eitaa logo
مِشْکات
105 دنبال‌کننده
878 عکس
186 ویدیو
4 فایل
#کشکولی_معنوی_و_متنوع: #دوره_کامل_قصه_های_قرآن_از_آغاز_خلقت_تا_رحلت_خاتم_انبیاء #داستان_های_واقعی_عاشقانه_جذاب #سلسله_مباحث_مهدویت_مهدی_شناسی #تفسیر_یک_دقیقه_ای_قران_کریم #حکایت_ضرب_المثل_هاب_فارسی و..
مشاهده در ایتا
دانلود
🖊️قابیل که انتظار چنین پیشامدی را نداشت با غم فراوان، جایگاه را ترک گفت ولی شعله سوزان حسد، بیش از پیش در درونش زبانه کشید. ‌ ♨️روزی به هابیل گفت: من نمی گذارم تو زنده بمانی و مقامی که باید بمن برسد تو اشغال کنی. من تو را خواهم کشت و به این وضع خاتمه خواهم داد. 🔅هابیل با نهایت وقار و آرامش زبان به نصیحت او گشود و گفت برادر جان، تو اشتباه میکنی، کشتن من مشکل تو را حل نمی کند. قبول نشدن قربانی تو دلیل دیگری دارد و آن این است که خداوند بزرگ، فقط قربانی و عبادت بندگان با تقوا را قبول می کند و تو تقوا نداری. من زنده باشم یا نباشم چیزی تغییر نمی کند.  صلاح تو در این است که در اخلاق و رفتارت تجدید نظر کنی. بسوی پاکی و فضیلت و تقوا روی آور. بدیها و پلیدیها را از دل و جانت بزدائی و خود را به ملکات فاضله و صفاب پسندیده بیارائی تا لطف خدا شامل حالت شود و هدایایت مورد قبول قرار گیرد.  🔅علاوه بر این، خونریزی و آدم کشی گناهی است بزرگ که اگر مرتکب شوی بر سیه روزی و بدبختی تو خواهد افزود و من هرگز برای کشتن تو، اقدام نخواهم کرد.  🔅سخنان برادرانه و خیر خواهانه هابیل در دل سیاه قابیل اثری نگذاشت و او را از آن تصمیم شیطانی منصرف نکرد.  ♨️شب و روز در پی بدست آوردن فرصتی بود که هابیل را دور از چشم پدر و مادر و تنها پیدا کند و نقشه شوم خود را به اجرا در آورد. ♨️در یکی از روزها این فرصت بدست آمد و قابیل برادر را تنها یافت. با خشونت و سنگدلی فراوان قطعه سنگی را که در اختیار داشت بر سر برادر کوبید و آن انسان شریف و بیگناه را به قتل رسانید و بدین ترتیب اولین خون ناحق بزمین ریخته شد و نخستین جنایت رخ داد.  جسد بی جان و غرقه در خون قابیل روی زمین افتاد و قابیل نفس راحتی کشید و از پیروزی خود غرق در لذت و شادمانی شد.  اما هنوز لحظاتی نگذشته بود که قابیل به فکر فرو رفت که اگر پدرش، جسد خون آلود هابیل را ببیند و بفهمد که او مرتکب چنین جنایتی شده، از او رنجیده خاطر خواهد شد و به او نفرین خواهد کرد و او را طرد خواهد نمود. پس باید کاری کند که این جنایت وحشتناک، از چشم پدر پنهان بماند و او پی به راز این کار نبرد.  🖊️تا آنروز انسانی از دنیا نرفته بود که به خاکش بسپارند و قابیل هم یاد گرفته باشد که باید بدن هابیل را به خاک بسپارد.  ♨️قابیل نیازمند به راهنما بود. باید به او یاد داد که چه کند. اما چه کسی و از چه طریقی راهنمائیش کند. او بی ارزش تر از آن بود که از طریق وحی آسمانی ارشاد شود. از طرفی پیکر پاک هابیل هم نباید روی زمین بماند و حرمت او خدشه دار گردد.  🔅اینجا بود که به فرمان خداوند، کلاغی سمت معلمی او را بر عهده گرفت و در مقام یک فرد نالایق و حقیر به او آموزش داد.  🔅کلاغها معمولاً ذخیره غذائی خود یا هر آنچه را که بخواهند برای آینده نگهداری کنند و شاید هم جسد همنوعان خود را زیر خاک پنهان میکنند.  کلاغی ظاهر شد وبا چنگ و منقار خود، نقطه ای از زمین را حفر کرد و گودالی پدید آورد و در مقابل چشمان قابیل، چیزی را در آن گودال گذاشت و سپس خاک بر آن ریخت و زیر خاک پنهانش کرد.  آن جنایتکار تیره روز، آه سردی کشید و زبان به ملامت خود گشود و گفت: آیا من از کلاغ ناتوان تر بودم که بدانم که با بدانم جسد برادرم چه کنم؟ وای بر من. آنگاه درسی را که از کلاغ آموخته بود در موردهابیل به کار بست و بدن او را در قبری که کنده بود، بخاک سپرد.  گم شدن هابیل و غیبت طولانی او، پدر را نگران کرد. او را از قابیل پرسید ولی او با لحنی تند و خشن گفت: مگر من نگهبان او بودم یا مگر او را به من سپرده بودی که حالش را از من می پرسی؟!  ♨️پاسخ نامناسب و لحن تند او، با توجه به سابقه ای که از دشمنی او نسبت به هابیل داشت، بر نگرانی پدر افزود و سخت اندوهگین و افسرده شد.  🔅جبرئیل امین، ماجرای آن قتل فجیع را به اطلاع آدم رسانید و او را به مزار هابیل راهنمائی نمود.  🖊️پدر داغدیده بر آرامگاه فرزند دلبندش اشکها ریخت و عزاداری و سوگواری نمود و همانگونه که پیش بینی میشد به قابیل نفرین کرد و او را برای همیشه از خود راند.  داغ فرزند شایسته ای چون هابیل، مسئله ای نبود که به آسانی از خاطر آزرده پدر محو شود و آنرا بفراموشی بسپارد.  🔅دنیا در نظر پدر داغدار، تیره و تار شده بود و همه چیز این جهان، بنظرش زشت و ناخوشایند مینمود، در اینمورد، تنها عنایات خداوند بود که میتوانست نجات بخش آدم باشد.  🔅آری، آدم از آغاز خلقت، مشمول الطاف حضرت حق بوده و در
اینجا نیز کمکهای الهی به فریادش رسید و بار سنگین آن را برای او قابل تحمل نمود.  📍📍ادامه دارد... 🌸●♧••••♡••••♧●🌸 https://eitaa.com/m_rajabi57 🌸●♧••••♡••••♧●🌸
مِشْکات
#قسمت_شانزدهم #بدون_تو_هرگز 💞 ایمان 💞 علی سکوت عم
هجدهم 💞علی مشکوک💞 من برگشتم دبیرستان … زمانی که من نبودم … علی از زینب نگهداری می کرد … حتی بارها بچه رو با خودش برده بود حوزه … هم درس می خوند، هم مراقب زینب بود … سر درست کردن غذا، از هم سبقت می گرفتیم … من سعی می کردم خودم رو زود برسونم … ولی عموم مواقع که می رسیدم، غذا حاضر بود … دست پختش عالی بود … حتی وقتی سیب زمینی پخته با نعناع خشک درست می کرد … واقعا سخت می گذشت علی الخصوص به علی … اما به روم نمی آورد … طوری شده بود که زینب فقط بغل علی می خوابید … سر سفره روی پای اون می نشست و علی دهنش غذا می گذاشت … صد در صد بابایی شده بود … گاهی حتی باهام غریبی هم می کرد … زندگی عادی و طلبگی ما ادامه داشت … تا اینکه من کم کم بهش مشکوک شدم … حس می کردم یه چیزی رو ازم مخفی می کنه … هر چی زمان می گذشت، شکم بیشتر به واقعیت نزدیک می شد … مرموز و یواشکی کار شده بود… منم زیر نظر گرفتمش … یه روز که نبود، رفتم سر وسایلش … همه رو زیر و رو کردم… حق با من بود … داشت یه چیز خیلی مهم رو ازم مخفی می کرد … شب که برگشت … عین همیشه رفتم دم در استقبالش … ا ما با اخم … یه کم با تعجب بهم نگاه کرد … زینب دوید سمتش و پرید بغلش … همون طور که با زینب خوش و بش می کرد و می خندید … زیر چشمی بهم نگاه کرد … – خانم ما … چرا اخم هاش تو همه؟ … چشم هام رو ریز کردم و زل زدم توی چشم هاش … – نکنه انتظار داری از خوشحالی بالا و پایین بپرم؟ … حسابی جا خورد و زینب رو گذاشت زمین … 🌸●♧••••♡••••♧●🌸 https://eitaa.com/m_rajabi57 🌸●♧••••♡••••♧●🌸
💞همراز علی💞 حسابی جا خورد و خنده اش کور شد … زینب رو گذاشت زمین … – اتفاقی افتاده؟ … رفتم تو اتاق، سر کمد و علی دنبالم … از لای ساک لباس گرم ها، برگه ها رو کشیدم بیرون … – اینها چیه علی؟ … رنگش پرید … – تو اونها رو چطوری پیدا کردی؟ … – من میگم اینها چیه؟ … تو می پرسی چطور پیداشون کردم؟ … با ناراحتی اومد سمتم و برگه ها رو از دستم گرفت … – هانیه جان … شما خودت رو قاطی این کارها نکن … با عصبانیت گفتم … یعنی چی خودم رو قاطی نکنم؟ … می فهمی اگر ساواک شک کنه و بریزه توی خونه مثل آب خوردن اینها رو پیدا می کنه … بعد هم می برنت داغت می مونه روی دلم … نازدونه علی به شدت ترسیده بود … اصلا حواسم بهش نبود… اومد جلو و عبای علی رو گرفت … بغض کرده و با چشم های پر اشک خودش رو چسبوند به علی … با دیدن این حالتش بدجور دلم سوخت … بغض گلوی خودم رو هم گرفت… خم شد و زینب رو بغل کرد و بوسیدش … چرخید سمتم و دوباره با محبت بهم نگاه کرد … اشکم منتظر یه پخ بود که از چشمم بریزه پایین … – عمر دست خداست هانیه جان … اینها رو همین امشب می برم … شرمنده نگرانت کردم … دیگه نمیارم شون خونه… زینب رو گذاشت زمین و سریع مشغول جمع کردن شد … حسابی لجم گرفته بود … – من رو به یه پیرمرد فروختی؟ … خنده اش گرفت … رفتم نشستم کنارش … – این طوری ببندی شون لو میری … بده من می بندم روی شکمم … هر کی ببینه فکر می کنه باردارم … – خوب اینطوری یکی دو ماه دیگه نمیگن بچه چی شد؟ … خطر داره … نمی خوام پای شما کشیده بشه وسط … توی چشم هاش نگاه کردم … – نه نمیگن … واقعا دو ماهی میشه که باردارم … 🌸●♧••••♡••••♧●🌸 https://eitaa.com/m_rajabi57 🌸●♧••••♡••••♧●🌸
