿﮕﻮﯾﺪ ﮐﻪ ﺩﯾﺸﺐ ﺧﻮﺍﺏ
ﭘﺴﺮﻡ ﺭﺍ ﺩﯾﺪﻡ ﮐﻪ ﺑﻪ ﻣﻦ ﮔﻔﺖ ﭘﺪﺭ ﺟﺎﻥ ﻓﺮﺩﺍ ﺍﺯ ﻣﻦ ﺧﺒﺮﯼ ﺑﺮﺍﯾﺖ ﻣﯽ
ﺁﻭﺭﻧﺪ . ﻣﻦ ﻧﯿﺰ ﺑﻪ ﻫﻤﯿﻦ ﺧﺎﻃﺮ ﺍﯾﻨﺠﺎ ﺁﻣﺪﻡ ﻭ ﻣﻨﺘﻈﺮ ﺧﺒﺮ ﺑﻮﺩﻡ.
وآن کسی نیست جز شهیدسید میرحسین امیره خواه...
ارسالی از : آقای عمادی
🌹شهیدی که تاریخ دقیق بازگشتش را قبل از شهادت به خانواده اش داد🌹
#شهید_محمد_رضا_ملالو
برادر شهید تعریف می کرد:
محمد رضا با گروه چمران بود..
یک بار زنگ زد گفتم: هفتم اردیبهشت عروسی برادرمان است، می آیی؟!
گفت: من ششم پیش شما هستم نگران نباشید..
این آخرین باری بود که داشتیم با هم حرف می زدیم یعنی تاریخ۲۹ اسفند سال۵۹...
سوم، اردیبهشت دیدم دوستانش آمدند..
یکی از دوستانش آقای اسماعیلی گفت:
من را مأمور کردند که بیایم و بگویم که رضا شهید شده است....
همرزم شهید ادامه داد:
خوابیده بودیم داخل چادر دیدیم توی خواب حرف میزند و خیس عرق است، یک دفعه از خواب پرید گفتیم: رضا چی شده؟!
گفت: به خدا آقا امام زمان (عج) را دیدم...
فرمودند: همین روز ها مهمان ما هستی، نگران نباش بالاخره می آیی..
دقیقا همان روز ششم که قول داده بود برمی گردد، تشییع جنازه اش بود...
#بزودی_لشگر_شهدا
#شهدای_محله_هاشم_آباد_تهران
#نگاه_شهدا_را_به_خود_جلب_کنیم
🕊 @lashgareshohada
🌹شهیدی که برای گرفتن شهادت خود در اربعین به کربلا رفت، و خواب شهادت خودش را دیده بود🌹
#شهید_مهدی_یاغی
یکی از دوستان شهید تعریف می کرد:
در منطقه ی الغوطه الشرقیه_ الطواحین درگیری های بزرگی با تروریست ها داشتند، تعداد تکفیری ها زیاد بود من رفتم پیش آن ها...
در جنگ های خیابانی معمولا یک گروه جلو می روند و گروه دیگر پشت سر آن ها حرکت می کنند.
مهدی در گروه اول بود، از مرگ نمی ترسید می دانست که شهید می شود.
یک روز قبل از اینکه شهید بشود انگشترش را گم کرد؛ این انگشتر برای مهدی خیلی مهم بود...
اگر این انگشتر دستش نبود هیچ جا نمی رفت...
سه ماه قبل از شهادت مهدی زخمی شده بود؛ زخم در سرش خیلی خطرناک بود..
خداوند در آن زمان شهادت را نصیبش نکرد...
ناراحت بود که شهید نشده است به عراق برای زیارت اربعین مسافرت کرد تاآن جا دعا کند که شهید بشود...!!
در آن روز بچه ها به ساختمان الطواحین رسیدند، این ساختمان انبار سلاح تروریست ها بود...
در آن شب خواب دید که شهید شده و پای دوستش قطع شده است...
خوابش را برای بچه ها تعریف کرد دوستش به شوخی گفت:
چرا پای من قطع بشود؟!
پای خودت قطع بشود...
