#رمان_چاه_غفلت
#پارت_نوزدهم
شب جمعه بود ..
مامان و بابا به مراسم ولیمه کربلای دوست بابا رفته بودن
معصومه هم تو اتاقش پشت سیستم کامپیوترش مشغول بازی کردن بود ...
تلویزیون پخش مستقیم کربلا رو نشون میداد
شب زیارتی ارباب بی کفن...
چقدر سخته از اول محرم هر سال تلاش کنی اما نمیشه که اربعین کربلا باشی..
با یاد خاطرات دوباره اشکهام جاری شدن ..
چقدر سخته ببینی دوستات همه راهی کربلا بشن ولی خودت فقط نظاره گر رفتنشون باشی ...
"ما از تو به غیر تو نداریم تمنا
حلوا به کسی ده که محبت نچشیده ست"
مفاتیح رو از داخل قفسه کتاب برداشتم و رو به روی تلویزون نشستم و به همراه مداح شروع کردم به خوندن زیارت عاشورا ..
انگار غم دنیا به سرم آوار شده بود
شنیدن روضه قتلگاه آتش به جانم زده بود ..
صدای گریه هام بلند شده بود ،معصومه هراسان وارد پذیرایی شد . نزدیکم شد ودرآغوشم گرفت
معصومه :چی شده آبجی ؟ الهی فدات بشم چرا اینجوری گریه میکنی؟
هِق هق میزدم و هیچ حرفی از زبانم جاری نمیشد
به هر سختی بود خودمو رو از معصومه جدا کردم و آروم گفتم خوبم
بلند شدم و وضو گرفتم و به سمت اتاقم رفتم..
سجاده مو پهن کردم و مشغول خوندن نماز شب شدم
یک لحظه تمام حرفهای یمانی موعود در ذهنم خطور کرده بود
اینکه گفته بود فرستاده آقا هم غریبه .. اینکه نکنه ما هم اشتباه کنیم و یه عمر افسوس بخوریم
بعد از خوندن نماز شب، دعای رویا رو خوندم ..
در اتاق باز شد و معصومه وارد اتاق شد
معصومه : خوبی؟
چشمهامو به آرامی به نشانه تایید باز و بسته کردم
معصومه پوفی کشید و گفت : کُشتی منو با این دیونه بازی هات.
بعد از اتاق بیرون رفت
با شنیدن صدای در حیاط بلند شدم و نزدیک پنجره شدم
مامان و بابا وارد حیاط شده بودن
چادر و سجاده رو جمع کردم و روی میز گذاشتم
گوشی رو برداشتم وهندزفری رو بهش وصل کردم . صدای سید احمد الحسن ع رو پلی کردم و اشک میریختم ...
نفهمیدم چندین بار صداش رو گوش کردم که خوابم برد ..
خواب عجیبی دیدم ..
انگار توی صحرایی بودم که از شدت گرما و تشنگی داشتم هلاک میشدم
هر جا که آب میدیدم سرابی بیش نبود ..
روی زمین نشستم و با صدایی که از ته چاه بیرون میاومد کمک میخواستم
صدایی رو شنیده بودم..صدایی آشنایی بود ..هر چقدر فکر کردم که صاحب این صدا رو تشخیص بدم نتونستم .
صدایی که میگفت که به حق ایمان بیار تا نجات پیدا کنی ...
منظورشو نمیفهمیدم .یه لحظه مردی با لباس سفید و شال سبزی روی سرش نزدیکم شد توان دیدن چهره اش رو نداشتم
فقط میخواستم که از این بیابان نجاتم بده
دوباره شروع کرد به صحبت کردن انگار سالها بود که میشناختمش ..یک لحظه به زبانم نام سید احمد الحسن جاری شد ..
با جاری شدن اسمش چشمه آبی برام ظاهر شد .. به سمت چشمه رفتمو آب نوشیدم
وقتی برگشتم اثری از اون شخص نبود ...
با شنیدن صدای اذان موبایلم بیدار شدم
تمام بدنم خیس عرق شده بود
تپشهای قلبم رو احساس میکردم ،،نفسهایی که نامرتب بودن
گوشیم رو برداشتم و صدای احمد الحسن رو پلی کردم
خودش بود ...همان صدایی که در خواب صدایم میکرد
باورم نمیشد ..اینقدر شوکه بودم که با صدای بلند گریه میکردم ..
مامان و بابا و معصومه وارد اتاق شدن ..
مامان نزدیکم شد و سعی میکرد آرومم کنه
معصومه هم رفت و با آب قند برگشت
مدتی گذشت که آروم شدم و گفتم حالم خوبه معصومه نمازش رو در اتاقم خوند که کنارم باشه
بلند شدم واز اتاق خارج شدم و وضو گرفتم برگشتم داخل اتاق معصومه روی تخت دراز کشیده بود سجاد امو پهن کردم مشغول خوندن نماز صبح شدم بعد از نماز صبح دو رکعت نماز برای سلامتی و ظهور آقا امام زمان عجل الله فرجه خوندم
🔰"مجموعهالمنقذالعالمے،نجاتبخشجهانے"
#رمان_چاه_غفلت
#پارت_بیست_ویکم
_چیزی شده؟
جواد: فک کنم مسح پاتو اشتباه کشیدی،همیشه همینجوری میکشی؟
_هااا...نه..درست کشیدم
جواد: نه عزیزم درست نکشیدی
_بزار بعد نماز برات توضیح میدم
جواد: وقتی وضوت درست نیست چه طور میخوای نماز بخونی؟
_جواد جان بعد نماز بهت توضیح میدم
جواد چیزی نگفت و از کنارش گذشتم
سجاده رو کمی عقب تر از سجاده جواد پهن کردم همیشه وقتی با هم بودیم نمازمون رو به جماعت میخوندیم ولی حالا که وضو و نمازش ناقص بود نمیتونستم اینکارو انجام بدم و شروع کردم به خوندن نماز ..
ولی جواد هنوز همانجا ایستاده بود و نگاهم میکرد
بعد از خوندن نماز ظهر بهش گفتم : نمیخوای نمازتو بخونی؟؟
جواد بدون حرفی وضو گرفت و آمد کنارم نشست
بعد از خوندن نماز عصر مشغول گفتن ذکر تسبیحات اربعه شدم
جواد بعد از تمام شدن نماز برگشت و گفت :قبول باشه
_قبول حق آقا ..
جواد :خب میشنوم ،چی شده ؟ قرار بود چیزمهمی بهم بگی..
_اگه بفهمی فرستاده امام زمان عجل الله ظهور کرده و نیاز به کمک داشته باشه چیکار میکنی؟
جواد :فرستاده آقا؟ مگه امام زمان عجل الله فرستاده دارن؟
بلند شدم و به سمت آشپر خونه رفتم...کیفمو از روی اُپِن برداشتم و کنار جواد نشستم
نامه رو برداشتم و به سمتش گرفتم
جواد نگاهی به نامه انداخت و گفت : این چیه؟
_این همون نامه ای هست که تو جمکران یه خانمی بهم داده بود یادت هست؟
جواد :اره
_خب بخون ببین چه نوشته
جواد نامه رو گرفت و بازش کرد ،نگاهش سرشار از تعجب بود
جواد:اینا چیه نوشته ؟ فرستاده کیه؟ چرا اینجوریه ؟
_ببین برای ظهور آقا باید ۵ علائم حتمی رخ بده ..یکی از اون علائم خروج یمانی هست
یمانی فرستاده آقا امام زمان عجل الله فرجه هست که حتی اسمش تو وصیت پیامبر هم اومده یعنی یمانی فرزند امام زمان عجل الله فرجه هست ...