💞مقابل من نشسته بود💞 سه ماه قبل از تولد دو سالگی زینب … دومین دخترمون هم به دنیا اومد … این بار هم علی نبود … اما برعکس دفعه قبل… اصلا علی نیومد … این بار هم گریه می کردم … اما نه به خاطر بچه ای که دختر بود … به خاطر علی که هیچ کسی از سرنوشت خبری نداشت … تا یه ماهگی هیچ اسمی روش نگذاشتم … کارم اشک بود و اشک … مادر علی ازمون مراقبت می کرد … من می زدم زیر گریه، اونم پا به پای من گریه می کرد … زینب بابا هم با دلتنگی ها و بهانه گیری های کودکانه اش روی زخم دلم نمک می پاشید … از طرفی، پدرم هیچ سراغی از ما نمی گرفت … زبانی هم گفته بود از ارث محرومم کرده … توی اون شرایط، جواب کنکور هم اومد … تهران، پرستاری قبول شده بودم … یه سال تمام از علی هیچ خبری نبود … هر چند وقت یه بار، ساواکی ها مثل وحشی ها و قوم مغول، می ریختن توی خونه … همه چیز رو بهم می ریختن … خیلی از وسایل مون توی اون مدت شکست … زینب با وحشت به من می چسبید و گریه می کرد … چند بار، من رو هم با خودشون بردن ولی بعد از یکی دو روز، کتک خورده ولم می کردن … روزهای سیاه و سخت ما می گذشت … پدر علی سعی می کرد کمک خرج مون باشه ولی دست اونها هم تنگ بود … درس می خوندم و خیاطی می کردم تا خرج زندگی رو در بیارم … اما روزهای سخت تری انتظار ما رو می کشید … ترم سوم دانشگاه … سر کلاس نشسته بودم که یهو ساواکی ها ریختن تو … دست ها و چشم هام رو بستن و من رو بردن … اول فکر می کردم مثل دفعات قبله اما این بار فرق داشت … چطور و از کجا؟ … اما من هم لو رفته بودم … چشم باز کردم دیدم توی اتاق بازجویی ساواکم … روزگارم با طعم شکنجه شروع شد … کتک خوردن با کابل، ساده ترین بلایی بود که سرم می اومد … چند ماه که گذشت تازه فهمیدم اونها هیچ مدرکی علیه من ندارن … به خاطر یه شک ساده، کارم به اتاق شکنجه ساواک کشیده بود … اما حقیقت این بود … همیشه می تونه بدتری هم وجود داشته باشه … و بدترین قسمت زندگی من تا اون لحظه … توی اون روز شوم شکل گرفت … دوباره من رو کشون کشون به اتاق بازجویی بردن … چشم که باز کردم … علی جلوی من بود … بعد از دو سال … که نمی دونستم زنده است یا اونو کشتن … زخمی و داغون … جلوی من نشسته بود … 🌸●♧••••♡••••♧●🌸 https://eitaa.com/m_rajabi57 🌸●♧••••♡••••♧●🌸
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
مِشْکات
#داستان_های_قرانی #زندگینامه‌حضرت‌آدم‌علیه‌السلام #فرزندان_آدم_علیه_السلام #قسمت_نهم
🍃 🍃 🔅پسر دیگری، در نهایت شایستگی، خداوند به او عطا فرمود که شیث نامیده شد و چون هدیه الهی بود، او را هبة الله لقب دادند.  این پسر و فرزندان دیگری که یکی پس از دیگری، قدم به جهان هستی گذاشتند، جای خالی هابیل را پر نکرد و زندگی آدم و حوا را که میرفت از رونق بیفتد رونق تازه نبخشیدند.  پسرها رفته رفته بزرگ شدند و قدم به دوران بلوغ گذاشتند و برای بقاء نسل انسان، چاره ای جز ازدواج نبود.  🔅قرآن در مورد کیفیت ازدواج فرزندان آدم سکوت اختیار فرموده و تنها روایات اسلامی در اختیار ما است که نحوه ازدواج آنان را به دو گونه نقل کرده اند.  📍صورت اول آنکه: حوا در هر نوبت بارداری، دو فرزند که یکی پسر و یکی دختر بدنیا می آورد و وقتی آنها به سن بلوغ رسیدند، پسری که از نوبت اول بود با دختری که از نوبت دوم بود و پسر نوبت دوم با دختر نوبت اول ازدواج کردند.  🖊️این گروه در جواب حرمت ازدواج با محارم میگویند: چون در آن زمان چاره ای نبود، خداوند اینگونه ازدواج را بصورت موقت، اجازه داد و برای همیشه ممنوع گردید.  📍صورت دوم آنکه خداوند برای پسران آدم همسرانی از حوریان و جنیان در صورت بشر فرستاد و نسل بعد که دخترها و پسرها عموزاده بودند با یکدیگر ازدواج کردند و بدین ترتیب نسل بشر در روی زمین فزونی گرفت و آنچه خداوند مقدر و مقرر فرموده بود، تحقق یافت. 🌸●♧••••♡••••♧●🌸 https://eitaa.com/m_rajabi57 🌸●♧••••♡••••♧●🌸
