مِشْکات
🌼🌼🌼🌼🌼🌼🌼🌼🌼🌼🌼 🌼🌼 #داستان_های_قرانی 🌼🌼 🌼🌼 #قسمت_چهل_و_سه 🌼🌼 🌼🌼🌼🌼🌼🌼🌼🌼🌼🌼🌼 https://eitaa.com/m_rajab
#داستان_های_قرانی
#قسمت_چهل_و_چهار
#یوسف در خانه عزیز
و راودته التی هو فی بیتها عن نفسه و غلقت الابواب و قالت هیت لک..
(سوره یوسف: 22)
کاروان به سوی مصر رهسپار شد.آنکه یوسف را خریداری کرده بود، از کار خود بی اندازه مسرور و راضی بود ولی از آنجا که یوسف، به بردگان نمی مانست و چهره و حرکات او شباهتی به غلامان نداشت و از طرفی او را به قیمتی بسیار ارزان خریده بود، می ترسید مبادا مشگلی برایش ایجاد شود، لذا، تصمیم به فروش او در بازار برده فروشان گرفت.
چهره زیبا و نورانی، جمال و کمال ذاتی، آثار عظمت و اصالت خانوادگی یوسف، هر بینده ای را متوجه او میساخت و چیزی نگذشته بود که خریداران فراوانی پیدا کرد و هر کس برای تملک او مبلغ بیشتری پیشنهاد میداد و بالاخره عزیز مصر که طبعاًمیتوانست مبلغ بیشتری بپردازد، یوسف را از آن خود ساخت.
عزیز مصر که از شخصیت های بر جسته و اطرافیان با نفوذ شاه بود یوسف را بخانه برد و بهمسرش گفت: این کودک را گرامی بدار، من به آینده او بسیار امیدوارم. شاید در آینده برای ما سودمند واقع شود و چون ما فرزندی نداریم، او را به فرزندی خود برگزینیم تا کانون خانوادگی مابه وجود او روشن و گرم شود.
عزیز مصر هرگز به عنوان یک برده به یوسف نمی نگریست و محو آنهمه جمال و کمال و عظمت و وقار شده بود، یوسف رایکی از افراد خانواده خود به حساب می آورد و همواره درباره او به همسرش توصیه و سفارش میکرد.
خداوند این گونه به یوسف مکانتی ارجمند بخشید و مورد مهر و محبت آن خانواده مرفه و متمکن قرار داد تا در این خانه، دومین امتحان الهی خود را با موفقیت بگذراند و شایستگی خود را برای احراز مقام نبوت و دریافت علوم الهی نشان دهد.
آنروز که او قدم در خانه عزیز گذاشت، نوجوانی بیش نبود ولی با مرور زمان، قدم به دوران جوانی گذاشت و روز به روز بر جمال و کمال او افزوده شد.
زیبائی خیره کننده، ادب و وقار و حرکت حکیمانه یوسف از چشم همسر عزیز،پنهان نمی ماند و محبت و عشق یوسف، در اعماق وجود او ریشه میدوانید. اما یوسف کمترین توجهی به اینگونه مسائل نداشت.
او در ظاهر به کارهای محوله مشغول بود و در دل با خدای خود گرم راز و نیاز و با او در ارتباط بود.
همسر عزیز، برای جلب توجه یوسف، به خود آرائی و خود نمائی و دلربائی پرداخت. آنچه از فنون دلبری میدانست بکار گرفت، ولی یوسف همانند سدی پولادین و غیر قابل نفوذ، بی اعتنا و بی توجه به حرکات آن زن، به کار خود مشغول بود و حتی نیم نگاهی به سوی او نمی کرد.
همسر عزیز که بی اعتنائی یوسف، آتش در خرمن هستی او افکنده بود، تمام درهای ورودی قفل کرد و پرده هارا فرو افکند و محیطی کاملاً خلوت و مطمئن بوجود آورد و سپس یوسف را به سوی خود فرا خواند.