جواد :مریم جان حالت خوبه؟ امام زمان عجل الله فرجه اصلا فرستاده ای نداره تو زمان غیبت کبری ..چرا این حرفا رو باور کردی؟
_جواد من خیلی ازشون سوال پرسیدم همه چیزهایی که میگن درسته ...من حتی خواب سید احمد الحسن ع رو دیدم باورت میشه؟
جواد : احمد الحسن دیگه کیه ؟ چی داری میگی مریم ؟
مریم: سید احمد الحسن ع همون یمانی و فرستاده آقاست ..فرزند امام زمان عجل الله فرجه هست ..یادته گفتم ۳ روز نذر کردم باید روزه بگیرم؟ ..نذرم به خاطر این بود که خواب سید رو ببینم ..باورت نمیشه دیشب خوابش و دیدم..میتونی از مامان هم بپرسی دیشب وقتی خوابشو دیدم فقط داشتم گریه میکرم ،اصلا باورم نمیشد سید ع منو به عنوان یارش بپذیره
جواد: چیکار داری میکنی با اعتقاداتت مریم ؟ میدونی چیکار کردی؟ تو نذر کردی خواب کسی رو ببینی که اصلا نسبتی با امام زمان عجل الله نداره؟ میدونی این کارت حرام بوده؟
_ چی حرامه؟ توسل کردن به حضرت فاطمه سلام الله علیها حرامه؟ اینکه ازش بخوای حق رو بهت نشون بده حرامه؟ سید ع اسمش تو وصیت پیامبر اومده ! مگه وصیت پیامبر دروغه؟ جواد بیشتر روایت ها در مورد مهدیین صحبت کردن سید ع هم اولین مهدی هست فرزند امام زمان عجل الله فرجه ..
جواد:طریقه وضو گرفتنت و اقامه گفتنت تو نماز هم به این اتفاق ربط داره؟
_یمانی حجت خداست ،پس حجت خدا هر حکمی بده باید بپذیریمش مگه غیر از اینه؟
جواد کلافه دستش رو لای موهاش میکشید و میگفت : ای وای.. ای وای
بعد نامه رو بلند کرد و در حالی داشت نامه رو پاره میکرد گفت : بخدا اینا دروغن مریم امام زمان عجل الله فرجه نه وصی داره نه فرستاده...این رو همه شیعیان اتفاق نظر دارن...
نگاهم به نامه ای بود که تو دستهای جواد در حال تکه تکه شدن بود ..اصلا متوجه حرفایی که میزد نمیشدم قلبم به درد آمده بود ...نامه ای که برای دعوت من فرستاده شده بود
اشکهام جاری شدن و فریاد کشیدم : ای چه کاری بود که کردی ؟ تو به چه حقی نامه رو پاره کردی ؟
در حالی که گریه میکردم تکه های نامه رو از روی زمین جمع کردم
جواد هم همچنان درحال توضیح دادن بود ولی من گوشی برای شنیدن حرفاش نداشتم
تکه های نامه رو داخل کیفم گذاشتم و بلند شدم چادرمو برداشتم و از خونه خارج شدم
🔰"مجموعهالمنقذالعالمے،نجاتبخشجهانے"
#رمان_چاه_غفلت
#پارت_بیستم
بعد از خوندن نماز گوشیمو برداشتم و از اتاق خارج شدم
به سمت آشپز خونه رفتم و سماور و روشن کردم. گوشه آشپز خونه نشستم و به دیوار تکیه دادم جریان خواب رو برای فدایی احمد تعریف کردم .با هر کلمه ای که مینوشتم اشک میریختم ..ایمانم از روز قبل هم قوی تر شده بود
مخصوصا که خود احمد الحسن رو در خواب دیده بودم ..
باید این خبر را به همه خانواده ام میدادم ،،دلم نمیخواست خانواده ام جزء دشمنان احمد الحسن باشند همه باید با هم در این راه قدم برداریم و زمینه ساز ظهور باشیم ..
چقدر دلم برای جواد تنگ شده بود ،چقدر دلم کمی هم صحبتی و حرفهای آرام کننده میخواست ...نگاهی به ساعت گوشی انداختم
ساعت ۵:۳۰ دقیقه بود
با وارد شدن مامان داخل آشپز خونه اشکهای صورتم رو پاک کردم و سلام کردم
مامان ترسید و دستش رو روی قلبش گذاشت : وای خداا ...اینجا چیکار میکنی؟
_خب اومدم براتون صبحانه آماده کنم
مامان: نگاهی به سماور کردی داره خودشو میکُشه؟ بیا برو بیرون خودم صبحانه آماده میکنم.
چشم گفتم و بلند شدم
مامان: خواب بد دیده بودی؟
_نه ...
مامان:پس چرا اینقدر گریه میکردی؟
_به خاطر اینکه فکر نمیکردم لایق دیدن اون خواب باشم!
مامان: یعنی چی؟ چه خوابی دیدی؟
_بعدا بهتون میگم. فعلا خیلی گشنمه دیشبم چیزی نخوردم.
مامان: باشه .
بعد از خوردن صبحانه به اتاقم برگشتم
معصومه همچنان روی تختم خوابیده بود
حوصله ام سر رفته بود..
مدتی نگذشت که صدای پیام تلگرام رو شنیدم .نگاه کردم فدایی احمد بود
نوشته بود :دیدی گفتم سید ع نگرانته ؟ دیدی تو خواب منم میگفت کمکش کنید ؟ ببین خود سید ع اومده تو خوابت تا کمکت کنه؟ مطمئن بودم اون شخص تو بودی که سید ع ازش حرف میزد
خیلی خوشحالم برای تو ..
_اره خودمم اولش باورم نشد ،انگار هنوز تو گوشم داره نجوا میکنه با اینکه به زبان عربی صحبت میکرد ولی همان صدایی بود که تو صداشو برام فرستادی ،،شک ندارم که خود سید ع بوده ...
فدایی احمد: : با نامزدت صحبت کردی؟
_نه ،امروز قراره صحبت کنم .مطمئنم نامزدم وقتی این همه اتفاقات رو براش تعریف کنم قبول میکنه ،اصلا مگه میشه کسی دعوت به این مهمی رو قبول نکنه
صدای زنگ ایفون خونه رو شنیدم به سمت پنجره رفتم پرده رو کنار زدم با دیدن جواد مثل بچه ها ذوق کرده بودم ..
با فدایی احمد خداحافظی کردم و به سمت کمد رفتم
لباسمو پوشیدمو نامه ی دعوت رو داخل کیفم گذاشتم و از اتاق خارج شدم
از مامان خداحافظی کردم به سمت حیاط رفتم
خستگی از چهره اش میبارید ..میدونست که چشم به راهشم برای همین حتی به خونه نرفت تا لباس خاکیش رو عوض کنه ..
لبخندی زدمو سلام کردم
بعد از احوالپرسی، از بابا خداحافظی کردیم و سوار ماشین شدیم ...تو مسیر راه جواد از کارهایی که انجام داده بودن گفت ...
منم چشم دوختم به چهره خسته اش و گوش میدادم به حرفهایی که سرشار از عشق و محبت و دلسوزی در حق دیگران بود..
وقتی رسیدیم، اول به خونه عمو رفتیم .جواد لباساشو عوض کرد و مشغول خوردن صبحانه شد
منم با زن عمو در حال صحبت کردن بودیم
بالاخره جواد دست از خوردن کشید و با هم به سمت طبقه بالا رفتیم
وقتی در خونه باز شد حیرت زده شده بودم
خونه ای که شبیه ویرانه بود الان شده بود تمیز و مرتب ..