مهدی گفت: نه این خواب درست است و من از آن مطمئنم....
مهدی جلو رفت بچه ها پشت سر مهدی بودند..
برنامه ی ورود به این منطقه را تنظیم کردند، به منطقه رسیدند وضعیت خیلی حساس بود..
مهدی معروف به جرأت و شجاعت بود و همیشه جلوی همه می رفت...
بچه ها اطراف تکفیری ها را محاصره کردند به طور ناگهانی یک ماشین جلوی مهدی می آید که از تکفیری ها پر بود...
مهدی با آن ها روبرو و درگیر می شود و خیلی از تکفیری ها را می کشد و شهید می شود..
#بزودی_لشگر_شهدا
#نگاه_شهدا_را_به_خود_جلب_کنیم
🕊 @lashgareshohada
.
📸طی عملیات تفحص 👆
در منطقه چیلات، پیکر دو شهید پیدا شد، یکی از این شهدا نشسته بود و با لباس و تجهیزات کامل به دیوار تکیه داده بود. لباس زمستانی هم تنش بود. شهید دیگر لای پتو پیچیده شده بود. معلوم بود که این دراز کش مجروح شده است. اما سر شهید دوم بر روی دامن این شهید بود، یعنی شهید نشسته سر آن شهید دوم را به دامن گرفته بود.
خوب، پلاک داشتند، پلاکها را دیدیم که بصورت پشت سر هم است. 555 و 556 . فهمیدیم که آنها با هم پلاک گرفتهاند. معمولاً اینها که با هم خیلی رفیق بودند، با هم میرفتند پلاک میگرفتند.
اسامی را مراجعه کردیم در کامپیوتر. دیدیم که آن شهیدی که نشسته است، پدر است و آن شهیدی که درازکش است، پسر است. پدری سر پسر را به دامن گرفته است.
شهید سید ابراهیم اسماعیلزاده موسوی پدر و سید حسین اسماعیلزاده پسر است، اهل روستای باقر تنگه بابلسر.»
💔« روحشان شاد و یادشان گرامی»🔻
قابل توجه مسئولین و ژنهای مزخرفشون
که روی خون این شهیدان دارن به مردم
ظلم میکنن ...
@lashgareshohada
🌹شهیدی که در وصیتش به دخترش خبر و نوع شهادتش را می دهد...🌹
#شهید_محمد_رضا_عسگری
می گفت: آرزوی قلبی من این است كه مفقود الاثر باشم چون پیش خانواده هایی كه جوانهایشان بی نام ونشان شهید شدند شرمنده ام...
آرزو دارم حتی اثری از بدن من به شما نرسد...
محمد رضا توی نامه ای به دخترش نوشت: دخترم شاید زمانی بیاید كه قطعه ای از بدنم هم به دست تو نرسد، تو مثل رقیه امام حسین(ع) هستی...
اون خانم سر پدر به دستش رسید ولی حتی یك تكه از بدن من به دست شما نمی رسد...
چهار روز از كربلای یك گذشته بود...
با اصغر بصیر روی ارتفاعات قلاویزان مستقر شده بودند...
گلوله توپ آمده بود درون سنگر..
اصغر كاملا سوخت بود...
محمد رضا هم پودر شد ...
همانطور که به دخترش وعده داده بود هیچ اثری از محمدرضا نمانده بود....
#بزودی_لشگر_شهدا
#نگاه_شهدا_را_به_خود_جلب_کنیم
🕊 @lashgareshohada
🌹شهیدی که بعد از شهادت به لشگر شهداء پیوست....🌹
#شهید_محمد_رضا_دهقان
مادر شهید تعریف میکرد:
همیشه هر اتفاق خاصی که میخواست در خانه اتفاق بیفتداخوی بزرگم آقامحمدعلی که شهید شده قبل از وقوع آن به ما اطلاع میداد. آن شب هم ایشان به خواب من آمد.
