مِشْکات
🌷 #دختر_شینا – قسمت 74 ✅ #فصل_شانزدهم 💥 همانجا ایستادم تا شهدا طوافشان تمام شد و رفتند. یکدفعه
🌷 #دختر_شینا – قسمت 75
✅ #فصل_شانزدهم
💥 فردای آن روز با هواپیما برگشتیم تهران. توی فرودگاه یک پیکان صفر منتظرمان بود. آنوقتها پیکان جزو بهترین ماشینها بود. با کلی عزت و احترام سوار ماشین شدیم و آمدیم همدان. سر کوچه که رسیدیم، دیدم جلوی در آب و جارو شده. صمد جلوی در ایستاده بود. خدیجه و معصومه هم کنارش بودند. به استقبالمان آمد. ساکها را از ماشین پایین آورد و بچهها را گرفت.
💥 روی بالکن فرش پهن کرده بود و حیاط را شسته بود. باغچه آبپاشی شده و بوی گلها درآمده بود. سماوری گذاشته بود گوشهی بالکن. برایمان چای ریخت و شیرینی و میوه آورد. بچهها که از دیدنم ذوقزده شده بودند توی بغلم نشستند. صمد بین من و مادرش نشست و در گوشم گفت: « میگویند زن بلاست. الهی هیچ خانهای بیبلا نباشد. »
💥 زودتر از آن چیزی که فکرش را میکردم، کارهایش درست شد و به مکه مشرّف شد. موقع رفتن ناله میکردم و اشک میریختم و میگفتم: « بیانصاف! لااقل این یک جا مرا با خودت ببر. »
گفت: « غصه نخور. تو هم میروی. انگار قسمت ما نیست با هم باشیم. »
💥 رفتن و آمدنش چهل روز طول کشید. تا آمد و مهمانیهایش را داد، ده روز هم گذشت. هر چه روزها میگذشت، بیتابتر میشد. میگفت: « دیگر دارم دیوانه میشوم. پنجاه روز است از بچهها خبر ندارم. نمیدانم در چه وضعیتی هستند. باید زودتر بروم. »
💥 بالاخره رفت. میدانستم به این زودیها نباید منتظرش باشم. هر چهلوپنج روز یک بار میآمد. یکی دو روز پیش ما بود و برمیگشت. تابستان گذشت. پاییز هم آمد و رفت.
ادامه دارد...
👉 https://eitaa.com/m_rajabi57 👈
🌷 #دختر_شینا – قسمت 76
✅ #فصل_شانزدهم
💥 زمستان سال 1364 بود. بار آخری که به مرخصی آمد، گفتم: « صمد! اینبار دیگر باید باشی. به قول خودت این آخری استها »
قول داد. اما تا آن روز که ماه آخر بارداریام بود نیامده بود. شام بچهها را که دادم، طفلیها خوابیدند. اما نمیدانم چرا خوابم نمیبرد. رفتم خانهی همسایهمان، خانم دارابی، خیلی با هم عیاق بودیم، چون شوهر او هم در جبهه بود، راحتتر با هم رفتوآمد میکردیم.
💥 اغلب شبها یا او خانهی ما بود یا من به خانهی آنها میرفتم. اتفاقاً آن شب مهمان داشت و خواهرشوهرش پیشش بود. یکدفعه خانم دارابی گفت: « فکر کنم امشب بچهات به دنیا میآید. حالت خوب است؟! »
گفتم: « خوبم. خبری نیست. »
گفت: « میخواهی با هم برویم بیمارستان؟! »
به خنده گفتم: « نه... این دفعه تا صمد نیاید، بچه دنیا نمیآید. »
💥 ساعت دوازده بود که برگشتم خانهی خودمان. با خودم گفتم: « نکند خانم دارابی راست بگوید و بچه امشب دنیا بیاید. » به همین خاطر همان نصفشبی خانه را تمیز کردم. لباس و وسایل بچه را آماده گذاشتم. بعد رفتم بخوابم. اما مگر خوابم میبرد. کمی توی جا غلت زدم که صدای در بلند شد.