🌿🌷🌷🌷🌿 (هبة الله) 🌟ثم ارسلنا رسلنا تترا کلما جاء امة رسولها کذبوه فاتبعنا بعضهم بعضا و جعلناهم احادیث فبعدا لقوم لا یومنون. *(سوره مؤمنون: 44)  📍اولین کسی که بعد از رحلت آدم(ع) به مقام شامخ پیامبری نائل آمد، شیث (هبةالله) بود. او وصی و جانشین آدم شد و امانتهای الهی و صحیفه هائی که جانب خداوند نازل شده و جمعاً بیست و یک صحیفه بود، دریافت و جمع آوری و منظم نمود و سپس به نشر آن تعالیم و هدایت و راهنمائی فرزندان آدم که رفته رفته جمعت قابل ملاحظه ای را تشکیل میدادند کمر بست.  از میان آثار بجای مانده از آن صحیفه ها، این صحیفه است که خداوند به آدم وحی فرستاد که؛ من تمام نیکی ها و سعادت ها را در چهار کلمه برای تو بیان میکنم.  آدم پرسید: آن چهار کلمه کدامند؟  خطاب آمد: کلمه اول از آن من، کلمه دوم از آن تو، کلمه سوم میان من و تو و کلمه چهارم میان تو و مردم.  آنکه از آن من است اینستکه مرا بپرستی و شریکی برای من قرار ندهی.  آنکه از آن تو است آنکه در برابر کارهائی که می کنی، آنچه را که بیش از هر چیز به آن نیازمندی، بتو پاداش دهم. آنکه میان من و تو است: از تو دعا کردن و خواستن و از من اجابت و پذیرفتن.  و بالاخره آنکه میان تو و بندگان من است اینستکه: برای مردم دوست بداری آنچه برای خودت دوست داری (36).  آدم پس از گذرانیدن عمری طولانی، احساس کسالت و ناتوانی کرد. به فرزندش شیث گفت: پسرم، زمان مرگ من نزدیک شده و اینک من مریض و ناتوانم و خداوند به من دستور داده که تو را وصی خود قرار دهم و ودیعه های او را به امانت نزد تو بگذارم، اینک وصیت نامه من که شامل آثار علمی و نام بزرگ خداوند میباشد، زیر سر من است. وقتی من از دنیا رفتم آنرا بردار و کسی را نیز از آن مطلع مکن.  در وصیت نامه من تمام مسائلی که به آن نیازمند شوی، چه در امور دینی و چه در مسائل دنیوی ثبت و ضبط شده است.  پسرم، در این لحظات که بیماری و رنج بر من غلبه کرده، میل دارم از میوه های بهشتی، تناول کنم.  از دامنه کوه بالا برو و هر یک از فرشتگان را دیدی سلام مرا به او برسان و بگو: پدرم مریض است و از شما میخواهد کمی از میوه های بهشتی برای او هدیه بفرستید(37).  شیث به ارتفاع کوهستانی که در آن منطقه بود، بالا رفت تا برای پدر، میوه ای بدست آورد.  در بین راه جبرئیل را با گروهی از فرشتگان دید، جبرئیل بر او سلام کرد و پرسید: کجا میروی؟  گفت: پدرم مریض شده و از من خواسته است مقداری از میوه های بهشتی، از فرشتگان به رسم هدیه بگیرم و اینک برای این منظور به کوه آمده ام.  جبرئیل گفت: خداوند به تو صبر و اجر عنایت کند پدرت چشم از جهان پوشید و به عالم ابدی پیوست. آنگاه همگی کنار جسد آدم آمدند. فرشتگان بفرمان پروردگار بدن او را غسل داده و برای نماز آماده ساخته بودند.  شیث جلو ایستاد و نمازی با پنج تکبیر، بهمان شیوه ای که خداوند در امت اسلامی مقرر فرموده و تا روز رستاخیز این شیوه ادامه خواهد یافت، بر جنازه آدم خواند(38).  سپس جنازه او را طبق راهنمائی جبرئیل، با احترام و تجلیل فراوان بخاک سپردند و شیث در غم از دست دادن پدر بیتابی میکرد. جبرئیل او را دلداری داد و به ادامه زندگی و انجام وظیفه پیامبری تشویق نمود.  شیث متجاوز از هزار سال زندگی کرد و همواره با جبرئیل و فرشتگان الهی در ارتباط بود و وحی خداوندی را دریافت و به مردم ابلاغ میکرد. بر اساس سنت تغییر ناپذیر آفرینش، دوران زندگی شیث به سر آمد و به دستور خداوند، ادریس را که از بهترین نواده های آدم بود، بجانشینی برگزید و ودائع نبوت را به او سپرد. ادامه دارد.... 🌸●♧••••♡••••♧●🌸 https://eitaa.com/m_rajabi57 🌸●♧••••♡••••♧●🌸