به جواد گفتم: این خونه همون خونه ای بود که عکسشو فرستادی؟؟
جواد: اره .گفته بودم که تو عکس خرابه افتاده از نزدیک بهتره
_ واا این مشخصه که تمیز شده ،خودت انجام دادی؟
جواد: پ ن پ با چوب جادویی خونه رو مرتبش کردم
_دستت درد نکنه.. خب میزاشتی باهم تمیزش میکردیم
جواد: الانم رنگ زدن اتاق ها مونده که با هم انجام میدیم
با دیدن رنگ و غلطک خنده ام گرفت
چادر و کیفمو روی اُپِن آشپزخونه گذاشتم و مشغول رنگ زدن شدیم .نزدیکهای ظهر رنگ زدن یکی از اتاقها تمام شد
قرار شد کمی استراحت کنیم بعد از نماز و خورن ناهار دوباره شروع کنیم به رنگ زدن ...
جواد یه موکت کوچیکی آورد و وسط پذیرایی گذاشت
دو تا سجاده هم آورد تا باهم نماز بخونیم
به سمت آشپز خونه رفتم و مشغول وضو گرفتن شدم
برگشتم دیدم جواد داره با تعجب نگاهم میکنه
🔰"مجموعهالمنقذالعالمے،نجاتبخشجهانے"
#رمان_چاه_غفلت
#پارت_بیست_ویکم
_چیزی شده؟
جواد: فک کنم مسح پاتو اشتباه کشیدی،همیشه همینجوری میکشی؟
_هااا...نه..درست کشیدم
جواد: نه عزیزم درست نکشیدی
_بزار بعد نماز برات توضیح میدم
جواد: وقتی وضوت درست نیست چه طور میخوای نماز بخونی؟
_جواد جان بعد نماز بهت توضیح میدم
جواد چیزی نگفت و از کنارش گذشتم
سجاده رو کمی عقب تر از سجاده جواد پهن کردم همیشه وقتی با هم بودیم نمازمون رو به جماعت میخوندیم ولی حالا که وضو و نمازش ناقص بود نمیتونستم اینکارو انجام بدم و شروع کردم به خوندن نماز ..
ولی جواد هنوز همانجا ایستاده بود و نگاهم میکرد
بعد از خوندن نماز ظهر بهش گفتم : نمیخوای نمازتو بخونی؟؟
جواد بدون حرفی وضو گرفت و آمد کنارم نشست
بعد از خوندن نماز عصر مشغول گفتن ذکر تسبیحات اربعه شدم
جواد بعد از تمام شدن نماز برگشت و گفت :قبول باشه
_قبول حق آقا ..
جواد :خب میشنوم ،چی شده ؟ قرار بود چیزمهمی بهم بگی..
_اگه بفهمی فرستاده امام زمان عجل الله ظهور کرده و نیاز به کمک داشته باشه چیکار میکنی؟
جواد :فرستاده آقا؟ مگه امام زمان عجل الله فرستاده دارن؟
بلند شدم و به سمت آشپر خونه رفتم...کیفمو از روی اُپِن برداشتم و کنار جواد نشستم
نامه رو برداشتم و به سمتش گرفتم
جواد نگاهی به نامه انداخت و گفت : این چیه؟
_این همون نامه ای هست که تو جمکران یه خانمی بهم داده بود یادت هست؟
جواد :اره
_خب بخون ببین چه نوشته
جواد نامه رو گرفت و بازش کرد ،نگاهش سرشار از تعجب بود
جواد:اینا چیه نوشته ؟ فرستاده کیه؟ چرا اینجوریه ؟
_ببین برای ظهور آقا باید ۵ علائم حتمی رخ بده ..یکی از اون علائم خروج یمانی هست
یمانی فرستاده آقا امام زمان عجل الله فرجه هست که حتی اسمش تو وصیت پیامبر هم اومده یعنی یمانی فرزند امام زمان عجل الله فرجه هست ...
جواد :مریم جان حالت خوبه؟ امام زمان عجل الله فرجه اصلا فرستاده ای نداره تو زمان غیبت کبری ..چرا این حرفا رو باور کردی؟
_جواد من خیلی ازشون سوال پرسیدم همه چیزهایی که میگن درسته ...من حتی خواب سید احمد الحسن ع رو دیدم باورت میشه؟
جواد : احمد الحسن دیگه کیه ؟ چی داری میگی مریم ؟
مریم: سید احمد الحسن ع همون یمانی و فرستاده آقاست ..فرزند امام زمان عجل الله فرجه هست ..یادته گفتم ۳ روز نذر کردم باید روزه بگیرم؟ ..نذرم به خاطر این بود که خواب سید رو ببینم ..باورت نمیشه دیشب خوابش و دیدم..میتونی از مامان هم بپرسی دیشب وقتی خوابشو دیدم فقط داشتم گریه میکرم ،اصلا باورم نمیشد سید ع منو به عنوان یارش بپذیره
جواد: چیکار داری میکنی با اعتقاداتت مریم ؟ میدونی چیکار کردی؟ تو نذر کردی خواب کسی رو ببینی که اصلا نسبتی با امام زمان عجل الله نداره؟ میدونی این کارت حرام بوده؟
_ چی حرامه؟ توسل کردن به حضرت فاطمه سلام الله علیها حرامه؟ اینکه ازش بخوای حق رو بهت نشون بده حرامه؟ سید ع اسمش تو وصیت پیامبر اومده ! مگه وصیت پیامبر دروغه؟ جواد بیشتر روایت ها در مورد مهدیین صحبت کردن سید ع هم اولین مهدی هست فرزند امام زمان عجل الله فرجه ..
جواد:طریقه وضو گرفتنت و اقامه گفتنت تو نماز هم به این اتفاق ربط داره؟
_یمانی حجت خداست ،پس حجت خدا هر حکمی بده باید بپذیریمش مگه غیر از اینه؟
جواد کلافه دستش رو لای موهاش میکشید و میگفت : ای وای.. ای وای
بعد نامه رو بلند کرد و در حالی داشت نامه رو پاره میکرد گفت : بخدا اینا دروغن مریم امام زمان عجل الله فرجه نه وصی داره نه فرستاده...این رو همه شیعیان اتفاق نظر دارن...
نگاهم به نامه ای بود که تو دستهای جواد در حال تکه تکه شدن بود ..اصلا متوجه حرفایی که میزد نمیشدم قلبم به درد آمده بود ...نامه ای که برای دعوت من فرستاده شده بود
اشکهام جاری شدن و فریاد کشیدم : ای چه کاری بود که کردی ؟ تو به چه حقی نامه رو پاره کردی ؟
در حالی که گریه میکردم تکه های نامه رو از روی زمین جمع کردم
جواد هم همچنان درحال توضیح دادن بود ولی من گوشی برای شنیدن حرفاش نداشتم
تکه های نامه رو داخل کیفم گذاشتم و بلند شدم چادرمو برداشتم و از خونه خارج شدم
🔰"مجموعهالمنقذالعالمے،نجاتبخشجهانے"
#رمان_چاه_غفلت
#پارت_بیست_ودوم
جواد هم پشت سرم راه افتاده بود و صدام میکرد
اما من قدم هامو تند کرده بودم تا هر چه زودتر به خیابون اصلی برسم
یه دفعه بازومو گرفت و به عقب کشیده شدم
جواد: مریم این بچه بازیا چیه ؟تو اصلا خودت میدونی داری چیکار میکنی ؟
_اره میدونم ..میدونم که تا الان همیشه خواب بودم و از حقایق خبر نداشتم ..میدونم که فرستاده امام زمان عجل الله فرجه هم مثل آقا غریبه و تنهاست...جواد من نمیخوام مثل کوفیان باشم ..نمیخوام مولامو تنها بزارم ..تو هم نباش
جواد : باشه آروم باش .بیا برگردیم خونه بیشتر صحبت میکنیم
_من با تو هیچ جا نمیام .الانم میخوام برم خونه حوصله شنیدن هیچ کدوم از حرفاتو ندارم
جواد: باشه ،بیا لااقل خودم برسونمت
_نمیخواد،خودم میرم
با اولین تاکسی که ایستاد سوار شدم ..جواد هم سوار تاکسی شد تا تنها به خونه بر نگردم
بعد از رسیدن به خونه بدون هیچ حرفی از ماشین پیاده شدمو وارد حیاط شدم
معصومه و مامان تو حیاط مشغول مرتب کردن گلهای تو گلدون بودن که با دیدنم تعجب کردن ،سلام کردم و به سمت اتاقم رفتم
کلافه گوشه اتاق نشستم به نامه هایی که به تکه های کوچیک تقسیم شده بودن نگاه میکردم
از داخل کِشو چسب و برداشتم و قطعه ها رو مثل پازل کنار هم قرار دادم
اصلا باورم نمیشد جواد همچین کاری انجام بده
در اتاق باز شد و معصومه وارد اتاق شد
معصومه: چرا زود اومدی خونه؟ تمیز کاری خونه تمام شد؟
_خسته شدم زود اومدم
معصومه: با جواد بحثت شده؟
_معصومه جان برو بیرون حالم خوب نیست
معصومه:چرا اخه؟ مامانم نگران شده.
