#داستان
✨به هنگام بازدید از یک بیمارستان روانى، از روانپزشک پرسیدم شما چطور میفهمید که یک
بیمار روانى به بسترى شدن در بیمارستان نیاز دارد یا نه؟
روانپزشک گفت: ما وان حمام را پر از آب میکنیم و یک قاشق چایخورى، یک فنجان و یک
سطل جلوى بیمار میگذاریم و از او میخواهیم که وان را خالى کند.
من گفتم: آهان! فهمیدم. آدم عادى باید سطل را بردارد چون بزرگتر است.
روانپزشک گفت: نه! آدم عادى درپوش زیر آب وان را بر میدارد. شما میخواهید تختتان کنار
پنجره باشد؟
«در زندگی همیشه راه حل درست در مقابل شما قرار ندارد.»
@latife_sara😍😍
#داستان
روزی مرد ثروتمندی به همراه فرزندش در خانه پیرمرد فقیری مهمان شدند.
فردای آنروز مرد از فرزندش پرسید که آیا متوجه فقر آن پیرمرد شدی؟ فرزندش پاسخ داد: فکر کنم مرد گفت پس توضیح بده.
نام پسر گفت متوجه شدم که ما در خانه یک سگ داریم اما آن پیر مرد با حیوانات دیگری دوست است و آنها را در بند نگرفته. متوجه شدم که ما در خانه خود چهار لوستر داریم اما آن پیرمرد شبها انبوهی از ستارگان را در خانه خود دارد. متوجه شدم که ما باغچه کوچکی داریم اما آن مرد باغی به وسعت یک کوه دارد. من از تو ممنونم پدر که مرا متوجه کردی چقدر فقیر هستیم…
«ممکن است در زندگی دچار مشکل های شویم یا آنکه ٫ در زندگی خود کامل نباشیم زیرا هیچکس کامل نیست ؛ اما مهم آن است که از زندگی خود به درستی استفاده کنید و حسرت نداشته ها را نکشید»
❤️🍁❤️🍁❤️🍁❤️🍁❤️🍁❤️🍁
@latife_sara😍😍
#داستان 🍎
روزی پادشاهی به تماشای صحرا رفت باغبانی پیر و سالخورده را دید که سرگرم کاشت نهال درخت بود.
پادشاه گفت:«ای پیرمرد در پیری که تو این نهال را می کاری کی میتوانی میوه آن را بخوریی بهتر است به جای آن به فکر نامه اعمالت باشی»
پیرمرد پاکدل گفت:« دیگران نشاندند ما خوردیم، ما میکاریم دیگران بخورند»
@latife_sara😍😍
#داستان 💎
امین فروشنده پارچه و تاجر امانتداری بود مردم از همهجا پیش او میآمدند و انواع پارچه ها را می خریدند و به این ترتیب تجارتش رونق گرفته و از خوش نام های شهر بود.
روزی مردی به نام عباس که به مال امین حسادت میکرد، نزد امین آمد و از امین طلب قرض کرد امین بی چشمداشت مقدار پولی که لازم داشت به او داد.
در همان روز امین کاروانی را که به همه جا سفر می کردند دید و از آنها گردنبند عقیق زیبایی هدیه گرفت زیرا قبلاً به آنها کمک کرده بود. عباس دید امین گردنبند جدید را در صندوق کوچک اش گذاشته،خداحافظی کرد و رفت.
فردای آنروز عباس نزد قاضی رفت و به او گفت: من امروز گردنبند عقیق زیبایی را خریدم و امین آنرا از مغازه من ورداشته است.
قاضی مأموری فرستاد تا با مشخصاتی که عباس دیده بود بگردد. مأمور آنرا پیدا کرد و با امین نزد قاضی رفتند. امین که شاهدی نداشت، نمیتوانست حرفش را ثابت کند.
همان لحضه مرد کاروانی به شهر آمد و سراغ امین را گرفت و به نزد قاضی رفت. و به او توضیح داد که گردنبند جعلی است زیرا راهزنان آنها را گاهی میدزدند.و گردنبند اصل را به او داد و امین هم صداقتش معلوم شد.