💥 خوشحال شدم. گفتم حتماً صمد است. اما صمد کلید داشت. رفتم و در را باز کردم. خانم دارابی بود. گفت: « صدای آژیر آمبولانس شنیدم، فکر کردم دردت گرفته، دنبالت آمدهاند. »
گفتم: « نه، فعلاً که خبری نیست. »
خانم دارابی گفت: « دلم شور میزند. امشب پیشت میمانم. »
💥 هنوز نیمساعتی نگذشته بود که حس کردم واقعاً درد دارد سراغم میآید. یک ساعت بعد حالم بدتر شد. طوری که خانم دارابی رفت خواهرشوهرش را از خواب بیدار کرد، آورد پیش بچهها گذاشت. ماشینی خبر کرد و مرا برد بیمارستان. همین که معاینهام کردند، مرا فرستادند اتاق زایمان و یکی دو ساعت بعد بچه به دنیا آمد.
ادامه دارد...
👉 https://eitaa.com/m_rajabi57 👈
🌷 #دختر_شینا – قسمت77
✅ #فصل_شانزدهم
💥 فردا صبح همسایهها آمدند بیمارستان و آوردندم خانه. یکی اتاق را تمیز میکرد، یکی به بچهها میرسید، یکی غذا میپخت و چند نفری هم مراقب خودم بودند.
خانم دارابی کسی را فرستاد سراغ شینا و حاجآقایم. عصر بود که حاجآقا تنهایی آمد. مرا که توی رختخواب دید، ناراحت شد. به ترکی گفت: « دختر عزیز و گرامی بابا! چرا اینطور به غریبی افتادی. عزیزکردهی بابا! تو که بیکس و کار نبودی. »
💥 بعد آمد و کنارم نشست و پیشانی سردم را بوسید و گفت: « چرا نگفتی بچهات به دنیا آمده. گفتند مریضی! شینا هم حالش خوش نبود نتوانست بیاید. »
همان شب حاجآقایم رفت دنبال برادرشوهرم، آقا شمساللّه که با خانمش همدان زندگی میکردند. خانم او را آورد پیشم. بعد کسی را فرستاد دنبال شینا و خودش هم کارهای خرید بیرون را انجام داد.
💥 یک هفتهای گذشته بود. شینا حالش خوش نبود. نمیتوانست کمکم کند. مینشست بالای سرم و هی خودش را نفرین میکرد که چرا کاری از دستش برنمیآید.
حاجآقایم این وضع را که دید، شینا را فرستاد قایش. خواهرها هم دو سه روز اول ماندند و رفتند سر خانه و زندگیشان. فقط خانم آقاشمساللّه پیشم بود، که یکی از همسایهها آمد و گفت: « حاجآقایتان پشت تلفن است. با شما کار دارد. »
💥 معصومه، زن آقاشمساللّه، کمکم کرد و لباس گرمی تنم پوشاند و چادرم را روی سرم انداخت. دستم را گرفت و رفتیم خانهی همسایه.
ادامه دارد...