_نگران نباشین خوبم
معصومه:باشه ،اصلا میرم از جواد میپرسم تو که هیچی نمیگی..
با رفتن معصومه گوشیمو از داخل کیفم برداشتم و وارد تلگرام شدم
اتفاقاتی که افتاد رو برای فدایی احمد نوشتم .خواستم کمکم کنه
بعد مدتی جواب داد : میخوای لینک گروه رو برای نامزدت بفرست تا براش توضیح بدیم یا اینکه آیدیش رو بده بریم باهاش صحبت کنیم
_نمیشه ..چون موبایلشو دزدیدن
فدایی احمد: خب پس باید خودت باهاش صحبت کنی .. اینکه باید براش توضیح بدی که یمانی حجت خداست و کسی که با حجت خدا دشمنی و مخالفت کنه ناصبی هست
کسی هم که ناصبی باشه تو نمیتونی باهاش زندگی کنی ،باید ازش جدا بشی
اول سعی کن با روایت هایی که درباره سید ع اومده قانعش کنی اگه نپذیرفت باهاش کمی سرد برخورد کن حتی بهش بگو که اگه به سید ع ایمان نیاره ازش جدا میشی
چون ناصبی و نجس هست
ان شاءالله که دعوت سید ع رو میپذیره ..
_یعنی چی باید جدا بشم ؟ من زندگیمو دوست دارم ،عاشق نامزدم هستم چه طور به راحتی زندگیمو از هم بپاشم ؟
فدایی احمد:ببین عزیزم سید ع حجت خداست تو حرف حجت خدا رو رد میکنی؟ حرف حجت خدا یعنی حرف خود خدا ... حالا همین سید به ما گفته دشمن هاش ناصبی هستن ، مگه تو نمیدونی ناصبی نجس هست؟ سید هم دشمنانش رو گفته ناصبی هستن و جز کافر ها حساب کرده....کافر ها هم نجس هستند...تو چطور میتونی زن یک ناصبی نجس و کافر بشی؟؟؟
باورم نمیشد این حرف ها را دارند در مورد جواد میزند اما جوابی نداشتم و فقط باید تایید میکردم ، گفتم :درسته ..حق باشماست دوباره باهاش صحبت میکنم
فدایی احمد: سعی کن با آرامش باهاش صحبت کنی ان شاءالله که نامزدت به حق رو بیاره ...شماره ام رو برات میفرستم هر موقع کمکی خواستی باهام تماس بگیر ..
_واقعا ممنونم ..باشه چشم
جواد چند باری به خونه ما اومد تا منو ببینه
ولی هر دفعه به بهانه ای حاضر به دیدنش نشدم ،با موبایل زن عمو شبها پیام میداد که باهم صحبت کنیم
ولی جواب پیامهاشو نمیدادم
تصمیم گرفتم چند روزی با جواد صحبت نکنم
هرچند خودم دلم برای دیدن و شنیدن صداش تنگ شده بود .ولی این کاری بود که باید انجام میدادم
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
⭕️تمام شبهات مطرح شده در این پارت از داستان صرفا شبهه می باشد و پاسخ علمی دارد که در ادامه داستان روشن میشود.
🔰"مجموعهالمنقذالعالمے،نجاتبخشجهانے"
#رمان_چاه_غفلت
#پارت_بیست_وسوم
ماه مبارک رمضان رسیده بود ..امتحانات هم شروع شده بود
توی این مدت فدایی احمد برای من مطالب و فایل صوتی ارسال میکرد
اینقدر روایتها و سخنرانی ها به نظرم درست بودند که حتی یه درصد هم نمیتونستم شک کنم که شاید اشتباه باشند
مشغول خوندن نمونه سوالات امتحانی بودم که در اتاق باز شد و با دیدن بابا که چهره جدی گرفته بود تعجب کردم
بابا: چرا جواب تماسهای جواد و نمیدی؟
_حالم خوب نبود .
بابا:یعنی هر روز حالت بده؟ چی شده که جواد نگرانته و میگه مواظب مریم باشین
_ایشون نگران اخرت خودش باشه ،نیازی نیست نگران من باشه
بابا نزدیک شد و روی تخت نشست :داری چیکار میکنی ؟ جواد چی میگه؟
_فکر کنم همه چی رو براتون توضیح داده نیازی نداره من توضیح بدم
بابا: وقتی دارم ازت سوال میپرسم ،میخوام درست جواب بدی.!
_چی بگم پدر من ؟ من کاری نمیکنم ،فقط راه درست و پیدا کردم ، اینکه اینهمه مدت چشمها و گوشهامونو روی حقایق بسته بودن ..اینکه شخصی ۲۰ ساله که منتظره ماست که حمایتش کنیم تا بتونه زمینه ظهور و فراهم کنه.. اینکه یه عده سوءقصد جانشو کردن و اجازه نمیدن بیاد و یار جمع کنه .. پدر من میدونی با اعتقاداتمون چه کردن این جماعت ؟ جماعتی که به خون فرستاده امام زمان عجل الله تشنه هستن ..
بابا: اینا چیه که داری میگی؟
_حقایق بابای من ...من راه حق و پیدا کردم ،راهی که منو به امام زمانم میرسونه ..
به جوادم این راه و نشون دادم ، ولی باور نکرد وگفت دروغه ،حتی توهین کرد به حجت خدا ،من نمیتونم با کسی که دشمن اهل بیت هست زندگی کنم
بابا: امام زمان عجل الله فرجه آخرین حجت خداست و در این زمان حجتی از جانب خدا غیر از ایشان نیست ، این همه روایت داریم که میگه آخرین حجت خدا بر روی زمین امام دوازدهم هست الان تو از کدوم حجت خدا صحبت میکنی؟ مگه ما ۱۲ امام نداریم؟
_از سید احمدالحسن که اسمش تو وصیت پیامبر اومده ..بله ۱۲ امام داریم و همچنین ۱۲ مهدیین
بابا: چه بلایی سر اعتقاداتت آوردن ؟چرا با این حرفهای مضحک زندگیتو داری خراب میکنی؟
_بابا جان ..من نمیتونم با آدم ناصبی زندگی کنم ..جواد یا باید به دعوت سید ع ایمان بیاره یا از هم جدا شیم ..