@latife_sara😍😍
#داستان
💙هیزم شکن فقیری به جنگل رفت درخت را قطع کرد و آنها را جمع کرد و محکم است سپس آنها را روی پشتش گذاشت و به طرف شهر و راه افتاد تا آنها را بفروشد.
💙چوبها خیلی سنگین بود و مرد می ترسید کهدچوبها به مردمی که در خیابان راه می رود برخورد کند برای همین با صدای بلند می گفت مواظب باشید مواظب باشید.
💙عابران که صدای هشدار هیزم شکن را میشنیدند از فاصله میگرفتند تا چوب ها به آن ها نخورد در بین راه مرد لجبازی صدای هیزمشکن را شنید اما از سر راه کنار رفت و در همین حین یکی از چوبها به پالتو مرد گیر کرد و آن را پاره کرد مرد عصبانی شد و بر سر هیزمشکن فریاد کشید آنها پیش قاضی رفتند و خسارتی که هیزم شکن به او وارد کرده را از او بگیرد.
💛هر دو به دادگاه رفتند و جلوی قاضی استادند قاضی از هیزم شکن سوالی کرد اما هیزمشکن هیچ جوابی نداد قاضی چند بار پرسید اما هیزمشکن هیچ حرفی به میان نزد.
💛قاضی از وی پرسید آیا هیزمشکن کرولال است یا خیر.
💛مرد لجباز پاسخ داد که جناب قاضی این مرد کاملاً زبان سالمی دارد و میتواند به درستی سخن بگوید
🧡قاضی هم پرسید که شما از کجا می دانید که این فرد می تواند به درستی سخن بگوید؛مرد نیز گفتش که این مرد در خیابان بر سر مردم فریاد میزد که بروید کنار برای کنار
🧡قاضی خندید و متوجه شد که لجبازی مرد بوده که پالتو وی را خراب کرده و مرد هیزم شکن بیگناه است
.
❤️نتیجه: هیچ گاه لجبازی نکنید زیرا بر علیه خودتان می شود و اگر کسی بر علیه شما لجبازی کرد صبر پیشه کنید.
#صبر
@latife_sara😍😍
#داستان
💝روزی خلیفه وقت، کیسه پر از سیم با بنده ای نزد ابوذر غفاری فرستاد. خلیفه به غلام گفت:«اگر وی این از تو بستاند، آزادی». غلام کیسه را به نزد ابوذر آورد و اصرار بسیار کرد، ولی وی نپذیرفت.
غلام گفت:آن را بپذیر که آزادی من در آن است و ابوذر پاسخ داد:«بلی، ولی بندگی من در آن است»
گاهی ثروت های مادی آمی را بنده خود می کنند و او را از بندگی خدا خارج می سازند.
@latife_sara😍😍
#داستان
❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️
حضرت موسی علیه السلام ، درویشی را دید از برهنگی به ریگ اندر شده. گفت:ای موسی! دعا کن تا خدا عزوجل مرا کفافی دهد که از بی طاقتی به جان آمدم. موسی دعا کرد و برفت. پس از چند روز که از مناجات باز آمد، مرد را دید گرفتار و خلقی انبوه برو گرد آمده. گفت:این چه حالت است؟ گفتند:خمر خورده و عربده کرده و کسی را کشته. اکنون به قصاص فرموده اند.
«وَلَوْ بَسَطَ اللّه ُ الرِّزْقَ لِعِبادِهِ لَبَغَوَ فِی الاَْرْضِ؛ اگر خداوند درِ هر نوع روزی را بر بندگانش می گشود، در زمین ستم پیشه می کردند». (شورا:27) موسی علیه السلام ، به حکمت جهان آفرین اقرار کرد و از تجاسر خویش استغفار.