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
✾•┈┈••✦✾✾✦••┈┈•✾ 💟«رَبّ إنّی لِمَا أنزَلتَ إلَیَّ مِنْ خَیْرٍ فَقیرٌ» 🤲 ! ......... ✔️ من به هر خیری که برایم بفرستی سخت نیازمندم. 📚قصص آیه 24 🌹 🌹 ✾•┈┈••✦✾✾✦••┈┈•✾
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
✨✨ ✨ بابا چیا خوردی ؟ هرچی خوردی بگو تا بنویسم🤔 کوچیک که بودم وابستگیم به بابا انقدر زیاد بود که بعضی روزها اگر تهران بود ، می‌رفتن دفتر کارشون من رو با خودشون می‌بردن . توی اون دفتر یه اتاق کوچیک بود با یه جا رختی و سجاده و یخچال خیلی کوچک جلسه‌های بابا (حاج قاسم) که طولانی می‌شد به من می‌گفت برو تو اون اتاق و استراحت کن ، توی یخچال آب و آبمیوه و شکلات تافی بود از همون تافی‌ها که پوستشون رنگی رنگی بود و وسطشون شکلات ، ساعت‌ها توی همون اتاق می‌نشستم تا جلسه بابا تموم بشه و برم پیشش از توی یخچال چنتا تافی می‌خوردم و آبمیوه و آب ، وقتی جلسه بابا تموم می‌شد سریع با کاغذ و خودکار میومد تو اتاق می‌پریدم بغلش منو می‌شوند روی پاهاش ، می‌گفت : بابا چیا خوردی ؟ هرچی خوردی بگو تا بنویسم 😋 دونه به دونه بهش می‌گفتم حتی آب معدنی و شکلات ، موقع رفتن دستمو که می‌گرفت تو راه کاغذ رو به یه نفر می‌داد و می‌گفت : بده به حسابداری ، دختر من این چیزا رو استفاده کرد ، بگو پولشو حساب کنن یا از حقوقم کم کنن.☺️ شهدا 🌸●♧••••♡••••♧●🌸 https://eitaa.com/m_rajabi57 🌸●♧••••♡••••♧●🌸
از روانشناسی پرسیدند بهترین الگو برای پیروی چیست؟! گفت :کودکان بهترین الگو هستند . گفتند: کودکان که هیچ نمی دانند . گفت: سخت در اشتباهید . کودک چهار خصوصیت دارد که نباید هیچگاه فراموش کرد. اول اینکه بی دلیل همیشه شاد هستند. دوم اینکه همیشه سرشان به کاری مشغول است. و سوم وقتی چیزی را میخواهند تا بدست نیاورند دست از اصرار بر نمی دارند.🤓 و سرانجام اینکه براحتی"گریه "می کنند. 🌸●♧••••♡••••♧●🌸 https://eitaa.com/m_rajabi57 🌸●♧••••♡••••♧●🌸
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 بسم الله الرحمن الرحيم 🌹 تفسیر آیه به آیه قرآن 🌹 از ابتدا تا انتهای قرآن 🌹 تفسیری ساده و‌ روان 🌹 🌹آیه2سوره الفاتحه (حمد) 🔸الحمد لله رب العالمین (2)🔸 {ترجمه آیه:سپاس مخصوص خدایی است که پروردگار جهانیان است} 🍀 :سپاس و ستایش 🍀 :برای خدا 🍀 :پروردگار 🍀 :جهانیان 🔹هر خوبی که در عالم می بینیم آن خوبی به برکت وجودخداست به همین دلیل باید گفت{{الحمدلله}}حمد و سپاس فقط ویژه خداست. در آیه1سوره حمد گفتیم که خداوند دارای نام و صفت هایی است نامش و صفت هایش{{رحمان و رحیم}} است صفت سومی که می خوانیم آن {{رب}} است. ✅رب به چه کسی گفته می شود؟ به کسی گفته می شود که هم و هم و هم تربیت کننده است. خداوند هم صاحب حقیقی عالم و هم مدبر و پروردگار آن است. 🔹 :جمع عالم و از ریشه علم می آید علم به معنای شناختن و دانستن است پس عالم یعنی هر چیزی که انسان با آن خدا را می شناسد و از خدا شناخت و آگاهی پیدا می کند. پس یعنی هر چیزی مانند گل، گیاه،کوه، زمین، آسمان، ماه، خورشید و سایر مخلوقات می باشد. که با دیدن آنها از خود می پرسد چه کسی آنها را آفریده و تربیت و مدیریت می کند رب العالمین آنها را آفریده و تربیت و مدیریت می کند. 🌸●♧••••♡••••♧●🌸 https://eitaa.com/m_rajabi57 🌸●♧••••♡••••♧●🌸
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
مِشْکات
🌿🌷🌷🌷🌿
