eitaa logo
از اینور اونور چه خبر؟؟؟
111 دنبال‌کننده
763 عکس
689 ویدیو
3 فایل
... دوستان گرامی پس از مسدود شدن تلگرام لینک زیر جهت ادامه همراهی با کانال و گروه در نرم افزار ایتا از لینک کانال @left_raight_news لینک گروه https://eitaa.com/joinchat/316997833C7a5ca9560f استفاده فرمایید
مشاهده در ایتا
دانلود
سن کوئنتین - که چندین فیلم نیز در آنجا ساخته شده- محلّ نگهداری قاتلان و متجاوزان خطرناک آمریکاست. گفته می¬شود که از سال 2008 به بعد کسـی در این زندان اعدام نشده است؛ چون مقامات ایالت، مجازات اعدام را فعلاً به حالت تعلیق درآورده¬اند، امّا برخی شواهد بسیار حسّاس و کم رنگ، خلاف این ادّعا را اثبات می¬کند. زندان «گوانتانامو» که جرج بـوش رئیس جمهور پیشین آمریکا آن را در جریان جنگ عراق و افغانستان بنا کرد، یکی دیگر از زندان¬هایی است که نام آن بسیار شنیده می¬شود و به شکنجه زندانیان معروف است. زندان «نایروبی» در کنیا نیز پر از زندانی است و به غذاهای بد و شیوع بیماری شهرت دارد. معمولاً زندانی¬هایی که شانس آزادی از زندان را پیدا می¬کنند به دلیل بیماری¬های واگیردارِ زندان¬ها، نمی¬توانند به حیات عادّی خودشان ادامه دهند. زندان «فلورانس» از دیگر زندان¬های معروف است که در آمریکا قرار دارد. این زندان برای مهار آشوب طلب¬ترین زندانیان بنا شده است و به سلّول¬های انفرادی شهرت دارد، سلّول¬های انفرادی که نتیجه¬ای جز روانی کردن زندانی¬ها نخواهد داشت. زندان «سنت» در فرانسه که در سال 1867 میلادی ساخته شد، یکی از سه زندان مهمّ فرانسه به شمار می¬آید. این زندان در جریان جنگ جهانی دوّم استفاده می¬شد و زندانیان در آن با موش¬ها و ازدحام بازداشت شدگان کنار می-آمدند. زندان «مینتوزا» در آرژانتین به کثرت زندانیان، بوی نامطبوع و شیوع بیماری معروف است؛ همچنین فاقد نظارت پزشکی بوده و در آنجا از سلاح¬های گرم استفاده می¬شده است. بنا به شهادت شاهدان عینی و تحقیقات فوق محرمانه در سی سال گذشته، تمام شرایط بدترین زندان¬های دنیا، یک جا در «زندان¬های اسرائیل» جمع شده است. زندان¬های اسرائیل تمام شرایط بسیار بد و نامساعد این زندان¬ها را که بدترین زندان¬های دنیا به شمار می¬آیند، در خود جای داده است. به عبارت دیگر، شرایط بسیار بد زندان¬های رژیم اشغالگر اسرائیلی شامل بازجویی، شکنجه و کشتن اسیران با استفاده از سلاح¬های گرم، ارائه غذاهای فاقد کیفیّت، شلوغی بندهای زندان، عریان کردن زندانیان برای بازرسی آنان، حملات شبانه و بی توجّهی به وضعیّت بهداشتی و پزشکی آنان است. همچنین وجود حشرات سمّی به ویژه در بازداشتگاه¬ها و زندان¬های صحرای نقب، دیوارهای بلند و استفاده از سگ در بازرسی¬ها را نیز باید به این شرایط دشوار افزود. امّا معمولاً همه زنـدان¬ها آدرس دارنـد و بـه مـرور زمـان، آدرسـشان لـو رفـت و توانسـتند خطّ و ربط مشخّص¬تری از آن‌ها و کیفیّت و کمّیّتشان رصد و ثبت کنند. در بین تمام این اماکن بدِ دنیا، شواهد بسیار دردناکی وجود دارد که فقط دو یا سه مکان هست که اصلاً نه جایی ثبت شده است و نه کسی از آن اطّلاع خاصّی دارد؛ اطّلاع که چه عرض کنم؟! حتّی اسم هم ندارند! خب طبیعی است که وقتی اسم نداشته باشند، دقیقاً نمی¬توانی بگویی دنبال کجایی! قصّه¬ای که قرار است برایتان تعریف کنم حاصل 15 سال تحقیقات بچّه¬های جان برکف و مظلومی است که اطّلاعات و شواهدشان را به‌صورت پراکنده ثبت کردند. بچّه¬هایی که بعضی از آن‌ها حتّی مفقود شدند، بعضی فعّال خاموش هسـتند و بعضی دیگر هم در رنج و لطمات آن روزها زندگی می¬کنند و به سختی حرف می¬زنند. ما به سختی توانستیم این اطّلاعات را جمع‌و‌جور کنیم و به سوژه اصلی برسیم. ادامه دارد... رمان @left_raight_news
