eitaa logo
مِشْکات
104 دنبال‌کننده
878 عکس
186 ویدیو
4 فایل
#کشکولی_معنوی_و_متنوع: #دوره_کامل_قصه_های_قرآن_از_آغاز_خلقت_تا_رحلت_خاتم_انبیاء #داستان_های_واقعی_عاشقانه_جذاب #سلسله_مباحث_مهدویت_مهدی_شناسی #تفسیر_یک_دقیقه_ای_قران_کریم #حکایت_ضرب_المثل_هاب_فارسی و..
مشاهده در ایتا
دانلود
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 بسم الله الرحمن الرحيم 🦋 تفسیر آیه به آیه قرآن 🦋 🦋 🔹این سوره دومین سوره قرآن کریم و286 آیه دارد و در مدینه نازل شده است و به این دلیل به آن سوره مدنی می گویند و بزرگترين سوره قرآن کریم می باشد. در آیات67تا73 این سوره داستان گاو بنی اسرائیل گفته شده است و در زبان عربی به گاو،بقره می گویند. 🌺 نماز، زکات،نیکی کردن،اعمال حج،قوانین شیر دادن به بچه، عادت زنان طلاق و بعد از طلاق، انفاق و موارد دیگر اشاره شده است. 🌺 -خلقت آدم و حوا و رانده شدن شیطان -حضرت موسی و قومش و پیمان شکنی بنی اسرائیل -حضرت سلیمان -خوابیدن امام علی در بستر پیامبر -بازسازی خانه خدا -تعویض قبله -داستان گاو بنی اسرائیل داستان های دیگر 🔹این سوره شامل و برخی دعاهای معروف،نصیحت ها،خلقت هفت آسمان،باران، تشکیل گیاهان و پراکنده کردن حیوانات می باشد. 🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 https://eitaa.com/m_rajabi57 🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 بسم الله الرحمن الرحيم 🌹 تفسیر آیه به آیه قرآن 🌹 🌹 سوره بقره 📚 کسی به قتل رسیده است،اما قاتل آن را حاضر نیستند که معرفی کنند و نزاع بین آنها صورت گرفته است خداوند برای اینکه مقتول خودش به زبان بیاید و قاتل را معرفی کند، به قوم بنی اسرائیل دستور می دهد که گاوی را ذبح کنند سپس قطعه ای از بدن گاو را به بدن آن شخص مقتول بزنند تا زنده شود و قاتل را معرفی کند که این ماجرا در آیات67تا73 بیان شده است. ✅چرا خدا دستور می دهد که گاوی را ذبح کنند؟ زیرا خداوند می خواست که تا از گاوپرستی دست بردارند.گاو و گوساله امروز ما ثروت، قدرت، شهرت و شهوت است، ما در حال پرستش این ها هستیم پرستش غیر خدا چه فرقی می کند می خواهد گاو باشد یا ثروت و قدرت و شهرت و شهوت باشد. برای پرستش هایی غیر خدایی یک راه بیشتر نیست و آن اینکه این ها را سر ببریم همانند گاو بنی اسرائیل 🔹از پیامبر اسلام پرسیدند کدام سوره های قرآن از همه برتر است؟ فرمودند سوره بقره و سوال کردند کدام آیه برتر است؟ فرمودند آیه الکرسی 🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 https://eitaa.com/m_rajabi57 🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🍏🍎🍐🍊🍋🍑🍒🍓🍈 یکی از روزها ، پادشاه سه وزیرش را فراخواند و از آنها درخواست کرد کار عجیبی انجام دهند: از هر وزیر خواست تا کیسه ای برداشته و به باغ قصر برود و اینکه این کیسه ها را برای پادشاه با میوه ها و محصولات تازه پر کنند.همچنین از آنها خواست که در این کار از هیچ کس کمکی نگیرند و آن را به شخص دیگری واگذار نکنند… وزراء از دستور شاه تعجب کرده و هر کدام کیسه ای برداشته و به سوی باغ به راه افتادند....! وزیر اول که به دنبال راضی کردن شاه بود بهترین میوه ها و با کیفیت ترین محصولات را جمع آوری کرده و پیوسته بهترین را انتخاب می کرد تا اینکه کیسه اش پر شد...! وزیر دوم با خود فکر می کرد که شاه این میوه ها را برای خود نمی خواهد و احتیاجی به آنها ندارد و درون کیسه را نیز نگاه نمی کند، پس با تنبلی و اهمال شروع به جمع کردن نمود و خوب و بد را از هم جدا نمی کرد تا اینکه کیسه را با میوه ها پر نمود… وزیر سوم که اعتقاد داشت شاه به محتویات این کیسه اصلا اهمیتی نمی دهد. کیسه را با علف و برگ درخت و خاشاک پر نمود !!! •┈••✾📚📚✾••┈ روز بعد پادشاه دستور داد که وزیران را به همراه کیسه هایی که پر کرده اند بیاورند و وقتی وزیران نزد شاه آمدند، به سربازانش دستور داد، سه وزیر را گرفته و هرکدام را جدا گانه با کیسه اش به مدت سه ماه زندانی کنند…!!! •┈••✾ https://eitaa.com/m_rajabi57 ✾••┈•
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
