@Ayeh_Hayeh_Jonon 🦋
نونوالقلمومایسطرون🌿
#من_با_تو
.
#فصل_پنجم
#پارت_صد_و_شصت_و_نه
.
نور از پشت پنجره کف اتاق پهن شده بود. از چهارچوب گذشتم. در اتاق چرخی زدم و منظرهی پشت پنجره را دیدم.
امیرحسین وارد اتاق شد. نگاهش موشکافانه در فضا گشت: چطوره؟
_ بذار خوب نگاه کنم!
لبخند صورتش را باز کرد. دوباره به پذیرایی برگشتم.
مرد بنگاه دار به اپن تکیه داده بود و با موبایلش ور میرفت.
پذیرایی باز و با نورگیر خوب بود. آشپزخانه سمت راست قرار داشت. کوچک و جمع و جور بود با کابینتهای سادهی کرم رنگ.
دو خوابه بودنش پذیرایی را کوچک کرده بود اما به قول امیرحسین حسنش بود. برای کتابخانه و وسایل دیگرمان به اتاقی به جز اتاق خواب نیاز داشتیم.
امیرحسین اتاقها را خوب بررسی کرد و پیشم آمد.
چرخ کوتاهی در خانه زدم. این خانهی نقلی را دوست داشتم.
لبخندم را به چشمهای امیرحسین دادم: اینجا رو دوست دارم.
بنگاهدار سریع سر بلند کرد: پس مبارکه!
امیرحسین نگاهی به بنگاهدار انداخت و به من چشم دوخت: مطمئن؟ واقعا به دلت نشسته؟
سر تکان دادم: آره. اینجا رو دوست دارم. به دلم نشسته. شما چی؟
نگاهش در فضا چرخید: منم دوستش دارم. مخصوصا که به دل شما نشسته.
امیرحسین پیش مرد رفت.
_ فعلا اینجا پسند شد. صاحبخونه چطور آدمیه؟ راه بیا با دو تا کبوتر عاشق هست؟
مرد با لبخند دندانهایش را نشان داد: راضیش میکنم. خیالتون تخت حاجی جان.
امیرحسین دست روی شانهاش گذاشت: اگه گیر و گرفتاری هست ما راضی نیستیم. میخوایم به دل اون بنده خدام باشه.
بنگاهدار موبایلش را در جیب شلوارش جا داد: میگم حل و حلاله حاجی جان!
امیرحسین خندید: من مکه نرفته بودم برادر. تا اینکه تو این چند روز شما چند دور منو راهی کردی!
امیرحسین با بنگاهدار حرف زد با صاحبخانه حرف بزند و در املاکی قرار بگذارد حرف بزنیم.
از خانه بیرون زدیم. امیرحسین مرخصی ساعتی گرفته بود. باید خودش را به دانشگاه میرساند.
من را به خانه رساند و رفت.
•♡•
از خستگی میان جزوههایم دراز کشیده بودم. درد کمر و پا امانم را بریده بود.
این چند روز مدام در رفت و آمد بودم.
فردا ارائه داشتم و چیزی نخوانده بودم. روی پهلو چرخیدم و کش و قوسی به بدنم دادم.
موبایلم را برداشتم و شمارهی امیرحسین را گرفتم. میخواستم حالش را بپرسم و شب به خیر بگویم.
چند بوق خورد جواب نداد. دیگر داشتم ناامید میشد که صدای جیران خانم در گوشم پیچید: سلام هانیه جان.
متعجب گفتم: سلام جیران خانم. حالتون خوبه؟
با مکث گفت: ممنون عزیزم. چه خبرا؟ کم پیدایی عروس خانم. بیا روی ماهتو ببینیم.
بیاختیار لبهایم کشیده شد: این چند روز در رفت و آمدیم. دعا کنین با شیرینی پیدا کردن خونه دیدنتون بیایم.
_ خدا بزرگه عزیزم. من همیشه دعاگوتونم. خدایی دندونو داده، نونم میده.