👉 https://eitaa.com/m_rajabi57 👈
مِشْکات
🌼🌼🌼🌼🌼🌼🌼🌼🌼🌼🌼 🌼🌼 #داستان_های_قرانی 🌼🌼 🌼🌼 #قسمت_چهل_و_شش 🌼🌼 🌼🌼🌼🌼🌼🌼🌼🌼🌼🌼🌼 https://eitaa.com/m_rajab
🌼🌼🌼🌼🌼🌼🌼🌼🌼🌼🌼
🌼🌼 #داستان_های_قرانی 🌼🌼
🌼🌼 #قسمت_چهل_و_هفت 🌼🌼
🌼🌼🌼🌼🌼🌼🌼🌼🌼🌼🌼
https://eitaa.com/m_rajabi57
🌼🌼🌼🌼🌼🌼🌼🌼🌼🌼🌼
🌴🌴🌴🌴🌴🌴🌴
#داستان_های_قرانی
#قسمت_چهل_و_هفت
*⚜️ #آزادی_و_نجات ⚜️*
*وقال الملک انی اری*
*سبع بقرات سمان یا کلهن سبع عجاف* *(سوره یوسف: 44)*
تعداد زیادی خوابگزار در دربار فرعون حضور داشتند که هر خواب کوچک. بزرگ شاه را باصطلاح تعبیر و تفسیر میکردند و طبق افکار خود مطالبی بهم میبافتند و معمولا هم شاه قانع میشد.
یکی از شبها شاه خوابی دید نگران کننده و متفاوت با خوابهای معمولی، بدین جهت خیلی پریشان، دستور احضار خوابگزاران و معبران را صادر کرد. لحظه ای نگذشت همه حاضر و آماده شنیده خواب شاه شدند.
شاه گفت: هفت گاو فربه و چاق را دیدم که مورد حمله هفت گاو قرار گرفتند و گاوهای لاغر آنها را خوردند و همچنین هفت خوشه سبز را دیدم که هفت خوشه خشگیده بر آنها پیچیدند و آنها را از بین بردند. اگر واقعا از علم تعبیر خواب آگاهید، این خواب را تعبیر کنید.
خوابگزاران بفکر فرو رفتند. آنگاه به یکدیگر نگریستند و چون هیچکدام تعبیر مناسبی برای آن خواب نیافتند، گفتند،:
این خواب از خوابهای آشفته و پریشان است و ما از تعبیر این گونه خوابها اطلاعی نداریم .
نگرانی شاه بیشتر شد. سکوتی بر مجلس حاکم گردید و در همان سکوت سنگین و آزار دهنده، ساقی فراموشکار.بیاد یوسف و تعبیر خواب عجیب او افتاد و بی اختیار فریاد زد: بمن اجازه دهید به زندان بروم و از یک زندانی بیگناه که در تعبیر خواب بی نظیر است، تعبیر خواب شاه را جویا شوم.
اجازه داده شد و ساقی به ملاقات یوسف شتافت. پس از گفتگوهای مقدماتی، ساقی خواب شاه را برای یوسف نقل کرد و تعبیر آن را جویا شد.
یوسف بزرگوار، آن انسان شریف و وارسته، آن تربیت یافته مکتب وحی و الهام، بدون اینکه از او گله ای کند و از بی وفائی و فراموش کاری او سخنی بگوید یا پیش شرطی برای تعبیر خواب قرار دهد، تعبیر خواب شاه را بیان کرد و هم آینده کشور را پیش بینی نمود و هم خطراتیکه بر سر راه آنها و کشورشان وجود دارد تشریح کرد و راه مقابله با آن را را نیز به شکلی علمی و حکیمانه بیان نمود.
یوسف گفت:
رؤیای شاه باین معنی است که هفت سال مملکت در شرایط مناسبی قرار خواهد داشت. باران به حد کافی و به موقع خواهد بارید و کشاورزی رونق خواهد یافت. در پی آن، هفت سال سختی و خشکسالی خواهد بود که هیچ محصولی بدست نخواهد آمد. مسئولان کشور باید در هفت سال اول، با تمام توان ، تلاش کنند. کشاورزی را توسعه دهند و هر چه بتوانند محصول بیشتری بدست آورند. آنها باید فراموش نکنند که در هفت سال اول برای هفت سال دوم، ذخیره غذائی تهیه و نگهداری کنند. برای نگهداری گندمها برای نگهداری آنها را در خوشه نگهداری کنند و تنها بمقدار مصرف سارانه، خوشه را بکوبند و بقیه را در انبارها ذخیره نمایند. پس از پایان هفت سال دوم، دیگر باره کشور وضع عادی بخود خواهد گرفت و زندگی مردم رونق و خوشی خود را باز خواهد یافت و رفاه و آسایش فراون برای ملت فراهم خواهد گردید.