« » ‍ةالله فرمودند: ✨شیطان به کسانی که ذکر خدا را می گویند کاری ندارد. مثلا روزی ۱۰۰ بارلااله الاالله می گویند و یا هر روز حداقل ۱۰۰ بار صلوات میفرستن 🔸در روایت آمده که در روز جمعه دو مَلَک ثواب غیر از این دو تا ملکی که هستند می آیند تا صلوات های روزجمعه را بنویسند 🔹پس اگر شما در روزجمعه ۱۰۰۰ صلوات بفرستید، این دو ملک آن صلوات ها را نمی نویسند، بلکه ملک های مخصوص روز جمعه این صلوات ها را جدا می نویسند 🌸روزهای پنجشنبه و جمعه زیاد صلوات بفرستید. 💫⚘💫⚘💫⚘💫⚘💫⚘💫 https://eitaa.com/m_rajabi57 💫⚘💫⚘💫⚘💫⚘💫⚘💫
مِشْکات
‍ 🌷 #دختر_شینا – قسمت 74 ✅ #فصل_شانزدهم 💥 همان‌جا ایستادم تا شهدا طوافشان تمام شد و رفتند. یک‌دفعه
‍ 🌷 – قسمت 75 ✅ 💥 فردای آن روز با هواپیما برگشتیم تهران. توی فرودگاه یک پیکان صفر منتظرمان بود. آن‌وقت‌ها پیکان جزو بهترین ماشین‌ها بود. با کلی عزت و احترام سوار ماشین شدیم و آمدیم همدان. سر کوچه که رسیدیم، دیدم جلوی در آب و جارو شده. صمد جلوی در ایستاده بود. خدیجه و معصومه هم کنارش بودند. به استقبالمان آمد. ساک‌ها را از ماشین پایین آورد و بچه‌ها را گرفت. 💥 روی بالکن فرش پهن کرده بود و حیاط را شسته بود. باغچه آب‌پاشی شده و بوی گل‌ها درآمده بود. سماوری گذاشته بود گوشه‌ی بالکن. برایمان چای ریخت و شیرینی و میوه آورد. بچه‌ها که از دیدنم ذوق‌زده شده بودند توی بغلم نشستند. صمد بین من و مادرش نشست و در گوشم گفت: « می‌گویند زن بلاست. الهی هیچ خانه‌ای بی‌بلا نباشد. » 💥 زودتر از آن چیزی که فکرش را می‌کردم، کارهایش درست شد و به مکه مشرّف شد. موقع رفتن ناله می‌کردم و اشک می‌ریختم و می‌گفتم: « بی‌انصاف! لااقل این یک ‌جا مرا با خودت ببر. » گفت: « غصه نخور. تو هم می‌روی. انگار قسمت ما نیست با هم باشیم. » 💥 رفتن و آمدنش چهل روز طول کشید. تا آمد و مهمانی‌هایش را داد، ده روز هم گذشت. هر چه روزها می‌گذشت، بی‌تاب‌تر می‌شد. می‌گفت: « دیگر دارم دیوانه می‌شوم. پنجاه روز است از بچه‌ها خبر ندارم. نمی‌دانم در چه وضعیتی هستند. باید زودتر بروم. » 💥 بالاخره رفت. می‌دانستم به این زودی‌ها نباید منتظرش باشم. هر چهل‌وپنج روز یک بار می‌آمد. یکی دو روز پیش ما بود و برمی‌گشت. تابستان گذشت. پاییز هم آمد و رفت. ادامه دارد... 👉 https://eitaa.com/m_rajabi57 👈
‍ 🌷 – قسمت 76 ✅ 💥 زمستان سال 1364 بود. بار آخری که به مرخصی آمد، گفتم: « صمد! این‌بار دیگر باید باشی. به قول خودت این آخری ا‌ست‌ها » قول داد. اما تا آن روز که ماه آخر بارداری‌ام بود نیامده بود. شام بچه‌ها را که دادم، طفلی‌ها خوابیدند. اما نمی‌دانم چرا خوابم نمی‌برد. رفتم خانه‌ی همسایه‌مان، خانم دارابی، خیلی با هم عیاق بودیم، چون شوهر او هم در جبهه بود، راحت‌تر با هم رفت‌وآمد می‌کردیم. 💥 اغلب شب‌ها یا او خانه‌ی ما بود یا من به خانه‌ی آن‌ها می‌رفتم. اتفاقاً آن شب مهمان داشت و خواهرشوهرش پیشش بود. یک‌دفعه خانم دارابی گفت: « فکر کنم امشب بچه‌ات به دنیا می‌آید. حالت خوب است؟! » گفتم: « خوبم. خبری نیست. » گفت: « می‌خواهی با هم برویم بیمارستان؟! » به خنده گفتم: « نه... این دفعه تا صمد نیاید، بچه دنیا نمی‌آید. » 💥 ساعت دوازده بود که برگشتم خانه‌ی خودمان. با خودم گفتم: « نکند خانم دارابی راست بگوید و بچه امشب دنیا بیاید. » به همین خاطر همان نصف‌شبی خانه را تمیز کردم. لباس و وسایل بچه را آماده گذاشتم. بعد رفتم بخوابم. اما مگر خوابم می‌برد. کمی توی جا غلت زدم که صدای در بلند شد. 💥 خوشحال شدم. گفتم حتماً صمد است. اما صمد کلید داشت. رفتم و در را باز کردم. خانم دارابی بود. گفت: « صدای آژیر آمبولانس شنیدم، فکر کردم دردت گرفته، دنبالت آمده‌اند. » گفتم: « نه، فعلاً که خبری نیست. » خانم دارابی گفت: « دلم شور می‌زند. امشب پیشت می‌مانم. » 💥 هنوز نیم‌ساعتی نگذشته بود که حس کردم واقعاً درد دارد سراغم می‌آید. یک ساعت بعد حالم بدتر شد. طوری که خانم دارابی رفت خواهرشوهرش را از خواب بیدار کرد، آورد پیش بچه‌ها گذاشت. ماشینی خبر کرد و مرا برد بیمارستان. همین‌ که معاینه‌ام کردند، مرا فرستادند اتاق زایمان و یکی دو ساعت بعد بچه به دنیا آمد. ادامه دارد... 👉 https://eitaa.com/m_rajabi57 👈