eitaa logo
محمدعلی جعفری
5.6هزار دنبال‌کننده
974 عکس
245 ویدیو
0 فایل
صفحه شخصی محمدعلی جعفری ♦️ نویسنده ♦️ مؤسس محفل نویسندگان منادی ➡️ @monaadi_ir ⬅️ 📚 آثار: تاوان عاشقی، تور تورنتو، جاده یوتیوب، آرام جان، سربلند، عمارحلب، قصه دلبری، وزیر قلابی و... راه‌های ارتباطی: 🆔 @m_ali_jafari8 🆔 Instagram.com/m_ali.jafari
مشاهده در ایتا
دانلود
🔻 در کتاب راوی از نوع نگاه بعضی از مردم غزه نسبت به ایران می‌گوید. از تأثیر رسانه‌های اس.رائ.یل و عربستان روی هم‌وطنانش. اینکه بعضی مردم غزه تصور می‌کردند موشک‌هایی که از سمت اسرائیل به سمت‌شان شلیک می‌شود را ایران تأمین می‌کند! این نکته را توی کتاب آوردم تا مخاطب اهمیت را لمس کند. بسیاری از مخاطبین توی این مدت می‌پرسیدند که این نگاه هنوز هم در میان مردم غزه وجود دارد؟ 🔻 این سؤال را از خانم آلا پرسیدم. همان شاهد عینی که دوباره برگشته بود به وطنش. امشب جواب داد. گفت: این نگاه تا ۷ اکتبر هنوز وجود داشت. ولی با شروع این جنگ فکر مردم عوض شد. آن‌ها دیدند که از کل دنیا، فقط حز.ب.الل.ه، حوثی‌ها و ایرانی‌ها حمایت‌شان می‌کنند! 🔻 پ.ن: عکس؛ خانه ویران‌شده خانم آلاء است. گفت: ۶۰۰دلار اجاره سه‌ماه آن را پرداخته بودم؛ دستِ‌خالی از ایران برگشته و تازه یخچال و گاز و وسایل خانه خریده بودم! 🆔️ @m_ali_jafari
♦️ طوبی لکم 🆔️ @m_ali_jafari
✨️مرگ یکبار؛ شیون هم یکبار! شه.ید مدافع حرمی فرمانده پایگاه منطقه‌شون بود. یک مورد شناسایی می‌کنند. مزاحم نوامیس و نوجوان‌ها. با تذکر سر عقل نمی‌آید. شه.ید بزرگوار این‌کاره‌ای را پیدا می‌کند. شبانه می‌روند بالاسر مزاحم و می‌برندش داخل یک باغ. با سبک خودش؛ باهاش عمل می‌کنند، فیلم می‌گیرند و رهایش می‌کنند. قصه جمع می‌شود. بقیه هم که سر و گوش‌شان می‌جنبیده غلاف می‌کنند. من نه سیاستمدارم؛ نه می‌فهمم سیاست منطقه چیه؟! ولی می‌فهمم اگر یکی توی مدرسه بی‌هوا چک می‌خواباند توی گوش‌ت و فرار می‌کرد تا عین‌شو نمی‌زدی بیخ گوشش راحت نمی‌شدی! حالا هزاری هم مدیرمدرسه نمره انضباطش را کم می‌کرد و خوانواده‌شو می‌کشاند مدرسه و اصلا اخراج می‌شد. این‌که‌ نزدیک سالگرد سردارت یه‌بار را بزنند، یه‌بار و تو هی بگویی و حال مردمت رو خوب نمی‌کند! باید یک‌جا طرف را خفت کنی و حسابش را بگذاری کف دستش! مرگ یکبار؛ شیون هم یکبار! 🆔️ @m_ali_jafari
✨️ آقای وزیر دیشب زنگ زد. با بغض. با صدای لرزان. تازه از تشییع‌جنازه برگشته بود. گفت زنگ زدم یادآوری کنم برای سیدرضی نماز شب اول قبر بخونی. پرسیدم: چقدر می‌شناختیش؟ گفت: کتابمو نوشتی؛ نمیدونی؟ پاک‌کن کشید روی ردپاهای سیدرضی که با اسم مستعار بهم گفته بود. خاطرات روزهایی که در سوله پشتیبانی به‌عنوان کار می‌کرده. بهش گفتم بیا و قبول کن ازت رونمایی کنیم! خندید: بذار برا وقتی که رفتم پیش مصطفی صدرزاده و ابوعلی؛ اون‌وقت هم برا من بهتره هم برا تو! از دیشب دارم به این فکر می‌کنم گمنامی چه طعمی دارد که بعضی در آن غرق شده‌اند؟! 📚 وزیر قلابی 🆔️ @m_ali_jafari
