#قصه_دلبری
#پارت_سی_ام
با خواهرم رفتیم برگه جواب آزمایش را بگیریم، جوابش مثبت بود. میدانستم چقدر منتظر است. ماموریت بود زنگ که زد بهش گفتم ذوق کرد، میخندید. وسط صحبت قطع شد فکر کردم آنتن رفته یا شارژ گوشیاش مشکل پیدا کرده. دوباره زنگ زد، گفت «قطع کردم برم نماز شکر بخونم» این قدر شاد و شنگول شده بود که نصف حرفهایم را نشنید.
انتظارش را میکشید در ماموریتهای عراق و سوریه لباس نوزاد خریده بود و در حرم تبرک کرده بود به ضریح. در زندگی مراقبم بود ولی در دوران بارداری بیشتر از نه ماه پنج ماهش نبود و همه آن دوران را خوابیده بودم دست به سیاه و سفید نمیزدم از بارداری قبل ترسیده بودم.
خیلی لواشک و قره قوروت دوست داشتم تا اسمش میآمد یا هوس میکردم، در دهنم آب جمع میشد. پدر و مادرم میگفتند «نخور فشارت میافته!»
محمد حسین برایم میخرید. داخل اتاق صدایم میزد «بیا باهات کار دارم!» لواشک و قره قوروتها را یواشکی به من میداد و با خنده میگفت «زن ما رو باش! باید مثل معتادا بهش جنس برسونیم»
نمیتوانستم زیاد در هیئتها شرکت کنم وقتی میدید مراعات میکنم خوشحال میشد و برایم غذای تبرکی میآورد.
برای خواندن خیلی از دعاها و چلهها کمکم میکرد پا به پایم میآمد که دوتایی بخوانیم. بعضی را خودش تنهایی میخواند. زیاد تربت بخوردن میداد به خصوص قبل از سونوگرافی و آزمایشها خودش از کربلا آورده بود و میگفت «اصلِ اصله»
اسم بچه را از قبل انتخاب کرده بودیم: امیرحسین. در اصل امیرحسین اسم بچه اولمان بود به پیشنهاد یکی از علمای تهران گذاشتیم امیر محمد. گفته بود «اسم محمد رو بذارید روش تا به برکت این اسم خدا نظر کنه و شفا بگیره»
میگفت «اگه چهار تا پسر داشته باشم اسم هر چهار تاشون رو میذارم حسین»
با کمک مادرم داخل ماشین نشستم راه افتاد روضه گذاشت. روضه حضرت علی اصغر(ع) سه تایی تا دم در بیمارستان گریه کردیم برای شیرخواره امام حسین(ع).
زایمانم در بیمارستان خصوصی بود. لباس مخصوص پوشید آمد داخل اتاق. به نظرم پرسنل بیمارستان فکر میکردند الان گوشهای مینشیند و لام تا کام حرف نمیزند. برعکس روی پایش بند نبود هی قربان صدقهام میرفت. برای کادر پزشکی خیلی جالب بود که آدم مذهبی و اینقدر تقلا و جنب و جوش! با گوشی فیلم میگرفت.
یکی از پرستارها میگفت «کاش میشد از این صحنهها فیلم بگیری به بقیه نشون بدی تا یاد بگیرن»
قبل از اینکه بچه را بشویند در گوشش از آن و اقامه گفت. همان جا برایش روضه خواند وسط اتاق زایمان جلوی دکتر و پرستارها. روضه حضرت علی اصغر(ع)، آنجایی که لالایی میخوانند. بعد هم کام بچه را با تربت امام حسین برداشت.
اصرار میکرد شب به جای همراه بماند کنارم مدیر بخش میگفت «شما متوجه نیستین اینجا بخش زنانه؟» دکتر را راضی کرده بود با مادرم بماند اما کادر بیمارستان اجازه ندادند تا یازده دوازده شب بالای سرم ایستاد به زور بیرونش کردند. باز صبح زود سر و کلهاش پیدا شد.
