معرفی کتاب آیههای جنون
آيههای جنون روایت لطیف و متفاوتی از چندین ماجرا و شخصیت است. ماجراهایی که هر کدام عالمی و آدمهایی که قصهی خودشان را دارند.
شخصیت اصلی داستان دختری به نام آیه است که پدری متعصب با حساسیتهای خاص دارد. داستان از تبعیض بین دخترها و پسرهای خانواده شروع میشود. خواهران آیه به درخواست پدر ادامه تحصیل نداده و ازدواج کردهاند. اما آیه به درس خواندن علاقهمند است و میخواهد به دانشگاه برود و فردی مستقل باشد.
بین کشمکش پدر و دختر، پسر مرموزی به آیه نزدیک میشود و کارهای عجیبی و غریبی انجام میدهد که همه را نگران میکند!
با ورود این فرد، مسیر زندگی آیه به سمتی میرود که هیچوقت فکرش را نمیکرده...
و این تازه شروع ماجراست!
نویسنده: لیلی سلطانی
سری چاپ: چاپ هفتم
تعداد صفحه: ۵۰۲
دسته بندی: اجتماعی، عاشقانه، روانشناختی
لَیْلِ قصهها | لیلی سلطانی
معرفی کتاب آیههای جنون آيههای جنون روایت لطیف و متفاوتی از چندین ماجرا و شخصیت است. ماجراهایی که
عزیزایی که داستان آیههای جنون رو خوندید، از حس و نظرتون برام بگید💙
فقط لطفا داستان رو اسپویل نکنید تا بشه نظرات رو منتشر کرد
https://abzarek.ir/service-p/msg/1403415
تو این اوضاع قیمت کتاب،کتابی مثل آیه های جنون که حجمش زیاده و محبوبه با این قیمت فراتر از استثناییه!
تو این چند ماه در جریان بودم خانم سلطانی میخوان برای تولد آیه جشنواره بذارن،دیدم چقدر تلاش کردن شرایط مهیا بشه
خیلی از همکارا گفتن هیچ نویسنده ای این کارو نمیکنه،این کارو نکنین
شنیدم چطور با محبت گفتن دلم میخواد به سهم خودم حال آدما رو خوب کنمو برای هر کی قلممو دوست داره شرایطو راحت کنم
ندیدم برای نویسنده ای مخاطباش اینطور عزیز باشن🥲❤️
@Ayeh_Hayeh_Jonon 🦋
نونوالقلمومایسطرون🌿
#من_با_تو
.
#فصل_چهارم
#پارت_هشتاد_و_هشت
.
نفسم طوری تنگ شد که دست به گلویم کشیدم.
عاطفه بازوی امین را فشرد و با چشمهای گشاد شده نگاهش کرد: حالت خوب نیست امین! بیا بریم!
سر امین به عقب برگشت. چند ثانیه بعد نگاهش را از تخت هستی گرفت و لحظهای من را نگاه کرد.
غم و دلهره بود که از نگاهش به جانت میریخت.
دنبال عاطفه رفت. پاهایش روی زمین کشیده میشد.
وقتی از کنارم گذشتند، به خودم آمدم.
دستم را از روی گلویم برداشتم و لبم را به دندان گرفتم.
دکتر که از پشت پرده در آمد، مثل گلوله بهسمتش پرتاب شدم.
یک چشمم به تخت هستی بود و یک چشمم به صورت عرق کرده و درهم دکتر.
_ آقای دکتر، حال هستی خوبه؟ آره؟
نایستاد. ندید کم مانده از حال بروم.
نفسش را بیرون داد: برش گردوندیم!
بدون توجه و حرف دیگری دستهایش را در جیبش برد و با قدمهای بلند رفت.
ایستادم. نفسم را بیرون دادم و خداراشکر گفتم.
لرز دست و پاهایم به وضوح مشخص بود. باید مینشستم. باید پشت سر هم نفس عمیق میکشیدم اما نمیتوانستم تکان بخورم.
چشمهایم را بند تخت هستی کردم. پردهها عقب رفت و پرستارها تنهایش گذاشتند.
آرام روی تخت کشیده بود. انگار نه انگار تا چند لحظه قبل، روی تخت بین زمین و آسمان بالا و پایین میشد.
