فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
.
هفته ی کتاب و کتابخوانیه ها
حواستون هست ؟🙃🤔
شما که به قول حضرت آقا #کتاب متاب نمیخونید 📖
لااقل خلاصه هایی که ما میذاریم رو بخونید
حرف آقا زمین نمونه ☺️
.
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
.
اول کتاب کلی از شلوغ کاری هاش گفته میشه
و اینکه چقدر فعال و پایه بوده
یه وقتی که مسجد راهش ندادن که زنجیر بزنه
ولی با اینکه خیلی کوچیک بوده
خودش ۱ سال پولاشو جمع میکنه و با اونا
زنجیر و طبل میخره میده به بچها و یه
هییت و دسته ی کوچیک راه میندازن ... 🤔
.
.
ولی اگه بخوام شروع کنم باید از اینجا باشه که
یه روز یه موتوری بهش میزنه و مادرش
دست به دامن حضرت ابالفضل میشه و
میگه یا اباالفضل
خودت شفای بچمو بده منم بچمو
نذر سربازی خودت میکنم 🥺
که میگذره و میگذره تا توی سوریه
که باهم ان میرسیم به اونجا 🤲🏻
.
.
از همون اول آقا مصطفی جنم کار داشت
یعنی با اینکه سن کمی داشت اما به شدت
علاقه مند بود به کار فرهنگی و کلی
نوجوون و جوون دور خودش جمع میکرد 👌
اوایل دبیرستان رفتنش بود که از مهستان
عکس شهدا و چفیه و محصولات فرهنگی
و نوار ها روایت قتح میخرید و میفروخت
و اتفاقا تاثیر خوبی هم روی نوجوان های
کهنز ( محله ای در شهریار ) گذاشته بود . ✨
.
.
برای ساخت مسجد کهنز پول کم آورده بودن
که همون شد دلیل اینور و اونور رفتن مصطفی و
دوستاش برای جمع کردن کمک به مسجد
و اسمش رو هم گذاشته بود گدایی برای خدا 😊
...
.
یکی از برنامه های فرهنگی ای که برگزار میکرد
اردوی بهشت زهرا بود
اونجا از خصوصیات شهدا برای بچه ها میگفت
و حتی یکبار کنار مزار #شهید_پلارک یه خانم سالخورده
رو دیدن که روی صندلی تاشو نشسته بود
فهمیدن که مادر شهیده
مصطفی ازش پرسید پسر شما چه ویژگی هایی داشت 🤔
مادر شهید پلارک گفت :
از ۱۵ سالگی نماز شب رو شروع کرد و
سعی کرد هیچ وقت ترک نشه
هر روز صبح زیار عاشورا میموند و
غسل جمعش فراموشش نمیشد .
باشه برای اونایی که اهل عمل هستن 👆⭐️
.
.
حال و احوال خوبه ان شاالله ؟
بعضی پیاما واقعا خوشحال کنندس 👌
یکیش رو اینجا میفرستم شماهم ببینید👀 👇
.
.
برسیم به ادامه ی ماجرای های شهید صدر زاده 👇👇
ان شاالله که خودش دستمون رو بگیره ...
.
.
ماجرایی داره بم رفتن شهید صدر زاده 😅
سالی که بم زلزله اومد تعدادی هم از
بچه های هلال احمر شهریار برای کمک داشتن میرفتن
آقا مصطفی هم همون روز با #دمپایی
رفته بود که از سر کوچه نون بخره
یکم بعد ...
تلفن خونه زنگ خورد
مصطفی به خانواده گفت که
من رفتم بم نگران من نشید 😅
سوال اهل خونه فقط یک چیز بود
«آخه با دمپایی؟؟!!»😳😳 😂
.