✨️ آقای وزیر دیشب زنگ زد. با بغض. با صدای لرزان. تازه از تشییعجنازه برگشته بود. گفت زنگ زدم یادآوری کنم برای سیدرضی نماز شب اول قبر بخونی.
پرسیدم: چقدر میشناختیش؟
گفت: کتابمو نوشتی؛ نمیدونی؟
پاککن کشید روی ردپاهای سیدرضی که با اسم مستعار بهم گفته بود. خاطرات روزهایی که در سوله پشتیبانی #زینبیه بهعنوان #وزیر_قلابی کار میکرده.
بهش گفتم بیا و قبول کن ازت رونمایی کنیم!
خندید: بذار برا وقتی که رفتم پیش مصطفی صدرزاده و ابوعلی؛ اونوقت هم برا من بهتره هم برا تو!
از دیشب دارم به این فکر میکنم گمنامی چه طعمی دارد که بعضی در آن غرق شدهاند؟!
📚 وزیر قلابی
🆔️ @m_ali_jafari
📚 دورهمی اهالی #محفل_نویسندگان_منادی
به بهانه چاپ #مادر_پروازی
بماند به یادگار
۱۰ دیماه ۱۴۰۲
🆔️ @m_ali_jafari
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
✅ گزارشی از کتاب #تاوان_عاشقی در شبکه استانی یزد
🆔️ @m_ali_jafari
محمدعلی جعفری
📚 دورهمی اهالی #محفل_نویسندگان_منادی به بهانه چاپ #مادر_پروازی بماند به یادگار ۱۰ دیماه ۱۴۰۲ 🆔️ @
اگر میخواهید با اعضای #محفل_نویسندگان_منادی آشنا شوید و مطالبشان را بخوانید کانال زیر را دنبال کنید👇
https://eitaa.com/joinchat/2328953113C3e644bfcef
⭕️ احسان عابدی یک دیس قطاب چیده!
🔶️ میدونید چرا آمار دیابت در یزد بالاست؟
به لطف لوز و باقلوا و قطاب حاجخلیفه است.
تا دیسِ قطاب روی اپن گذاشته؛ دلت بهانه یک لیوان چای میگیرد. با لیوان شیر هم دوتا حب لوز نارگیلی میچسبد. حتی آب هم بدون باقلوا نمیخوریم!
الغرض تا این شیرینیها توی خانه هست آروم نمیگیگیریم!
🔶️ #عکس_آخر را به رسم رفاقت با نویسندهاش دست گرفتم. احسان عابدی همه کتابهایم را داغِ داغ میخواند. دور از مرام و معرفت بود بگذارم اولین نورسیدهاش در قنداق بماند.
توی شناسنامه کتاب تاریخ تولدش توجهم را جلب کرد!
پیام دادم: مگه همسن نبودیم؟ توی کتاب زده ۱۳۶۰!
_این تازه اولشه! ویراستار گند زده به کار!
رفتم دوسه صفحه اول را بخوانم حجم گندکاری را ببینم که خاطرات راوی قلاب انداخت. ویراستاری فراموشم شد. چهل صفحه را یک نفس رفتم جلو.
🔶️ #عکس_آخر حکم دیسِ قطاب دارد. همینقدر شیرین. همینقدر وسوسهانگیز.
🆔️ @m_ali_jafari
💠 ساعات خوشی در همنشینی با
استاد مظفر سالاری و آقاوحید حُسنی
💠 بماند به یادگار: ۱۴۰۲/۱۰/۱۲
🆔️ @m_ali_jafari
هدایت شده از منادی
◾️ میگفت بمب اول رو کنار موکب منفجر کردن.
وقتی که داشتن نهار میدادن. وسط شلوغی جمعیت. کنار ماشینها.
منفجر شدن ماشینها موج انفجار رو چند برابر کرد.
گلزار شهدا دوتا مسیر داره. مردم فرار میکنن سمت راه دوم. مسیر جنگلی.
جمعیت که زیاد میشه. بمب دوم رو منفجر میکنن.
◾️ میگفت قطعه قطعه بدن، تکههای موی سر، پارچههای سوخته و خونی را از لای شاخ و برگ درختها جمع میکردیم.
✍ #محمد_حیدری
#کرمان
به محفل نویسندگان منادی بپیوند👇
https://eitaa.com/monaadi_ir
محمد حیدری، از نویسندگان #محفل_منادی از نزدیک مشاهدات شخصیاش و اتفاقات #کرمان را روایت میکند.👆
هدایت شده از منادی
میگفت:«با مامان و بابا تو مسیر برگشتن بودیم؛ مامان خسته شد و نشست روی جدول خیابون.»
