eitaa logo
مِشْکات
105 دنبال‌کننده
878 عکس
186 ویدیو
4 فایل
#کشکولی_معنوی_و_متنوع: #دوره_کامل_قصه_های_قرآن_از_آغاز_خلقت_تا_رحلت_خاتم_انبیاء #داستان_های_واقعی_عاشقانه_جذاب #سلسله_مباحث_مهدویت_مهدی_شناسی #تفسیر_یک_دقیقه_ای_قران_کریم #حکایت_ضرب_المثل_هاب_فارسی و..
مشاهده در ایتا
دانلود
🌿 🌸 🌿 🌸 🌿 🌸 🌿 🌸 🌿 بسم الله الرحمن الرحیم 🌹 🌸 ختم الله علی قلوبهم و علی سمعهم و علی ابصارهم غشاوة و لهم عذاب عظيم (7) 🍀 ترجمه: خداوند بر دل ها و گوش های آنان مهر نهاد و بر دیدگانشان پرده ای است و برای آنان عذاب بزرگی خواهد بود. 🔴 این آیه در ادامه آیه قبلی در مورد کافران است دلیل اینکه را هشدار بدهی یا هشدار ندهی برایشان یکسان است و فرق نمی کند چیست؟ از ویژگی های ناپسند و زشت کافران و منکران این است که چشم هایشان را در جاهایی به کار گرفتند که نباید در آنجا به کار می گرفتند و با گوش هایشان چیزهایی شنیده اند که نباید می شنیدند و با قلب هایشان چیزهایی را دریافت کردند که نباید آن را دریافت می کردند دیگر این چشم،گوش و قلب خاصیت خود را از دست داده است. 🔴 می فرماید ختم الله: ختم یعنی تمام شدن و پایان یافتن در اینجا یعنی کار کافران تمام شده است ختم الله یعنی خدا کارشان تمام کرد و در واقع خدا مهر نهاد : ختم الله علی قلوبهم و علی سمعهم: خداوند بر قلب ها و شنوایی شان پایان داد. سمع: به معنای شنوایی است- خداوند قدرت شنوایی آنان را از کار انداخت. 🔴 ادامه تفسیر این آیه را در شماره بعدی بیان خواهیم کرد👇 🌿 🌸 🌿 🌸 🌿 🌸 🌿 🌸 https://eitaa.com/m_rajabi57 🌿 🌸 🌿 🌸 🌿 🌸 🌿 🌸
🌿 🌸 🌿 🌸 🌿 🌸 🌿 🌸 🌿 بسم الله الرحمن الرحيم 🌹 🌸 ختم الله علی قلوبهم و علی سمعهم و علی ابصارهم غشاوة و لهم عذاب عظيم (7) 🍀 ترجمه: خداوند بر دل ها و گوش های آنان مهر نهاد و بر دیدگانشان پرده ای است و برای آنان عذاب بزرگی خواهد بود. 🔴 و علی ابصارهم غشاوة: 🌷 : به معنای بینایی است ابصارهم یعنی دیده هایشان 🌷 : يعنى پرده و بر هر چیز پوشاننده غشاوة می گویند. 🌸 امام حسن عسکری می فرمایند: انگار خدا روی چشم هایشان پرده ای انداخته است به گونه ای که دیگر جلو خود را نمی بینند. (بحارالانوارج9ص174) و لهم عذاب عظيم: و برای آنها (کافران) عذاب بزرگی است. 🔹 پیام های آیه 7 سوره بقره 🔹 ✅ مهر بدبختی که بر دل کافران می زند کیفر لجاجت های آنان است. ✅ خود و باعث شدند که قلب،گوش و چشم خاصیت خودشان را از دست بدهند و خداوند به کار آنها پایان دهد. ✅ : یعنی عذاب بزرگ، سنگین و غیر قابل تحمل است. 🌿 🌸 🌿 🌸 🌿 🌸 🌿 🌸 🌿 https://eitaa.com/m_rajabi57 🌿 🌸 🌿 🌸 🌿 🌸 🌿 🌸 🌿
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
مِشْکات
این قسمت : #ضرب_المثل : 🍲🍲#آش_کشک_خالته_بخوری_پاته_نخوری_پاته   جایی که کسی وظیفه ای به عهده دار
این قسمت : این اصطلاح که در اصل « » است کنایه از تهدید و ارعاب توسط کسی است که برای تامین مقصود خود از هر کاری خودداری نکند. 🦌 🐏 🦌 🐏 🦌 🐏 🦌 https://eitaa.com/m_rajabi57 🦌 🐏 🦌 🐏 🦌 🐏 🦌 👇👇👇