بابا: تو بیخود میکنی این تصمیمو میگیری ..یه نگاه به افکار خودت بنداز ،ببین ناصبی جواد میشه یا خودت؟
_من همه حرفامو زدم ،به جوادم حرفامو بگید
بابا بلند شد و با ابروهای درهم رفته نگاهم کرد و گفت: بعد امتحانات میریم برای خرید جهیزیه ،تا اون موقع میخوام این چرندیاتی که تو ذهنت بافتی و پاکش کنی وگرنه مجبور میشم خودم پاکشون کنم
نمیدونستم چرا حس بدی به همه داشتم..
صدای جر و بحثهای مامان و بابا رو میشنیدم
که درباره من بود .. مامان فکر میکرد کسی سحر وجادو کرده منو که اینطوری تغییر کرده بودم
دختری که تا یه ماه قبل دلسوز و نگران همه بوده الان تبدیل شده به دختر عصبی و پرخاشگر ..
حس عجیبی داشتم ...دائم در خلوت با خودم فکر میکردم که چرا اینقدر نفس کشیدن تو خونه ای که همه مخالف حجت خدا هستن سخته ...
همیشه میگفتم ای کاش میشد از خونه ای که آدمهاش دشمن اهل بیت هستن فرار کرد ..
اما به کجا ...
فدایی احمد تنها کسی بود که این مدت شِنوای حرفهای من بود ..
کسی که با حرفهایی که میزد آرومم میکرد تا بتونم این اوضاع آشفته زندگیمو تحمل کنم ..
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
⭕️تمام شبهات مطرح شده در این پارت از داستان صرفا شبهه می باشد و پاسخ علمی دارد که در ادامه داستان روشن میشود.
#رمان_چاه_غفلت
#پارت_بیست_وچهارم
صبح زود از خونه خارج شدم و به سمت دانشگاه رفتم
تو مسیر راه صدای زنگ موبایلم رو شنیدم
از داخل کیفم موبایلم رو برداشتم
با دیدن عکس جواد روی صفحه موبایل خشکم زده بود
نمیدونستم موبایلش رو پیدا کرده بود یا دوباره برای خودش موبایل خریده بود
از طرفی دلم برای شنیدن صداش تنگ شده بود ..از طرفی نمیتونستم با کسی که احمد الحسن رو قبول نداره همکلام شم ..
گوشی رو سایلنت گذاشتم و به راهم ادامه دادم
بعد امتحان از ساختمون خارج شدم .
و خواستم با لیلا تماس بگیرم در مورد امتحان سوالی بپرسم دیدم
۱۰ تماس بی پاسخ و چند پیام از طرف جواد دارم
سلام مریم جان.. درب ورودی دانشگاه منتظرت هستم ،باید باهم حرف بزنیم
جواب دادم:من با توحرفی ندارم ،حرفامو دیشب به بابا گفتم برو از خودش بپرس ..
جواد: میخوام حرفهایی که به عمو گفتی رو از خودت بشنوم ..مریم تا چند دقیقه دیگه نیای بیرون ،خودم میام کل ساختمون دنبالت میگردم و صدات میزنم تا بیای باهم حرف بزنیم ..میدونی که اینکارو انجام میدم
میدونستم کاری رو که گفته حتما انجام میده
از دانشگاه بیرون اومدم نگاهی به اطراف
کردم
یه لحظه ماشینی جلوی پام ترمز کرد نگاه کردم جواد بود ..اشاره کرد که سوار ماشین بشم
چاره ای جز سوار شدن نداشتم
حس می کردم چند ساله ندیدمش..
دلتنگی تو نگاههای هر دویِ ما موج میزد...
سعی کردم نگاهم رو کنترل کنم. و به جلو خیره شده بودم خیلی سخت بود خیلی....
جواد:سلام مریم جان خوبی؟
_سلام
جواد: چقدر دلم برات تنگ شده بود..میدونی از اخرین ملاقاتمون چقدر گذشته ؟ چقدر دل سنگ شدی که به عمو اون حرفها رو زدی!
دلم لرزید بغض رو تو جمله آخرش حس کردم اما نمی تونستم با یه ناصبی زندگیم رو شروع کنم...
_من دل سنگم یا تو؟؟ تویی که حتی به حجت خدا نمی خوای کمک کنی ؟؟ تویی که دعوتش رو رد کردی
جواد:این چه مصیبتی بود که وارد زندگیمون شده
مریم جان من با حاج حیدر صحبت کردم
گفته این افراد از مدعیان دروغین هستن که دارن با کارهاشون شیعه ها رو به جون هم میندازن
عزیز دلم ما یه حجت خدا داریم اون هم امام زمان عجل الله فرجه هست ،تو خیلی از روایتها هم اومده چه طور میتونی برای امامی که عاشقانه منتظرش هستی جانشین بیاری؟
_پس برو روایت ها رو کامل بخون که اهل بیت هم گفتن کسی از خاندان خودشون میاد برای هدایت مردم .اون شخص هم جز یمانی موعود هیچ کس دیگه ای نمیتونه باشه چون پرچمش حق هست ،یمانی هم اسمش تو وصیت پیامبر صل الله علیه وآله هم اومده
شما دارید منکر وصیت پیامبر صل الله علیه وآله میشید این یعنی خودتون دارید مقابله میکنید با کسی که اطاعت از اون واجب هست و حجت خداست
تو جای من نیستی فکر می کنی این مصیبته تو نمی دونی من وقتی اون خواب رو دیدم چه حسی داشتم ..
وقتی حجت خدا بهم نگاه کرده و به خوابم اومده
اشکام با یاد اون خواب جاری شد
ــــــــــــــــــــــ
⭕️تمام شبهات مطرح شده در این پارت از داستان صرفا شبهه می باشد و پاسخ علمی دارد که در ادامه داستان روشن میشود.
🔰"مجموعهالمنقذالعالمے،نجاتبخشجهانے"
#رمان_چاه_غفلت
#پارت_بیست_وپنجم
جواد:الهی قربون اشکات برم
حیف نیست این اشکها برای کسی ریخته بشه که اصلا نسبتی با آقا نداره؟
حاج حیدر گفت اون وصیتی که دارن به همه مردم نشون میدن و بهش استناد میکنن فقط گزارش یک وصیت هست یعنی فقط یک روایت هست درحالی که وصیت معنای دیگه ای داره کلی هم روایت داریم در توضیح وصیت اما اینها صرفا الکی به تو فقط یک روایت نشون میدن....تازه میدونی همین روایت رو خود شیخ طوسی هم مضمونش رو نقد کرده و رد کرده ؟؟....در ضمن یمانی اصلا معصوم نیست تمام روایاتی که میگی براش جواب دارن...تو چرا نمیخوای حرف گوش بدی؟ چرا خودت رو زدی به خواب؟!
_من خوابم یا شما؟؟ شمایی که چند ساله فقط دروغ دارن بهتون میگن ..شیخ طوسی اگه میخواست ردش کنه نمیاوردش که این همه مردم به شک بیافتن
جواد: خب شیخ طوسی دلیل داشته که روایت کرده حاج حیدر به من کتاب شیخ طوسی رو نشون دادن ، ایشون اصلا این کتاب رو نوشته که جواب فرقه واقفیه که هفت امامی هستن رو بده و بگه از نظر شیعه و سنی امام ها بعد از پیامبر(ص) تنها و تنها ۱۲ نفر هستند نه ۷ امام...این روایت هم جز روایت های سنی هست که شیخ اورده صرفا برای استدلال به اون فقره که میگه بعد از پیامبر(ص) ۱۲ امام داریم و بس...این رو تا حالا بهت گفتن؟ یا صرفا بهت روایت رو گفتن؟؟ مریم عزیزم قربونت برم اینقدر روایتها رو بریده در اختیارت گذاشتن که حتی نمیخوای حرف راست رو قبول کنی بیا بریم پیش حاج حیدر،،خودت که حاج حیدرو میشناسی نزار زندگیمون از هم بپاشه ، مریم من تو رو دوست دارم.. .نمیخوام زندگی که هنوز باهم شروع نکردیم به خاطر یه اشتباه تموم شه. نزار زندگیمون از هم بپاشه.