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
📚 دورهمی اهالی به بهانه چاپ بماند به یادگار ۱۰ دی‌ماه ۱۴۰۲ 🆔️ @m_ali_jafari
اگر می‌خواهید با اعضای آشنا شوید و مطالب‌شان را بخوانید کانال زیر را دنبال کنید👇 https://eitaa.com/joinchat/2328953113C3e644bfcef
⭕️ احسان عابدی یک دیس قطاب چیده! 🔶️ می‌دونید چرا آمار دیابت در یزد بالاست؟ به لطف لوز و باقلوا و قطاب حاج‌خلیفه است. تا دیسِ قطاب روی اپن گذاشته؛ دلت بهانه یک لیوان چای می‌گیرد. با لیوان شیر هم دوتا حب لوز نارگیلی می‌چسبد. حتی آب هم بدون باقلوا نمی‌خوریم! الغرض تا این شیرینی‌ها توی خانه هست آروم نمی‌گیگیریم! 🔶️ را به رسم رفاقت با نویسنده‌اش دست گرفتم. احسان عابدی همه کتاب‌هایم را داغِ داغ می‌خواند. دور از مرام و معرفت بود بگذارم اولین نورسیده‌اش در قنداق بماند. توی شناسنامه کتاب تاریخ تولدش توجهم را جلب کرد! پیام دادم: مگه هم‌سن نبودیم؟ توی کتاب زده ۱۳۶۰! _این تازه اولشه! ویراستار گند زده به کار! رفتم دوسه صفحه اول را بخوانم حجم گندکاری را ببینم که خاطرات راوی قلاب انداخت. ویراستاری فراموشم شد. چهل صفحه را یک نفس رفتم جلو. 🔶️ حکم دیسِ قطاب دارد. همین‌قدر شیرین. همین‌قدر وسوسه‌انگیز. 🆔️ @m_ali_jafari
💠 ساعات خوشی در هم‌نشینی با استاد مظفر سالاری و آقاوحید حُسنی 💠 بماند به یادگار: ۱۴۰۲/۱۰/۱۲ 🆔️ @m_ali_jafari
هدایت شده از  منادی
◾️ می‌گفت بمب اول رو کنار موکب منفجر کردن. وقتی که داشتن نهار میدادن. وسط شلوغی جمعیت. کنار ماشین‌ها. منفجر شدن ماشین‌ها موج انفجار رو چند برابر کرد. گلزار شهدا دوتا مسیر داره. مردم فرار می‌کنن سمت راه دوم. مسیر جنگلی. جمعیت که زیاد میشه. بمب دوم رو منفجر می‌کنن. ◾️ می‌گفت قطعه قطعه بدن، تکه‌های موی سر، پارچه‌های سوخته و خونی را از لای شاخ و برگ درخت‌ها جمع می‌کردیم. ✍ به محفل نویسندگان منادی بپیوند👇 https://eitaa.com/monaadi_ir
محمد حیدری، از نویسندگان از نزدیک مشاهدات شخصی‌اش و اتفاقات را روایت می‌کند.👆
هدایت شده از  منادی
می‌گفت:«با مامان و بابا تو مسیر برگشتن بودیم؛ مامان خسته شد و نشست روی جدول خیابون.» علیرضا که به اینجای حرف‌هاش رسید، مادر گریه‌اش گرفت و رفت بیرون. طاقت نیاورد... پسرک چشم‌ش راه گرفته به جایی نامعلوم و دارد توی ذهن‌ش بازسازی می‌کند. -‌ «مسابقه گذاشتیم با بابام، دویدیم که برویم موکب برای مامان شربت بیاریم...» مکث می‌کند. چشم‌ش دارد همین چند ساعت پیش را می‌بیند! - «... صدای انفجار اومد، موج زد، چشم‌هام بد جور سوخت، افتادم زمین...» پاچه‌ی شلوارش را