مِشْکات
🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃 📚#ادامه_داستان_تمام_زندگی_من 📚 🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃 🔮 @m_rajabi57 🔮 🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸
🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃
📚#ادامه_داستان_تمام_زندگی_من 📚
🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃
🔮 @m_rajabi57 🔮
🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃
مِشْکات
#قسمت_دهم #تمام_زندگی_من: 💎 ♾ غیرقابل اعتماد ♾ 💎 پدرم خیلی مصمم بود … علی رغم اینکه می
#قسمت_یازدهم
#تمام_زندگی_من:
♥️🍃 #تقصیر_کسی_نیست🍃♥️
پدر و مادر متین و عده دیگه ای از خانواده شون برای استقبال ما به فرودگاه اومدن …
مادرش واقعا زن مهربانی بود … هر چند من، زبان هیچ کس رو متوجه نمی شدم ولی محبت و رسیدگی اونها رو کاملا درک می کردم …
اون حتی چند بار متین رو به خاطر من دعوا کرده بود که چرا من رو تنها می گذاشت و ساعت ها بیرون می رفت … من درک می کردم که متین کار داشت و باید می رفت اما حقیقتا تنهایی و بی هم زبونی سخت بود …
اوایل، مرتب براشون مهمون می اومد … افرادی که با ذوق برای دیدن متین می اومدن … هر چند من گاهی حس عجیبی بهم دست می داد …
اونها دور همدیگه می نشستن … حرف می زدن و می خندیدن … به من نگاه می کردن و لبخند می زدن … و من ساکت یه گوشه می نشستم … بدون اینکه چیزی بفهمم و فقط در جواب لبخندها، لبخند می زدم … هر از گاهی متین جملاتی رو ترجمه می کرد … اما حس می کردم وارد یه سیرک بزرگ شدم و همه برای تماشای یه دختر بور لهستانی اومدن …
کمی که می نشستم، بلند می شدم می رفتم توی اتاق … یه گوشه می نشستم … توی اینترنت چرخی می زدم … یا به هر طریقی سر خودم رو گرم می کردم … اما هر طور بود به خاطر متین تحمل می کردم … من با تمام وجود دوستش داشتم …
اون رو که می دیدم لبخند می زدم و شکایتی نمی کردم … با خودم می گفتم بهش فشار نیار آنیتا … سعی کن همسر خوبی باشی … طبیعیه … تو به یه کشور دیگه اومدی … تقصیر کسی نیست که زبان بلد نیستی …
#قسمت_دوازدهم
#تمام_زندگی_من:
♥️🍃 #گرمای_تهران🍃♥️
ما چند ماه توی خونه پدر و مادر متین بودیم … متین از صبح تا بعد از ظهر نبود … بعد از ظهرها هم خسته برمی گشت و حوصله زبان یاد دادن به من رو نداشت … با این وجود من دست و پا شکسته یه سری جملات رو یاد گرفته بودم …
آخر یه روز پدر متین عصبانی شد و با هم دعواشون شد … نمی دونم چی به هم می گفتن اما حس می کردم دعوا به خاطر منه … حدسم هم درست بود … پدرش برای من معلم گرفت … مادرش هم در طول روز … با صبر زیاد با من صحبت می کرد … تمام روزهای خوش من در ایران، همون روزهایی بود که توی خونه پدر و مادرش زندگی می کردیم …