یوسف که از سلاله انبیاء و تربیت یافته خاندان پاک ابراهیم بود، روی بر گرداند و با لحنی قاطع گفت: معاذالله، هرگز، من و گناه؟ من و خیانت؟ پروردگار من که اینهمه لطف و عنایت در باره ام مبذول داشته و چنین جایگاهی در اختیارم قرار داده، مرا به معصیت و نا فرمانی او فرا میخوانی؟!
این ظلمی است بزرگ و ستمکاران هرگز روی رستگاری نمی بینند.
یوسف این بگفت و بجانب در کاخ شتافت تا خود را از آن محیط شوم و خطرناک نجات دهد.
همسر عزیز او را تعقیب کرد و از پشت سر گریبانش را گرفت و بسوی خود کشید و در نتیجه پیراهن یوسف تا پائین از هم درید.
در همین لحظات، عزیز مصر را جلوی کاخ دیدند. منظره عجیبی بود. یوسف با پیراهن پاره از جلو و همسر عزیز در تعقیب او. بزرگواری یوسف باو اجازه نمیداد که سخنی بگوید و سبب گرفتاری همسر عزیز شود. بدینجهت سر بزیر افکند و سکوت کرد. همسر عزیز که خود را در مرز رسوائی دید، لب بسخن گشود و بشوهر گفت: بگو ببینم، کیفر کسی که نسبت بهمسر تو سوء قصد کند، جز زندان و شکنجه چیست؟ با این سئوال شیطنت آمیز، یوسف را متهم کرد.
یوسف که تا آن لحظه ساکت بود، چاره ای جز دفاع از خود نیافت و با کمال صداقت، حقیقت حال را باز گو کرد و گفت: این زن مرا بگناه دعوت کرد و من در حال فرار از چنگ او بودم .
عزیز مصر که در این ماجرا درمانده شده بود یکی از بستگانش که با او بود به کمکش آمد و برای کشف حقیقت راهی به او نشان داد و گفت:
به پیراهن یوسف بنگرید. اگر از جلو پاره شده، یوسف گناهکار است و اگر دریدگی پیراهن از پشت سر است، گناه متوجه همسر عزیز است .
به پیراهن نگاه کردند، از عقب پاره شده بود و نشان میداد که یوسف در حال فرار بوده و تعقیب کننده، او را بسوی خود کشیده و پیراهن پاره شده است.
عزیز مصر روی علاقه ای که به همسرش داشت با اینکه گناهکاری او ثابت شده بود، آنرا نادیده گرفت و برای خاتمه دادن باین ماجرا به یوسف گفت: این داستان را فراموش کن و آنرا هرگز و با هیچکس مگو، سپس به همسرش گفت: برو از گناه خود استغفار کن، زیرا در این ماجرا، تو خطا کاری...
#ادامه_دارد....
#دوره_کامل_قصه_های_قرآن_از_
@m_rajabi57
🔹آیت الله حائری شیرازی🔹
🔸ثمرۀ اجتماعی احترام به عالِم🔸
عالِم مانند چشمه است. تجلیل از عالم، یعنی بالا بردن سطح چشمه تا آب آن بر همۀ سطح کشت و صحرا مسلط شود. سبُک کردن عالِم بهمنزلۀ پایین بردن سطح آب چشمه است تا بر هیچ زمینی سوار نشود.
@m_rajabi57
💠 حدیث روز 💠
💎عاقبت شوم ریختن آبروی مردم
🔻امام صادق «سلام الله علیه»:
مَنْ رَوَی عَلَی مُؤْمِنٍ رِوَایَةً یُرِیدُ بِهَا شَیْنَهُ وَ هَدْمَ مُرُوءَتِهِ لِیَسْقُطَ مِنْ أَعْیُنِ النَّاسِ أَخْرَجَهُ اللَّهُ مِنْ وَلَایَتِهِ إِلَی وَلَایَةِ الشَّیْطَانِ
🔅 هر که بر ضرر مؤمن چیزی بگوید و قصدش افشای عیب و ریختن آبروی او باشد که از چشم مردم بیفتد، خداوند او را از ولایت خود به سوی ولایت شیطان میراند.