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
بسم الله الرحمن الرحیم 🔥 🔥 💥 قسمت دوم 💥 🔺گاهی دوست نداری بیدار باشی، امّا دقیقاً خواب هم گران می¬شود! ➖ روز اوّل چشم¬هایم هیچ جا را نمی¬دید. حتّی متوجّه شب و روز هم نبودم؛ همین حالا هم از روی تخمین و احتمال می¬گویم یک هفته، شاید هم بیش‌تر بوده است وگرنه اصلاً اطّلاعی از وضعیّت روز و شب نداشتم. هر کاری می¬کردم نمی-توانستم خودم را با شرایط وفق دهم. روز اوّل فقط درد داشتم و همه بدنم کوفته بود. متوجّه نبودم کجا هستم و در چه شرایطی به سر می¬برم. گیج بودم و تا کمی تکان می¬خوردم، سرم محکم به یک چیزی می¬خورد! چیزی که بالای سرم بود، این‌قدر محکم و سفت بود که وقتی سرم به آن می¬خورد، تکّه¬هایی از آن در سرم فرو می¬رفت. ➖ روز دوّم به‌خاطر درد و کوفتگی بدنم، هر چه می¬خوابیدم تمام نمی¬شد؛ خستگی، درد، تنهایی و جای تنگ دست به دست هم داده بودند. تا چشم¬هایم را باز می¬کردم، می¬دیدم تاریک است و قدرت حرکت ندارم. دوباره خودم را به خواب می¬زدم، بلکه خوابم ببرد و متوجّه زمان نشوم، امّا از یک جایی به بعد، دیگر خستگی¬ام تمام شد و خوابم نبرد. تازه بدبختی¬ام شروع شد؛ چون دیگر خوابم نمی¬آمد و مجبور بودم بیداری را تحمّل کنم. با چشم¬های خیلی‌خیلی باز، امّا در یک جای تاریک و بدون ذرّه¬ای نور، هر چه دنبال خودم می¬گشتم پیدا نمی¬کردم. نمی-دانستم کجا هستم و قرار است چه بر سرم بیاید. ➖ روز سوّم بیداری¬ام تمام نمی¬شد، خیلی بد است تلاش کنی خوابت ببرد تا متوجّه خیلی از چیزها نشوی، امّا خوابت نبرد. نمی¬توانستم با شرایطم کنار بیایم، مخصوصاً اینکه هیچ صدایی هم نمی¬شنیدم. همه‌جا ساکت بود و فقط صدای ناله¬های خودم در آن فضا وجود داشت. ناگهان صدای کنار رفتن خاک کنار صورتم... صدایی شبیه به کشیده شدن بدن یک چیزی... یک چیزی شبیه مار را روی خاک¬ها شنیدم! این‌قدر ترسیدم و هول کرده بودم که دوست داشتم همان‌جا یک نفر سَرم را گوش تا گوش ببرد و روی سینه¬ام بگذارد تا راحت بشوم، امّا نه من می¬مُردم و نه آن جانورها را می-توانستم ببینم. فقط ترس، دلهره و تنهایی! احساس می¬کردم چیزهای ریز و یا حتّی بعضـی وقت¬ها درشت از روی بدنم رد می¬شدند. به علّت ترس زیاد، قدرت تحرّک نداشتم، امّا بعداز کمی حرکت از سرم رفع می¬شدند و می¬رفتند؛ جان، عمر و نفس من هم با آن‌ها می¬رفت و تا مرگ پیش می¬رفتم. ➖ روز چهارم پاها و پهلوهایم داشت زخم می¬شد از بس خودم را روی زمین کشیده بودم؛ چون نمی¬توانستم این طرف و آن طرف بشوم زخم بستر گرفتم؛ کسانی که زخم بستر می¬گیرند، روی تخت، پتو، زیرانداز و تشک نرم زخم بستر می¬گیرند، ولی من روی زمین، خاک نمور و این چیزها زخم پهلو گرفتم. خیلی جایم تنگ بود، فکر می¬کردم در سردخانه هستم و قرار بوده بمیرم، امّا زنده شده¬ام! ولی علی¬القاعده سردخانه¬ها خیلی سردتر از این حرفها هستند، امّا آنجا گرم بود. خیلی هم گرم بود. به‌خاطر همین نمی¬دانستم کجا هستم و چه غلطی می¬کنم. ➖ روز پنجم دلم درد می¬کرد و هر چقدر دستم را در دل و شکمم فرو می¬کردم تأثیری نداشت. نمی¬دانستم در آن وضعیّت چه خاکی باید توی سرم بریزم. معجون عجیبی شده بود! احساس کسی را داشتم که در جایی شبیه چاه دستشویی افتاده باشد. شرایط آنجا برایم غیرقابل تحمّل شده بود. رمان ادامه دارد... @left_raight_news
هدایت شده از کلام نور
7.2M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