@latife_sara😍😍
#داستان
ﯾﮑﯽ ﺍﺯ ﺍﻫﺎﻟﯽ ﺩِﻩ ﺑﻪ اسم مش مراد به ﺻﺤﺮﺍ ﺭﻓﺖ ﻭ ﺷﺐ ﺍﺯ ﻗﻀﺎ ﺣﯿﻮﺍﻧﯽ ﺑﻪ ﺍﻭ ﺣﻤﻠﻪ ﮐﺮﺩ. ﭘﺲ ﺍﺯ ﯾﮏ ﺩﺭﮔﯿﺮﯼ ﺳﺨﺖ، ﺑﺎﻻﺧﺮﻩ ﺑﺮ ﺣﯿﻮﺍﻥ ﻏﺎﻟﺐ ﺷﺪ ﻭ ﺁﻥ ﺭﺍ ﮐﺸﺖ ﻭ ﺣﯿﻮﺍﻥ ﺭﺍ ﺑﻪ ﺩﻭﺵ ﺍﻧﺪﺍﺧﺖ ﻭ ﺑﻪ ﺳﻤﺖ ﺁﺑﺎﺩﯼ ﺭﺍﻩ ﺍﻓﺘﺎﺩ...
ﭘﺲ ﺍﺯ ﻭﺭﻭﺩ ﺑﻪ ﺩﻩ، ﻫﻤﺴﺎﯾﻪ ﺍﺵ ﺍﺯ ﺑﺎﻻﯼ ﺑﺎﻡ ﺍﻭ ﺭﺍ ﺩﯾﺪ ﻭ ﻓﺮﯾﺎﺩ ﺯﺩ: "ﺁﻫﺎﯼ ﻣﺮﺩﻡ، ﻣﺶ مراد ﯾﮏ ﺷﯿﺮ ﺷﮑﺎﺭ ﮐﺮﺩﻩ !"
ﻣﺶ مراد با ﺷﻨﯿﺪﻥ ﺍﺳﻢ ﺷﯿﺮ ﻟﺮﺯﯾﺪ ﻭ ﻏﺶ ﮐﺮﺩ!
ﺑﯿﭽﺎﺭﻩ ﻧﻤﯽﺩﺍﻧﺴﺖ ﺣﯿﻮﺍﻧﯽ ﮐﻪ ﺑﺎ ﺍﻭ ﺩﺭﮔﯿﺮ ﺷﺪﻩ ﺷﯿﺮ ﺑﻮﺩﻩ!
ﻭﻗﺘﯽ ﺩﺭﮔﯿﺮ ﺷﺪﻩ ﺑﻮﺩ ﻓﮑﺮ ﻣﯽﮐﺮﺩ ﮐﻪ ﺳﮓ ﻗﺪﯾﻤﯽ ﻣﺶ ﺗﯿﻤﻮﺭ ﺍﺳﺖ ﻭﮔﺮﻧﻪ ﻫﻤﺎﻥ ﺍﻭﻝ ﻏﺶ ﻣﯽﮐﺮﺩ ﻭ ﺑﻪ ﺍﺣﺘﻤﺎﻝ ﺯﯾﺎﺩ ﺧﻮﺭﺍﮎ ﺷﯿﺮ ﻣﯽﺷﺪ .
💖 ﺍﮔﺮ ﺍﺯ ﺑﺰﺭﮔﯽ ﺍﺳﻢ ﯾﮏ "ﻣﺸﮑﻞ" ﺑﺘﺮﺳﯿﺪ ﻗﺒﻞ ﺍﺯ ﺍﯾﻨﮑﻪ ﺑﺎ ﺁﻥ ﺑﺠﻨﮕﯿﺪ ﺍﺯ ﭘﺎ
ﺩﺭﺗﺎﻥ ﻣﯽﺁﻭﺭﺩ...
تو زندگی مشكل وجود نداره همه چيز مسئله است و قابل حل.
🍃
@latife_sara😍😍
#داستان
فرمانروایی می کوشید تا مرزهای جنوبی کشورش را گسترش دهد اما با مقاومتهای سردار محلی مواجه شد و مزاحمت های این سردار به حدی رسید که خشم فرمانروا را برانگیخت.
سردار و خانواده اش به اسارت نیروهای فرمانروا درآمدند و برای محاکمه و مجازات پایتخت فرستاده شدند.
فرمانروا با دیدن قیافه ی سردار از تأثیر قرار گرفت و از او پرسید ای سردار اگر من آزادت کنم چه می کنی؟
سردار پاسخ داد اگر از من بگذری به وطنم باز خواهم گشت و فرمانبردار خواهم گشت...