📚 المحاسن، ج ۱، ص ۱۰۳
•┈┈••✾••┈┈•
https://eitaa.com/m_rajabi57
🌷 #دختر_شینا – قسمت 9⃣6⃣
✅ #فصل_شانزدهم
💥 بغض گلویم را گرفته بود، گفتم: « مجروحها و شهدا چی؟! »
جوابی نداد.
گفتم: « کاش رانندگی بلد بودم. »
دوباره دنده عوض کرد و بیشتر از قبل گاز داد. گفت: « به امید خدا میرویم. ان شاءاللّه فردا صبح برمیگردم. »
💥 چشمهایم در آن تاریکی دودو میزد. یک لحظه چهرهی آن نوجوان از ذهنم پاک نمیشد. فکر میکردم الان کجاست؟! چهکار میکند؟ اصلاً آن سیصد نفر دیگر توی آن درهی سرد بدون غذا چطور شب را میگذرانند. گردانهای دیگر چه؟! مجروحین، شهدا!
💥 فردای آن روز تا به همدان رسیدیم، صمد برگشت پادگان ابوذر و تا عید نیامد. اواخر خردادماه 1364 بود. چند هفتهای میشد حالم خوب نبود. سرم گیج میرفت و احساس خوابآلودگی میکردم.
یک روز به سرم زد بروم دکتر. بچهها را گذاشتم پیش همسایهمان، خانم دارابی، و رفتم درمانگاه. خانم دکتری که آنجا بود بعد از معاینه، آزمایشی داد و گفت: « اول بهتر است این آزمایشها را انجام بدهی. »
آزمایشها را همان روز دادم و چند روز بعد جوابش را بردم درمانگاه.
💥 خانم دکتر تا آزمایش را دید، گفت: « شما که حامله اید! »
یک دفعه زمین و زمان دور سرم چرخید. دستم را از گوشهی میز دکتر گرفتم که زمین نخورم. دست و پایم بیحس شد و زیر لب گفتم: « یا امام زمان! »
خانم دکتر دستم را گرفت و کمک کرد تا بنشینم و با مهربانی گفت: « عزیزم. چی شده؟! مگر چند تا بچه داری؟ »
با ناراحتی گفتم: « بچهی چهارمم هنوز شش ماهه است. »
💥 دکتر دستم را گرفت و گفت: « نباید به این زودی حامله میشدی؛ اما حالا هستی. به جای ناراحتی، بهتر است به فکر خودت و بچهات باشی. از این به بعد هم هر ماه بیا پیش خودم تا تحت نظر باشی. »
گفتم: « خانم دکتر! یعنی واقعاً این آزمایش درست است؟! شاید حامله نباشم. »
دکتر خندید و گفت: « خوشبختانه یا متأسفانه باید بگویم آزمایشهای این آزمایشگاه صحیح و دقیق است.
💥 نمیدانستم چهکار کنم. کجا باید میرفتم. دردم را به کی میگفتم. چهطور میتوانستم با این همه بچهی قد و نیمقد دوباره دورهی حاملگی را طی کنم. خدایا چهطور دوباره زایمان کنم. وای دوباره چه سختیهایی باید بکشم. نه من دیگر تحمل کهنه شستن و کار کردن و بچه بزرگ کردن را ندارم.
💥 خانم دکتر چند تا دارو برایم نوشت و کلی دلداریام داد. او برایم حرف میزد و من فکرم جای دیگری بود. بلند شدم. از درمانگاه بیرون آمدم. توی محوطهی درمانگاه جای دنجی زیر یک درخت دور از چشم مردم پیدا کردم و نشستم. چادرم را روی صورتم کشیدم و هایهای گریه کردم.
کاش خواهرم الان کنارم بود. کاش شینا پیشم بود. کاش صمد اینجا بود. ای خدا! آخر چرا؟! تو که زندگی مرا میبینی. میدانی در این شهر تنها و غریبم. با این بیکسی چطور میتوانم از پس این همه کار و بچه بربیایم. خدایا لااقل چارهای برسان. برای خودم همینطور حرف میزدم و گریه میکردم.
