مِشْکات
🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃 🌸 #تفسیر_یک_دقیقه_ای_قران_کریم 🌸 🍃🌸 #جلسه_بیست_و_چهار 🌸🍃 🌸🍃🌸 #سوره_بقره 🌸🍃🌸🍃 🌸●♧•••
🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃
🌸 #تفسیر_یک_دقیقه_ای_قران_کریم 🌸
🍃🌸 #جلسه_بیست_و_پنج_شش 🌸🍃
🌸🍃🌸 #سوره_بقره 🌸🍃🌸🍃
🌸●♧••••♡••••♧●🌸
https://eitaa.com/m_rajabi57
🌸●♧••••♡••••♧●🌸
🌿 🌸 🌿 🌸 🌿 🌸 🌿 🌸 🌿
بسم الله الرحمن الرحیم
#تفسیر_یک_دقیقه_ای_قرآن_جلسه_25
🌹 #آیه_7_سوره_بقره_بخش_1
🌸 ختم الله علی قلوبهم و علی سمعهم و علی ابصارهم غشاوة و لهم عذاب عظيم (7)
🍀 ترجمه:
خداوند بر دل ها و گوش های آنان مهر نهاد و بر دیدگانشان پرده ای است و برای آنان عذاب بزرگی خواهد بود.
🔴 این آیه در ادامه آیه قبلی در مورد کافران است دلیل اینکه #کافران را هشدار بدهی یا هشدار ندهی برایشان یکسان است و فرق نمی کند چیست؟ از ویژگی های ناپسند و زشت کافران و منکران این است که چشم هایشان را در جاهایی به کار گرفتند که نباید در آنجا به کار می گرفتند و با گوش هایشان چیزهایی شنیده اند که نباید می شنیدند و با قلب هایشان چیزهایی را دریافت کردند که نباید آن را دریافت می کردند دیگر این چشم،گوش و قلب خاصیت خود را از دست داده است.
🔴 #قرآن می فرماید ختم الله:
ختم یعنی تمام شدن و پایان یافتن در اینجا یعنی کار کافران تمام شده است ختم الله یعنی خدا کارشان تمام کرد و در واقع خدا مهر نهاد :
ختم الله علی قلوبهم و علی سمعهم:
خداوند بر قلب ها و شنوایی شان پایان داد. سمع:
به معنای شنوایی است- خداوند قدرت شنوایی آنان را از کار انداخت.
🔴 ادامه تفسیر این آیه را در شماره بعدی بیان خواهیم کرد👇
#با_ما_همراه_باشید
#تفسیر_یک_دقیقه_ای_قرآن
🌿 🌸 🌿 🌸 🌿 🌸 🌿 🌸
https://eitaa.com/m_rajabi57
🌿 🌸 🌿 🌸 🌿 🌸 🌿 🌸
🌿 🌸 🌿 🌸 🌿 🌸 🌿 🌸 🌿
بسم الله الرحمن الرحيم
#تفسیر_یک_دقیقه_ای_قرآن_جلسه_26
🌹 #آیه_7_سوره_بقره_بخش_2
🌸 ختم الله علی قلوبهم و علی سمعهم و علی ابصارهم غشاوة و لهم عذاب عظيم (7)
🍀 ترجمه:
خداوند بر دل ها و گوش های آنان مهر نهاد و بر دیدگانشان پرده ای است و برای آنان عذاب بزرگی خواهد بود.
🔴 و علی ابصارهم غشاوة:
🌷 #بصر:
به معنای بینایی است ابصارهم یعنی دیده هایشان
🌷 #غشاوة:
يعنى پرده و بر هر چیز پوشاننده غشاوة می گویند.
🌸 امام حسن عسکری می فرمایند:
انگار خدا روی چشم هایشان پرده ای انداخته است به گونه ای که دیگر جلو خود را نمی بینند. (بحارالانوارج9ص174)
و لهم عذاب عظيم:
و برای آنها (کافران) عذاب بزرگی است.
🔹 پیام های آیه 7 سوره بقره 🔹
✅ مهر بدبختی که #خداوند بر دل کافران می زند کیفر لجاجت های آنان است.
✅ خود #کافران و #منکران باعث شدند که قلب،گوش و چشم خاصیت خودشان را از دست بدهند و خداوند به کار آنها پایان دهد.
✅ #عذاب_عظیم:
یعنی عذاب بزرگ، سنگین و غیر قابل تحمل است.
#تفسیر_یک_دقیقه_ای_قرآن
#از_همراهی_شما_سپاسگذارم
🌿 🌸 🌿 🌸 🌿 🌸 🌿 🌸 🌿
https://eitaa.com/m_rajabi57
🌿 🌸 🌿 🌸 🌿 🌸 🌿 🌸 🌿
مِشْکات
این قسمت : #ضرب_المثل : 🍲🍲#آش_کشک_خالته_بخوری_پاته_نخوری_پاته جایی که کسی وظیفه ای به عهده دار
این قسمت :
#ضرب_المثل_شاخ_و_شانه_کشیدن
این اصطلاح که در اصل « #شاخشانه_کشیدن » است کنایه از تهدید و ارعاب توسط کسی است که برای تامین مقصود خود از هر کاری خودداری نکند.