علیرضا که به اینجای حرفهاش رسید، مادر گریهاش گرفت و رفت بیرون. طاقت نیاورد...
پسرک چشمش راه گرفته به جایی نامعلوم و دارد توی ذهنش بازسازی میکند.
- «مسابقه گذاشتیم با بابام، دویدیم که برویم موکب برای مامان شربت بیاریم...»
مکث میکند. چشمش دارد همین چند ساعت پیش را میبیند!
- «... صدای انفجار اومد، موج زد، چشمهام بد جور سوخت، افتادم زمین...»
پاچهی شلوارش را آرام زد کنار. سوختگی و خراشیدگی خودش را نشان داد. همراه مادرش آمده بود بیمارستان. از پدرش اما حرفی نزد. رفتم بیرون تا حالی از پدر علیرضا بپرسم؛ اشک روی صورت زن میریخت پایین:
- «بابای علیرضا رو گم کردیم... علیرضا خبر نداره، بهش گفتم بابا جایی دیگه بستری هست!»
از پیش آنها میروم. بیرون از بیمارستان مسئول بخش را میبینم. علیرضا را بهش میشناسانم تا از پدرش خبری بگیرم؛
- بهشون گفتیم گم شده! چون الان موقعیتِ دادن خبر شهادت باباش نبود...!»
✍️ #محمد_حیدری
#کرمان
به محفل نویسندگان منادی بپیوند👇
https://eitaa.com/monaadi_ir
🔶️ خانم شکیبا در بیمارستان خاتمالانبیا ابرکوه (یکی از شهرستانهای یزد) پرستار است. امروز خودش را رسانده کرمان. رفته بیمارستان شهید باهنر. محل بستری مجروحین عملیات تروریستی گلزار شهدای کرمان.
روایتهایش را دنبال کنید👇
https://eitaa.com/joinchat/2328953113C3e644bfcef
✨️ مصاحبه؟! اصلا! با روال عادی و حرفهای جلو نمیرفت. نمیشد رکوردر را روشن کرد و یکی دوساعت گفتوگو گرفت! این زندگی و راویهایش مصاحبهبردار نبودند. داغ تازه مانده بود. لباسهای پسرشان هنوز توی کمددیواری آویزان بود. پستههایی که امیرحسین نبرده بود کانادا توی فریزر یخچال دستنخورده مانده بود. کتابهای زبان و جزوه شیمی جوانشان از قفسه تکان نمیخورد. امیرحسین را تعریف نمیکردند؛ امیرحسین اشک میشد و از چشم پدرمادرش میبارید.
✨️ ماند یک راه. باید زیست میکردم. به هزار و یک بهانه جملهجمله این کتاب را از لای غذاخوردن و میوه پوستگرفتن و قدمزدن و آبیاری درختان باغ و عیددیدنی درآوردم.
مُردم و زنده شدم، جان کندم، تیک عصبی گرفتم تا #تور_تورنتو راه بیفتد.
✨️ از دیشب این صحنه کتاب مدام توی سرم میچرخد و هی تصور میکنم. این لحظه چه گذشت بر پدر امیرحسین؟!
"دست میبرم زیر بالشت. گوشیام را چک میکنم. نه تماسی، نه پیامی. شبکه خبر را ببینم و بخوابم. اولین خبر زیرنویس، چوبی میشود میخورد فرق سرم.
_پرواز ps752 شرکت هواپیمایی اوکراین اینترنشنال به مقصد کیاف در حوالی فرودگاه امام خمینی دچار نقص فنی شد و سقوط کرد!"
🆔️ @m_ali_jafari
📚 همزمان با سالگرد شهادت #امیرحسین_قربانی کتاب #تور_تورنتو به #چاپ_دهم رسید.
📚 این کتاب را انتشارات #روایت_فتح منتشر کرده.
🆔️ @m_ali_jafari
✨️ خیلی خسته بودم. نیاز داشتم کلهام باد بخوره. دریا و ویلا هم که به ما نمیسازه. گفتم بیام زیارت. زیارتِ تازهرسیدهها، تازهواردها، توبغلیهای ارباب!
اومدم که زود برم.
🆔️ @m_ali_jafari
از رفیقِ مجازی کرمانی پیام رسید: "دردت تو سرم، ناهار دعوت مایی" نگو نقشهای تو سر دارد. با ۴۰۵ خستهاش حیرانِ شهریم. وسط محلهای معمولی، در کوچهای معمولی، ساکن خانهای معمولی.