چند بار بهش گفتم «روز هفتم مستحبه موهای سر بچه رو بتراشیم» راضی نشد بهش گفتم «نکنه چون خودت درد بی مویی کشیدی دلت نمیاد؟» میگفت «حیفم میاد!».
امیرحسین سیزده روزه بود که بردیمش هیئت. تولد حضرت زینب(س) بود و هوا هم خیلی سرد و هیئت شلوغ. مدام به من میگفت «بچه رو بمال به در و دیوار هیئت» خودش هم آمد بردش قسمت آقایان و مالیده بودش به در و دیوار هیئت.
#ادامه_دارد....
@m_f_ayeh
🍂 هر وقت خسته شدی برو جلوی آینه و زُل بزن تو چشمای خودت و بهشون بگو :
«اشکال نداره که سخته...🥲
اگه خسته ای مکث کن،
نفس بکش،
اگر باید گریه کنی اینکار رو بکن ،
ولی لطفا هیچ وقت ،هیچ وقت
ناامید نشو ...
و ادامه بده ...🌱
@m_f_ayeh
اگر برای پول درس میخوانید، اگر برای پول کار میکنید، اگر برای پول، کتاب میخوانید، اگر برای پول ورزش میکنید، اگر برای پول زندهاید، وقتی که در نهایت، به پول رسیدید، دیگر نه درس میخوانید، نه کار میکنید، نه ورزش، و نه زندگی! کسی که غایت و هدفناچیز و کوتاهی دارد، وقتی به آن هدف رسید، متوقف میشود ! هدفهای بزرگتری داشته باشید، که زیر سایه آن هم پول دار شوید، و هم متوقف نشوید !
@m_f_ayeh
بهقول مولاناجان:
چو خدا بُود پناهت،
چه خطر بُود ز راهت؟
به فلک رسد کُلاهت،
که سرِ همه سرانی!❤️
@m_f_ayeh
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
.
🎥 تیزر کافه شهدا
دورهمی متفاوت خانوادگی
به مناسبت چهل وچهارمین هفته دفاع مقدس
📚کافه کتاب
☕️ کافه دمنوش
🎙معبر روایت
🎊میدان مسابقه و جایزه
🎎سنگر کودک
🗓 از پنجشنبه ۵ مهرماه
🕰 شبها از ساعت ۱۹ الی ۲۳
📍خمین ؛ خیابان ساحلی روبروی بیت امام خمینی(ره)
#شهدای_خمین
#خمین_شهر_هزار_شهید
#قصه_دلبری
#پارت_سی_و_یکم
برایش دو بار عقیقه کرد: یک بار یک ماه و نیم بعد از تولدش که عقیقه را ولیمه داد، یکی هم برد حرم حضرت معصومه (ع).
برای خواندن اذان و اقامه در گوشش پیش هر کس که زورمان رسید بردیمش در یزد رفتیم پیش حاج آقا آیت اللهی و حاج آقا مهدوی نژاد. در تهران هم حاج آقا قاسمیان حاج منصور ارضی و حاج حسین مردانی.
با هم رفتیم منزل حاج آقا آیت اللهی حرفهایی را که رد و بدل میشد میشنیدم وقتی اذان و اقامه حاج آقا تمام شد محمد حسین گفت «دو روز دیگه میرم ماموریت حاج آقا دعا کنین شهید بشم» هری دلم ریخت دیدم دستشان را گذاشتند روی سینه محمد حسین و شروع کردند به دعا خواند. بعد که دعا تمام شد گفتند «ان شاالله خدا شما رو به موقع ببره مثل شهید صدوقی مثل شهید دستغیب!»
داخل ماشین بهش گفتم «دیدی حاج آقا هم موافق نبودن حالا شهید بشی؟» سری بالا انداخت و گفت «همه این حرفها درست ولی حرف من اینه: لذتی که علی اکبر امام حسین برد حبیب نبرد!»
روزی که میخواست برود ماموریت امیرحسین ۴۷ روزش بود دل کندن از آن برایش سخت بود چند قدم میرفت سمت در برمیگشت دوباره نگاهش میکرد و میبوسیدش.