💥 وقتی خوب سبک شدم، رفتم خانه. بچهها، خانهی خانم دارابی بودند. وقتی میخواستم بچهها را بیاورم، خانم دارابی متوجه ناراحتیام شد. ماجرا را پرسید. اول پنهان کردم، اما آخرش قضیه را به او گفتم. دلداریام داد و گفت: « قدم خانم! ناشکری نکن. دعا کن خدا بچهی سالم بهت بده. »
💥 با ناراحتی بچهها را برداشتم و آمدم خانه. یکراست رفتم در کمد لباسها را باز کردم. پیراهن حاملگیام را برداشتم که سر هر چهار تا بچه آن را میپوشیدم. با عصبانیت پیراهن را از وسط جر دادم و تکهتکهاش کردم. گریه میکردم و با خودم میگفتم: « تا این پیراهن هست، من حامله میشوم. پارهاش میکنم تا خلاص شوم. »
بچهها که نمیدانستند چهکار میکنم، هاج و واج نگاهم میکردند. پیراهن پارهپاره شده را ریختم توی سطل آشغال و با حرص در سطل را محکم بستم »
🔰ادامه دارد...🔰
👉 https://eitaa.com/m_rajabi57
مِشْکات
🌷 #دختر_شینا – قسمت 7⃣6⃣ ✅ #فصل_شانزدهم 💥 بعد از رفتن بچهها،شیر سمیه را دادم و او را خواباندم.خ
🌷 #دختر_شینا – قسمت 8⃣6⃣
✅ #فصل_شانزدهم
💥 دیگر ظهر شده بود. نه آبی همراه خودمان آورده بودیم، نه چیزی برای خوردن داشتیم. بچهها گرسنه بودند. بهانه میگرفتند. از طرفی نگران مردها بودیم و اینکه اگر بروند سراغمان، نمیدانند ما کجاییم.
یکی از خانمها، که دعاهای زیادی را از حفظ بود، شروع کرد به خواندن دعای توسل. ما هم با او تکرار میکردیم. بچهها نق میزدند و گریه میکردند. کلافه شده بودیم.
💥 یکی از خانمها که این وضع را دید، بلند شد و گفت: « اینطوری نمیشود. هم بچهها گرسنهاند و هم خودمان. من میروم چیزی میآورم، بخوریم. » دو سه نفر دیگر هم بلند شدند و گفتند: « ما هم با تو میآییم. » میدانستیم کار خطرناکی است. اولش جلوی رفتنشان را گرفتیم؛ اما وقتی دیدیم کمی اوضاع آرام شده، رضایت دادیم و سفارش کردیم زود برگردند.
💥با رفتن خانمها دلهرهی عجیبی گرفتیم که البته بیمورد هم نبود. چون کمی بعد دوباره هواپیماها پیدایشان شد. دل توی دلمان نبود. اینبار هم هواپیماها پادگان را بمباران کردند. هر لحظه برایمان هزار سال میگذشت؛ تا اینکه دیدیم خانمها از دور دارند میآیند. میدویدند و زیگزاکی میآمدند. بالاخره رسیدند؛ با کلی خوردنی و آب و نان و میوه. بچهها که گرسنه بودند، با خوردن خوراکیها سیر شدند و کمی بعد روی پاهایمان خوابشان برد.
💥 هر چه به عصر نزدیکتر میشدیم، نگرانی ما هم بیشتر میشد. نمیدانستیم چه عاقبتی در انتظارمان است. با آبی که خانمها آورده بودند، وضو گرفتیم و نماز خواندیم. لحظات به کندی میگذشت و بمباران پادگان همچنان ادامه داشت.
دیگر غروب شده بود و دلهره و نگرانی ما هم بیشتر. نمیدانستیم باید چهکار کنیم. به خانه برگردیم، یا همانجا بمانیم. چارهای نداشتیم. به این نتیجه رسیدیم، برگردیم.