آرام زد کنار. سوختگی و خراشیدگی خودش را نشان داد. همراه مادرش آمده بود بیمارستان. از پدرش اما حرفی نزد. رفتم بیرون تا حالی از پدر علیرضا بپرسم؛ اشک روی صورت زن می‌ریخت پایین: -‌ «بابای علیرضا رو گم کردیم... علیرضا خبر نداره، بهش گفتم بابا جایی دیگه بستری هست!» از پیش آن‌ها می‌روم. بیرون از بیمارستان مسئول بخش را می‌بینم. علیرضا را به‌ش می‌شناسانم تا از پدرش خبری بگیرم؛ -‌ بهشون گفتیم گم شده! چون الان موقعیتِ دادن خبر شهادت باباش نبود...!» ✍️ به محفل نویسندگان منادی بپیوند👇 https://eitaa.com/monaadi_ir
🔶️ خانم شکیبا در بیمارستان خاتم‌الانبیا ابرکوه (یکی از شهرستان‌های یزد) پرستار است. امروز خودش را رسانده کرمان. رفته بیمارستان شهید باهنر. محل بستری مجروحین عملیات تروریستی گلزار شهدای کرمان. روایت‌هایش را دنبال کنید👇 https://eitaa.com/joinchat/2328953113C3e644bfcef
✨️ مصاحبه؟! اصلا! با روال عادی و حرفه‌ای جلو نمی‌رفت. نمی‌شد رکوردر را روشن کرد و یکی دوساعت گفت‌وگو گرفت! این زندگی و راوی‌هایش مصاحبه‌بردار نبودند. داغ تازه مانده بود. لباس‌های پسرشان هنوز توی کمددیواری آویزان بود. پسته‌هایی که امیرحسین نبرده بود کانادا توی فریزر یخچال دست‌نخورده مانده بود. کتاب‌های زبان و جزوه شیمی جوان‌شان از قفسه تکان نمی‌خورد. امیرحسین را تعریف نمی‌کردند؛ امیرحسین اشک می‌شد و از چشم پدرمادرش می‌بارید.  ✨️ ماند یک راه. باید زیست می‌کردم. به هزار و یک بهانه جمله‌جمله این کتاب را از لای غذاخوردن و میوه پوست‌گرفتن و قدم‌زدن و آبیاری درختان باغ و عیددیدنی درآوردم. مُردم و زنده شدم، جان کندم، تیک عصبی گرفتم تا راه بیفتد. ✨️ از دیشب این صحنه کتاب مدام توی سرم می‌چرخد و هی تصور می‌کنم. این لحظه چه گذشت بر پدر امیرحسین؟! "دست می‌برم زیر بالشت. گوشی‌ام را چک می‌کنم. نه تماسی، نه پیامی. شبکه خبر را ببینم و بخوابم. اولین خبر زیرنویس، چوبی می‌شود می‌خورد فرق سرم. _پرواز ps752 شرکت هواپیمایی اوکراین اینترنشنال به مقصد کی‌اف در حوالی فرودگاه امام خمینی دچار نقص فنی شد و سقوط کرد!" 🆔️ @m_ali_jafari
📚 همزمان با سالگرد شهادت کتاب به رسید. 📚 این کتاب را انتشارات منتشر کرده. 🆔️ @m_ali_jafari
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌱 من تو زندگی می‌کنم؛ اینجا زنان و مادران فرهیخته‌ای دارد! 🆔️ @m_ali_jafari
✨️ خیلی خسته بودم. نیاز داشتم کله‌ام باد بخوره. دریا و ویلا هم که به ما نمی‌سازه. گفتم بیام زیارت. زیارتِ تازه‌رسیده‌ها، تازه‌واردها، توبغلی‌های ارباب! اومدم که زود برم. 🆔️ @m_ali_jafari
