@Ayeh_Hayeh_Jonon 🦋
نونوالقلمومایسطرون🌿
قصهی شب
.
#بیستمین_نگاه
.
از ماشین پیاده میشویم. پارک خلوت است. بنیتا با ذوق بابا میگوید.
روی تاب مینشینی بنیتا هم بغلت.
_ علی جون، برای تاب بازی یکم بزرگ نیستی؟!
مثل بچهها نچ میگویی و روی تاب خودت را هل میدهی! من هم کنارت روی تاب دیگری مینشینم. با شیطنت
میگویی:خانم برای تاب بازی یکم بزرگ نیستن؟
_ نچ!
چشمانم را میبیندم. یکهو شروع میکنی به هل دادنم!
تند تند هل میدهی صدایم درمیآید: وای!الان میافتم.
توجه نمیکنی و محکم هل میدهی.
_ حالم داره بد میشه!
تاب می ایستد. سریع از روی تاب بلند میشوم. میخندی.
سنگین ریزهای که از روی زمین برمیدارم فرار میکنی! بنیتا غش غش میخندد
_ وایسا!
پشت درختها میروی
_ بچه بغلمه رحم کن!
پایم پیچ میخورد. با نگرانی سمتم می آیی.
_ ببینم پاتو!
کمک میکنی بلند شوم و روی نیمکت بنشینم. کمی شلوارم را بالا میکشی و دقیق نگاه میکنی. بنیتا هم ژست تو را تقلید میکند. با دقت
به پایم زل میزند و لبش به دندان میگیرد. خندهام میگيرد. متعجب سرت را بلند میکنی
_ چرا میخندی؟
به بنیتا اشاره میکنم. بنیتا سری تکان میدهد و دوباره به پایم زل میزند. فکرکنم خانم دکتر تشخیص داده وضعیت خوب نیست! با خنده میگویی: آخه چرا اینطوری ژست گرفتی بچه؟! یه لقمهی چپت کنم؟
رو به من ادامه میدهی: کلک زدی؟ پات چیزی نشده؟
با حس پیروزی میگویم: نه!
_ خداروشکر.
بنیتا را بغل میکنم و میگويم: اگه برام خوراکی بخری میبخشمت!
با لبخند نگاهم میکنی: طلبت!
بعد بهسمت سوپر مارکت میروی.
.
✍🏻لیلی سلطانی
.
کپی و نشر داستان ممنوع
بزرگی میگفت: اگه جایی راهت ندادن، برو در خونهی امام حسین (ع). اونجا همه رو راه میدن...
@Ayeh_Hayeh_Jonon 💚
@Ayeh_Hayeh_Jonon 🦋
نونوالقلمومایسطرون🌿
قصهی شب
.
#بیست_و_یکمین_نگاه
.
آلبوم را ورق میزنم. به عکس نوجوانیات میرسم. اندام لاغری داری با سیبل های تازه سبز شده! خندهام که میگیرد سریع آلبوم را جمع میکنی.
_علی بده! لطفا! تازه داشت خوب میشد!
غر میزنی: از دست این مامان جانم! آخه مادر من برای چی این آلبوما رو آوردی دادی دست عیال ما؟!
با یادآوری عکسهایت بیشتر خندهام میگیرد. رویت را برمیگردانی. مثلا قهر کردی! به زور جلوی خندهام را میگیرمو کنارت مینشینم.
_ علی جونم.
چیزی نمیگویی.
_ خیلی جیگر بودیا!
جدی نگاهم میکنی: منو مسخره میکنی؟
صدایم میخندد: نه! دلت میاد با من قهر کنی؟
_نه!
صورتم را سمت صورتت خم میکنم.
_ پس چرا نگاهم نمیکنی؟
به سمتم برمیگردی. با لبخند ملایمی به چشمانم زل میزنی.
_ سودا!
_ جان سودا!
_ یاد اولین باری که چشم تو چشم شدیم افتادم.
لبخند روی لبم مینشیند. نگاهت هنوز هم همانطور است...
.
✍🏻لیلی سلطانی
.
کپی و نشر داستان ممنوع
@Ayeh_Hayeh_Jonon 🦋
نونوالقلمومایسطرون🌿
قصهی شب
.
#بیست_و_دومین_نگاه
.
همانطور که به منو نگاه میکنم میگویم: با تو فقط قهوه میچسبه.
با خستگی برای سفر در خاطرات آمدی!رسم کردیم هر جمعه به هپ هدیه بدهیم شده به اندازهی بودن در جایی که خاطره داریم. آمدیم به کافی شاپ نزدیک دانشگاه. لبخند به لب کافه را
نگاه میکنم. روزی دونفری سر این میز نشسته بودیم و حالا سه نفره.
