سال قبل با بخشی از جایزهای که توی مسابقه برنده شده بودم، تو مسیر رفتن به حوزهی امتحانی نوبت دوم، دو تا گیرهی سر گرفتم و مابقی رو توی اون یک ماه با دوستم از هم میپرسیدیم بعد امتحان چی میچسبه؟ و فارغ از هر حسی، جوابمون هر چیزی که بود میرفتیم طرف مغازهش و خوراکی مورد نظرمون رو میخریدیم. یه بار تو گرمای ظهر عین دیوونهها حدود یه کیلومتر راه رفتیم و کل مسیر به خودمون و تصمیمی که گرفته بودیم، مسخرهکنان خندیدیم و از دردها فارغ شدیم.
اینطوری وصلشون کردم به کاغذ و قصهش رو نوشتم تا حس فوقالعادهای که داشتم، ثبت بشه و بمونه🎀🤍
مبتلایِ امید
حالا با جایزهی مسابقه امسال هم، کتابهای هری پاتر رو خریدم و کامم شیرین شده!
طعم استقلال، ملیح و لطیفه! چه استقلال مادی و مالی، چه معنوی و شخصیتی...
در باغِ آسمان قدم میزد، از درختهای نقرهای رنگ ستاره میچید و در جیب پیراهنش میانداخت! گاهی با گاز کوچکی که از ستارهای میزد، کمی از ذراتش از کنج لبخندش تا کنار پاهایش سُر میخورد و قدمهایش را روشن میکرد.
از دل مهتابِ کامل که میان چند تکه اَبر جاخوش کرده بود، رودخانهای از نور جاری شده و درختها را سیراب میکرد.
کنار رود زانو زد، جرعهای ماه نوشید و چشمهایش عطر شب گرفت...
رقیه برومند
/ از شبهایِ مَهتابی شیراز