فرمانروا پرسید :و اگر از جان همسرت درگذرم آنگاه چه خواهی کرد سردار گفت آنوقت جانم را فدایت خواهم کرد
پادشاه تحت تاثیر قرار گرفت و آنها را آزاد کرد همسرش در حالی که به چشمان سردار نگاه می کرد به او گفت تمام حواسم به تو بود .به چهره مردی نگاه می کردم که گفت حاضر است به خاطر من جانش را فدا کند...
#قدرت_عشق
@latife_sara😍😍
#داستان
دوستی داشتم که همیشه شاد و خندان بود و اورا غمگین و ناراحت ندیده بودم حتی هنگامی که رو به موت رفته بود
از او پرسیدم: دوستی مهربان و دوست داشتنی من شما همیشه باعث شگفتی ما هستید. به چه دلیل باعث شد در این لحظه های آخرت میخندی؟
چنین گفت: «روزگاری من هم مثل شما بودم تا اینکه در دوره نوجوانی برای انتخاب کاری با مردی بسیار شاد خوشرو را را زیر درختی دیدم که بدون هیچ دلیلی شاد بود هیچ کس در اطراف نبود و هیچ اتفاق خنده داری هم نیافتاده بود و همچنان میخندید و علتش را جویا شدم در جواب گفت روزی متوجه این موضوع شدهام که این ناراحتی و غم انتخاب خود من است»
از آن روز به بعد هر روز قبل از برخاستن از خواب از خودم این سوال را می کنم که امروز می خواهی از ته دلت بخندی دنیا را زیبا ببینی یا مثل ایام قدیم، افسرده باشی و ماتم زده بشینی!!!
وخب معلومه که همیشه شادی رو انتخاب میکنم...
وقتی میبینم کسی لبخند بر لب دارد، میفهمم که او در هوشیاری زندگی میکند.
@latife_sara😍😍
#داستان
هنگامی که ناسا برنامه فرستادن فضانوردان را به فضا آغاز کرد با مشکل کوچکی روبرو شد.
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁
آنها دریافتند که خودکارهای موجود در فضای بدون جاذبه کار نمیکند( جوهر خودکار به سمت پایین از جریان پیدا نمی کند و روی سطح کاغذ نمی ریزد)
برای حل مشکل ۱۲ میلیون دلار صرف شد و در نهایت آنها خودکاری طراحی کردند که در ماهیت بدون جاذبه مینوشت ،زیر آب کار می کرد و روی هر سطحی حتی کریستال می نوشت و از دمای زیر صفر تا ۳۰۰ درجه سانتیگراد کار میکرد !
اما رقیب آن ها که آن زمان شوروی بود راه حل ساده تری برای این مشکل ارائه کرد...
آنها از مداد استفاده کردند...
@latife_sara😍😍
#داستان
🌺❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️
❤️🌺
در کشور ژاپن سگ معروفی با نام هاچیکو به دنیا آمد که زندگی و منش و افسانه های فراموش نشدنی بدل گشت.
زمانی که هاچیکو دوماه داشت به وسیله قطار از اتاق به #توکیو فرستاده شد و زمانی که به ایستگاه شیوبی می رسد قفس حمل آن از روی پا به پایین میافتد و آدرسی که قرار بود تا هاچیکو و آنجا برود گم میشود و از قفس بیرون آمده و تنها در ایستگاه به این سو و آن سو می رود.
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁
در همین زمان یکی از مسافران هاچیکو را پیدا کرده و با خود به منزل میبرد و نگهداری از آن می پردازد این فرد استاد دانشگاهی بود.
پروفسور به قدری به این سگ دل بسته می شود که بیشتر وقت خود را به این سگ اختصاص می دهد.
منزل پروفسور در حومه شهر ترکیه قرار داشت و هر روز برای رفتن به دانشگاه به ایستگاه قطار شیبی میرفت و ساعت ۴ بعدازظهر برمیگشت با یک روز به دنبال پروفسور به ایستگاه می آید و هر چه پروفسور از او میخواهد به خانه برگردد او نمیرود و او مجبور میشود که خود هاچیکو کار را به منزل برساند و از قطار آنروز جا می ماند.