از رفیقِ مجازی کرمانی پیام رسید: "دردت تو سرم، ناهار دعوت مایی" نگو نقشه‌ای تو سر دارد. با ۴۰۵ خسته‌اش حیرانِ شهریم. وسط محله‌ای معمولی، در کوچه‌ای معمولی، ساکن خانه‌ای معمولی. از اسپیکر صدای مداحی بلند است. با سوز می‌خواند: "شیرین‌زبون بابا..." رفیقم چشم قرمز می‌کند: "صدای خودشه!" می‌شنوم دوتا پسر و یک دختر سه‌ساله به یادگار گذاشته. خانم‌ها طبقه همکف نشسته‌اند. کیپ‌تاکیپ. دعوت می‌شویم بالا. پیرمردی دوره شده. لباس سبز تنش است. رفیقم می‌گوید: "خانوادگی هم‌قول شده‌اند مشکی نپوشند!" انگار برادر عادل شنیده باشد. _خوشحالیم. افتخار می‌کنیم؛ اگرم اشکی بریزیم بخاطر جاموندگی‌مونه؛ برای حال خودمون! جو سنگین است. اهل خانه، باصلابت از مهمان‌ها پذیرایی می‌کنند. بقیه حال‌وروزشان بیشتر به عزادار می‌خورد! به قول کرمانی‌ها گریه شدیم. تک‌خاطراتی می‌شکفد. _پاکت نمی‌گرفت و با ماشین خودش می‌رفت مجلس روضه. _کمتر مداحی می‌رفت در جمع اهل تسنن، عادل می‌رفت یادواره شهداشون و روضه حضرت زهرا می‌خوند! _روز مادر، صبح با کادو و گل اومد؛ پدرمادر رو برد بیرون کاراشونو انجام داد و آورد. سه رفت، سه و ربع خبرش آمد! _حلقه وصل بود؛ بین مذهبی‌ها و مداح‌ها، بین شیعه و سنی، بین اعضای خونواده _می‌گفت به من بگید ذاکر، هنوز مونده تا مداح بشم! _یه پاش مجلس روضه و یادواره شهدا بود؛ یه پاش اردوی جهادی. چند سال رسم شده بود در مناطق محروم وسط نیروهای جهادی براش جشن تولد می‌گرفتیم! سفره پهن می‌شود. رفیقم سقلمه می‌زند: "درد و بلات! ناهار کجا بهتر از ایجا؟!" 🆔️ @m_ali_jafari
روبه‌روی مسجد امام زمان. آپارتمانی فکسنی، بدون آسانسور، پر پله تیز، طبقه سوم. نفس‌نفس‌زنان می‌رسیم پشت درِ چوبی قدیمی. رفیقم می‌گوید: "مستاجر بوده!" یک واحد قوطی کبریت. اهل خانه با گرمی استقبال می‌کنند. همسر جوانش می‌گوید: ۷ماهه اومده بودیم سر خونه‌زندگی. علیرضای تک‌پسرِ ته‌تغاریِ ده‌سالگی یتیم می‌شود. در جلسه خواستگاری شرط می‌کند باید با مادرم زندگی کنیم. خانمش قبول می‌کند. مهریه‌اش می‌شود ۱۴سکه. مادر پیر علیرضا یواش می‌گوید: "الان تو راهی داره، علیرضا اسمشم انتخاب کرد؛ زینب" _پنجره رو باز می‌کرد؛ می‌گفت می‌بینی مامان؟ امام زمان ما رو دوست داشت، همسایه مسجدش شدیم! پدرخانمش می‌گوید: شب عروسی چندتا جوون‌های فامیل آهنگ گذاشتن تو ماشین. دمغ شد. می‌گفت از مسجد و امام‌زمان خجالت کشیدم! با علیرضا و مادرش می‌روند سمت گلزار. می‌رسند نزدیک پل. بخاطر پادردِ مادرش می‌گوید: "شما یواش‌یواش بیاید من جلوتر می‌رم" خانمش بریده‌بریده می‌گوید: "قدبلندش رو از بین جمعیت می‌دیدم!" یک لحظه صدای انفجار را می‌شنوند. مات و منگ می‌مانند. گردوخاک که می‌خوابد زنگ می‌زند به گوشی‌اش. آنتن نمی‌دهد. اجازه نمی‌دهند جلو بروند. پراکنده می‌شوند سمت درخت‌ها. هرچه زنگ می‌زند بوق نمی‌خورد. می‌رود به خادمی می‌گوید از پشت بلندگو صدایش بزنند. جواب نمی‌گیرد. امید داشته زخمی شده. برمی‌گردد سمت ماشین. متوسل می‌شود به حضرت زهرا(س). حدیث کسا را شروع می‌کند. در گروهی عکسش را می‌بیند؛ مجروح افتاده روی زمین. تا دوازده شب دربه‌در توی بیمارستان می‌افتد دنبالش. 🆔️ @m_ali_jafari