_من پیش حاج حیدر نمیام اونم می خواد حرفای تورو به من بزنه ، قبلا همتون رو خیلی قبول داشتم اما الان با این اوصاف هیچ کس رو تو نزدیکانم قبول ندارم ..
حرفای تکراری تکراری تکراری خسته کنندست برام..
حرفامم همونایی که گفتم اگه واقعا دوستم داری باید دعوت یمانی موعود ع رو قبول کنی وگرنه من نمیتونم با آدمی که ناصبی هست زیر یک سقف برم
بسه جواد نگه دار همینجا می خوام پیاده شم..
جواد: آروم باش میرسونمت
_لازم نکرده خودم میرم ،گفتم نگه دار
بعد از توقف ماشین پیاده شدم و مسیرمو تغییر دادم حالم خراب بود از حرفهایی که به جواد زده بودم ،از حرفهایی که شنیدم
چه طور تونستم اینقدر راحت اسم جدایی رو بیارم ؟
ساعتها تو خیابون قدم زدم و به عشقی که بینمون بود فکر میکردم
گوشیمو برداشتم و با فدایی احمد تماس گرفتم
بعد از چند بوق جواب داد، اتفاقهایی که افتاده بود رو براش تعریف کردم
از خستگی هام گفتم...
از تنهایی هام گفتم...
گفتم که به کمک نیاز دارم
پیشنهادی داد که انگار دنیا بر سرم آوار شده بود ....
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
⭕️تمام شبهات مطرح شده در این پارت از داستان صرفا شبهه می باشد و پاسخ علمی دارد که در ادامه داستان روشن میشود.
🔰"مجموعهالمنقذالعالمے،نجاتبخشجهانے"
#رمان_چاه_غفلت
#پارت_بیست_وششم
اینقدر حالم بد بود که نفهمیدم چه طوری خودم رو به خونه رسوندم .وقتی رسیدم خونه مامان روی مبل نشسته بود وگریه میکرد معصومه هم داشت آرومش میکرد
داشتم به سمت اتاقم میرفتم که معصومه گفت: تو دین جدید شما ،سلام یادتون ندادن؟
حوصله بحث با معصومه رو نداشتم
بدون اینکه پاسخش رو بدم وارد اتاقم شدم
کلافه روی تخت نشستم و به حرفی که فدایی احمد گفته بود فکر میکردم
معصومه وارد اتاق شد
_بهت یاد ندادن بدون اجازه وارد اتاق کسی نشی؟
معصومه: تو چِت شده؟ چرا مثل دیونه ها رفتار میکنی ؟ میدونی با کارهای احمقانه ات چه بلایی سر مامان آوردی؟ اصلا حال روزشو میبینی ؟
_ اولا درست صحبت کن ،دوما من کارِ اشتباهی نکردم که بخوام برای تک تکتون توضیح بدم الانم برو بیرون حالم خوب نیست
معصومه:تو خجالت نمیکشی ؟ مامان از دست کارهای تو مریض شده ، شب و روزش شده تو و آینده ای که معلوم نیست چی در انتظارته .
_مگه من میگم نگرانم باشین ،چرا تنهام نمیزارین؟خسته ام کردین با این حرفهای تکراری
معصومه: تو حتی زندگی خودت هم برات اهمیت نداره؟ به فکر جواد نیستی؟
_زندگی من دسته خودمه ،با جوادم دیگه کاری ندارم فردا هم میرم....
(عصبانی شدم و فریاد کشیدم)معصومه برو بیرون که تحمل دیدن هیچ کدومتونو ندارم
معصومه سرشو به نشونه تاسف تکون داد و از اتاق خارج شد. با رفتنش بغضم شکست ..چادرمو جلوی دهانم گذاشتم تا کسی صدای گریه هامو نشنوه.
بعد از اینکه کمی حالم بهتر شد گوشیمو برداشتم و به فدایی احمد پیام دادم
ازش خواستم که پیشنهاد دیگه ای بهم بده
چون واقعا توان همچین کاری رو نداشتم
فکر میکردم با تهدید میتونستم جواد و به سمت خودم بکشونم ولی نمیدونستم که باید تهدیدمو عملی کنم
فدای احمد هم گفت :تو چه بخوای چه نخوای نمیتونی با کسی که ناصبی هست زندگی کنی ،حالا اینکارو انجام بده شاید با دیدن احضاریه ای که براش فرستاده میشه نظرش تغییر کنه
_خیلی سخته ،فراموش کردن کسی که عاشقانه دوستت داره و دوستش داری ..من بدون جواد نمیتونم زندگی کنم
یه کاری کنید جواد هم این دعوت و قبول کنه ،برید پی ویش و باهاش صحبت کنید قانعش کنید که تا الان اشتباه زندگی کرده
فدایی احمد: باشه آیدیش رو بفرست شب میرم باهاش صحبت میکنم ،اگه قانع نشد برو حتما تقاضا بده.
_باشه
آیدی جواد رو براش ارسال کردم
امیدوار بودم لااقل جواد با حرفهای فدایی احمد کمی قانع بشه
نزدیکهای افطار به آشپز خونه رفتمو مقداری غذا برداشتم و به اتاق برگشتم خیلی وقت بود که با خانواده غذا نمیخوردم نمیتونستم همسفره کسانی باشم که از نظر احمد الحسن ناصبی و نجس هستن ..اوایل با مامان همیشه سر این موضوع بحث میکردم
ولی کم کم خسته شده بود از بحث کردن و چیزی نمیگفت
مشغول افطار کردن بودم که صدای زنگ موبایلم رو شنیدم ،نگاه کردم فدایی احمد بود .لحن صداش سرشار از عصبانیت بود
_اتفاقی افتاده؟
فدایی احمد : با نامزدت صحبت کردم ،فکر نمیکردم اینقدر جاهل باشه ..کلی براش سند و روایات ارسال کردم همه رو تکذیب کرد .
عزیزم کسی خوابه رو میشه بیدارش کرد ولی کسی که خودشو به خواب بزنه رو نه ..
تو هم نمیتونی با کسی که اینطوری به حجت خدا توهین میکنه زندگی کنی .. خداوند ان شاءالله هدایتش کنه
_یعنی هیچ راهی نیست که من همچین کاری رو نکنم؟ نمیشه دوباره باهاش صحبت کنین ؟
فدایی احمد: چرا یه راهی هست ولی الان بهت نمیگم اول برو تقاضاتو بده اگه باز هم قبول نکرد بهت میگم چیکار کنی.
آهی کشیدم و گفتم باشه
نميدونستم چرا هرچیزی داره بهم ميگه چشم بسته قبول ميكنم
انگار که فقط می تونستم حرف فدایی احمد رو قبول کنم
حتي وقت هايی كه ميخواستم به حرف ها و جواب های جواد كه از حاج حيدر شنيده بود فكر كنم كل وجودم رو ترس ور ميداشت...حتی با شنیدن اسم حاج حيدر هم حالم بدمیشد و احساس تنفر داشتم
حتی دوست نداشتم برم پيشش و حرفهاشو بشنوم
اینقدر خوابهای آشفته ای دیده بودم که نمیدونم چطور شب رو به صبح رسوندم
🔰"مجموعهالمنقذالعالمے،نجاتبخشجهانے"
#رمان_چاه_غفلت
#پارت_بیست_وهفتم
با روشن شدن هوا مدارک هایی که نیاز بود رو برداشتم و از خونه خارج شدم.
