لَیْلِ قصهها | لیلی سلطانی
🌿🖤 این گریهها، همین دو سه ساعت یه روزی آرزوت میشه... @Ayeh_Hayeh_Jonon
این دهه فقط دارم گوشش میدم و بغض میکنم...
خوب بهش گوش بدید...
❤️عطرِ خون...
.
همهجا خاموش بود و همهی عالم محوِ تصویری عجیب. و زمین ماتتر به آنچه میدید.
خورشید گرمتر از هر زمانی بود. گرم نه! سوز داشت. التهاب بود که از روی هور به زمین میتابید. نفسهای داغ و تپشهای بیامانِ قلبش شده بود آتش به سرِ زمین.
مردی آشنا، سر به زیر و معلق میان میدان و خیام؛ روی اسب نشسته بود و...
و غنچهای به آغوش داشت. غنچهی سرخی که از روز تولد پیچیده شده بود در کفنِ سپید.
سرِ مرد پایین بود و دستهایش دورِ تنِ نحیفِ غنچه میلرزید.
از دور هم پیدا بود که اضطراب دستهای مرد، برای از دست رفتنِ سرِ کوچکِ طفل است.
چشمها به حنجرِ نازکش بود برای دیدن بارش قطرههای خون.
اما گَردِ گلابی از گلوی غنچه نصیبِ زمین نشد.
غنچه زیر گلویش مبدأ نهرهای بهشت را داشت. سر منشأ رودهای عسل و شیر بود و عطر سیب.
مگر زمین تاب داشت که رودی از بهشت به قلبش جاری شود و تلنبار؟! نه! این از حدِ تحمل زمین خارج بود.
زمین، زمینی بود و غنچه آسمانی. عطرآگینترین لالهی جنان.
غنچهای که سرخ بود و با همین عمرِ کوتاهش کفن پوش.
زمین همچنان مات مانده بود. به قنداقهی سپیدی که شده بود به سرخی شهدِ علی (ع)...
به طفلی که دهانش به جای بوی شیر، عطر خون داشت...
.
✍🏻 لیلی سلطانی
@Ayeh_Hayeh_Jonon 🌱
دیشب تا دیر وقت بیدار بودم. داشتم تو ذهنم روضهی شب هشتم رو مینوشتم. در واقع تصور میکردم و اشک میریختم.
گفتم این واگویههای ذهن بمونه برای خودت. این پیام رو که دیدم برام نشونه شد امسالم روضهی شب هشتم رو اینجا بنویسم.
قدیمیها میدونن. هر سال چیزی ننویسم، حتما شب هشتم برای الروح والروح جان مینویسم.
و هرسال که ممکنه کمی مردد بشم کلی پیام میاد که ما منتظر روضهی شب هشتمیم...
دعای هر شبِ هشتم محرمم اینهکه لیلیای باشم، و همهمون لیلیای باشیم که علیاکبر تحویل بابامهدی (عج) میده.
لَیْلِ قصهها | لیلی سلطانی
زبان عربی زبان جامعیه. برای هر چیزی توصیف داره. معنی هر کلمهش خاص و تقریبا منحصر به همون حاله.
یعنی مثلا اگه کسی رو خیلی زخمی کرده باشن میگه "قطعه قطعه".
اگه کسی رو...
اگه کسی رو...
میگه "اربا اربا"...
#لیلی_سلطانی
به مدد خودِ حفی جان و علیاکبرش تا چند دقیقه دیگه حکایت "قطعات سورهی مریم" رو میذارم.
از حکایت شبهای دیگه طولانی تره و...
وقتی باهاش بغض کردید، تصور کردید و سوختید لطفا من رو دعا کنید🌱
🌱قطعات سورهی مریم (۱)
.
نفس در سینهاش سنگینی میکرد و هی بالا و پایین میشد.
زیر شلاقِ داغ آفتاب، سینهاش سنگین و خشک شده بود.
میترسید نفسش را بیرون بدهد و سکوتِ بیانتهای دشت ترک بردارد. کسی جرات حرف زدن نداشت. حتی اسبها آهستهتر ناله میکردند.
همهی چشمها به تماشا بود. بدون اینکه نگاه از میانهی لشکر بگیرد، آهسته پرسید: حسین (ع) خوابیده؟!
تیزی و سرزنش نگاه برادرش را احساس کرد.
_ نادان! کدام پدری بالای سر نعش پسرش میخوابد؟! یا از هوش رفته یا جان داده!
مرد جوان لبش را گزید. برادرش از او محکم و جسورتر بود. به هوای او شده بود سربازِ سپاه عمر بن سعد.
اگر قوتِ یاری او نبود، پا به این میدان نمیگذاشت. اینک در بازار کوفه به دوخت و دوز پارچهها مشغول بود.
آمده بود که کنار برادرش باشد. به قصد قربت و غنیمت!
لبهایش بیشتر از نگاهش لرزید.
_ کاش... کاش اینجا نبودیم برادر! من میترسم! حسین (ع) نفرینمان کرد!