بعد از نیمههای شب بود که خواب دیدم که خانه ما خیلی روشن است و حتی یک نقطه تاریکی وجود ندارد و من دنبال منبع نور میگردم که این منبع نور اصلا کجاست؟ بعد از پنجره آشپزخانه بیرون را نگاه کردم و دیدم دسته دسته شهدایی که من میشناسم با حالت نظامی و سربلند و چفیه در حال وارد شدن به خانه هستند و من هم در شلوغی این همه آدم دنبال منبع نور میگشتم. بعد برگشتم و دیدم که نور از عکسهای دو تا اخویهایم که روی دیوار بود از قاب عکس اینها منتشر میشود و دیدم برادرم ایستاده و یک دشداشه بلند حریر تنش است و با یک خوشحالی و شعف فراوان و چهرهای نورانی من را با اسم کوچک صدا زد و گفت: «اصلا نگران نباش! محمدرضا پیش من است» و دو، سه بار این جمله را تکرار کرد.
#بزودی_لشگر_شهدا
#نگاه_شهدا_را_به_خود_جلب_کنیم
🕊 @lashgareshohada
🌹شهیدی که محل و نحوه ی شهادت خود را به مادرش نشان داد🌹
#شهید_محمد_رضا_دهقان
مادر شهید تعریف میکرد:
از نحوه شهادتش هیچ کسی چیزی به من نمیگفت و دوستش که در سوریه با او بود از جواب دادن طفره میرفت. هنوز پیکر محمدرضا دفن نشده بود, در شب شهادت امام رضا حالم خیلی بد شد و خوابیدم همین که سرم را روی بالش گذاشتم محمدرضا به خوابم آمد و به صورت واضح میگفت «فلانی را اینقدر سوالپیچ نکن وقتی سوال میکنی اون غصه میخوره,دوست داری نحوه شهادت من را بدانی من بهت میگویم» و من را برد به آنجایی که شهید شده بود و لحظه شهادت و پیکرش را به من نشان داد که حتی بعد از این خواب نحوه شهادت را برای فرماندهانش توضیح دادم آنها تعجب کردند و گفتند شما آنجا بودید که از همه جزئیات با خبر هستید.
#بزودی_لشگر_شهدا
#نگاه_شهدا_را_به_خود_جلب_کنیم
🕊 @lashgareshohada
🌹شهیدی که بعد از شهادت شخصی را که منکر اهل بیت بود را برای نماز شب از خواب بیدار کرد و.....🌹
#شهید_محمد_رضا_دهقان
مادرشهید:
یک مورد اتفاق افتاد که برای خودم نیز عجیب بود و برای دیدنش نیز به شیراز رفتم. آن جوان را در یک یادواره ای که برای محمدرضا در شیراز گرفته بودند,دیدم. با اینکه دو ماه از اتفاقی که برایش افتاده بود, وقتی من را دید فقط گریه میکرد. او تعریف میکرد که فردی 32 ساله هستم که تا پانزده سالگی بچهای پاک و طاهر بودم و قرآنخوان و نماز خوان و اهل مسجد بودم. به سبب آشنایی با دوستان ناباب از راه بهدر شدم و 17 سال خدا و ائمه را منکر شدم و هیچ چیز را قبول نداشتم و هر گناهی که بگویید از من سر زده است.
اسم من مصطفی بود بعد از آنکه آن اتفاق برایم افتاد یک اسم عجیب و غریب برای خود گذاشتم و بعد از آن اتفاق حتی پدر و مادرم من را عاق کرده بودند و از خانه خود بیرون کرده بودند. یک شب نزدیک اذان صبح دیدم یک جوانی مرا صدا میزند «حاج مصطفی پاشو وقت نماز است» من بلند شدم و نشستم و خیلی متعجب شدم و دوباره خوابیدم,دوباره آن پسر به خوابم آمد و گفت «حاج مصطفی پاشو یک ربع به اذان مانده, پاشو نماز بخوان» این را که گفت بلند شدم و چهرهاش به دلم نشست.