#داستان_های_خواندنی
#ضرب_المثل
🦌 🐏 🦌 🐏 🦌 🐏 🦌
https://eitaa.com/m_rajabi57
🦌 🐏 🦌 🐏 🦌 🐏 🦌
👇👇👇
#داستان_ضرب_المثل_شاخ_و_شانه_کشیدن
این اصطلاح از میان گدایان ایران وارد زبان مردم و ادبیات فارسی شده است.
داستان ضرب المثل شاخ و شانه کشیدن
نیازمندان و تهی دستان در گذشته و حال بر دو دسته بوده و هستند. دسته ی نخست آنانی هستند که با وجود تنگ دستی شان آن را نشان نمی دهند و وارونه ی دسته ی دوم که گدایان هستند، در خانه و مسکن خود می مانند و عزت نفس شان اجازه نمی دهد که دست نیاز به کسی دراز کنند و به همین علت نیز آنان را “ #مسکین” نامیده اند، یعنی کسی که در مسکن خود می ماند و در کوچه و خیابان به راه نمی افتد.
دسته دوم، یعنی گدایان آنانی هستند که ندارند و می خواهند، گاهی هم دارند ولی باز هم می خواهند، بدون آن که از آن چه که دارند به کسی بدهند و اصطلاح ” #گدا_صفت ” نیز از همین جا است.
در گذشته که رسم گدایی تا این اندازه پیشرفت نکرده بود که گدایان برای خود باند و گروه داشته باشند، آنان تنها چند چشمه بلد بودند و با آن ها پول در می آوردند و رفع گرسنگی می کردند که یکی از آن چشمه ها “ #شاخ_و_شانه_کشیدن” بوده است.
آنان در حالی که در یک دست یک شاخ گوسفند و در دست دیگرشان یک استخوان شانه ی گوسفند را می گرفتند، بر در خانه ی مردم یا جلوی دکان ها می رفتند و درخواست پول می کردند و اگر صاحب خانه یا دکان از دادن پول خودداری می کرد آن گاه گدای لجوج و سمج آن شاخ گوسفند را طوری بر شانه ی گوسفند می کشیدند که صدای چندش آوری از آن ها بر می خاست و آن قدر این کار را ادامه می دادند تا شنونده به ستوه می آمد و چیزی به آنان می داد تا آنان را از سر خود باز کرده باشد. رفته رفته مردم نیز “ #ضرب_المثل_شاخ_و_شانه_کشیدن” را در مقام تهدید کسی برای تامین مقصود خودش، از گدایان گرفتند و به کار بردند.
#ضرب_المثل
#حکایت_خواندنی
🐏🦌🐮🐐🐑🐏🦌🐮🐐🐑
https://eitaa.com/m_rajabi57
🐏🦌🐮🐐🐑🐏🦌🐮🐐🐑
مِشْکات
🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃 📚#ادامه_داستان_تمام_زندگی_من 📚 🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃 🔮 @m_rajabi57 🔮 🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸
🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃
📚#ادامه_داستان_تمام_زندگی_من 📚
🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃
🔮 @m_rajabi57 🔮
🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃
مِشْکات
#قسمت_دهم #تمام_زندگی_من: 💎 ♾ غیرقابل اعتماد ♾ 💎 پدرم خیلی مصمم بود … علی رغم اینکه می
#قسمت_یازدهم
#تمام_زندگی_من:
♥️🍃 #تقصیر_کسی_نیست🍃♥️
پدر و مادر متین و عده دیگه ای از خانواده شون برای استقبال ما به فرودگاه اومدن …
مادرش واقعا زن مهربانی بود … هر چند من، زبان هیچ کس رو متوجه نمی شدم ولی محبت و رسیدگی اونها رو کاملا درک می کردم …
اون حتی چند بار متین رو به خاطر من دعوا کرده بود که چرا من رو تنها می گذاشت و ساعت ها بیرون می رفت … من درک می کردم که متین کار داشت و باید می رفت اما حقیقتا تنهایی و بی هم زبونی سخت بود …
اوایل، مرتب براشون مهمون می اومد … افرادی که با ذوق برای دیدن متین می اومدن … هر چند من گاهی حس عجیبی بهم دست می داد …
اونها دور همدیگه می نشستن … حرف می زدن و می خندیدن … به من نگاه می کردن و لبخند می زدن … و من ساکت یه گوشه می نشستم … بدون اینکه چیزی بفهمم و فقط در جواب لبخندها، لبخند می زدم … هر از گاهی متین جملاتی رو ترجمه می کرد … اما حس می کردم وارد یه سیرک بزرگ شدم و همه برای تماشای یه دختر بور لهستانی اومدن …
کمی که می نشستم، بلند می شدم می رفتم توی اتاق … یه گوشه می نشستم … توی اینترنت چرخی می زدم … یا به هر طریقی سر خودم رو گرم می کردم … اما هر طور بود به خاطر متین تحمل می کردم … من با تمام وجود دوستش داشتم …