دوباره بدون اینکه رو برگرداند، خشمِ نگاه برادرش را چشید.
_ آنطور نگاهم نکن. حسین (ع) تا این لحظه نفرین نکرده بود. بالاخره زبانش به نفرین چرخید.
مگر یادت نیست مادر میگفت وقتی دستهای علی (ع) را بستند و به مسجد بردند، فاطمه (س) گفت نفرین میکند و نفرین نکرده ستونهای مسجد به لرزه درآمد؟
حسین (ع) پسر فاطمه (س) است. میترسم نفرینش ستون دنیا و آخرتمان را بلرزاند.
ببین، حتی ترس در نگاه پسر سعد هم موج میزند.
مگر نشنیدی حسین (ع) به او گفت قَطَعَ اللّهُ رَحِمَكَ! خدا رحمت را قطع کند پسر سعد!
ندیدی چه ولولهای در چشمهایش به پا شد؟!
انگار یقین داشته باشد که خدا هر حرف حسین (ع) را اجابت میکند.
حسین (ع) ما را هم نفرین کرد. قومی که پسرش را کشتند. همین چند لحظه قبل با بغض گفت قَتَلَ اللهُ قَوْماً قَتَلُوک!
گلویش خشکتر شد. لب را روی لب کشید و با پشت دست عرق از جبین گرفت.
_ ندیدی وقتی جوان پا به میدان گذاشت لجام اسب و غلاف شمشیر میان بعضی از دستها لرزید؟!
نشنیدی گفتند که او تمثیل محمد (ص) نه، خودِ محمد (ص) است به روزگار جوانی؟!
چه محمدِ رسول چه شِبهش، چه تفاوتی دارد؟!
کدام مسلمانی یادگار پیامبرش را از بین میبرد؟!
من از حدِ حرمت این جوان به خون آغشته میترسم، و از نفرین حسین بن علی (ع)!
و دوباره زمزمه کرد: حسین (ع) تا به این لحظه نفرین نکرده بود!
شک و تردید در صدای برادرش موج زد: ما او را نکشتیم. عقبِ لشکر بودیم. آنقدر زخم داشت که جایی برای ضربههای ما نمانده بود.
اشک و ترس مردمکهای جوان را پوشاند.
_ اما تماشا کردیم برادر! تماشا کردیم چطور عقب لشکر دست به دستش کردند...
صدای فرو خوردن بزاق دهان برادرش را در آن سکوت مرگبار شنید.
_ حسین (ع) مرتد است و ما پاسداران دین. در آیین محمدِ امین (ص) نابرابری معنا ندارد!
صدایی از پشت سرشان آرام و زمخت زمزمه کرد: چه در گوش هم وِر وِر میکنید؟! معرکه را ببینید که دیدنیست.
حسین (ع) از پا افتاده. پسرِ علی (ع)!
وقتی نام علی (ع) را به زبان آورد، لحنش تلختر شد.
_ به خدا که گفته بودم روزی انتقام خونهای ریخته شدهیمان را از علی و خاندانش میگیرم. و گرفتم!
هر دو برادر لحظهای متعجب به هم چشم دوختند و بعد سربرگرداندند.
مرد دندانهای درشت و نامنظمش را با لبخندی منزجر به رخ کشید. مشت بزرگش را بالا گرفت. چند تار ابریشم به مثالِ شب، میان انگشتهایش بود.
.
✍🏻 #لیلی_سلطانی
@Ayeh_Hayeh_Jonon 🕊
🌱قطعات سورهی مریم (۲)
.
_ موی علیِ حسین (ع) را نمیخواهید؟! تار مویی از او غنیمت هستها!
به گمانم وقتی حسین (ع) به قصد نوازش دست روی موهایش میکشید فهمید چند تار مو از سرش کم شده.
یک تارش برای شما، به تبرکی و مبارکی!
پشت بند این حرفها لبخندش شد خنده.
با همان خندهی کریه گفت: شما هم میشنوید؟! عطرش را میگویم!
آدميزاد نبود این بشر! مرغوبترین گل محمدی بود.
انگار فصل گلاب گیری باشد میان این صحرا. بوی گل همهجا را برداشته.
ناگهان صدایش را بالا برد: میشنوی حسین (ع)؟! همهیمان عطر محمدی داریم!
سر هر نیزه و شمشیر، لبهی هر خنجر و تیر، روی تنِ هر سنگ. معطر پسری داشتی. عطرش به همهی لشکر رسید!
جوان بیاختیار برگشت به تماشای حسین (ع).
حسین (ع) همانطور خاموش و چشم بسته صورت به صورت علی (ع) گذاشته بود.
حق با مرد بود. عطر گلاب به همهی دشت رسیده بود.
و این رسمِ محمد (ص) بود به مهربانی و بخشندگی. کسی را بینصیب و بهره نمیگذاشت.
جوان محوِ حسین (ع) بود. و حسین (ع) محوِ علی (ع).
قلبِ حسین برای علی اکبرش نجوا میکرد: عزیزترین دلبستگی من به این عالم!