ما خونه گرفتیم و رفتیم توی خونه خودمون … پدرش من رو می برد و تمام وسایل رو با سلیقه من می گرفت … و اونها رو با مادرشوهرم و چند نفر از خانم های خانواده شون چیدیم… خیلی خوشحال بودم …
اون روزها تنها چیزی که اذیتم می کرد هوای گرم و خشک تهران بود … اوایل دیدن اون آفتاب گرم جالب بود … اما کم کم بیرون رفتن با چادر، وحشتناک شد … وقتی خانم های چادری رو می دیدم با خودم می گفتم …
– اوه خدای من … اینها حقیقتا ایمان قوی ای دارن … چطور توی این هوا با چادر حرکت می کنن؟ …
و بعد به خودم می گفتم … تو هم می تونی … و استقامت می کردم …
تمام روزهای من یه شکل بود … کارهای خونه، یادگیری زبان و مطالعه به زبان فارسی … بیشتر از همه داستان زندگی شهدا برام جذاب بود … اخلاق و منش اسلامی شون … برام تبدیل به یه الگو شده بودن …
🍃💚🍃♥️🍃💚🍃♥️🍃💚🍃
https://eitaa.com/m_rajabi57
🍃💚🍃♥️🍃💚🍃♥️🍃💚🍃
#قسمت_سیزدهم
#تمام_زندگی_من
💚🍃 #اولین_رمضان_مشترک🍃💚
تمام روزهای من به یه شکل بود … کم کم متوجه شدم متین نماز نمی خونه … نمی دونم چطور تا اون موقع متوجه نشده بودم … با هر شیرین کاری، حیله و ترفندی که بلد بودم سعی می کردم به خوندن نماز ترغیبش کنم … توی هر شرایطی فکر می کردم اگر الان فلان شهید بود؛ چه کار می کرد؟ …
اما تمام تلاش چند ماهه من بی نتیجه بود …
اولین رمضان زندگی مشترک ما از راه رسید … من با خوشحالی تمام سحری درست کردم و یه ساعت و نیم قبل از اذان، متین رو صدا کردم … اما بیدار نشد …
یه ساعت قبل از اذان، دوباره با محبت صداش کردم …
– متین جان، عزیزم … پا نمیشی سحری بخوری؟ … غذا نخوری حالت توی روز بد نمیشه؟ …
با بی حوصلگی هلم داد کنار …
– برو بزار بخوابم … برو خودت بخور حالت بد نشه …
برگشتم توی آشپزخونه … با خودم گفتم …
– اشکال نداره خسته و خواب آلود بود … روزها کوتاهه … حتما بدون سحری مشکلی پیش نمیاد …
و خودم به تنهایی سحری خوردم …
بعد از نماز صبح، منم خوابیدم که با صداهای ضعیفی از آشپزخونه بیدار شدم … چیزی رو که می دیدم باور نمی کردم … نشسته بود صبحانه می خورد … شوکه و مبهوت نگاهش می کردم … قدرت تکان خوردن یا پلک زدن رو هم نداشتم …
چشمش که بهم افتاد با خنده گفت …
– سلام … چه عجب پاشدی؟ …
می خواستم اسمش رو ببرم اما زبانم حرکت نمی کرد … فقط میم اول اسمش توی دهنم می چرخید …
– م … م` …
همون طور که داشت با عجله بلند می شد گفت …
– جان متین؟ …
رفت سمت وسایلش …
– شرمنده باید سریع برم سر کار … جمع کردن و شستنش عین همیشه … دست خودت رو می بوسه …
همیشه موقع رفتن بدرقه اش می کردم و کیفش رو می دادم دستش … اما اون روز خشک شده بودم … پاهام حرکت نمی کرد …
در رو که بست، افتادم زمین …
#ادامه_دارد...