🌴🌴🌴🌴🌴🌴🌴🌴🌴🌴🌴🌴🌴 🔹️و اذکر فی الکتاب ادریس انه کان صدیقا نبیاً و رفعناه مکاناً علینا. (سوره مریم: 57) ادریس از نواده های آدم و اولین کسی است که بعد از آدم و شیث به مقام پیامبری نائل گردید.  وی مردم را به پرستش خدای یگانه و اجتناب از گناه دعوت میکرد و به پیروان خود مژده آمدن پیامبران بعد و بخصوص بشارت آمدن خاتم الانبیاء (6) را بشارت میداد و میگفت:  آن حضرت به تمام فضائل نفسانی آراسته است و دین او دینی است که روی زمین را اصلاح خواهد نمود.  از ادریس کلمات حکمت آمیزی نقل شده که به زبانهای مختلف جهان ترجمه شده است و از سخنان او است:  ↩1- بهترین شکرانه نعمتهای خداوند، احسان و نیکی به بندگان او است.  ↩2- قسم دروغ نخورید و دروغ گویان را قسم ندهید.  ↩3- از کسبهای پست اجتناب کنید.  ↩4- در پیشگاه خداوند با نیتهای خالص قدم بزنید.  ابتدای پیامبری ادریس چنان بوده است که:  پادشاهی ستمگر بر قوم ادریس حکومت میکرد و فرمانش بر مال و جان مردم نافذ بود.  روزی پادشاه برای تفریح و خوشگذرانی از مرکز حکومت خود خارج گردید. عبورش به چمنزار سبز و خرمی افتاد و مورد پسندش واقع شد.  از وزرای خود پرسید: این چمنزار از کیست؟  گفتند: از مردی است خدا پرست با فلان نام و نشان.  شاه دستور داد مرد بینوا را احضار کردند. به او تکلیف کرد که این زمین دا به من واگذار کن.  مرد با ایمان که متکی به خداوند بود گفت:  عائله ای دارم که از تو محتاج ترند. شاه گفت: پس به من بفروش. مرد حاضر نشد. شاه غضبناک به خانه بازگشت ولی بسیار ناراحت به نظر میرسید و در اندیشه بود که زمین را به چه وسیله ای از مالکش بگیرد.  شاه زنی ناپاک داشت. چون شوهر را غضبناک دید سببش راپرسید.  شاه داستان زمین و مالک زمین را نقل کرد و گفت:  امتناع این مرد از تسلیم زمین، مرا سخت آزرده ساخته است.  زن گفت چاره کار آسان است. عدهای از یاران ناپاکدل و خدانشناس خود را طلبید و بروید نزد شاه و گواهی دهید که فلان مرد (مالک زمین) از دین شاه روگردان شده و به صف گمداهان پیوسته است.  به گواهی آنان، مالک زمین کشته شد و ملک به تصرف شاه درآمد. دریای غضب پروردگار در برابر این جنایت بزرگ به جوش آمد و به ادریس وحی رسید که:  نزد این ستمکار برو و به او بگو: به کشتن بنده من اکتفاء نکردی. ملک او را گرفتی و عائله او را بیچاره ساختی. بهوش باش که از تو انتقام میگیریم و سلطنت را از تو سلب میکنم. مرکز فرمانروائی تو را ویران و و گوشت زن ناپاک ترا طعمه سگان میسازم.  آیا حلم و بردباری من تو را مغرور و سرکش ساخته است؟  ادریس پیام پروردگار را رسانید ولی شاه در جوابش گفت:  پیش از آنکه بدست من کشته شوی، از نزدم بیرون برو!  ملکه به شوهر خود گفت: از پیام خدای ادریس هیچگونه بیم در خودت راه راه نده. من میفرستم او را بکشند. چنذد نفر در تعقیب ادریس فرستاد. مأمورین در جستجوی ادریس بودند و ادریس به دستور خداوند از شهر خارج شد و خود را مخفی ساخت و از خداوند درخواست کرد:  خداوندا! باران رحمت خود را بر این شهر نازل مفرما تا من درخواست کنم. دعای اردیس مستجاب شد و وی به غار کوهی پناهنده شد و خداوند فرشته ای بر او گماشت که همه شب غذای مورد احتیاج او را باو برساند.  ادریس در پناه غار با آرامش خاطر بسر میبرد و موضوع نفرین او ورد زبانها بود. در آن هنگام پروردگار عالم به انتقام آنمرد بیگناه، شاه ستمگر را از تخت سلطنت سرنگون کرد و او را به چنگال مرگ گرفتار ساخت. شوهرش را ویران و زنش را طعمه سگان نمود و سلطنت بدست یکنفر گردنکش و گناهکار دیگر افتاد . از گمشدن ادریس بیست سال گذشت. یکقطره باران هم نبارید زندگانی مردم بسی سخت شد. زراعتها از بین رفت و باغستانها از بی آبی خشکید. اهالی دست نیازمندی به شهرها و نقاط دیگر دراز کردند و در اثر فشار و بیجارگی به خود آمدند و گفتند: این بدبختی ما برای نفرین ادریس است که از خدا درخواست کرده باران بر ما نفرستد. اینک ادریس ناپدید است ولی خدای ادریس از او مهربانتر و رحمتش واسع تر است. بدرگاه خدا رفتند و از گناهان خود استغفار کردند و خاک ندامت بر سر ریختند.  خداوند توبه آنها را قبول کرد و ادریس را بشهر برگردانید و مردم بحضور او شرفیاب شدند و توبه خود را تجدید کردند. ادریس از خدا طلب باران کرد ابرها صفحه آسمان را پوشانید و بارانی سودمند بارید و مردم سیراب گشتند. سالها گذشت و ادریس برهبری و راهنمائی قوم خود اشتغال داشت تا خداوند متعال او را بالا برد و بمقامی ارجمند رسانید. 🌸●♧••••♡••••♧●🌸 https://eitaa.com/m_rajabi57 🌸●♧••••♡••••♧●🌸