10 روز در اینترنت دنبال این شخص بودم که بعد پیدایش کردم و با او آشنا شدم. آن جوان میگفت: محمدرضا آنقدر بر روی من اثر گذاشته که با همه آن دوستانم قطع رابطه کردم و از همه گناهانم توبه کردم و به خاطر توبهام و مالهای حرامی که کسب کرده بودم, تمام زندگیام را فروختم تا مالهای حرام از زندگیام بیرون برود و حقوق ضایع شده را به صاحبانش بازگردانم و حتی برای جلب یک رضایت 4،5 بار به مازندران رفتم تا حق ضایع شده را بازگردانم.
#بزودی_لشگر_شهدا
#نگاه_شهدا_را_به_خود_جلب_کنیم
🕊 @lashgareshohada
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#شهیدی که از آسمان از رفقایش دستگیری میکرد...
#بزودی_لشگر_شهدا
#نگاه_شهدا_را_به_خود_جلب_کنیم
🕊 @lashgareshohada
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#شهیدی که به تعهد خود بعد از ۳۰ روز عمل کرد....
#به_نقل_از_حاج_آقا_فرخ
#بزودی_لشگر_شهدا
#نگاه_شهدا_را_به_خود_جلب_کنیم
🕊 @lashgareshohada
🌹روایت امداد های غیبی در ۸ سال دفاع مقدس از زبان شهید چراغچی🌹
#شهید_ولی_الله_چراغچی
شبی که قرار بود عملیات بشود درست ساعت های ۱۲ شب بود...
منطقه آن قدر پیچیده بود که ما فکر می کردیم بچه ها حتما خط دشمن را گم کنند ، با توجه به این که بچه های اطلاعات ما بیش از شش یا هفت بار یک معبر را رفته و برگشته بودند و خوب به منطقه آشنا بودند اما بخاطر پیچیدگی عجیبی که زمین داشت باز می ترسیدیم و اگر مهتاب نداشتیم ممکن بود این اشکال بیشتر پیش بیاید...
درست آن زمانی که به مهتاب نیاز داشتیم خب مهتاب بود ولی زمانی که نیاز نداشتیم و به دشمن نزدیک می شدیم و باید از کنار کمین هایشان رد می شدیم درست همان لحظات مهتاب نبود...
خیلی عجیب بود!!!
این ها را ماپیش بینی نکرده بودیم و همه دست خدا بود...!!
یک جایی که ما پیش بینی نکرده بودیم باران آمد..
بچه رسیدند به پایگاه نیروهای دشمن، باید میزدند به خط عراق و آنجا اگر باران نمی آمد نیروهای عراق که در کمین و پشت تیربارهایشان آماده بودند متوجه نیروهای ما می شدند...
ولی با این بارندگی نیروهای عراق کشیدند داخل سنگرها...
درست لحظاتی که ما پیش بینی پاتک های دشمن را می کردیم باران های سختی در منطقه می آمد...
درست یادم هست، روز سوم عملیات بود پیش بینی شده بود که آن شب ساعت ۴ صبح دشمن قصد پاتک دارد...
مواضعی که بچه ها بودند مواضعی نبود که حساب شده باشند یعنی لازم بود مواضع مان را تکمیل کنیم...
خلاصه، این بحران عجیبی بود..
نهایتا درست لحظاتی که فکر می کردیم دشمن تا یکی دو ساعت دیگر حمله می کنند، یک بارانی شروع شد و یک سیلی راه افتاد...
تمام شیارها را آب زیادی گرفت و رفت سمت نیروهای عراق و بعد هم که شروع کردند عراقی ها گفته بودند که ما دیگر نمی توانیم و در گل گیر کردند.....!!
یعنی یک حرکت سنگین که معلوم نبود چه پیش می آورد با این باران رفع شد...
خیلی چیزهای دیگر هم بود که ما ندیدیم و همین چند مورد را متوجه شدیم..
#بزودی_لشگر_شهدا
#نگاه_شهدا_را_به_خود_جلب_کنیم
🕊 @lashgareshohada
#شهیدی که امام زمان (عج) پیکرش را در قبر تحویل گرفتند...
#شهید_عبدالحمید_حسینی
#بزودی_لشگر_شهدا
#نگاه_شهدا_را_به_خود_جلب_کنیم
🕊 @lashgareshohada