وقتی به دادگاه رسیدم پاهام توان رفتن به داخل رو نداشت
صدای تپشهای قلبم رو میشنیدم تو ذهنم با خودم درگیر بودم .میدونستم دلیل جداشدنم قانع کننده بود ولی یه چیزی این وسط مانع رفتنم میشد
ولی باید انجامش میدادم موبایلم رو خاموش کردم و به داخل رفتم
بعد از پرس وجو به سمت اتاقی رفتم
چند تقه به در زدمو وارد شدم ..چند دقیقه ای هاج و واج به قاضی نگاه میکردم که برای چی به اینجا اومدم ؟
بعد از مدتی قاضی دلیل تقاضای طلاق رو پرسید ،گفتم باهم تفاهم نداریم ..دوستش ندارم. در کنارش احساس آرامش نمیکنم.
چیزهایی میگفتم که همه اش دروغ بود.
اشک میریختم و جملاتمو تکرار میکردم
بعد گفتش هر چند دلایلتون قانع کننده برای طلاق نیست ولی اجازه بدید صحبتهای همسرتون رو هم بشنویم
تا چند روز دیگه براشون احضاریه ارسال میکنیم
آدرس خونه و شماره موبایلش رو نوشتم وقتی از دادگاه خارج شدم صدای اذان ظهر رو شنیدم
موبایلم رو روشن کردم چند تماس بی پاسخ از جواد و معصومه داشتم
معصومه پیام داد:چرا جواب نمیدی جون به لبمون کردی ، جواد دو ساعته خونه منتظرته.با دیدن پیامش از ناراحتی زیاد و عصبانیت گوشیم رو خاموش کردم .تاکسی گرفتم و به سمت امامزاده صالح رفتم
وقتی به امامزاده رسیدم با دیدن گنبدش اشکهام شروع به باریدن کردن
به سمت وضو خونه رفتم و وضو گرفتم
امامزاده همیشه شلوغ بود انگار شانس من بود که خلوت بود
همه چیز محیا شده بود برای دردو دل کردن من ..
نزدیک ضریح شدم ،روی زمین نشستم و سرم و به ضریح تکیه دادم
احساس میکردم به اندازه چند سال حرف برای گفتن دارم
مثل کسی که عزیزی از دست داده گریه میکردم
گریه هام به حدی بود که یکی از خادم های امامزاده نزدیک شد و دستش رو روی سرم کشید و گفت ان شاءالله حاجت روا باشی ..
بعد از داخل جیب مانتوش بسته ای رو به سمتم گرفت ،بسته ای که پر بود از نقل های رنگی ..
ازش تشکر کردم و بلند شدم و به قسمتی رفتم و نمازمو خوندم
اینقدر مشغول دعا خوندن و حرف زدن با خادم ها شدم که حساب زمان رو نداشتم
با شنیدن صدای ربنا و دیدن تاریکی هوا شوکه شدم
از امامزاده خارج شدم . دربست گرفتم و به سمت خونه رفتم
وقتی رسیدم در حیاط و باز کردم
مامان و معصومه و بابا و جواد تو حیاط نشسته بودن
زبونم با دیدن چهره عصبانی بابا بند اومده بود
🔰"مجموعهالمنقذالعالمے،نجاتبخشجهانے"
#رمان_چاه_غفلت
#پارت_بیست_وهشتم
مامان نگاهش به من افتاد اشکهای صورتش رو پاک کرد و صداشو بالا برد و گفت: معلوم هست کجایی؟ چرا گوشیت خاموشه ؟ نمیتونستی یه خبری از خودت بدی ؟
دستهای مشت شده جواد رو میدیدم که از عصبانیت به هم فشرده میشده
معصومه: این خانم اصلا به فکرش هم خطور نکرده که خانواده اش از نگرانی دارن دِق میکنن ،خوش گذشت ؟؟
_رفته بودم امام زاده صالح ،بچه ده ساله نیستم که مدام گزارش بدم دارم چیکار میکنم
نگرانی های شما هم به من ربطی نداره ،شما دلتون به حال خودتون بسوزه که تو آتیش گناه دارید دست و پا میزنین
بابا نزدیکم شد و روبه روم ایستاد
دست مردانه اش روی صورتم نشست
اولین بار بود این چشمهای پر خشم رو دیده بودم چشمهایی که از عصبانیت به رنگ خون شده بود..
گُر گرفتگی صورتم رو حس میکردم دستم رو روی صورتم گذاشتم
بابا: وقتی تو خونه پدرت هستی پس کارات به ما ربط داره ...وقتی تو خونه پدرت هستی رفت و آمدهات به ما ربط داره ...وقتی تو خونه پدرت هستی درست صحبت کردن با بزرگترت به ما ربط داره ..متوجه شدی؟؟
بغضمو در گلو خفه کردم و با صدای بلند گفتم :مگه من کجا رفتم که باید جواب پس بدم ؟
مگه رفتم کار خلافی کردم ؟
مگه رفتم عیش و نوش که مثل متهم ها باهام برخورد میکنید؟
مگه امام زاده رفتن نیاز به بازخواست کردن داره؟
بزن بابا جان اشکال نداره تو راهی که من قدم برداشتم پی همه چیز رو به تنم مالیدم
پس منو با این تهدیدات و زدن ها نترسونید
من برای سید ع حتی از جونمم میگذرم
از کنارشگذشتم و به داخل خونه رفتم
نگاهی به سفره افطار کردم که دست نخورده بود و این نشون میداد که از دلشوره و اضطراب حتی افطار هم نکرده بودن
وارد اتاقم شدم و در قفل کردم
رو به روی اینه ایستادم ،دستمو از روی صورتم برداشتم .رد انگشتهای بابا روی صورتم جا خوش کرده بود
نمیدونستم چی شد که صدامو برای بابا بالا بردم .تاحالا هیچ وقت اینطوری با بابا صحبت نکرده بودم
صدای جواد رو از پشت در شنیدم
جواد: مریم جان درو باز کن برات غذا آوردم
با شنیدن صداش عصبانی شدم و گفتم: اشتها ندارم
جواد: نمیشه که ..زن عمو گفت دیشب سحری هم نخوردی اینجوری فشارت میافته ،باید جون داشته باشی که فردا رو هم روزی بگیری یا نه!
_اینکه میخوام غذا بخورم یا نه به خودم مربوطه نیازی ندارم به دلسوزی کسی ،اصلا میخوام از گرسنگی بمیرم به شما ربطی داره؟
جواد: خیلی بیمعرفتی مریم به من ربط نداره؟ یه نگاه به حلقه تو دستت بنداز ببین به من ربطی نداره؟
یه نگاه به شناسنامه ات بنداز ببین به من ربطی نداره ؟
به من ربطی نداره که جونم به جونت بسته اس؟ اینکه حال خرابت و میبینم و دلم میخواد زمین دهن باز کنه و بلعیده بشم..خیلی بیمعرفتی مریم
باشه اشکالی نداره سینی غذا رو پشت در میزارم..
بعد از چند لحظه صدای خداحافظی جواد با بابا و مامان رو شنیدم
کنار پنجره رفتم و پرده رو کمی کنار زدم جواد از داخل حیاط به پنجره اتاقم نگاهی کرد و رفت
افطارم رو با نقل هایی که خادم امامزاده داده بود باز کردم
بعد از مدتی در اتاق و باز کردم نگاهی به سینی غذا انداختم.