از اول ماه به همراه صدقه اول ماه را فراموش نکنیم ( چهارشنبه ۲۶ آذر، اول ماه جمادی الاول است ) @samtekhoda3 🌸●♧••••♡••••♧●🌸 https://eitaa.com/m_rajabi57 🌸●♧••••♡••••♧●🌸
مِشْکات
#بدون_تو_هرگز #قسمت_بیستم 💞مقابل من نشسته بود💞 سه ماه قبل از تولد
و یک 💞⚘💞 💞 یا زهرا 💞 اول اصلا نشناختمش … چشمش که بهم افتاد رنگش پرید… لب هاش می لرزید … چشم هاش پر از اشک شده بود… اما من بی اختیار از خوشحالی گریه می کردم … از خوشحالی زنده بودن علی … فقط گریه می کردم … اما این خوشحالی چندان طول نکشید …اون لحظات و ثانیه های شیرین … جاش رو به شوم ترین لحظه های زندگیم داد … قبل از اینکه حتی بتونیم با هم صحبت کنیم … شکنجه گرها اومدن تو … من رو آورده بودن تا جلوی چشم های علی شکنجه کنن …علی هیچ طور حاضر به همکاری نشده بود … سرسخت و محکم استقامت کرده بود … و این ترفند جدیدشون بود …اونها، من رو جلوی چشم های علی شکنجه می کردن … و اون ضجه می زد و فریاد می کشید … صدای یازهرا گفتنش یه لحظه قطع نمی شد …با تمام وجود، خودم رو کنترل می کردم … می ترسیدم … می ترسیدم حتی با گفتن یه آخ کوچیک … دل علی بلرزه و حرف بزنه … با چشم هام به علی التماس می کردم … و ته دلم خدا خدا می گفتم … نه برای خودم … نه برای درد … نه برای نجات مون … به خدا التماس می کردم به علی کمک کنه … التماس می کردم مبادا به حرف بیاد … التماس می کردم که …بوی گوشت سوخته بدن من … کل اتاق رو پر کرده بود …   _و _دوم 💞 علی زنده است💞 ثانیه ها به اندازه یک روز … و روزها به اندازه یک قرن طول می کشید … ما همدیگه رو می دیدیم … اما هیچ حرفی بین ما رد و بدل نمی شد … از یک طرف دیدن علی خوشحالم می کرد … از طرف دیگه، دیدنش به مفهوم شکنجه های سخت تر بود … هر چند، بیشتر از زجر شکنجه … درد دیدن علی توی اون شرایط آزارم می داد … فقط به خدا التماس می کردم …- خدایا … حتی اگر توی این شرایط بمیرم برام مهم نیست… به علی کمک کن طاقت بیاره … علی رو نجات بده …بالاخره به خاطر فشار تظاهرات و حرکت های مردم … شاه مجبور شد یه عده از زندانی های سیاسی رو آزاد کنه … منم جزء شون بودم …از زندان، مستقیم من رو بردن بیمارستان … قدرت اینکه روی پاهام بایستم رو نداشتم … تمام هیکلم بوی ادرار ساواکی ها … و چرک و خون می داد …بعد از 7 ماه، بچه هام رو دیدم … پدر و مادر علی، به هزار زحمت اونها رو آوردن توی بخش … تا چشمم بهشون افتاد… اینها اولین جملات من بود … علی زنده است … من، علی رو دیدم … علی زنده بود …بچه هام رو بغل کردم … فقط گریه می کردم … همه مون گریه می کردیم …   💞⚘💞⚘💞⚘💞⚘💞⚘💞⚘💞
💞 آمدی جانم به قربانت …💞 شلوغی ها به شدت به دانشگاه ها کشیده شده بود … اونقدر اوضاع به هم ریخته بود که نفهمیدن یه زندانی سیاسی برگشته دانشگاه … منم از فرصت استفاده کردم… با قدرت و تمام توان درس می خوندم …ترم آخرم و تموم شدن درسم … با فرار شاه و آزادی تمام زندانی های سیاسی همزمان شد … التهاب مبارزه اون روزها … شیرینی فرار شاه … با آزادی علی همراه شده بود …صدای زنگ در بلند شد … در رو که باز کردم … علی بود … علی 26 ساله من … مثل یه مرد چهل ساله شده بود … چهره شکسته … بدن پوست به استخوان چسبیده … با موهایی که می شد تارهای سفید رو بین شون دید … و پایی که می لنگید …زینب یک سال و نیمه بود که علی رو بردن … و مریم هرگز پدرش رو ندیده بود … حالا زینبم داشت وارد هفت سال می شد و سن مدرسه رفتنش شده بود … و مریم به شدت با علی غریبی می کرد … می ترسید به پدرش نزدیک بشه و پشت زینب قایم شده بود …من اصلا توی حال و هوای خودم نبودم … نمی فهمیدم باید چه کار کنم … به زحمت خودم رو کنترل می کردم …دست مریم و زینب رو گرفتم و آوردم جلو … - بچه ها بیاید … یادتونه از بابا براتون تعریف می کردم … ببینید … بابا اومده … بابایی برگشته خونه …علی با چشم های سرخ، تا یه ساعت پیش حتی نمی دونست بچه دوم مون دختره … خیلی آروم دستش رو آورد سمت مریم … مریم خودش رو جمع کرد و دستش رو از توی دست علی کشید … چرخیدم سمت مریم … - مریم مامان … بابایی اومده …علی با سر بهم اشاره کرد ولش کنم … چشم ها و لب هاش می لرزید … دیگه نمی تونستم اون صحنه رو ببینم … چشم هام آتش گرفته بود و قدرتی برای کنترل اشک هام نداشتم … صورتم رو چرخوندم و بلند شدم … - میرم برات شربت بیارم علی جان …چند قدم دور نشده بودم … که یهو بغض زینبم شکست و خودش رو پرت کرد توی بغل علی … بغض علی هم شکست … محکم زینب رو بغل کرده بود و بی امان گریه می کرد … من پای در آشپزخونه … زینب توی بغل علی … و مریم غریبی کنان … شادترین لحظات اون سال هام … به سخت ترین شکل می گذشت …بدترین لحظه، زمانی بود که صدای در دوباره بلند شد … پدر و مادر علی، سریع خودشون رو رسونده بودن … مادرش با اشتیاق و شتاب … علی گویان … دوید داخل … تا چشمش به علی افتاد از هوش رفت … علی من، پیر شده بود …   💞روزهای التهاب💞 روزهای التهاب بود … ارتش از هم پاشیده بود … قرار بود امام برگرده … هنوز دولت جایگزین شاه، سر کار بود … خواهرم با اجبار و زور شوهرش از ایران رفتن … اون یه افسر شاه دوست بود … و مملکت بدون شاه برای اون معنایی نداشت … حتی نتونستم برای آخرین بار خواهرم رو ببینم …علی با اون حالش … بیشتر اوقات توی خیابون بود … تازه اون موقع بود که فهمیدم کار با سلاح رو عالی بلده … توی مسجد به جوان ها، کار با سلاح و گشت زنی رو یاد می داد… پیش یه چریک لبنانی … توی کوه های اطراف تهران آموزش دیده بود …اسلحه می گرفت دستش و ساعت ها با اون وضعش توی خیابون ها گشت می زد … هر چند وقت یه بار … خبر درگیری عوامل شاه و گارد با مردم پخش می شد … اون روزها امنیت شهر، دست مردم عادی مثل علی بود …و امام آمد … ما هم مثل بقیه ریختیم توی خیابون … مسیر آمدن امام و شهر رو تمییز می کردیم … اون روزها اصلا علی رو ندیدم … رفته بود برای حفظ امنیت مسیر حرکت امام … همه چیزش امام بود … نفسش بود و امام بود … نفس مون بود و امام بود …     💞⚘💞⚘💞⚘💞⚘💞⚘💞⚘💞⚘💞
با اون پای مشکل دارش، پا به پای همه کار می کرد … برمی گشت خونه اما چه برگشتنی … گاهی از شدت خستگی، نشسته خوابش می برد … می رفتم براش چای بیارم، وقتی برمی گشتم خواب خواب بود … نیم ساعت، یه ساعت همون طوری می خوابید و دوباره می رفت بیرون …هر چند زمان اندکی توی خونه بود … ولی توی همون زمان کم هم دل بچه ها رو برد … عاشقش شده بودن … مخصوصا زینب … هر چند خاطره ای ازش نداشت اما حسش نسبت به علی … قوی تر از محبتش نسبت به من بود …توی التهاب حکومت نوپایی که هنوز دولتش موقت بود … آتش درگیری و جنگ شروع شد … کشوری که بنیان و اساسش نابود شده بود … ثروتش به تاراج رفته بود … ارتشش از هم پاشیده شده بود … حالا داشت طعم جنگ و بی خانمان شدن مردم رو هم می چشید … و علی مردی نبود که فقط نگاه کنه … و منم کسی نبودم که از علی جدا بشم …سریع رفتم دنبال کارهای درسیم … تنها شانسم این بود که درسم قبل از انقلاب فرهنگی و تعطیل شدن دانشگاه ها تموم شد … بلافاصله پیگیر کارهای طرحم شدم … اون روزها کمبود نیروی پزشکی و پرستاری غوغا می کرد …   💞⚘💞⚘💞⚘💞⚘💞⚘💞⚘💞⚘
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
۱۸ روز تا شهادت مالک اشتر ولایت اگر این انقلاب آسیب دید، حتی زمان شاه ملعون هم نخواهد بود. سعی استکبار بر الحادگری محض و انحراف عمیق غیرقابل برگشت خواهد بود. 🕊⚘🕊⚘🕊⚘🕊⚘🕊⚘🕊 🌸●♧••••♡••••♧●🌸 https://eitaa.com/m_rajabi57 🌸●♧••••♡••••♧●🌸 🕊⚘🕊⚘🕊⚘🕊⚘🕊⚘🕊