امیرحسین خوابه. از دانشگاه برگشت با لباس بیرون رفت تو تخت و تخت خوابید! موبایلش زنگ خورد جواب دادم بیدار نشه. کار واجب داری بیدارش کنم؟
سریع گفتم: نه کار واجب ندارم. میخواستم حالشو بپرسم. فردا زنگ میزنم.
خوشحال شدم صداتونو شنیدم.
از جیران خانم خداحافظی کردم و دوباره راحت دراز کشیدم. صدای جیغ برگههای جزوه درآمد.
دستهایم را زیر سرم قلاب کردم و به سقف خیره شدم. از ذهنم گذشت خستگی مشترک من و امیرحسین چقدر شیرین و دوست داشتنی است. خستگی و رنجی که برای کنار هم بودن و ساختن زندگی به دوش میکشیدیم.
راحت چشم بستم و خدا را از ته دل شکر کردم.
•♡•
امیرحسین داشت با صاحبخانه حرف میزد. صاحبخانه مرد پیری با قد نسبتا کوتاه و اندام لاغر بود. مو و ریشهای یک دست سفیدش صورتش را روحانی و نورانی نشان میداد.
نمیدانم این چند هفته چطور گذشته بود. لباسها و کارت مراسممان را انتخاب کرده بودیم. بیشتر وسایل را خریده بودیم و حالا آمده بودیم پای قول نامهی خانهای که به دلمان نشسته بود.
.
✍🏻نویسنده: لیلی سلطانی
.
Instagram: Leilysoltaniii
•○● @Ayeh_Hayeh_Jonon ●○•
👈🏻کپی و نشر داستان ممنوع🚫
@Ayeh_Hayeh_Jonon 🦋
نونوالقلمومایسطرون🌿
#من_با_تو
.
#فصل_پنجم
#پارت_صد_و_هفتاد
.
صاحبخانه با امیرحسین دست داد و به من نگاهی انداخت: مبارک باشه عروس خانم.
لبخند به لب تشکر کردم. امیرحسین بلند شد و با بنگاهدار دست داد و خداحافظی کرد.
از املاکی که بیرون آمدیم برق شادی را در نگاهش دیدم.
_ اولین لونهمون مبارک باشه هانیه خانم.
_ مبارک شمام باشه عزیزدلم. حالا شیرینی چی میدی؟
خودش را به بیخیالی زد: من باید شیرینی بدم یا شما که همچین شوهر گلی گیرت اومده؟!
از بازویش نیشگون گرفتم: یکم از خودت تعریف کن. گفته باشم. هم نون خامهای میخوام هم پیتزا!
این مدت یه لقمه غذای راحت از گلوم پایین نرفته.
دستم را گرم در دست گرفت: خداقوت عزیزم. دیگه چیزی نمونده. کارا تموم شد.
دادم درآمد: کجا تموم شد امیرحسین؟! رزرو آرایشگاه و عکاس و سالن و گل و... اوه کلی کار دیگه مونده.
خندید: همهاش یکمش مونده!
نفسم را بیرون دادم و سوار ماشین شدم. امیرحسین هم نشست.
_ اول پیتزا یا نون خامهای؟
لبخندم دندان نما بود: اول پیتزا! خدایی حال میکنی چه خانم دسته گلی نصیبت شده؟! با یه پیتزا حالش خوب میشه.
فرمان را چرخاند و خمیازه کشید: دیگه وقتی گلستون باشی باید دسته گل گیرت بیاد!
به بازویش کوبیدم: بچه پررو!
راحت به صندلی تکیه دادم و دست به سینه چشم بستم.
عطر ملایم امیرحسین و خوش بو کننده را به ریه کشیدم و زمزمه کردم: تا برسیم میخوابم آقای داماد! چشمام به زور بازن.
گرمای دستش را پشت دستم احساس کردم.
آرام دستم را نوازش کرد: راحت بخواب عزیز. یه جوری میرونم دیرتر برسیم.
.
✍🏻نویسنده: لیلی سلطانی
.
Instagram: Leilysoltaniii
•○● @Ayeh_Hayeh_Jonon ●○•
👈🏻کپی و نشر داستان ممنوع🚫