مامان گوشه ای نشسته بود و در حال قرآن خوندن بود
به سمت آشپز خونه رفتم ، وضو گرفتم وبه اتاق برگشتم
نیمه های شب فدایی احمد آیدی شخصی رو فرستاد وگفت که این خانم یکی از انصار سید احمد ع هست و قم زندگی میکنه برای مدتی به تهران میاد حتما به ملاقاتش برو خیلی میتونه تو این شرایط کمکت کنه
از اینکه میتونستم با یکی از انصار حضوری صحبت کنم خوشحال شدم
از فدایی احمد تشکر کردم و به آیدیش که اسم کاربریش "خادم الیمانی" بود پیام دادم و خودمو معرفی کردم
بعد از مدتی جواب پیامم رو داد بعد از احوالپرسی گفت هفته بعد برای کاری به تهران میاد تو اون مدت میتونیم باهم در مورد خیلی از مسائل صحبت کنیم
اینقدر خوشحال بودم که مثل بچه ها روز شماری دیدارش رو میکردم
چند رو گذشت ...
خونه انگار بی روح شده بود هیچ کس تمایلی برای صحبت کردن نداشت .
انگار خوشی هم از خونه رفته بود.
صدای خنده ها مون گم شده بودن
به دانشگاه رفتم و آخرین امتحان رو دادم
تو حیاط دانشگاه منتظر لیلا بودم که باهم به خرید بریم که گوشیم زنگ خورد
معصومه بود گریه میکرد، حرفاش بریده بریده بود.
@lmamaj
#رمان_چاه_غفلت
#پارت_بیست_ونهم
مریم گریه میکرد و اسم مامان رو میاورد
اضطراب تمام وجودمو گرفته بود
فقط از حرفاش فهمیده بودم که مامان رو بردن بیمارستان رسول اکرم.
تماس رو قطع کردم و خواستم از دانشگاه خارج بشم که لیلا صدام کرد
لیلا : یه کم صبر هم خوب چیزیه! تنهایی میخواستی بری بازار؟
_معصومه زنگ زد مامان حالش بد شده الانم بیمارستانه
لیلا : اِی وای..چرا آخه ؟
_نمیدونم ببخشید نمیتونم همراهت بیام
لیلا : این چه حرفیه بیا میرسونمت بیمارستان
_واقعا ممنونم
بعد از رسیدن به همراه لیلا وارد بیمارستان شدیم
هر چقدر با معصومه تماس میگرفتم در دسترس نبود
لیلا به سمت پذیرش رفت و مشخصات مامان رو داد
گفتن که بردنش اورژانس اتاق بیماران
به سمت اورژانس رفتیم معصومه با دیدنم به سمتم حمله ور شد و با دستش به کتفم میزد
معصومه: همینو میخواستی؟ ببین چه بلایی سر مامان آوردی.
نبودی ببینی وقتی زن عمو زنگ زد و هر چی دلش خواست به مامان گفت چه حالی شد ..
نبودی ببینی وقتی برگه احضاریه ات اومد درخونمون با دیدنش چه حالی شد ..
تمام نشده این بدبختی هات ؟
میخوای تا کجا پیش بری؟ تا مرگ مامان؟
خودت خسته نشدی ؟
لیلا معصومه رو کنار کشید و سعی در آرام کردنش داشت
نزدیک اتاق شدم و از لای در به اطراف نگاه کردم چشمم به مامان افتاد که با دستگاه اکسیژن نفس میکشید
با صدای جیغ و داد معصومه برگشتم
نگاهم به بابا افتاد که سراسیمه به سمتمون میاومد
معصومه هم با صدای بلند کل ماجرا رو برای بابا تعریف کرد
بابا نزدیکم شد کمی مکث کرد بدون اینکه حرفی بزنه و نگاهی به من بندازه چند تقه به در زد و یا الله کنان وارد اتاق شد
حالم از رفتارش بد بود ،تحمل بیمارستان رو نداشتم
از بیمارستان خارج شدم و تاکسی گرفتم و به سمت خونه رفتم
تو مسیر راه زن عمو چند بار تماس گرفته بود میدونستم میخواد در مورد احضاریه صحبت کنه
حتی توان شنیدن تیکه های زن عمو رو نداشتم
بعد از رسیدن وارد خونه شدم
نگاهم به برگه ی روی زمین افتاد
برگه احضاریه بود
تاریخش برای ۴ روز دیگه بود فکر نمیکردم روزی همچین کاری رو انجام بدم
زندگی که روزی آرزوشو داشتم الان باید خودم نابودش میکردم
چند قدم به سمت اتاقم نرفتم که صدای زنگ آیفون رو شنیدم
آیفون رو برداشتم و جواب دادم با شنیدن صدای جواد ،گوشی ایفون از دستم افتاد
از لحن صداش مشخص بود که احضاریه رو دیده
صدای ضربه در حیاط که به شدت کوبیده میشد رو میشنیدم
جواد از پشت در صدام میکرد و میخواست درو بازکنم
اینقدر صداش بلند بود میترسیدم همسایه ها از خونه هاشون بیرون بیان
دکمه آیفون رو زدم و ورودی خونه ایستادم
حدسم درست بود برگه تو دستش بود
عرق از سرو صورتش میبارید ..
برگه رو جلو صورتم گرفت و با صدای بلند گفت : این مسخره بازی ها چیه؟ بچه شدی؟
کی این کارا رو بهت یاد داده؟
یه نگاهی به خودت کردی ببینی چه بلایی داری سر خودت میاری؟
گفتی عاشق امام زمانت هستی
گفتی ای کاش بتونی یارش باشی
گفتی تا زنده هستیم با هم برای امام زمانمون قدم بر میداریم
اینطوری؟ اینطوری میخوای همه کارها رو انجام بدی ؟ اینطوری میخوای برای امام زمانت قدم برداری؟ تو خودت رو با این کارات نفرین شده اهل بیت علیه السلام کردی
_درست صحبت کن ! سید احمد الحسن ع هم داره همه مردم رو به امام زمان عجل الله دعوت میکنه ..همه ما داریم برای ظهور اقا تلاش میکنیم چه طور میتونی رو حرف فرستاده اقا حرف بزنی ؟
جواد: این چه فرستاده ایه که داره همه رو به سمت خودش دعوت میکنه ..تو تمام فکر و ذهنت شده اون احمد ملعون اخرین باری که به یاد غریبی امام زمانت افتادی کی بوده؟
_تو حق توهین به سید ع رو نداری ،من نمیتونم با کسی زندگی کنم که جلوی چشمم با امامم توهین کنه برو از خونمون بیرون دیگه نمیخوام ببینمت
جواد : پس خوب گوش کن،جز مرگ هیچ چیزی نمیتونه تو رو از من جدا کنه ،پس به فکر جدایی با من نباش
جواد بعد از گفتن این حرفها از خونه بیرون رفت
به اتاقم رفتم و روی تخت نشستم و به این فکر میکردم که هیچ راه دیگه ای برام نمونده ...
صدای باز شدن در حیاط و شنیدم نزدیک پنجره شدم
معصومه بازوی مامان رو گرفته بود و با هم وارد خونه شدن
مدتی نگذشت که در اتاق باز شد و بابا تو چهارچوب در ایستاده بود
نزدیک شدو دستش رو به سمتم دراز کرد و گفت: برگه احضاریه...
به فندکی که در دستش بود نگاه میکردم
که دوباره باصدای بلند تر گفت : نشنیدی چی گفتم برگه احضاریه...
نگاهم رو به سمت میز دوختم. بابا رد نگاهم رو گرفت و به سمت میز رفت
فندک رو روشن کرد و زیر برگه گرفت
جلوی چشم هام برگه رو آتیش زد ....
اینقدر چهره اش عصبانی بود که حتی جرات اعتراض کردن رو نداشتم .
🔰"مجموعهالمنقذالعالمے،نجاتبخشجهانے"