اون رو که می دیدم لبخند می زدم و شکایتی نمی کردم … با خودم می گفتم بهش فشار نیار آنیتا … سعی کن همسر خوبی باشی … طبیعیه … تو به یه کشور دیگه اومدی … تقصیر کسی نیست که زبان بلد نیستی …
#قسمت_دوازدهم
#تمام_زندگی_من:
♥️🍃 #گرمای_تهران🍃♥️
ما چند ماه توی خونه پدر و مادر متین بودیم … متین از صبح تا بعد از ظهر نبود … بعد از ظهرها هم خسته برمی گشت و حوصله زبان یاد دادن به من رو نداشت … با این وجود من دست و پا شکسته یه سری جملات رو یاد گرفته بودم …
آخر یه روز پدر متین عصبانی شد و با هم دعواشون شد … نمی دونم چی به هم می گفتن اما حس می کردم دعوا به خاطر منه … حدسم هم درست بود … پدرش برای من معلم گرفت … مادرش هم در طول روز … با صبر زیاد با من صحبت می کرد … تمام روزهای خوش من در ایران، همون روزهایی بود که توی خونه پدر و مادرش زندگی می کردیم …
ما خونه گرفتیم و رفتیم توی خونه خودمون … پدرش من رو می برد و تمام وسایل رو با سلیقه من می گرفت … و اونها رو با مادرشوهرم و چند نفر از خانم های خانواده شون چیدیم… خیلی خوشحال بودم …
اون روزها تنها چیزی که اذیتم می کرد هوای گرم و خشک تهران بود … اوایل دیدن اون آفتاب گرم جالب بود … اما کم کم بیرون رفتن با چادر، وحشتناک شد … وقتی خانم های چادری رو می دیدم با خودم می گفتم …
– اوه خدای من … اینها حقیقتا ایمان قوی ای دارن … چطور توی این هوا با چادر حرکت می کنن؟ …
و بعد به خودم می گفتم … تو هم می تونی … و استقامت می کردم …
تمام روزهای من یه شکل بود … کارهای خونه، یادگیری زبان و مطالعه به زبان فارسی … بیشتر از همه داستان زندگی شهدا برام جذاب بود … اخلاق و منش اسلامی شون … برام تبدیل به یه الگو شده بودن …
🍃💚🍃♥️🍃💚🍃♥️🍃💚🍃
https://eitaa.com/m_rajabi57
🍃💚🍃♥️🍃💚🍃♥️🍃💚🍃
#قسمت_سیزدهم
#تمام_زندگی_من
💚🍃 #اولین_رمضان_مشترک🍃💚
تمام روزهای من به یه شکل بود … کم کم متوجه شدم متین نماز نمی خونه … نمی دونم چطور تا اون موقع متوجه نشده بودم … با هر شیرین کاری، حیله و ترفندی که بلد بودم سعی می کردم به خوندن نماز ترغیبش کنم … توی هر شرایطی فکر می کردم اگر الان فلان شهید بود؛ چه کار می کرد؟ …
اما تمام تلاش چند ماهه من بی نتیجه بود …
اولین رمضان زندگی مشترک ما از راه رسید … من با خوشحالی تمام سحری درست کردم و یه ساعت و نیم قبل از اذان، متین رو صدا کردم … اما بیدار نشد …
یه ساعت قبل از اذان، دوباره با محبت صداش کردم …
– متین جان، عزیزم … پا نمیشی سحری بخوری؟ … غذا نخوری حالت توی روز بد نمیشه؟ …
با بی حوصلگی هلم داد کنار …
– برو بزار بخوابم … برو خودت بخور حالت بد نشه …
برگشتم توی آشپزخونه … با خودم گفتم …
– اشکال نداره خسته و خواب آلود بود … روزها کوتاهه … حتما بدون سحری مشکلی پیش نمیاد …
و خودم به تنهایی سحری خوردم …
بعد از نماز صبح، منم خوابیدم که با صداهای ضعیفی از آشپزخونه بیدار شدم … چیزی رو که می دیدم باور نمی کردم … نشسته بود صبحانه می خورد … شوکه و مبهوت نگاهش می کردم … قدرت تکان خوردن یا پلک زدن رو هم نداشتم …
چشمش که بهم افتاد با خنده گفت …
– سلام … چه عجب پاشدی؟ …
می خواستم اسمش رو ببرم اما زبانم حرکت نمی کرد … فقط میم اول اسمش توی دهنم می چرخید …
– م … م` …
همون طور که داشت با عجله بلند می شد گفت …
– جان متین؟ …
رفت سمت وسایلش …
– شرمنده باید سریع برم سر کار … جمع کردن و شستنش عین همیشه … دست خودت رو می بوسه …
همیشه موقع رفتن بدرقه اش می کردم و کیفش رو می دادم دستش … اما اون روز خشک شده بودم … پاهام حرکت نمی کرد …
در رو که بست، افتادم زمین …
#ادامه_دارد...
#داستان_شب
#داستان_واقعی
🍃💚🍃♥️🍃💚🍃♥️🍃💚🍃
https://eitaa.com/m_rajabi57
🍃💚🍃♥️🍃💚🍃♥️🍃💚🍃