پیکر مطهر مدافع حرم شهید مهدی مکرمی پس از شش سال تفحص پیدا شده، صورتش از صورت انسان زنده شاداب تر است و این نتیجه پاداش معامله با خداست از این معجزه بالاتر برای ما انسانهای در خواب است!!؟ @light_mots
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
بسم الله الرحمن الرحیم 🔥 🔥 💥 قسمت سوم 💥 🔺گاهی مردن، لذّت بخش¬ترین آرزوست ، به شرطی که بگذارند! ➖ روز ششم هر چقدر برای مرگ خودم دعا می¬کردم، دعاهایم مستجاب نمی-شد. تمام بدنم درد می¬کرد؛ درد کتک چند روز پیش، درد شکنجه-های گذشته، درد شکمم و ... این‌قدر جیغ کشیدم و ناله کرده بودم که حتّی صدای خودم را نمی¬شنیدم. فقط دعا می¬کردم بدنم کرم نزند؛ چون زخم بدن، خاک مرطوب و خلاصه همه‌چیز برای کرم زدن و گندیده شدن مهیّا بود. ➖ روز هفتم تا یک هفته هیچ جا را نمی¬دیدم، هفت شب و هفت روز طاقت-فرسا! بعداً یک نفر برایم گفت که آن‌ها اعتقاد داشتند اگر زندانی را به مدّت یک هفته در یک جای نمور و تاریک مثل«قبر» نگه دارند و خوراک مار و عقرب نشود و بالاخره زنده بماند، تقدیرش این است که حدّاقل تا دو سه ماه دیگر زنده باشد تا بعداً براش تصمیم بگیرند که با او چه‌کار کنند. این‌قدر آن یک هفته سخت و دشوار بود که فقط ناله می¬کردم و دست و پا می¬زدم. هم درد داشتم و هم زخم و زیلی بودم. نمی¬توانستم بنشینم یا چهار دست و پا راه بروم؛ چون فاصله کف و سقفش، کم‌تر از 60 سانتی¬متر بود و تمام آن محیط هم بیش‌تر از یک در دو نبود؛ یعنی مرا دفن کرده بودند، جوری هم دفن شده بودم که باید با تمام عوامل و جانوران زیرزمینی دست و پنجه نرم می¬کردم. اغراق نمی¬کنم، چرا که جایی هم برای اغراق نمی¬ماند. امّا برای زنده ماندن مجبور بودم به هر چه می¬توانستم چنگ بزنم. مثلاً فکر کن دختر باشی اما همان سوسک و حشرات را شکار کنی و بعد از اینکه له و نابود شدند، با کلّی تهوّع و چندش توی دهانت بیندازی تا حدّاقل زنده بمانی! دیگر حالم از خودم به هم می¬خورد و نمی¬دانستم چرا خدا مرا نمی-کُشد تا راحت بشوم. تا اینکه... من مُردم! امّا، وسط¬های مُردنم بود که احساس ضربه کردم؛ ضربه اوّل، ضربه دوّم، یک چیزی مثل کلنگ و بیل! یک نفر با قدرت هر چه تمام¬تر، بالای سرم کلنگ می¬کوبید. صدایم بیرون نمی¬آمد، فقط می¬فهمیدم که صدا کم‌کم پایین می¬آید و به من نزدیکتر می¬شود. وقتی ضربه می¬زد، تمام فضایی که در آن بودم می-لرزید. تا اینکه به سنگ لحد رسیدند! هنگامی که می¬خواستند سنگ¬ها را بردارند، مقدار زیادی خاک روی صورتم و داخل دهانم ریخت. چشمانم باز نمی¬شد. همان‌طوری که سرفه می¬کردم و چشمم را می¬مالیدم، نور خورشید به شدّت به‌صورتم خورد. دستم را جلوی صورتم گرفته بودم و نمی¬توانستم سرم را بالا بیاورم. ناگهان دست دو نفر را احساس کردم، قوی پنجه و بزرگ بودند. مرا مثل یک مرغ گرفتند، داخل ماشینی انداختند و حرکت کردند. تا اینکه کم‌کم توانستم خاک¬ها را از چشمانم بیرون بیاورم، صورتم را کمی تمیز کنم و یک ذرّه چشمم را باز کنم. هنوز چشمم را باز نکرده بودم که یک نفرشان متوجّه شد، فوراً یک کیسه روی سر و صورتم کشید و نگذاشت جایی را ببینم. رمان ادامه دارد... @left_raight_news
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
✔️ ‏ما به اندازه ی عزیز بودن طرف مقابلمون ازش دلخور میشیم، نه‌ به اندازه اشتباهش. چرا واقعا؟
✔️ یه تنبلی ئی هست که ربطی به تحرک نداره؛ تنبلی معنویه! آدمایی که دچارشن حال ندارن فضولی کنن، حال ندارن بدونن. حال ندارن پیگیری کنن، حال ندارن نقشه بکشن که حالتو بگیرن، اصلا هیچی اینارو به نقطه جوش نمیرسونه، خیر آنچنانی ندارن ولی عوضش شَر و گَر هم ندارن. با این آدما معاشرت کنید!