ساقی شتابان به درگاه باز گشت و آنچه از زبان یوسف شنیده بود، باز گفت.
شاه تعبیر را منطبق با خصوصیات رؤیای خود یافت و چهره غمگین و افسرده او از هم باز شد و فریاد زد:
یوسف را فورا نزد من بیاورید.
مأموران برای انتقال یوسف از زندان به دربار، وارد زندان شدند و از او خواستند نزد شاه بیاید.
یوسف گفت: تا دلیل زندانی شدن من روشن نشود و بی گناهیم بر همگان آشکار نگردد، قدم از زندان بیرون نمیگذارم. شما نزد شاه بروید و بگوئید: زنان اشراف مصر را احضار و از آنها بازجوئی کند که چرا دستهای خود را در مجلس همسر عزیز بریدند. من در پیشگاه پروردگار خود، به دلیل پاکی و پاکدامنی، روسفیدم و و او از مکر زنان آگاه است.
فرستادگان شاه به دربار بازگشتند و او را که بی صبرانه در انتظار یوسف بود، از پیام او آگاه ساختند .
زنان مصر که بعداز سالها باور نمیکردند، پرده از رازشان برادشته شود و مکرشان آشکار گردد، چاره ای جز اعتراف به حقیقت نداشتند و همگی به به پاکی و عصمت یوسف گواهی دادند.
زلیخا که خود منشأ همه مسائل و مشکلات بود نیز لب به سخن گشود و گفت: اینک حقیقت از پرده افتاده و حق آشکار گشته است. من اعتراف میکنم که یوسف راست میگوید. من بودم که او را به سوی خود فرا خواندم و این اعتراف صریح را بدان جهت انجام میدهم تا یوسف بداند: در غیاب او به او خیانت نکردم و او را به هیچ وجه متهم نساختم و اینک بر من مسلم شده که خداوند نقشه خائنان را بجائی نمیرساند.
من هرگز خود را بیگناه نمیدانم. زیرا نفس اماره ایکه در نهاد من و هر انسانی است، همواره به بدیها دعوت میکند و هر کس ممکن است در دام هوای نفس گرفتار شود، مگر آنکه مورد عنایت خداوند قرار گیرد و مصونیت یابد ولی میدانم که خداوند، نسبت به بندگانش بخشنده و مهربان است.
بدین ترتیب پرونده راکدی که سالها در بایگانی مغزها بدست فراموشی سپرده شده بود، مورد رسیدگی عالی ترین مقام رسمی کشور قرار گرفت و اعترافات صریح متهمان، تمام پرد
ه ها را کنار زد و پاکی و بی گناهی یوسف را بر همگان روشن ساخت.
شاه که از آن تعبیر خواب و راهنمائی های حکیمانه و سخنان بانوان مصر درباره یوسف، دانسته بود که یوسف یک انسان معمولی نیست، او انسانی است بزرگ، شریف، پاکدامن و حکیمی است عالیمقام که در اثر یک توطئه ناجوانمردانه، سالها مظلومانه در سیاهچال زندان گرفتار شده است، بی صبرانه دستور داد: یوسف را نزد من بیاورید تا او را از خاصان دربار خود قرار دهم.
یوسف با سربلندی و روسفیدی، قدم از زندان بیرون گذاشت و به ملاقات شاه رفت. شاه از دیدار او ابراز مسرت کرد و ساعتی با او به گفتگو پرداخت. از لابلای مذاکرات، بیش از پیش به شخصیت عالی و ارجمند یوسف پی برد و گفت: تو امروز در نزد ما مکانتی ارجمند داری و تو مورد اعتماد کامل ما هستی.