از اسپیکر صدای مداحی بلند است. با سوز میخواند: "شیرینزبون بابا..." رفیقم چشم قرمز میکند: "صدای خودشه!"
میشنوم دوتا پسر و یک دختر سهساله به یادگار گذاشته.
خانمها طبقه همکف نشستهاند. کیپتاکیپ. دعوت میشویم بالا. پیرمردی دوره شده. لباس سبز تنش است. رفیقم میگوید: "خانوادگی همقول شدهاند مشکی نپوشند!"
انگار برادر عادل شنیده باشد.
_خوشحالیم. افتخار میکنیم؛ اگرم اشکی بریزیم بخاطر جاموندگیمونه؛ برای حال خودمون!
جو سنگین است. اهل خانه، باصلابت از مهمانها پذیرایی میکنند. بقیه حالوروزشان بیشتر به عزادار میخورد! به قول کرمانیها گریه شدیم.
تکخاطراتی میشکفد.
_پاکت نمیگرفت و با ماشین خودش میرفت مجلس روضه.
_کمتر مداحی میرفت در جمع اهل تسنن، عادل میرفت یادواره شهداشون و روضه حضرت زهرا میخوند!
_روز مادر، صبح با کادو و گل اومد؛ پدرمادر رو برد بیرون کاراشونو انجام داد و آورد. سه رفت، سه و ربع خبرش آمد!
_حلقه وصل بود؛ بین مذهبیها و مداحها، بین شیعه و سنی، بین اعضای خونواده
_میگفت به من بگید ذاکر، هنوز مونده تا مداح بشم!
_یه پاش مجلس روضه و یادواره شهدا بود؛ یه پاش اردوی جهادی. چند سال رسم شده بود در مناطق محروم وسط نیروهای جهادی براش جشن تولد میگرفتیم!
سفره پهن میشود. رفیقم سقلمه میزند: "درد و بلات! ناهار کجا بهتر از ایجا؟!"
#کربلای_کرمان
#شهید_عادل_رضایی
🆔️ @m_ali_jafari
روبهروی مسجد امام زمان. آپارتمانی فکسنی، بدون آسانسور، پر پله تیز، طبقه سوم. نفسنفسزنان میرسیم پشت درِ چوبی قدیمی. رفیقم میگوید: "مستاجر بوده!"
یک واحد قوطی کبریت. اهل خانه با گرمی استقبال میکنند.
همسر جوانش میگوید: ۷ماهه اومده بودیم سر خونهزندگی.
علیرضای تکپسرِ تهتغاریِ دهسالگی یتیم میشود. در جلسه خواستگاری شرط میکند باید با مادرم زندگی کنیم. خانمش قبول میکند. مهریهاش میشود ۱۴سکه.
مادر پیر علیرضا یواش میگوید: "الان تو راهی داره، علیرضا اسمشم انتخاب کرد؛ زینب"
_پنجره رو باز میکرد؛ میگفت میبینی مامان؟ امام زمان ما رو دوست داشت، همسایه مسجدش شدیم!
پدرخانمش میگوید: شب عروسی چندتا جوونهای فامیل آهنگ گذاشتن تو ماشین. دمغ شد. میگفت از مسجد و امامزمان خجالت کشیدم!
با علیرضا و مادرش میروند سمت گلزار. میرسند نزدیک پل. بخاطر پادردِ مادرش میگوید: "شما یواشیواش بیاید من جلوتر میرم" خانمش بریدهبریده میگوید: "قدبلندش رو از بین جمعیت میدیدم!"
یک لحظه صدای انفجار را میشنوند. مات و منگ میمانند. گردوخاک که میخوابد زنگ میزند به گوشیاش. آنتن نمیدهد. اجازه نمیدهند جلو بروند. پراکنده میشوند سمت درختها. هرچه زنگ میزند بوق نمیخورد. میرود به خادمی میگوید از پشت بلندگو صدایش بزنند. جواب نمیگیرد.
امید داشته زخمی شده. برمیگردد سمت ماشین. متوسل میشود به حضرت زهرا(س). حدیث کسا را شروع میکند. در گروهی عکسش را میبیند؛ مجروح افتاده روی زمین.
تا دوازده شب دربهدر توی بیمارستان میافتد دنبالش.