در زمان بازگشت از دانشگاه و تعجب می بیند کاجیکا روبروی در دانشگاهبه انتظارش نشسته و با هم به خانه برمیگردد از آن تاریخ به بعد هر روز هاچیکو پروفسور با هم به ایستگاه قطار میرفتند و ساعت چهار هاچیکو جولی در قطار منتظر بازگشت او می ماند تمام فروشندگان و حتی بعضی از مسافران هاچیکو را می شناختند و با تعجب به او نگاه می کردند.
در سال ۱۹۲۵ استاد دانشگاه بر اثر سکته قلبی از دنیا میرود و تا شب هاچیکو در ایستگاه قطار به انتظار صاحبش می نشیند و خانواده پروفسور به دنبالش آمده و به خانه میبرد اما روز بعد نیز مثل گذشته هاچیکو ایستگاه رفته و منتظر بازگشت صاحبش می مانند و هر بار که خانواده پروفسور جلوی رفتنش را میگرفتند هاچیکو فرار میکرد و به هر طریقی بود خود را از ساعت ۴ به ایستگاه میرساند.
هاچیکو خانواده پروفسور را ترک کرد و شبها در زیر قطار فرسوده میخوابید فروشندگان و مسافران برایش غذا میآوردند و نه سال هر بعد از ظهر روبروی در ایستگاه قطار منتظر بازگشت عزیزش می ماند و در هر شرایطی از این انتظار دلسرد نشد و تا زمان مرگش در مارچ ۱۹۳۴ در سن ۱۱ سال، منتظر بازگشت صاحبش بود...
وفاداری #هاچیکو که در سراسر #ژاپن پیچید و در سال ۱۹۳۵ تندیس یادبود روبروی در ایستگاه قطار شیوبی از ساخته شد و اکنون تندیس برنزی همچنان در ایستگاه قطار شیوبی منتظر بازگشت پروفسور است.
در زمان جنگ جهانی دوم تندیس تخریب شد و در سال ۱۹۴۷ دوباره تندیس جدیدی در وعده گاه همیشگیاش بنا شد اگر چه این تندیس جدید حالت ایستاده دارد و زیبایی تندیس نیست اما یادبودی از وفاداری عشق و زیبایی برای مردم جهان است.
هاچیکو نشان داد که عشق هرگز نمیمیرد و فراموش نمیشود...
@latife_sara😍😍
#داستان
🍁🍁🍁🌹🌹🌹
(والین گرتسگی) یکی از بزرگترین و امتیاز آورترین قهرمانان ورزش هاکی روی یخ است.
چه عاملی وی را تا این اندازه در موفقیت کمک کرده است آیا او بزرگترین، قویترین و سریعترین بازیکن هاکی هست؟ بنا به اعتراف خودش پاسخ هرسه منفی است .وی در مصاحبه را از فعالیت خود را اینگونه بیان کرده است !
در طول بازی هنگامی که سایر بازیکنان طرف نقطه ای حجوم می برند و توپ آنجاست ؛ من به طرف نقطه حرکت می کنم که توپ چند لحظه بعد آن جا خواهد رسید. در واقع در هر لحظه از بازی قدرت پیشبینی من در مورد سرعت و جهت حرکت جسمانی و نقشههای دیگران باعث میشود که من در واقعیتهای منحصر به فردی برای کسب امتیاز قرار بگیرم.
#اینده_نگری
@latife_sara😍😍
💐🌷💐💐🌷💐💐🌷💐💐🌷💐💐🌷
#داستان
#بهلول و صدای الاغ
شخصی که سابقه دوستی با بهلول داشت روزي مقداري گندم به آسیاب برد . چون آرد نمود بر الاغ خود نمود و چون نزدیک منزل بهلول رسید اتفاقاً خرش لنگ شد و به زمین افتاد . آن شخص چون با بهلول سابقه دوستی داشت او را صدا زد و درخواست نمود تا الاغش را به او بدهد و بارش را به منزل برساند و چون بهلول قبلاً قسم خورده بود که الاغش را به کسی ندهد ، به آن مرد گفت: الاغ من نیست اتفاقاً صداي الاغ بلند شد و بناي عر عر کردن گذارد .آن مرد به بهلول گفت الاغ تو در خانه است و تو میگویی نیست؟! بهلول گفت عجب دوست احمقی هستی . تو پنجاه سال با من رفیقی ، حرف مرا باور نداري ولی حرف الاغ را باور می نمایی ؟!!