🔘 🔘 می‌روم کابل. ترانه احمد ظاهر گوشه مغزم پلی می‌شود. در میزانسنی کاملا افغانستانی. در خانواده‌ای پرجمعیت. بین برادران و خواهرانی از اهل سنت. در لوکیشنی زیر خط فقر. تا بنشینیم پدر عکسی از پسرش را نشان می‌دهد. از روی گوشی. داخل بیت‌الزهرا کنار تصویر سردار چشماش می‌درخشد. با ذوق به بقیه نشان می‌داده که باعموجان عکس گرفتم. پدرش به قول کرمانی‌ها گریه می‌شود. _می‌گفت نمی‌خواد بری کارتون جمع کنی، خودم بعد مدرسه تو مغازه‌ها کار می‌کنم. زبان می‌کشد دور لب خشکیده‌اش. _کمک‌خرج‌مان بود. مادرش زیر چادر اشک می‌شود. مرد از هر ایرانی، ایرانی‌تر حرف می‌زند. بدون لهجه افغانستانی. زن جوانی جلو می‌آید. عروس خانه است. _از بچگی من بزرگش کردم؛ حتی بهش شیر دادم. پدرمادرش مریض بودن با ما زندگی می‌کرد. ته‌تغاری بوده. پدرش دیابت داشته؛ مادرش مشکل قلب و دیسک کمر. _ ماه رمضان، گفت امروز افطاری می‌گیرم. یک گونی پلاستیک و مقوا جمع کرده بود. ظهرِ گرما برده بود دم کارگاه. در رو باز نکرده بودن. ناراحت بود نتونسته بفروشه! گوشی‌اش زنگ می‌خورد. قطع می‌کند. ذهن پریشانش را جمع می‌کند. _تازه آپاندیس عمل کرده بودم. التماس می‌کرد بریم گلزار. گفتم بخیه دارم؛ رو پاش بند نبود. مادرش زیر چادر اشک می‌شود. ذهن عروس خانواده فلش‌بک می‌خورد. _ وسیله نداشتیم. سیزده‌به‌در اصرار در اصرار برویم کنار حاج‌قاسم. اونجام هی بطری آب می‌کرد می‌ریخت رو قبر شهدا. ادامه دارد... 🆔️ @m_ali_jafari
🔘 🔘 پدر امیرعلی می‌گوید: "همین‌جا می‌رفت مسجد حجت، گاهی هم تکیه ابوالفضلی. زنجیر کوچیکی براش خریده بودم. ولی بیشتر شوق بیت‌الزهرای حاج‌قاسم را داشت. انگار می‌رفت عروسی." عروس‌شان از روز انفجار می‌گوید. روی سنگ جدول می‌نشیند. امیرعلی جلویش روی پا بند نبوده. بمبی می‌ترکد. می‌دود. امیرعلی هم دنبالش. بچه ۱۱ساله، وسط درخت‌ها می‌گوید زیر پیراهنم دارد می‌سوزد. وارسی می‌کند می‌بیند زخمی شده. بچه را می‌خواباند. مادر امیرعلی، رو تنگ می‌کند و اشک می‌شود. لب‌ازلب برنمی‌دارد. عروس جورش را می‌کشد. _دراز کشید رو زمین. رنگش رفت. گفت منو بشون سوختم! جیغ‌وداد می‌کند. یکی بچه را بغل می‌زند می‌گذارد داخل آمبولانس. انفجار دوم! هم‌ریز می‌شود. آمبولانس حرکت می‌کند. نمی‌داند بچه را کجا برده‌اند. _جلوی یه موتوری رو گرفتم. التماسش کردم منو ببر بیمارستان باهنر. می‌گویند جنازه‌ها داخل پارکینگ است. پیداش نمی‌کند. بچه را بین زخمی‌ها هم نمی‌بیند. می‌رود بیمارستان افضلی‌پور، می‌رود مهرگان. مجروحی به اسم امیرعلی در لیست نبوده. ادامه دارد... 🆔️ @m_ali_jafari