اشک دانه دانه صورتم را بوسید. آرام و دل آشوب!
انگشتهای لرزانم را به لبم چسباندم و از دور برایش بوسه فرستادم.
پاهایم را دنبال خودم کشیدم. همین که از ICU خارج شدم، عاطفه را دیدم.
امین را روی صندلی نشانده بود و قربان صدقهاش میرفت.
من را که دید امین را رها کرد. کنارم آمد و دستهایم را گرفت: چرا گریه میکنی فدات شم؟! خوبی هانیه؟!
فقط سر تکان دادم. زمزمه کردم: هستی خوبه. نگران نباشید.
امین به دهانم خیره بود. این را که گفتم سریع بلند شد و پیش هستی دوید!
عاطفه کمک کرد بنشینم. شانهام را گرفت و مالید.
_ امینو ببخش! حالش خوب نیست نمیدونه چی میگه!
به حرفش توجه نکردم. بیربط پرسیدم: خاله فاطمه کو؟!
صدایش لرزید: طفلی مامان زیر سرم رفت.
تو خوبی؟ رنگت پریده. پاشو بریم فشارتو بگیرن.
بلند شد و دستم را کشید. دستم را از دستش کشیدم.
صدایش نگران بود: داری میلرزی هانیه. لج نکن پاشو!
انگشتهایم را در هم گره زدم و به زمین چشم دوختم.
عاطفه دوباره کنارم نشست: پاشو هانیه. بگم امین غلط کرد راحت میشی؟!
جوشی شدم. سرم را بالا گرفتم و خشمگین گفتم: نه! چند سال قبل غلط کردم نخواستم. الانم نمیخوام!
چرا دست از سرم برنمیدارید؟!
چشمهای عاطفه از خجالت عقب کشیدند.
_ نگاهتو برنگردون! حالا که حرفش پیش اومد، بشنو!
میدونی چرا چند ساله خواهر صدات نزدم؟! چون تو حماقتم شریک بودی!
چون چند سال به احساس غلطم دامن زدی و امیدوارم کردی! چون وقتی داداشت به من چراغ سبز نشون داد و یهو هوس کرد زنِ خانم بگیره، یه کاری نکردی از اشتباهم دربیام!
خودتو تو خونه قایم کردی و یه کلمه نگفتی از خرِ دوست داشتن داداشِ من بیا پایین!
عاطفه با چشمهای پر شده نگاهم کرد: فکر کردی همینطوری یه چیزی پروندم و به خیالای دخترونهت دامن زدم؟! باشه! من اشتباه کردم! غلط کردم! بیجا کردم امیدوارت کردم!
ولی قایم نشدم! جلو چشمت نبودم چون نمیخواستم سوختنتو ببینم!
نمیخواستم ببینم داری از دست میری و من نمیتونم برات کاری کنم!
بینیاش را بالا کشید: میدونی چقدر با امین حرف زدم؟! چقدر دعوا کردم؟! چقدر بحث کردم؟! چقدر داد زدم حق نداره با دل تو این کارو کنه؟! حتی تا شب عقدش التماسش کردم!
ریزش اشکهایش بیشتر شد: به خدا التماسش کردم! گفتم حداقل بیشتر صبر کنه. یکم به خودش و مریم زمان بده.
گفت نمیتونه بهخاطر دو تا بچه معطل بمونه! رسم خانوادهی مریم اینطوره.
به جون هانیه تا چند وقت تو صورتش نگاه نمیکردم.
چشمهایش از سرخی خون افتاده بود: بیشتر از این از دستم برمیومد و نکردم؟! مگه قد زورم چقدر بود؟!
لبها و چانهام لرزید: اون دختربچه تموم شده! دست از سر من و زندگیم بردارید!
فکر کردی من خوشحالم هستی رو تخت افتاده؟! یا مریم از دست رفت؟!
عاطفه سر تکان داد که نه. امین پیش ما برگشت.
به چشمهایش خیره شدم: من برای دخترت آه نکشیدم!
.
✍🏻نویسنده: لیلی سلطانی
.
Instagram: Leilysoltaniii
•○● @Ayeh_Hayeh_Jonon ●○•
👈🏻کپی و نشر داستان ممنوع🚫
@Ayeh_Hayeh_Jonon 🦋
نونوالقلمومایسطرون🌿
#من_با_تو
.