#داستان_شب
#داستان_واقعی
🍃💚🍃♥️🍃💚🍃♥️🍃💚🍃
https://eitaa.com/m_rajabi57
🍃💚🍃♥️🍃💚🍃♥️🍃💚🍃
#استوری
❌هشدار مولا #علی_(علیه_السلام)❌
#ولایت_فقیه
#امام_خامنه_ای
از #کلام_صالح
■ https://eitaa.com/m_rajabi57
مِشْکات
🌼🌼🌼🌼🌼🌼🌼🌼🌼🌼🌼 🌼🌼 #داستان_های_قرانی 🌼🌼 🌼 #قسمت_شصت_و_دو 🌼 🌼🌼🌼🌼🌼🌼🌼🌼🌼🌼🌼 https://eitaa.com/m_r
🌼🌼🌼🌼🌼🌼🌼🌼🌼🌼🌼
🌼🌼 #داستان_های_قرانی 🌼🌼
🌼 #قسمت_شصت_و_سه 🌼
🌼🌼🌼🌼🌼🌼🌼🌼🌼🌼🌼
https://eitaa.com/m_rajabi57
🌼🌼🌼🌼🌼🌼🌼🌼🌼🌼🌼
مِشْکات
#داستان_های_قرانی #موسی_علیه_السلام #قسمت_شصت_و_دو 🔮 موسی در حضور فرعون 🔮 و قال موسی یا
🌴 #داستان_های_قرانی 🌴
#موسی_علیه_السلام
#قسمت_شصت_وسه
#موسی_در_حضور_فرعون
و قال موسی یا فرعون انی رسول من رب العالمین
(سوره آل عمران: ۱۰۴)
📌موسی گفت: من فرستاده خداوند عالمیانم و شایسته است که جز سخن حق چیزی نگویم. من با برهانی روشن، از طرف خداوند، برای راهنمائی شما آمده ام اینک بنی اسرائیل را از این شکنجه و آزارها آزاد کن و با من بفرست.
فرعون آنها را تحقیر کرد و گفت: خدای شما کیست؟
موسی گفت: پروردگار ما کسی است که آفریدگان را به صورتهای شایسته آفرید و آنان را به رموز زندگیشان هدایت فرمود.
📌فرعون گفت: آیا در کودکی، ما تو را پرورش ندادیم و وسائل آسایش تو را فراهم نساختیم؟
آیا تو سالها در خانه ما زندگی نکردی؟ این ادعا چیست که میکنی؟!
موسی گفت:
آیا بر من منت میگذاری که مرا در خانه خودت پرورش داده ای؟
در حالیکه منشأ این کار، همان ستمها و سخت گیری هائی بود که بر بنی اسرائیل کردی و گرنه مادر من مجبور نمی شد، مرا به رود نیل بیفکند و با حسرت و اندوه، فراق مرا تحمل کند.
فرعون گفت:
دیگر آنکه پس از آن همه احسانها که ما به تو کردیم، دست به جنایت زدی و یک تن از افراد ما را کشتی و فرار کردی...
موسی گفت:
آن روز حادثه ای که من هم نمی خواستم رخ داد ولی خداوند مرا مورد احسان خود قرار داد و بار نبوت و پیامبری را به دوش من گذاشت.
فرعون گفت:
اگر خدائی جز من اتخاذ کنی، تو را زندانی خواهم کرد.
📌چون مذاکرات بین آنها در حضور مردم انجام گرفت، خواه ناخواه از عظمت فرعون کاسته شد. بدین جهت کسانی را میان مردم فرستاد تا امر را بر مردم مشتبه کنند و بگویند که به زودی فرعون وسائلی فراهم میکند و برای مبارزه با خدای موسی به آسمان می رود و هامان هم مأمور شد بنیانی بلند و سر به آسمان کشیده بنا کند تا به وسیله آن، فرعون به جنگ خدای موسی برود.
این مغالطه کاری، تا اندازه ای مؤثر واقع شد و مردم را نسبت به خدائی فرعون ثابت قدم گردانید.
شاید خود فرعون هم به حرفهای احمقانه خودش معتقد بود و شاید هم درجه نادانی او باین حد نبود و تنها برای تحمیق مردم، این جنجال را براه انداخت.
#ادامه_دارد...
#دوره_کامل_قصه_های_قرآن_از_آغاز_خلقت_تا_رحلت_خاتم_انبیاء_سید_محمد_صوفی
http://eitaa.com/joinchat/263258191Cac5bfdefcc
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
✨مهربان معبودم
💫شب خود و دوستانم را
✨به تو می سپارم
💫آرزوهایم زیاد است
💫نعمت سلامتی ست
✨برای همه ی عزیزانم
💫ان شاءالله همیشه
✨سلامت و شاداب باشید🙏
💫 #شبتون_آرام
┏━━━⚜━━━┓
══💞 @m_rajabi57 💞══