#کربلای_کرمان
#طلبه
#شهید_علیرضا_محمدی_پور
🆔️ @m_ali_jafari
🔘 #کربلای_کابل
🔘 #قسمت_اول
میروم کابل. ترانه احمد ظاهر گوشه مغزم پلی میشود. در میزانسنی کاملا افغانستانی. در خانوادهای پرجمعیت. بین برادران و خواهرانی از اهل سنت. در لوکیشنی زیر خط فقر.
تا بنشینیم پدر عکسی از پسرش را نشان میدهد. از روی گوشی. داخل بیتالزهرا کنار تصویر سردار چشماش میدرخشد. با ذوق به بقیه نشان میداده که باعموجان عکس گرفتم.
پدرش به قول کرمانیها گریه میشود.
_میگفت نمیخواد بری کارتون جمع کنی، خودم بعد مدرسه تو مغازهها کار میکنم.
زبان میکشد دور لب خشکیدهاش.
_کمکخرجمان بود.
مادرش زیر چادر اشک میشود.
مرد از هر ایرانی، ایرانیتر حرف میزند. بدون لهجه افغانستانی.
زن جوانی جلو میآید. عروس خانه است.
_از بچگی من بزرگش کردم؛ حتی بهش شیر دادم. پدرمادرش مریض بودن با ما زندگی میکرد.
تهتغاری بوده. پدرش دیابت داشته؛ مادرش مشکل قلب و دیسک کمر.
_ ماه رمضان، گفت امروز افطاری میگیرم. یک گونی پلاستیک و مقوا جمع کرده بود. ظهرِ گرما برده بود دم کارگاه. در رو باز نکرده بودن. ناراحت بود نتونسته بفروشه!
گوشیاش زنگ میخورد. قطع میکند. ذهن پریشانش را جمع میکند.
_تازه آپاندیس عمل کرده بودم. التماس میکرد بریم گلزار. گفتم بخیه دارم؛ رو پاش بند نبود.
مادرش زیر چادر اشک میشود.
ذهن عروس خانواده فلشبک میخورد.
_ وسیله نداشتیم. سیزدهبهدر اصرار در اصرار برویم کنار حاجقاسم. اونجام هی بطری آب میکرد میریخت رو قبر شهدا.
ادامه دارد...
#کربلای_کرمان
#شهید_امیرعلی_بامری
🆔️ @m_ali_jafari
🔘 #کربلای_کابل
🔘 #قسمت_دوم
پدر امیرعلی میگوید: "همینجا میرفت مسجد حجت، گاهی هم تکیه ابوالفضلی. زنجیر کوچیکی براش خریده بودم. ولی بیشتر شوق بیتالزهرای حاجقاسم را داشت. انگار میرفت عروسی."
عروسشان از روز انفجار میگوید. روی سنگ جدول مینشیند. امیرعلی جلویش روی پا بند نبوده. بمبی میترکد. میدود. امیرعلی هم دنبالش. بچه ۱۱ساله، وسط درختها میگوید زیر پیراهنم دارد میسوزد. وارسی میکند میبیند زخمی شده. بچه را میخواباند.
مادر امیرعلی، رو تنگ میکند و اشک میشود. لبازلب برنمیدارد. عروس جورش را میکشد.
_دراز کشید رو زمین. رنگش رفت. گفت منو بشون سوختم!
جیغوداد میکند. یکی بچه را بغل میزند میگذارد داخل آمبولانس. انفجار دوم! همریز میشود. آمبولانس حرکت میکند. نمیداند بچه را کجا بردهاند.
_جلوی یه موتوری رو گرفتم. التماسش کردم منو ببر بیمارستان باهنر.
میگویند جنازهها داخل پارکینگ است. پیداش نمیکند. بچه را بین زخمیها هم نمیبیند. میرود بیمارستان افضلیپور، میرود مهرگان. مجروحی به اسم امیرعلی در لیست نبوده.
ادامه دارد...
#کربلای_کرمان
#شهید_امیرعلی_بامری
🆔️ @m_ali_jafari
🔘 #کربلای_کابل
🔘 #قسمت_سوم
برمیگردد بیمارستان باهنر. ۱۲شب پیداش میکند. فرار میکنم از اینکه بخواهم تصور کنم توی این ساعات چه بهشان گذشته.
_ تو آمبولانس بیهوش میشه، نتونسته اسم و فامیلشو بگه.
به گمانشان زخم کاری نیست، زود مرخص میشود. بیخبر از اینکه ساچمه، ریه و روده را پاره کرده.