وقتی میرفت ماموریت با عکسهای امیرحسین اذیتش میکردم لحظه به لحظه عکس تازه میفرستادم برایش میخواستم تحریکش کنم زودتر برگردد حتی صدای گریه و جیغش را ضبط میکردم و میفرستادم.
ذوق میکرد. هرچی استیکر بوس داشت میفرستاد دائم میپرسید «چی بهش میدی بخوره؟ چیکار میکنه؟» وقتی گله میکردم که اینجا تنهاییم و بیا میگفت «برو خدا را شکر کن حداقل امیرحسین پیش تو هست من که هیچکی پیشم نیست!»
می گفت «امیرحسین رو ببر تموم هیئتهایی که با هم میرفتیم» خیلی یادش میکردم درآوردن و بردن امیرحسین به هیئت به خصوص موقع برداشتن ساک و وسایلش هیچ وقت نمیگذاشت هیچ کدام را بردارم چه یک ساک چه سه تا. به مادرم میگفتم «ببین چقدر قدّه نمیذاره به هیچ کدومش دست بزنم»
امیرحسین که آمد خیلی از وقتم را پر میکرد و گذر ایام خیلی راحتتر بود البته زیاد که با امیرحسین سر و کله میزدم تازه یاد پدرش میافتادم و اوضاع برایم سختتر میشد. زمانهایی که برای امیرحسین مشکلی پیش میآمد مثلاً سرماخوردگی تب و لرز و همین مریضیهای معمولی حسابی به هم میریختم هم نگرانی امیرحسین را داشتم و هم نمیخواستم بهش اطلاع بدهم چون میدانستم ذهنش درگیر و از نظر روحی خسته میشود. میگذاشتم تا بهتر شود آن موقع میگفتم «امیرحسین سرما خورده بود حالا خوب شده»
امیرحسین سه ماه و نیمه بود که از سوریه برگشت میخواست ببیند امیرحسین او را میشناسد یا نه؟ دستش را دراز کرد که او برود بغلش خوشحال شده بود که «خون خون رو میکشه» وقتی دید موهای دور سر بچه دارد میریزد شد با ماشین کوتاه کند خیلی ناز و نوازشش میکرد از بوسیدن گذشته بود به سر و صورتش لیس میزد میگفتم «یه وقت نخوریش؟» همهاش میگفت «من و بابام و پسرم خوبیم» بینهایت پدرش را دوست داشت.
تا در خانه بود خودش همه کارهای امیرحسین را انجام میداد از پوشک عوض کردن و حمام بردن تا دادن شیر کمکی و گرفتن آروغش.
#ادامه_دارد....
@m_f_ayeh
#قصه_دلبری
#پارت_سی_و_دوم
چپ و راست گوشیاش را میگرفت جلویم که «این کلیپ رو ببین» زنی لبنانی بالای جنازه پسر شهیدش قرص و محکم ایستاده بود و رجز میخواند.
میگفت «اگه عمودی رفتم افقی برگشتم گریه زاری نکن مثه این زن محکم باش» آنقدر این نماهنگ را نشانم میداد که بهش آلرژی پیدا کردم آخریها از دستش کفری میشدند بهش میگفتم «شهادت مگه الکیه؟ باشه تو برو شهید شو قول میدم محکم باشم!»
نصیحت میکرد بعد از من چطور رفتار کن و با چه کسانی ارتباط داشته باش.
به فکر شهادت بود و برای بعد از آن هم برنامه خودش را تنظیم کرده بود در قالب شوخی و گاهی هم جدی حرفهایش را میزد. میگفت «اینکه اینقدر توی سوریه موندم یا کم زنگ میزنم برای اینه که هم شما راحتتر دل بکنین هم من!»
بعد از تشییع دوستانش میآمد میگفت «فلانی شهید شده و بچه سه ماههش رو گذاشتن رو تابوت!» بعد میگفت «اگه من شهید شدم تو بچه رو نذار روی تابوت بزار روی سینهم»
حتی گاهی نمایش تشییع جنازه خودش را هم بازی میکردیم. وسط حال دراز به دراز میخوابید که مثلاً شهید شده و میخندید بعد هم میگفت «محکم باش!» و سفارش میکرد چه کارهایی انجام دهم. گوش به حرفهایش نمیدادم و الکی گریه زاری میکردم تا دیگر از این شیرین کاریها نکند.