این اصطلاح از میان گدایان ایران وارد زبان مردم و ادبیات فارسی شده است. داستان ضرب المثل شاخ و شانه کشیدن نیازمندان و تهی دستان در گذشته و حال بر دو دسته بوده و هستند. دسته ی نخست آنانی هستند که با وجود تنگ دستی شان آن را نشان نمی دهند و وارونه ی دسته ی دوم که گدایان هستند، در خانه و مسکن خود می مانند و عزت نفس شان اجازه نمی دهد که دست نیاز به کسی دراز کنند و به همین علت نیز آنان را “ ” نامیده اند، یعنی کسی که در مسکن خود می ماند و در کوچه و خیابان به راه نمی افتد. دسته دوم، یعنی گدایان آنانی هستند که ندارند و می خواهند، گاهی هم دارند ولی باز هم می خواهند، بدون آن که از آن چه که دارند به کسی بدهند و اصطلاح ”  ” نیز از همین جا است. در گذشته که رسم گدایی تا این اندازه پیشرفت نکرده بود که گدایان برای خود باند و گروه داشته باشند، آنان تنها چند چشمه بلد بودند و با آن ها پول در می آوردند و رفع گرسنگی می کردند که یکی از آن چشمه ها “ ” بوده است. آنان در حالی که در یک دست یک شاخ گوسفند و در دست دیگرشان یک استخوان شانه ی گوسفند را می گرفتند، بر در خانه ی مردم یا جلوی دکان ها می رفتند و درخواست پول می کردند و اگر صاحب خانه یا دکان از دادن پول خودداری می کرد آن گاه گدای لجوج و سمج آن شاخ گوسفند را طوری بر شانه ی گوسفند می کشیدند که صدای چندش آوری از آن ها بر می خاست و آن قدر این کار را ادامه می دادند تا شنونده به ستوه می آمد و چیزی به آنان می داد تا آنان را از سر خود باز کرده باشد. رفته رفته مردم نیز “ ” را در مقام تهدید کسی برای تامین مقصود خودش، از گدایان گرفتند و به کار بردند. 🐏🦌🐮🐐🐑🐏🦌🐮🐐🐑 https://eitaa.com/m_rajabi57 🐏🦌🐮🐐🐑🐏🦌🐮🐐🐑
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
مِشْکات
#قسمت_دهم #تمام_زندگی_من: 💎 ♾ غیرقابل اعتماد ♾ 💎     پدرم خیلی مصمم بود … علی رغم اینکه می
: ♥️🍃 🍃♥️     پدر و مادر متین و عده دیگه ای از خانواده شون برای استقبال ما به فرودگاه اومدن … مادرش واقعا زن مهربانی بود … هر چند من، زبان هیچ کس رو متوجه نمی شدم ولی محبت و رسیدگی اونها رو کاملا درک می کردم … اون حتی چند بار متین رو به خاطر من دعوا کرده بود که چرا من رو تنها می گذاشت و ساعت ها بیرون می رفت … من درک می کردم که متین کار داشت و باید می رفت اما حقیقتا تنهایی و بی هم زبونی سخت بود … اوایل، مرتب براشون مهمون می اومد … افرادی که با ذوق برای دیدن متین می اومدن … هر چند من گاهی حس عجیبی بهم دست می داد … اونها دور همدیگه می نشستن … حرف می زدن و می خندیدن … به من نگاه می کردن و لبخند می زدن … و من ساکت یه گوشه می نشستم … بدون اینکه چیزی بفهمم و فقط در جواب لبخندها، لبخند می زدم … هر از گاهی متین جملاتی رو ترجمه می کرد … اما حس می کردم وارد یه سیرک بزرگ شدم و همه برای تماشای یه دختر بور لهستانی اومدن … کمی که می نشستم، بلند می شدم می رفتم توی اتاق … یه گوشه می نشستم … توی اینترنت چرخی می زدم … یا به هر طریقی سر خودم رو گرم می کردم … اما هر طور بود به خاطر متین تحمل می کردم … من با تمام وجود دوستش داشتم … اون رو که می دیدم لبخند می زدم و شکایتی نمی کردم … با خودم می گفتم بهش فشار نیار آنیتا … سعی کن همسر خوبی باشی … طبیعیه … تو به یه کشور دیگه اومدی … تقصیر کسی نیست که زبان بلد نیستی …     : ♥️🍃 🍃♥️     ما چند ماه توی خونه پدر و مادر متین بودیم … متین از صبح تا بعد از ظهر