_شماره پرستار رو گرفته بودم. هی زنگ میزدم. کمکم ته دلم رو خالی کرد. گفت حال و روز خوبی ندارد. گفت هوشیاریش از ۴ بالاتر نمیاد!
گریه میشود: "دو روز بیشتر نموند!"
مادر چادرش را میکشد تا زیر چانه. اشک میشود.
عروس انگار بخواهد از ماجرا فرار کند باز فلشبک میزند. با لبخندی تلخ میگوید: "تو باغملی آرایشگری پیدا کرده بود؛ مجانی موهاشو کوتاه میکرد، با اتوبوس میرفت"
سوالی از اول گوشه ذهنم وول میخورد. میپرسم: "چرا اسمشو گذاشتید امیرعلی؟"
پدرش میگوید: "فدای صاحب اسمش"
عروسشان میگوید: "چون با علی قشنگ میشه، چون وقتی به علیش میرسه قلب آدم آروم میشه!"
پدر امیرعلی، تعجب را از چشمانم میخواند. جملهای برگریزان میگوید: "امام گفت اسلام مرز ندارد؛ قبله ما، خدای ما و دین ما یکیست!"
#کربلای_کرمان
#شهید_امیرعلی_بامری
🆔️ @m_ali_jafari
رفیقی مجازی میآید دنبالم. با آیدی میشناختمش. میخندم: فامیلت چی بود؟
_جبار سینگ رو میشناسی؟ من جبار پورشونم!
میخندم: "درد و بلات!"
پیشنهاد میدهد برویم هنرستان دخترانه اندیشه نو. سهتا شهید دادهاند.
یکی از مربیها را معرفی میکند. با دخترها دمخور و رفیق بوده. توی حیاط مدرسه سر صحبت را باز میکنیم. میگوید: "امروز اومدن تذکر دادن بعضی خاطرات بچههامو نگم!"
میپرسم چی مثلا!
_ #شهیده_زهرا_هوشمند ناخنشو رنگ زده بود. با لاک قرمز. با طرح نقرهای. دستشو گرفتم و گفتم: «چقدر لاکت خوشگله ولی خب میدونی مناسب مدرسه نیست. من دوست ندارم کسی به تو تذکر بده.» گفت «برا یلدا زدم. تموم شه پاکش میکنم.» شهید گمنام آوردن مدرسه. تکون خورد. متحول شد. یه روز اومد دیدم لاک نداره و ناخنهاش ترکترک شده بود. نمیدونم چی کشیده بود روش؟!
#روایت_کرمان
#کربلای_کرمان
💥کانال محمد علی جعفری👇
https://eitaa.com/joinchat/143917280C5518173200
مربی پرورشی راهنمایی میکند برویم داخل کلاس دخترهای ۱۲ کامپیوتر. #فاطمه_نظری و #زهرا_هوشمند رشته تولیدمحتوا بودهاند. با خودم میگویم: برای عالمی تولیدمحتوا کردهاند!
روی صندلیشان گل و کنار کیس عکسشان به یادگار گذاشتهاند. چشمم میدود به تابلوی بالای کامپیوترشان.
_ مغزی که بیکار باشد، کارگاه شیطان میشود!
خانم مربی گریه میشود. میگوید: "شیطونی میکردند. یکروز قهر کردم. روز بعد همهشون گل رز خریدن آوردن. گذاشتم خشک بشن. بهشون گفتم تا این گلها هست سر قولتون باشید!"
از روی گوشی گلها را نشان میدهد. اشک میریزد: "الان اون دوتا گل هست ولی خودشون نه!"
با کف دست اشکهایش را پاک میکند.
_ گذشت تا روزی که شهید گمنام آوردن مدرسه. یادم نیست به چه علت مدارس تعطیل بود. بچهها نبودن. زنگ زدیم به بعضیهاشون. فاطمه اومد. عکسش هست. کنار شهید دست گذاشته روی تابوت. نمیدونم چه تحولی رخ داد که پنحتا از دخترها گروه یادآوری نماز تشکیل دادن. فاطمه هم توی اون گروه عضو بود.
#روایت_کرمان
#کربلای_کرمان
💥کانال محمدعلی جعفری👇
https://eitaa.com/joinchat/143917280C5518173200
◾️ #کرمان پر بود از #گریز_روضه
شب جمعه است؛ جرأت کردم یکی را بنویسم😭
#روایت_کرمان
#کربلای_کرمان
💥کانال محمدعلی جعفری👇
https://eitaa.com/joinchat/143917280C5518173200