رسول خلیلی و حاج اسماعیل حیدری را خیلی دوست داشت وقتی شهید شده بودند تا چند وقت عکس و تیزر و بنر و اینها را برایشان طراحی میکرد. برای بچههای محل کارش که شهید شده بودند نماهنگهای قشنگی میساخت تا نصف شب مینشست پای این کارها.
عکسهای خودش را هم همانهایی که دوست داشت بعداً در تشییع جنازه و یادوارههایش استفاده شود روی یک فایل در کامپیوترش جدا کرده بود.
یکی سرش پایین است با شال سبز و عینک، یکی هم نیمرخ. اذیتش میکردم میگفتم «پوستر خودت رو هم طراحی کن دیگه!»
در کنار همه کارهای هنریش خوش خط هم بود ثلث و نستعلیق و شکسته را قشنگ مینوشت. این خوش خطی در دوران دانشجویی و در اردوها بیشتر نمود پیدا میکرد: پارچه جلوی اتوبوس، روی درهای ورودی و دیوارهای مسجد و حسینیهها: میروم تا انتقام سیلی زهرا بگیرم، منم گدای فاطمه.
وقتی از شهادت صحبت میکرد هر چند شوخی و مسخره بازی بود ولی گاهی اشکم را در میآورد به قول خودش فیلم هندی میشد و جمعش میکرد. گاهی برای اینکه لجم را درآورد صدایم میزد «همسر شهید محمدخانی»
من هم حسابی میافتادم روی دنده لج که از خر شیطان پیاده شود. همه چیز را تعطیل میکردم مثلاً وقتی میرفتیم بیرون به خاطر این حرفش مینشستم سر جایم و تکان نمیخوردم حسابی از خجالتش در آمدم تا دیگر از زبانش افتاد که بگوید «همسر شهید محمدخانی!»
روزی از طرف محل کارش خانوادهها را دعوت کردند برای جشن ناسازگاریم گل کرد که «این چه جشنی بود؟ این همه نشستیم که همسران شهید بیان روی صحنه و یه پتو از شما هدیه بگیرن؟ این شد شوهر برای این زن؟ اون الان محتاج پتوی شما بود؟ آهنگ سلام آخر خواجه امیری رو گذاشتن و اشک مردم در اومد که چی؟ همه چی عادی شد؟»
باید میرفتیم روی جایگاه و هدیه میگرفتیم که من نرفتم. فردایش داده بودند به خودش آورد خانه گفت «چرا نرفتی بگیری؟» آتش گرفتم. با غیظ گفتم «ملت رو مثل نونوایی صف کرده بودند که برن یکی یکی کارت هدیه بگیرن! برم جلو بگم من همسر فلانیام و جلوی اسمت رو امضا کنم؟ محتاج چندر غاز پولشون نبودم»
گمان کردم قانع شد که دیگر من را نبرد سر کارش حتی گفت «اگه شهید هم شدم، نرو!»
#ادامه_دارد...
@m_f_ayeh
#تزریق_امید✨
.
-خسته هایی که زانوی غم بغل نگرفتیم
و میریم جلو با وجود همهی موانع(:🌱'
.
.
@m_f_ayeh
May 11
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥 بکشید ما را؛ باز دست از قدس برنمیداریم
#شهید_سید_حسن_نصرالله🥀🖤
🖇🫀
چهرههای خندان، به معنای نبودن غم و اندوه نیست؛ بلکه به معنای توانایی برخورد با آنهاست...
Smiling faces don’t necessarily mean knowing no sorrow, but the ability to confront it!
@m_f_ayeh
صبور باش !
هم حکمت را میفهمی ،
هم قسمت را میچشی ؛
هم معجزه را میبینی .❤️🩹
@m_f_ayeh