eitaa logo
لَیْلِ قصه‌ها | لیلی سلطانی
11.3هزار دنبال‌کننده
1.3هزار عکس
45 ویدیو
3 فایل
ادبیات خوانده‌‌ای که قصه می‌نویسد، تدریس می‌کند و به دنبال رویاهاست🌱 • 📚کتاب‌ها: آیه‌های جنون/ چاپ هشتم در دست چاپ: نجوای هر ترانه‌/ رایحه‌ی محراب در دست نگارش: آن شب ماه گم شد/ ابر و انار • خانه‌ی خودمانی‌تر: @leilysoltaniii • ادمین: @maryaarr
مشاهده در ایتا
دانلود
سلام عزیزِ ندیده تا باشه از این گله‌ها😅💙 آفرین به شما که حال آیه‌های جنونو با همسرتون شریک میشید یکی از بهترین راه اتباط افراد به خصوص زوج‌ها هدیه دادن یا کتاب مشترک خوندنه تا به واسطه‌ش با هم صحبت کنن، یاد بگیرن و بعضی درخواست‌ها رو مطرح کنن👌🏻
سلام عزیزِ ندیده💙 گوارای روحتون مبارک باشه رسیدن این آیه به آغوشتون
همراهیتون مایه‌ی خوشبختی و افتخاره عزیزِ من💚✨️
ولی بعضی از غم‌ها شیرینن قبول دارید؟ :)
جدی جدی مبارک باشه عروس خانم🤍✨️
تا همیشه نوشِ قلبتون باشه آیه‌های جنون💙
ظاهرا امشب همه آیه‌های جنون به دستن و حسابی به داستان دل دادن😅💙
طبق معمول قدیمی‌هام وسوسه شدن پای کتاب برن
اصلا شیرینی عشق به فراق و سختیشه عزیزِ من فراقه که عشق رو می‌سازه
@Ayeh_Hayeh_Jonon 🦋 نون‌والقلم‌و‌مایسطرون🌿 . . نور از پشت پنجره کف اتاق پهن شده بود. از چهارچوب گذشتم. در اتاق چرخی زدم و منظره‌ی پشت پنجره را دیدم. امیرحسین وارد اتاق شد. نگاهش موشکافانه در فضا گشت: چطوره؟ _ بذار خوب نگاه کنم! لبخند صورتش را باز کرد. دوباره به پذیرایی برگشتم. مرد بنگاه دار به اپن تکیه داده بود و با موبایلش ور می‌رفت. پذیرایی باز و با نورگیر خوب بود. آشپزخانه سمت راست قرار داشت. کوچک و جمع و جور بود با کابینت‌های ساده‌ی کرم رنگ. دو خوابه بودنش پذیرایی را کوچک کرده بود اما به قول امیرحسین حسنش بود. برای کتابخانه و وسایل دیگرمان به اتاقی به جز اتاق خواب نیاز داشتیم. امیرحسین اتاق‌ها را خوب بررسی کرد و پیشم آمد. چرخ کوتاهی در خانه زدم. این خانه‌ی نقلی را دوست داشتم. لبخندم را به چشم‌های امیرحسین دادم: اینجا رو دوست دارم. بنگاه‌دار سریع سر بلند کرد: پس مبارکه! امیرحسین نگاهی به بنگاه‌دار انداخت و به من چشم دوخت: مطمئن؟ واقعا به دلت نشسته؟ سر تکان دادم: آره. اینجا رو دوست دارم. به دلم نشسته. شما چی؟ نگاهش در فضا چرخید: منم دوستش دارم. مخصوصا که به دل شما نشسته. امیرحسین پیش مرد رفت. _ فعلا اینجا پسند شد. صاحبخونه چطور آدمیه؟ راه بیا با دو تا کبوتر عاشق هست؟ مرد با لبخند دندان‌هایش را نشان داد: راضیش می‌کنم.‌ خیالتون تخت حاجی جان. امیرحسین دست روی شانه‌اش گذاشت: اگه گیر و گرفتاری هست ما راضی نیستیم. می‌خوایم به دل اون بنده خدام باشه. بنگاه‌دار موبایلش را در جیب شلوارش جا داد: میگم حل و حلاله حاجی جان! امیرحسین خندید: من مکه نرفته بودم برادر. تا اینکه تو این چند روز شما چند دور منو راهی کردی! امیرحسین با بنگاه‌دار حرف زد با صاحب‌خانه حرف بزند و در املاکی قرار بگذارد حرف بزنیم. از خانه بیرون زدیم. امیرحسین مرخصی ساعتی گرفته بود. باید خودش را به دانشگاه می‌رساند. من را به خانه رساند و رفت. •♡• از خستگی میان جزوه‌هایم دراز کشیده بودم. درد کمر و پا امانم را بریده بود. این‌ چند روز مدام در رفت و آمد بودم. فردا ارائه داشتم و چیزی نخوانده بودم. روی پهلو چرخیدم و کش و قوسی به بدنم دادم. موبایلم را برداشتم و شماره‌ی امیرحسین را گرفتم. می‌خواستم حالش را بپرسم و شب به خیر بگویم. چند بوق خورد جواب نداد. دیگر داشتم ناامید می‌شد که صدای جیران خانم در گوشم پیچید: سلام هانیه جان. متعجب گفتم: سلام جیران خانم. حالتون خوبه؟ با مکث گفت: ممنون عزیزم. چه خبرا؟ کم پیدایی عروس خانم. بیا روی ماهتو ببینیم. بی‌اختیار لب‌هایم کشیده شد: این چند روز در رفت و آمدیم. دعا کنین با شیرینی پیدا کردن خونه دیدنتون بیایم. _ خدا بزرگه عزیزم. من همیشه دعاگوتونم. خدایی دندونو داده، نونم میده. امیرحسین خوابه. از دانشگاه برگشت با لباس بیرون رفت تو تخت و تخت خوابید! موبایلش زنگ خورد جواب دادم بیدار نشه. کار واجب داری بیدارش کنم؟ سریع گفتم: نه کار واجب ندارم. می‌خواستم حالشو بپرسم.‌ فردا زنگ می‌زنم. خوشحال شدم صداتونو شنیدم. از جیران خانم خداحافظی کردم و دوباره راحت دراز کشیدم. صدای جیغ برگه‌های جزوه درآمد. دست‌هایم را زیر سرم قلاب کردم و به سقف خیره شدم. از ذهنم گذشت خستگی مشترک من و امیرحسین چقدر شیرین و دوست داشتنی است. خستگی‌ و رنجی که برای کنار هم بودن و ساختن زندگی به دوش می‌کشیدیم. راحت چشم بستم و خدا را از ته دل شکر کردم. •♡• امیرحسین داشت با صاحب‌خانه حرف می‌زد. صاحب‌خانه مرد پیری با قد نسبتا کوتاه و اندام لاغر بود.‌‌ مو و ریش‌های یک‌ دست سفیدش صورتش را روحانی و نورانی نشان می‌داد. نمی‌دانم این چند هفته چطور گذشته بود. لباس‌ها و کارت مراسم‌مان را انتخاب‌ کرده بودیم. بیشتر وسایل را خریده بودیم و حالا آمده بودیم پای قول نامه‌ی خانه‌ای که به دلمان نشسته بود. . ✍🏻نویسنده: لیلی سلطانی . Instagram: Leilysoltaniii •○● @Ayeh_Hayeh_Jonon ●○• 👈🏻کپی و نشر داستان ممنوع🚫
@Ayeh_Hayeh_Jonon 🦋 نون‌والقلم‌و‌مایسطرون🌿 . . صاحب‌خانه با امیرحسین دست داد و به من نگاهی انداخت: مبارک باشه عروس خانم. لبخند به لب تشکر کردم. امیرحسین بلند شد و با بنگاه‌دار دست داد و خداحافظی کرد. از املاکی که بیرون آمدیم برق شادی را در نگاهش دیدم. _ اولین لونه‌مون مبارک باشه هانیه خانم. _ مبارک شمام باشه عزیزدلم. حالا شیرینی چی میدی؟ خودش را به بی‌خیالی زد: من باید شیرینی بدم یا شما که همچین شوهر گلی گیرت اومده؟! از بازویش نیشگون گرفتم: یکم از خودت تعریف کن. گفته باشم. هم نون خامه‌ای می‌خوام‌ هم پیتزا! این مدت یه لقمه غذای راحت از گلوم پایین نرفته. دستم را گرم در دست گرفت: خداقوت عزیزم. دیگه چیزی نمونده. کارا تموم شد. دادم درآمد: کجا تموم شد امیرحسین؟! رزرو آرایشگاه و عکاس و سالن و گل و... اوه کلی کار دیگه مونده. خندید: همه‌اش یکمش مونده! نفسم را بیرون دادم و سوار ماشین شدم. امیرحسین هم نشست. _ اول پیتزا یا نون خامه‌ای؟ لبخندم دندان نما بود: اول پیتزا! خدایی حال می‌کنی چه خانم دسته گلی نصیبت شده؟! با یه پیتزا حالش خوب می‌شه. فرمان را چرخاند و خمیازه کشید: دیگه وقتی گلستون باشی باید دسته گل گیرت بیاد! به بازویش کوبیدم: بچه پررو! راحت به صندلی تکیه دادم و دست به سینه چشم‌ بستم. عطر ملایم امیرحسین و خوش بو کننده را به ریه کشیدم و زمزمه کردم: تا برسیم می‌خوابم آقای داماد! چشمام به زور بازن. گرمای دستش را پشت دستم احساس کردم. آرام دستم را نوازش کرد: راحت بخواب عزیز. یه جوری می‌رونم دیرتر برسیم. . ✍🏻نویسنده: لیلی سلطانی . Instagram: Leilysoltaniii •○● @Ayeh_Hayeh_Jonon ●○• 👈🏻کپی و نشر داستان ممنوع🚫