#فصل_چهارم
#پارت_هشتاد_و_نه
.
لبش را به دندان گرفت و سرش را پایین انداخت.
نفسش را بیرون داد و لبش را رها کرد.
صدایش خفه بود: معذرت میخوام. منظورمو بد رسوندم!
_ همیشه منظورتو بد میرسونی!
مبهوت نگاهم کرد. طعم طنعهام را که خوب چشید، شرمگین نگاهش را به نقطهی دیگری دوخت.
لرز تنم بیشتر شد. صدای امین در سرم پیچید: چقدر بلند برام آه کشیدی؟!
با دست سرم را گرفتم و لب زدم: من
برای کسی آه نکشیدم. اگرم کشیدم انقدر بلند نبوده که یه بچهی معصوم قربانیش بشه!
عاطفه در آغوشم گرفت. قدمهای امین دور شد.
نمیدانم چقدر گذشت که صدایش از نزدیک گفت: اینو بخور!
چشم باز کردم. با بطری آب معدنی مقابلم ایستاده بود. توجه نکردم.
عاطفه آب معدنی را گرفت و درش را باز کرد.
بطری را جلوی دهانم گرفت: خنکه. یکم بخور حالت جا بیاد.
نمیخوام گفتم و به رفت و آمد آدمها چشم دوختم.
عاطفه امین را تیز نگاه کرد: برو پیش مامان. حتما تا الان سرمش تموم شده!
امین جدی نگاهش کرد: مراقبش باش!
با قدمهای کند دور شد. عاطفه دوباره بطری را جلویم گرفت: فقط چند جرعه!
بدون حرف بطری را گرفتم و کمی آب نوشیدم. خنکی آب حالم را جا آورد.
_ هانیه...
بدون اینکه نگاهش کنم گفتم: عاطفه، برو پیش مامان و داداشت. حالشون خوب نیست. بهت احتياج دارن.
_ میرم. اول پاشو بریم پیش دکتر بعد...
میان حرفش رفتم: میخوام تنها باشم! خودم میرم!
تلخی کلامم را که دید اصرار نکرد. بلند شد: میرم به مامان سر میزنم میام.
تا برود نگاهش روی من بود.
بطری را به پیشانیام چسباندم و نفسم را بیرون دادم.
زنگ موبایلم بلند شد. جواب ندادم.
چشم بستم و بطری را تا روی چشمهایم کشیدم. تصویر بالا و پایین شدم دست و پای هستی دست از سرم برنمیداشت! مدام در ذهنم تکرار میشد.
دوباره موبایلم زنگ خورد. برای فرار از یادآوری صحنههای چند دقیقه قبل، چشم باز کردم و موبایل را از کیفم بیرون کشیدم.
امیرحسین بود. آب دهانم را با شدت فرو دادم.
مردد موبایل را به گوشم چسباندم.
صدای مهربانش در گوشم پیچید: الو، با نامزدم تماس گرفتم. شما میدونید چرا از دیشب حالمو نپرسیده؟!
بغض به گلویم برگشت.
_ الو! شماره رو که درست گرفتم!
گلویم سنگینتر شد.
جدی شد: هانيه جان صدامو داری؟
به زور صدایش زدم: امیرحسین!
با مکث گفت: جانِ امیرحسین! خوبی؟ صدات یه جوریه.
دوباره اشکم راه افتاد: میای دنبالم؟ خوب نیستم!
سریع گفت: آره عزیزم. کجایی؟ تا چند دقیقه دیگه کنارتم.
.
✍🏻نویسنده: لیلی سلطانی
.
Instagram: Leilysoltaniii
•○● @Ayeh_Hayeh_Jonon ●○•
👈🏻کپی و نشر داستان ممنوع🚫
از امروز و آبانی که پاییز ازش شروع شد🍁
پ.ن: عزیزایی که داستان آیههای جنون رو خوندن، میدونن یه ۲۰۶ آبی مثل این تو داستان همراه با صاحبش چه نقشی داشته و چه هیجاناتی به داستان وارد کرده!
همین که دیدمش گفتم عه! ماشینِ فلان شخصیت!