نبود … بعد از ظهرها هم خسته برمی گشت و حوصله زبان یاد دادن به من رو نداشت … با این وجود من دست و پا شکسته یه سری جملات رو یاد گرفته بودم … آخر یه روز پدر متین عصبانی شد و با هم دعواشون شد … نمی دونم چی به هم می گفتن اما حس می کردم دعوا به خاطر منه … حدسم هم درست بود … پدرش برای من معلم گرفت … مادرش هم در طول روز … با صبر زیاد با من صحبت می کرد … تمام روزهای خوش من در ایران، همون روزهایی بود که توی خونه پدر و مادرش زندگی می کردیم … ما خونه گرفتیم و رفتیم توی خونه خودمون … پدرش من رو می برد و تمام وسایل رو با سلیقه من می گرفت … و اونها رو با مادرشوهرم و چند نفر از خانم های خانواده شون چیدیم… خیلی خوشحال بودم … اون روزها تنها چیزی که اذیتم می کرد هوای گرم و خشک تهران بود … اوایل دیدن اون آفتاب گرم جالب بود … اما کم کم بیرون رفتن با چادر، وحشتناک شد … وقتی خانم های چادری رو می دیدم با خودم می گفتم … – اوه خدای من … اینها حقیقتا ایمان قوی ای دارن … چطور توی این هوا با چادر حرکت می کنن؟ … و بعد به خودم می گفتم … تو هم می تونی … و استقامت می کردم … تمام روزهای من یه شکل بود … کارهای خونه، یادگیری زبان و مطالعه به زبان فارسی … بیشتر از همه داستان زندگی شهدا برام جذاب بود … اخلاق و منش اسلامی شون … برام تبدیل به یه الگو شده بودن …   🍃💚🍃♥️🍃💚🍃♥️🍃💚🍃 https://eitaa.com/m_rajabi57 🍃💚🍃♥️🍃💚🍃♥️🍃💚🍃
💚🍃 🍃💚     تمام روزهای من به یه شکل بود … کم کم متوجه شدم متین نماز نمی خونه … نمی دونم چطور تا اون موقع متوجه نشده بودم … با هر شیرین کاری، حیله و ترفندی که بلد بودم سعی می کردم به خوندن نماز ترغیبش کنم … توی هر شرایطی فکر می کردم اگر الان فلان شهید بود؛ چه کار می کرد؟ … اما تمام تلاش چند ماهه من بی نتیجه بود … اولین رمضان زندگی مشترک ما از راه رسید … من با خوشحالی تمام سحری درست کردم و یه ساعت و نیم قبل از اذان، متین رو صدا کردم … اما بیدار نشد … یه ساعت قبل از اذان، دوباره با محبت صداش کردم … – متین جان، عزیزم … پا نمیشی سحری بخوری؟ … غذا نخوری حالت توی روز بد نمیشه؟ … با بی حوصلگی هلم داد کنار … – برو بزار بخوابم … برو خودت بخور حالت بد نشه … برگشتم توی آشپزخونه … با خودم گفتم … – اشکال نداره خسته و خواب آلود بود … روزها کوتاهه … حتما بدون سحری مشکلی پیش نمیاد … و خودم به تنهایی سحری خوردم … بعد از نماز صبح، منم خوابیدم که با صداهای ضعیفی از آشپزخونه بیدار شدم … چیزی رو که می دیدم باور نمی کردم … نشسته بود صبحانه می خورد … شوکه و مبهوت نگاهش می کردم … قدرت تکان خوردن یا پلک زدن رو هم نداشتم … چشمش که بهم افتاد با خنده گفت … – سلام … چه عجب پاشدی؟ … می خواستم اسمش رو ببرم اما زبانم حرکت نمی کرد … فقط میم اول اسمش توی دهنم می چرخید … – م … م` … همون طور که داشت با عجله بلند می شد گفت … – جان متین؟ … رفت سمت وسایلش … – شرمنده باید سریع برم سر کار … جمع کردن و شستنش عین همیشه … دست خودت رو می بوسه … همیشه موقع رفتن بدرقه اش می کردم و کیفش رو می دادم دستش … اما اون روز خشک شده بودم … پاهام حرکت نمی کرد … در رو که بست، افتادم زمین … ... 🍃💚🍃♥️🍃💚🍃♥️🍃💚🍃 https://eitaa.com/m_rajabi57 🍃💚🍃♥️🍃💚🍃♥️🍃💚🍃