در آن لحظات تنها چیزی که آراممان میکرد، صدای نرم و حزنانگیز خانمی بود که خوب دعا میخواند و اینبار ختم « اَمّن یجیب » گرفته بود.
💥 نزدیکی خانههای سازمانی که رسیدیم، دیدیم چند مرد نگران و مضطرب آن دور و بر قدم میزنند. ما را که دیدند، به طرفمان دویدند. یکی از آنها صمد بود؛ با چهرهای خسته و خاکآلوده.
بدون هیچ حرف دیگری از اوضاع پادگان پرسیدیم. آنچه معلوم بود این بود که پادگان تقریباً با خاک یکسان شده و خیلیها شهید و مجروح شده بودند.
💥 چند ماشین جلوی در پارک شده بود. صمد اشاره کرد سوار شویم. پرسیدم: « کجا؟! »
گفت: « همدان. »
کمک کرد بچهها سوار ماشین شدند. گفتم: « وسایلمان! کمی صبر کن بروم لباس بچهها را بیاورم. »
نشست پشت فرمان و گفت: « اصلاً وقت نداریم. اوضاع اضطراریه. زود باش. باید شما را برسانم و زود برگردم. »
همان طور که سوار ماشین میشدم، گفتم: « اقلاً بگذار لباسهای سمیه را بیاورم. چادرم... »
معلوم بود کلافه و عصبانی است. گفت: « سوار شو. گفتم اوضاع خطرناک است. شاید دوباره پادگان بمباران شود. »
💥 در ماشین را بستم و پرسیدم: « چرا نیامدید سراغمان. از صبح تا به حال کجا بودید؟! »
همانطور که تندتند دندهها را عوض میکرد، گاز داد و جلو رفت. گفت: « اگر بدانی چه وضعیتی داشتیم. تقریباً با دومین بمباران فهمیدم عراقیها قصد دارند پادگان را زیرورو کنند. به همین خاطر تصمیم گرفتم گردانم را از پادگان خارج کنم. یکییکی بچهها را از زیر سیمخاردارها عبور دادم و فرستادمشان توی یکی از درههای اطراف. خدا را شکر یک مو از سر هیچ کدامشان کم نشد. هر سیصد نفرشان سالماند؛ اما گردانهای دیگر شهید و زخمی دادند. کاش میتوانستم گردانهای دیگر را هم نجات بدهم. »
💥 شب شده بود و ما توی جادهای خلوت و تاریک جلو میرفتیم. یکدفعه یاد آن پسر نوجوان افتادم که آن شب توی خط دیده بودم. دلم گرفت و پرسیدم: « صمد الان بچههایت کجا هستند؟! چیزی دارند بخورند. شب کجا میخوابند؟! »
او داشت به روبهرو، به جادهی تاریک نگاه میکرد. سرش را تکان داد و گفت: « توی همان دره هستند. جایشان که امن است، اما خورد و خوراک ندارند. باید تا صبح تحمل کنند. »
دلم برایشان سوخت، گفتم: « کاش تو بمانی. »
برگشت و با تعجب نگاهم کرد و گفت: « پس شما را کی ببرد؟! »
گفتم: « کسی از همکارهایت نیست؟! میشود با خانوادههای دیگر برویم؟! »
توی تاریکی چشمهایش را میدیدم که آب انداخته بود. گفت: « نمیشود، نه. ماشینها کوچکاند. جا ندارند. همه تا آنجا که میتوانستند خانوادههای دیگر را هم با خودشان بردند؛ و گرنه من که از خدایم است بمانم. چاهای نیست، باید خودم ببرمتان. »
🔰ادامه دارد...🔰
https://eitaa.com/m_rajabi57
امیرالمؤمنین عليه السلام:
سبب زياد شدن نعمت، شكرگزارى است
سَبَبُ المَزِيدِ الشُّكرُ
غررالحكم حدیث 5544
#کلام_نور
@m_rajabi57