بنیتا مشغول بازی با عروسک کفشهای سفیدش است. سفارش دو فنجان قهوه و بستنی میدهی. میگویی: بستنی برای بنیتا.
به بنیتا نگاه میکنم: چه زود گذشت.
به چشمانم زل میزنی: از من راضی هستی؟ وقتی این چندسالو مرور میکنی پشیمون نمیشی؟
دستم را ز یر چانهام میگذارم. لبخند عمیقی میزنیم. ددفعه اولی که به اینجا آمدیم همین ژست را گرفتیم!
_تو خواستگار ی گفتی اگه از خودم بگم تعریف از خود میشه. اون لحظه گفتم چه اعتماد به نفسی داره! حالا میگم درست گفتی.
لبخندت عمیقتر میشود.
_ جدی؟
_ حیلی بیشتر از جدی مهربونم.
کافیمن سفارشها را میآورد. مشغول بستنی دادن به بنیتا میشوم. همانطورکه دستش را زیر چانهاش زده به ما نگاه میکند! لپش را نوازش میکنم. لبخند دندان نمایی میزند. دوتا دندان درآورده. دلم میرود برایش! دستت روی دستم مینشیند. قاشقی از بستنی برمیداری
همین که میخوری بنیتا جیغ میکشد!
با لحن بانمکی میگویی: حسودی به دخترم نمیاد!
بنیتا محکم بغلم میکند. با زبان عسلیاش "ماما" ی مظلومانهای میگويد!دست تپلش را میبوسم.
_ علی.
نگاهم میکنی: جانم.
_ امشب بریم خونهی بابا؟! دلم میخواد سه نفری کنار گلای شمعدونی بشینیم.
.
✍🏻لیلی سلطانی
.
کپی و نشر داستان ممنوع
🌱هرچه که دارم...
.
میان خیمه نشسته بود به راز و نیاز. شبِ ظهرِ وقوع واقعهی عظیم بود.
دستهایش رو به آسمان بود و چشمهایش پیِ بندهای انگشت.
نگاهش خطوط کف دست را دنبال کرد تا رسید به انگشتری که به انگشت داشت.
همین دستها را در عرفه رو به آسمان گرفت و گواهی داد. با هر رکوع و سجودش. با نور چشمهایش، رگها و روزنههای پوستش، قلبش، استخوانش، گوشتش، خونش و... با همهچیزش گواهی داده بود حسین (ع).
دستها را به صورت کشید و نجوا کرد: خدایا، حسین هرچه که دارد برای توست.
از پردهای که قلبش در آن محاصره شده تا سوی چشمهایش. هر تکه از استخوانش. پارههای گوشت تنش و قطره قطرهی خونش. بند بند وجود حسین برای توست. همهاش را از حسین بپذیر.
دستها را که از تماشای نگاه دور کرد، صدای گریهی طفل شش ماهه از چند خیمه آن طرفتر پیچید. علیِ کوچکش کنارش نبود اما غنچهی دهان بیدندانش را خوب میدید و همینطور سپیدی گلویش را.
کودک زیر گردنش عطر رضوان داشت. انگار آن حنجرِ کوچک سر منشأ جویهای شیر و عسل بهشت باشد. به همان لطافت و شیرینی...
تبسم لبهای حسین (ع) را نرم کشید. به نرمی گلوی علی. با همان لبخندی که به شیرینی طفل بود، زمزمه کرد: خدایا، حسین هرچه که دارد برای توست.
قصد کرد برای نمازی دیگر. قامتش میان قیام و رکوع بود که نسیم پردهی خیمه را بالا کشید و ماه پدیدار شد.
قامت عباس (ع) را دید. عباسی که تمامِ برادرهای عالم بود.
میان خیمهها راه میرفت مبادا آب در دل کسی تکان بخورد.
انگار پردهی شب به زمین رسیده باشد و ماه پا داشته باشد. راه رفتن عباس (ع) همین قدر زیبا بود. تبسمِ حسین (ع) با بغض حل شد. عباس (ع) فقط برادرش نبود، نسبتش بالاتر و عزیزتر بود از برادر. با چشمهایش از دور به بازوهای عباس (ع) بوسه داد و باز هم زمزمه کرد: خدایا، حسین هرچه که دارد برای توست.
خواست چشم از ماهش بگیرد که ستارهای به گلاب آغشته کنار ماه ایستاد.