کمی دیگر پدر هم میآید. میآید به رسم ازل و ابد تا همیشه کنار هم باشیم.
مگر میشود از هم دور بمانیم؟! خدا میدانست تاب دوریات را ندارم که مقرر کرد زیر خاک هم، همسایه و قرار هم باشیم.
علیِ من، عزیزدلم، گفته بودم وقتی قنداقهات را به دستم دادند تکرارِ نگاه رسول الله را دیدم؟!
من و عمویت حسن (ع)، زمستانِ جدمان را دیده بودیم. اما حکایت عشق میان من و حبیبِ خدا بیشتر از این حرفها بود.
من هر آیه از محمد (ص) را میشناختم. در قامت و راه رفتن مادرم، در سیمای نورانی حسن (ع).
و در تو. در تویی که تکرارِ جدم بودی. چشمِ صورتم نوزادی و خردسالی رسول خدا را ندیده بود. و حتی جوانیاش را.
اما همین که قنداقهی تو را دستم دادند، محمد (ص) را یک جا در تو دیدم. در بهار و زمستان و پاییز...
تو از همان نوری بودی که محمد (ص) از آن بود. همینطور شد که جگر گوشهام شدی.
عمه زینب (س) میداند که چقدر دلبستهی پدربزرگ و مادر بودم. تو نبودی عزیزم. تازه اول بهار مادرمان بود. درست مثل خودت.
شبی بود تاریک. وحشت مدینه را برداشته بود که چه بر سرش میآید بدون فاطمه (س)؟!
و من دل نگران از نبودِ مادر. از کم شدن سایهاش از سر آشیانهیمان.
مادری که هر شب عطر یاسِ انگشتهایش روی موهایم جا میماند و کاسهی آب بالای سرم میگذاشت. مادر ملاحت و لطافتش را از پدرش به ارث برده بود. درست عین تو.
آن شب بنا شد پدرمان علی (ع)، پدری که نامش را به امانت و عطیه داری. کوثر را در دلِ خاک جاری و برای همیشه پنهان کند.
برادرم حسن (ع) تاب نیاورد و خودش را روی پیکر مادر انداخت. حسن (ع) رئوفترین و سخاوتمندترینِ ماست. تو بخشندگی و جوان مردیات را از عمو داری.
من چشم به کف پاهای مادر چسباندم و گفتم کلمنی قبل ان ینصدع قلبی فاموت. با من حرف بزن پیش از آن که قلبم از تپیدن بایستد.
درست مانند همین لحظه که صورت روی صورت تو گذاشتهام و از لبهای خشک و خون آلودت تمنای یک پدر دارم!
دلِ من بسته به محمد (ص) و یاسِ محمد (ص) بود. و برای رفع دلتنگیِ این دلبستگی، تو به من بخشیده شدی.
شنیدی علی؟! که گفتم شبیه محمدی، شبیه مادری، و شبیه به پدر و برادرم؟!
که تو تمامِ خانوادهی منی؟!
من این روزها را میدیدم، وقتی در مسجد روی پایم نشستی و طلب انگور کردی.
دست به ستون بردم و از بهشت برایت انگور چیدم. وقتی دانه دانه انگور در دهانت میگذاشتم، دا... دانه... دانه... شدنت را میدیدم.
در هر جوانهی قامتت، پشتِ هر شیرینی لبخندت، پسِ هر نورِ نگاهت این روز را میدیدم. و راضی بودم به رضای خدا.
حکایت عبای روی دوشم را که میدانی. روزگاری من و تمام خاندانم را زیر خود جمع کرد و حالا بناست دوباره تمامِ خاندانم را ذره ذره در این عبا جمع کنم.
دیدی یک عمر پدر تابوتت را روی دوش کشید و تاب آورد؟!
حالا تو بگو پسرم، پدر به حد کفایت صبور بود؟!
پسرِ جوان با صدای برادرش به خود آمد.
_ تا به حال ندیده بودم پدری چنین عاشقانه پسرش را دوست داشته بود.
ببین چطور محتاط و ملیح لبهایش را روی گونهی خون آلود پسرش گذاشته و چه گرم تنش را میان تن گرفته؟!
پسر آه کشید: کاش... کاش اول پدر را میکشتند بعد پسر را...
در چشمهای جوان، حسین (ع) خاموش بود. اما شاید وقتی روی خاک به دنبال ذرههای علی (ع) دست میکشید و شروع سورهی مریم را تعبیر میکرد، با نگاهش میگفت: خدایا، از حسین راضی هستی؟
.
✍🏻 #لیلی_سلطانی
@Ayeh_Hayeh_Jonon 🕊
گل خندان حسینی که تنت میریزد
پیش چشمان حسود چمنت میریزد
یوسف قافله! باز از دهن هر گرگی
هر طرف، گوشهای از پیرهنت میریزد
روی دوش پدرت، از همه کم وزن تری
چون که در هر قدمی، هی بدنت میریزد...
@Ayeh_Hayeh_Jonon 🖤