@latife_sara😍😍
#داستان
#پند
یك شركت بزرگ قصد استخدام تنها یك نفر را داشت. بدین منظور آزمونی برگزار كرد كه تنها یك پرسش داشت. پرسش این بود : شما در یك شب طوفانی سرد در حال رانندگی از خیابانی هستید. از جلوی یك ایستگاه اتوبوس در حال عبور كردن هستید. سه نفر داخل ایستگاه منتظر اتوبوس هستند.
یك پیرزن كه در حال مرگ است.
یك پزشك كه قبلاً جان شما را نجات داده است.
یك (خانم یا آقا) كه در رویاهایتان خیال ازدواج با او را دارید.
شما می توانید تنها یكی از این سه نفر را برای سوار نمودن بر گزینید. كدامیك را انتخاب خواهید كرد ؟
دلیل خود را بطور كامل شرح دهید.
پیش از اینكه ادامه حكایت را بخوانید شما نیز كمی فكر كنید...!
قاعدتاً این آزمون نمیتواند نوعی تست شخصیت باشد زیرا هر پاسخی دلیل خاص خودش را دارد. پیرزن در حال مرگ است، شما باید ابتدا او را نجات دهید. هر چند او خیلی پیر است و به هر حال خواهد مرد. شما باید پزشك را سوار كنید. زیرا قبلاً او جان شما را نجات داده و این فرصتی است كه میتوانید جبران كنید. اما شاید هم بتوانید بعداً جبران كنید. شما باید شخص مورد علاقه تان را سوار كنید زیرا اگر این فرصت را از دست دهید ممكن است هرگز قادر نباشید مثل او را پیدا كنید...
از دویست نفری كه در این آزمون شركت كردند، تنها شخصی كه استخدام شد دلیلی برای پاسخ خود نداد. او نوشته بود : سویچ ماشین را به پزشك میدهم تا پیرزن را به بیمارستان برساند و خودم به همراه همسر رویاهایم متحمل طوفان شده و منتظر اتوبوس می مانیم. پاسخی زیبا و سرشار از متانتی كه ارائه شد گویای بهترین پاسخ است و مسلما همه میدانند كه پاسخ فوق بهترین پاسخ است، اما هیچكس در ابتدا به این پاسخ فكر نمیکنند. چرا...؟ زیرا ما هرگز نمیخواهیم داشته ها و مزیت های خودمان را (ماشین) (قدرت) (موقعیت) از دست بدهیم. اگر قادر باشیم خودخواهی ها، محدودیت ها و مزیت های خود را از خود دور كرده یا ببخشیم گاهی اوقات می توانیم چیزهای بهتری بدست بیاوریم...
شبتون خوش❤️❤️
@latife_sara😍😍
#داستان
هنگامی که ناسا برنامه فرستادن فضانوردان را به فضا آغاز کرد با مشکل کوچکی روبرو شد.
آنها دریافتند که خودکارهای موجود در فضای بدون جاذبه کار نمیکند( جوهر خودکار به سمت پایین از جریان پیدا نمی کند و روی سطح کاغذ نمی ریزد)
برای حل مشکل ۱۲ میلیون دلار صرف شد و در نهایت آنها خودکاری طراحی کردند که در ماهیت بدون جاذبه مینوشت ،زیر آب کار می کرد و روی هر سطحی حتی کریستال می نوشت و از دمای زیر صفر تا ۳۰۰ درجه سانتیگراد کار میکرد!
اما رقیب آن ها که آن زمان شوروی بود راه حل ساده تری برای این مشکل ارائه کرد...
آنها از مداد استفاده کردند...
@latife_sara😂😂
#داستان
✨به هنگام بازدید از یک بیمارستان روانى،از روانپزشک پرسیدم شما چطور میفهمید که یک بیمار روانى به بسترى شدن در بیمارستان نیاز دارد یا نه؟
روانپزشک گفت: ما وان حمام را پر از آب میکنیم و یک قاشق چایخورى، یک فنجان و یک سطل جلوى بیمار میگذاریم و از او میخواهیم که وان را خالى کند.
من گفتم: آهان! فهمیدم. آدم عادى باید سطل را بردارد چون بزرگتر است.