احتمالاً شاه برای استفاده از وجود یوسف دراداره امور کشور، پیشنهاد قبول پستی را باو داد. یوسف گفت: خزائن سرزمین مصر را به من واگذار کن که من در حفظ آن توانا و برای بهبود کارهای مربوط به آن، از علم آگاهی کامل برخوردارم.
قلم قضاء یکی دیگر از نمونه های قدرت الهی را به نمایش گذاشت و یک زندانی فراموش را به اوج قدرت و اقتدار رسانید.
یوسف که از نابسامانی ها، تبعیض ها و دیگر مصائب جامعه آگاه بود و میدید که یک قشر مرفه، امور کشور را قبضه کرده و توده مردم در فقر و محرومیت بسر میبرند، کمر بخدمت جامعه بست و با توجه به آینده ای که خود در تعبیر خواب شاه، پیش بینی کرده بود، برای رویاروئی با حوادث آینده آماده شد.
کشاورزان را تشویق و کشاورزی را هر چه بیشتر توسعه داد. انبارهائی برای ذخیره غلات تدارک دید. تولید را به حداکثر و مصرف را به حداقل رسانید. در هفت سال اول مقادیر فراوانی غله، بصورت خوشه های نکوبیده در انبارها ذخیره کرد.
هفت سال دوم، سالهای خشکی و سختی فرا رسید. جیره بندی انجام شد و تمام خانواده ها سهیمه ای عادلانه و کافی تعیین و از اسراف و تبذیر بشدت جلوگیری شد.
در حالی که مردم مصر، بدلیل داشتن رهبری باکفایت و درایت، در رفاه زندگی میکردند، دیگر مناطق و کشورهای اطراف، با سختی و قحطی روبرو بودند..
#ادامه_دارد..
#دوره_کامل_قصه_های_قرآن_از_آغاز_خلقت_تا_رحلت_خاتم_انبیاء_سید_محمد_صوفی
https://eitaa.com/m_rajabi57
❖═▩ஜ••🍃🌸🍃••ஜ▩═❖
💥چرا خداوند پاداش خواندن نماز شب را مخفی کرده است؟
♦️این سؤال را به سه شکل می توان پاسخ داد:
۱. کارهای ارزشمند و عظیم چنان است که حقیقت آنها به سادگی قابل درک نیست، درعین حال پنهان داشتن پاداش آنها نشاط انگیزتر است.
۲. قرّه العین و چشم روشنی، آن قدر بزرگ و گسترده است که دانش انسان از رسیدن به تمام خصوصیات آن ناتوان است.
🌸امام صادق علیه السلام فرمود:
♦️هیچ عملى نیست که بنده انجام دهد مگر اینکه خداوند در قرآن ثوابى براى آن بیان کرده جز نماز شب که ثوابى براى آن مشخص نکرده بواسطه ارزش زیادى که نزد خداوند عزیز داشته...
♦️هیچ کسى نمى داند خداوند چه چیزها براى آنها پنهان کرده که موجب روشنى چشم ایشان مى شود، به پاداش اعمالى که انجام مى دهند.
۳. چون «نماز شب» مخفیانه و دور از چشم دیگران انجام می گیرد، پاداش آن نیز پنهان و دور از چشم مردمان است.
📚مجمع البیان ج۸، ص۱۰۹
#نماز_شب
#نماز_شب_را_به_نیت_ظهور_میخوانیم
https://eitaa.com/m_rajabi57
مداحی_آنلاین_تو_دلمه_حرفی_که_خیلی_ساله_بنی_فاطمه.mp3
5.41M
🌴شب زیارتی امام حسین(ع)
🍃تو دلمه حرفی که خیلی ساله
🍃با کسی نگفته بودم
🎤 #سید_مجید_بنی_فاطمه
⏯ #شور
🌷 #صلی_الله_علیک_یا_اباعبدالله
🌷 #شب_جمعه
♨️ https://eitaa.com/m_rajabi57