سرو سبزی بود که گلستان داشت! نگاهش که میکردی انگار فصل گلابگیری بود. فضا معطر میشد. بوی گل محمدی همهجا را برمیداشت. راه که میرفت، یاس زیر قدمهایش سبز میشد. خرامیدنش شبیه مادرش زهرا (س) بود.
نسیم موهای مجعدش را به دست گرفت. رقص موهایش پیش چشمهای حسین (ع) شد بهانهی دانههای اشک برای هر تکه از قامتِ علی اکبر (ع)...
این بار وقتی اشک لبهای خشکش را میبوسید زمزمه کرد: خدایا، حسین هرچه که دارد برای توست...
.
✍️🏻 #لیلی_سلطانی
@Ayeh_Hayeh_Jonon 🖤
لَیْلِ قصهها | لیلی سلطانی
🌱هرچه که دارم... . میان خیمه نشسته بود به راز و نیاز. شبِ ظهرِ وقوع واقعهی عظیم بود. دستهایش رو
خدایا،
ما رو هم مثل حسینت همین قدر قشنگ برای خودت کن... :) ❤️
لَیْلِ قصهها | لیلی سلطانی
🌱هرچه که دارم... . میان خیمه نشسته بود به راز و نیاز. شبِ ظهرِ وقوع واقعهی عظیم بود. دستهایش رو
نمیخواستم بگم اما دلم نیومد. وقتی متن رو مینوشتم جملهی "به نرمی گلوی علی" قلبم رو آب کرد...
هی میگفتم: شش ماهه زدن این همه تکبیر ندارد...
تو این شبها از امام حسین (ع) چی میخوای؟
https://harfeto.timefriend.net/16595587061908
Amir Kermanshahi - Farshe Rozeh.mp3
10.31M
🌿🖤
این گریهها، همین دو سه ساعت
یه روزی آرزوت میشه...
@Ayeh_Hayeh_Jonon
لَیْلِ قصهها | لیلی سلطانی
🌿🖤 این گریهها، همین دو سه ساعت یه روزی آرزوت میشه... @Ayeh_Hayeh_Jonon
این دهه فقط دارم گوشش میدم و بغض میکنم...
خوب بهش گوش بدید...
❤️عطرِ خون...
.
همهجا خاموش بود و همهی عالم محوِ تصویری عجیب. و زمین ماتتر به آنچه میدید.
خورشید گرمتر از هر زمانی بود. گرم نه! سوز داشت. التهاب بود که از روی هور به زمین میتابید. نفسهای داغ و تپشهای بیامانِ قلبش شده بود آتش به سرِ زمین.
مردی آشنا، سر به زیر و معلق میان میدان و خیام؛ روی اسب نشسته بود و...
و غنچهای به آغوش داشت. غنچهی سرخی که از روز تولد پیچیده شده بود در کفنِ سپید.
سرِ مرد پایین بود و دستهایش دورِ تنِ نحیفِ غنچه میلرزید.
از دور هم پیدا بود که اضطراب دستهای مرد، برای از دست رفتنِ سرِ کوچکِ طفل است.
چشمها به حنجرِ نازکش بود برای دیدن بارش قطرههای خون.
اما گَردِ گلابی از گلوی غنچه نصیبِ زمین نشد.
غنچه زیر گلویش مبدأ نهرهای بهشت را داشت. سر منشأ رودهای عسل و شیر بود و عطر سیب.
مگر زمین تاب داشت که رودی از بهشت به قلبش جاری شود و تلنبار؟! نه! این از حدِ تحمل زمین خارج بود.
زمین، زمینی بود و غنچه آسمانی. عطرآگینترین لالهی جنان.
غنچهای که سرخ بود و با همین عمرِ کوتاهش کفن پوش.
زمین همچنان مات مانده بود. به قنداقهی سپیدی که شده بود به سرخی شهدِ علی (ع)...
به طفلی که دهانش به جای بوی شیر، عطر خون داشت...
.
✍🏻 لیلی سلطانی
@Ayeh_Hayeh_Jonon 🌱
دیشب تا دیر وقت بیدار بودم. داشتم تو ذهنم روضهی شب هشتم رو مینوشتم. در واقع تصور میکردم و اشک میریختم.
گفتم این واگویههای ذهن بمونه برای خودت. این پیام رو که دیدم برام نشونه شد امسالم روضهی شب هشتم رو اینجا بنویسم.
قدیمیها میدونن. هر سال چیزی ننویسم، حتما شب هشتم برای الروح والروح جان مینویسم.
و هرسال که ممکنه کمی مردد بشم کلی پیام میاد که ما منتظر روضهی شب هشتمیم...