روانپزشک گفت: نه! آدم عادى درپوش زیر آب وان را بر میدارد. شما میخواهید تختتان کنار پنجره باشد؟😄
@latife_sara😂😂
#داستان
✨به هنگام بازدید از یک بیمارستان روانى،از روانپزشک پرسیدم شما چطور میفهمید که یک بیمار روانى به بسترى شدن در بیمارستان نیاز دارد یا نه؟
روانپزشک گفت: ما وان حمام را پر از آب میکنیم و یک قاشق چایخورى، یک فنجان و یک سطل جلوى بیمار میگذاریم و از او میخواهیم که وان را خالى کند.
من گفتم: آهان! فهمیدم. آدم عادى باید سطل را بردارد چون بزرگتر است.
روانپزشک گفت: نه! آدم عادى درپوش زیر آب وان را بر میدارد. شما میخواهید تختتان کنار پنجره باشد؟😄
@latife_sara😂😂
#داستان
💝روزی خلیفه وقت، کیسه پر از سیم با بنده ای نزد ابوذر غفاری فرستاد. خلیفه به غلام گفت:«اگر وی این از تو بستاند، آزادی». غلام کیسه را به نزد ابوذر آورد و اصرار بسیار کرد، ولی وی نپذیرفت.
غلام گفت:آن را بپذیر که آزادی من در آن است و ابوذر پاسخ داد:«بلی، ولی بندگی من در آن است»
گاهی ثروت های مادی آمی را بنده خود می کنند و او را از بندگی خدا خارج می سازند.
@latife_sara😍😍
#داستان
❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️
حضرت موسی علیه السلام ، درویشی را دید از برهنگی به ریگ اندر شده. گفت:ای موسی! دعا کن تا خدا عزوجل مرا کفافی دهد که از بی طاقتی به جان آمدم. موسی دعا کرد و برفت. پس از چند روز که از مناجات باز آمد، مرد را دید گرفتار و خلقی انبوه برو گرد آمده. گفت:این چه حالت است؟ گفتند:خمر خورده و عربده کرده و کسی را کشته. اکنون به قصاص فرموده اند.
«وَلَوْ بَسَطَ اللّه ُ الرِّزْقَ لِعِبادِهِ لَبَغَوَ فِی الاَْرْضِ؛ اگر خداوند درِ هر نوع روزی را بر بندگانش می گشود، در زمین ستم پیشه می کردند». (شورا:27) موسی علیه السلام ، به حکمت جهان آفرین اقرار کرد و از تجاسر خویش استغفار.
@latife_sara😍😍
#داستان
#پند
یك شركت بزرگ قصد استخدام تنها یك نفر را داشت. بدین منظور آزمونی برگزار كرد كه تنها یك پرسش داشت. پرسش این بود : شما در یك شب طوفانی سرد در حال رانندگی از خیابانی هستید. از جلوی یك ایستگاه اتوبوس در حال عبور كردن هستید. سه نفر داخل ایستگاه منتظر اتوبوس هستند.
یك پیرزن كه در حال مرگ است.
یك پزشك كه قبلاً جان شما را نجات داده است.
یك (خانم یا آقا) كه در رویاهایتان خیال ازدواج با او را دارید.
شما می توانید تنها یكی از این سه نفر را برای سوار نمودن بر گزینید. كدامیك را انتخاب خواهید كرد ؟
دلیل خود را بطور كامل شرح دهید.
پیش از اینكه ادامه حكایت را بخوانید شما نیز كمی فكر كنید...!
قاعدتاً این آزمون نمیتواند نوعی تست شخصیت باشد زیرا هر پاسخی دلیل خاص خودش را دارد. پیرزن در حال مرگ است، شما باید ابتدا او را نجات دهید. هر چند او خیلی پیر است و به هر حال خواهد مرد. شما باید پزشك را سوار كنید. زیرا قبلاً او جان شما را نجات داده و این فرصتی است كه میتوانید جبران كنید. اما شاید هم بتوانید بعداً جبران كنید. شما باید شخص مورد علاقه تان را سوار كنید زیرا اگر این فرصت را از دست دهید ممكن است هرگز قادر نباشید مثل او را پیدا كنید...
از دویست نفری كه در این آزمون شركت كردند، تنها شخصی كه استخدام شد دلیلی برای پاسخ خود نداد. او نوشته بود : سویچ ماشین را به پزشك میدهم تا پیرزن را به بیمارستان برساند و خودم به همراه همسر رویاهایم متحمل طوفان شده و منتظر اتوبوس می مانیم. پاسخی زیبا و سرشار از متانتی كه ارائه شد گویای بهترین پاسخ است و مسلما همه میدانند كه پاسخ فوق بهترین پاسخ است، اما هیچكس در ابتدا به این پاسخ فكر نمیکنند. چرا...؟ زیرا ما هرگز نمیخواهیم داشته ها و مزیت های خودمان را (ماشین) (قدرت) (موقعیت) از دست بدهیم. اگر قادر باشیم خودخواهی ها، محدودیت ها و مزیت های خود را از خود دور كرده یا ببخشیم گاهی اوقات می توانیم چیزهای بهتری بدست بیاوریم...
شبتون خوش❤️❤️
@latife_sara😍😍
#داستان
💝روزی خلیفه وقت، کیسه پر از سیم با بنده ای نزد ابوذر غفاری فرستاد. خلیفه به غلام گفت:«اگر وی این از تو بستاند، آزادی». غلام کیسه را به نزد ابوذر آورد و اصرار بسیار کرد، ولی وی نپذیرفت.
غلام گفت:آن را بپذیر که آزادی من در آن است و ابوذر پاسخ داد:«بلی، ولی بندگی من در آن است»
گاهی ثروت های مادی آدمی را بنده خود می کنند و او را از بندگی خدا خارج می سازند.
@latife_sara😍😍
#داستان عجیب و زیبا
ادیسون به خانه بازگشت
و یادداشتی به مادرش داد، گفت:
این را معلم داد و گفت فقط مادرت بخواند
مادر در حالی که اشک در چشم داشت
برای کودکش خواند:
فرزند شما یک نابغه است و این مدرسه
برای او کوچک است،
آموزش او را خود بر عهده بگیرید.
سالها گذشت، مادرش درگذشت.
روزی ادیسون "که اکنون
بزرگترین مخترع قرن بود"
در گنجه خانه، خاطراتش را مرور میکرد
که برگه ای در میان شکاف دیوار
او را کنجکاو کرد!
آن را درآورده و خواند، نوشته بود:
کودک شما کودن است؛
از فردا او را به مدرسه راه نمی دهیم
ادیسون ساعت ها گریست ،
و در خاطراتش نوشت:
توماس ادیسون کودک کودنی بود که
توسط یک مادر قهرمان، نابغه شد.
قدر والدینمان را بدانیم...❤
#حکایتهای_شنیدنی
#حکایت
کانال حکایت ها و داستان های شنیدنی
•✾📚 @Hekayat_shenidani 📚✾•
#داستان
دوستی داشتم که همیشه شاد و خندان بود و اورا غمگین و ناراحت ندیده بودم حتی هنگامی که رو به موت رفته بود
از او پرسیدم: دوستی مهربان و دوست داشتنی من شما همیشه باعث شگفتی ما هستید. به چه دلیل باعث شد در این لحظه های آخرت میخندی؟
چنین گفت: «روزگاری من هم مثل شما بودم تا اینکه در دوره نوجوانی برای انتخاب کاری با مردی بسیار شاد خوشرو را را زیر درختی دیدم که بدون هیچ دلیلی شاد بود هیچ کس در اطراف نبود و هیچ اتفاق خنده داری هم نیافتاده بود و همچنان میخندید و علتش را جویا شدم در جواب گفت روزی متوجه این موضوع شدهام که این ناراحتی و غم انتخاب خود من است»
از آن روز به بعد هر روز قبل از برخاستن از خواب از خودم این سوال را می کنم که امروز می خواهی از ته دلت بخندی دنیا را زیبا ببینی یا مثل ایام قدیم، افسرده باشی و ماتم زده بشینی!!!
وخب معلومه که همیشه شادی رو انتخاب میکنم...
وقتی میبینم کسی لبخند بر لب دارد، میفهمم که او در هوشیاری زندگی میکند.
@latife_sara😍😍