eitaa logo
مِشْکات
105 دنبال‌کننده
878 عکس
186 ویدیو
4 فایل
#کشکولی_معنوی_و_متنوع: #دوره_کامل_قصه_های_قرآن_از_آغاز_خلقت_تا_رحلت_خاتم_انبیاء #داستان_های_واقعی_عاشقانه_جذاب #سلسله_مباحث_مهدویت_مهدی_شناسی #تفسیر_یک_دقیقه_ای_قران_کریم #حکایت_ضرب_المثل_هاب_فارسی و..
مشاهده در ایتا
دانلود
مِشْکات
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 🌸 🌸 🍃بسم الله الرحمن الرحيم🍃 🌹 تفسیر آیه به آیه قرآن 🌹 #تفسیر_یک_دقیقه_ای_قرآن_جلسه_15 🌹
🌸🌺🌸🌺🌸🌺🌸🌺🌸 بسم الله الرحمن الرحيم 🌼 تفسیر آیه به آیه قرآن 🌼 🌼 🔸صراط الذین انعمت علیهم غیر المغضوب علیهم و لا الضالین (7)🔸 ترجمه:راه کسانی که به آنان نعمت بخشیدی نه راه غضب شدگان و نه گمراهان 🌸در خواست ما از خداوند که در آیه قبلی بیان شده اهدنا الصراط المستقیم(خدایا ما را به راه مستقیم هدایت کن)اما کدام راه، در این آیه می فرماید راه کسانی که به آنان نعمت بخشیدی. امام حسن عسکری علیه السلام می فرمایند: منظور راه کسانی نیست که ثروتمند و حتی تندرست هستند؛ اگرچه ثروت و سلامت نیز نعمت به شمار می آیند بلکه مقصود این است که خدا شما را به راه کسانی که از نعمت ثبات و استقامت برخوردارند راهنمایی کند. (بحارالانوار-جلد89-ص255) 🌸نعمت استقامت در راه دین چیز کمی نیست این که بر سر پیمانی که با خدا بستیم بمانیم و از راه به بیراهه نرویم و منحرف نشویم. و ما را هدایت کند که به راه مغضوب شدگان و گمراهان نرویم. 🔹پیام های آیه7سوره حمد🔹 ✅ انسان در تربیت نیازمند الگو می باشد انبیا،امامان،شهدا،صدیقین،صالحین نمونه های زیبای انسانیت اند. ✅ آنچه از خداوند به ما می رسد نعمت است قهر و غضب را خود به وجود می آوریم. ✅ ابراز بیزاری از مغضوبان و گمراهان، جامعه اسلامی را در برابر پذیرش حکومت آنان مقاوم می کند. https://eitaa.com/m_rajabi57 🌸🌺🌸🌺🌸🌺🌸🌺🌸
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
✨﷽✨ 🍁انسانهای نالایق🍁 👈جمعی از اصحاب در محضر رسول خدا بودند، حضرت فرمود: می خواهید کسل ترین، دزدترین، بخیل ترین، ظالم ترین و عاجزترین مردم را به شما نشان دهم؟ 💠اصحاب: بلی یا رسول الله! 👈فرمود: 1- کسل ترین مردم کسی است که از صحت و سلامت برخوردار است ولی در اوقات بیکاری با لب و زبانش ذکر خدا نمی گوید. 2-دزدترین انسان کسی است که از نمازش می کاهد، چنین نمازی همانند لباس کهنه در هم پیچیده به صورتش زده می شود. 3-بخیل ترین آدم کسی است که گذرش بر مسلمانی می افتد ولی به او سلام نمی کند. 4- ظالم ترین مردم کسی است که نام من در نزد او برده می شود، ولی بر من صلوات نمی فرستد. 5-و عاجزترین انسان کسی است که از دعا درمانده باشد. 📚داستان های بحارالانوار جلد 9 •✾📚 @m_rajabi57 📚✾•
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
✨﷽✨ 💢حق مادر ✍حق مادر برتو آنست ڪه بدانے او حمل ڪردہ است تو را نہ ماہ طورے ڪہ هيچ ڪس حاضر نيست اين چنين ديگرے را حمل ڪند و بہ تو شيرہ جانش را خوراندہ است قسمے ڪہ هيچ ڪس ديگر حاضر نيست اينڪار را انجام دهد و با تمام وجود، با گوشش، چشمش، دستش، پايش، مويش، پوست بدنش و جميع اعضا و جوارحش تو را حمايت و مواظبت نمودہ است و اينڪار را از روے شوق و عشق انجام دادہ و رنج و درد و غم و گرفتارے دوران باردارے را بہ خاطر تو تحمل نمودہ است، تا وقتے ڪہ خداے متعال ترا از عالم رحم بہ عالم خارج انتقال داد. پس اين مادر بود ڪہ حاضر بود گرسنہ بماند و تو سير باشے، برهنہ بماند و تو لباس داشتہ باشے، تشنہ بماند و تو سيراب باشے، در آفتاب بنشيند تا تو در سايہ او آرام استراحت ڪنے، ناراحتے را تحمل ڪند تا تو در نعمت و آسايش بہ زندگے ادامہ دادہ و رشد نمائے و در اثر نوازش او بہ خواب راحت و استراحت لذيذ دست يابے. شڪم او خانہ تو و آغوش او گهوارہ تو و سينہ او سيراب ڪنندہ تو و خود او حافظ و نگهدارندہ تو بود؛ سردے و گرمے دنيا را تحمل ميكرد تا تو در آسايش و ناز و نعمت زندگے ڪنے. پس شڪرگزار مادر باش بہ اندازہ اے ڪہ براے تو زحمت كشيدہ است؛ و نمے توانے از او قدردانے نمائے مگر بہ عنايت و توفيق خداوند متعال. 📚رساله حقوق امام سجاد(ع) ‌‌ •✾📚 https://eitaa.com/m_rajabi57
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
مِشْکات
🌼🌼🌼🌼🌼🌼🌼🌼🌼🌼🌼 🌼🌼 #داستان_های_قرانی 🌼🌼 🌼🌼 #قسمت_چهل_و_سه 🌼🌼 🌼🌼🌼🌼🌼🌼🌼🌼🌼🌼🌼 https://eitaa.com/m_rajab
در خانه عزیز و راودته التی هو فی بیتها عن نفسه و غلقت الابواب و قالت هیت لک.. (سوره یوسف: 22) کاروان به سوی مصر رهسپار شد.آنکه یوسف را خریداری کرده بود، از کار خود بی اندازه مسرور و راضی بود ولی از آنجا که یوسف، به بردگان نمی مانست و چهره و حرکات او شباهتی به غلامان نداشت و از طرفی او را به قیمتی بسیار ارزان خریده بود، می ترسید مبادا مشگلی برایش ایجاد شود، لذا، تصمیم به فروش او در بازار برده فروشان گرفت.  چهره زیبا و نورانی، جمال و کمال ذاتی، آثار عظمت و اصالت خانوادگی یوسف، هر بینده ای را متوجه او میساخت و چیزی نگذشته بود که خریداران فراوانی پیدا کرد و هر کس برای تملک او مبلغ بیشتری پیشنهاد میداد و بالاخره عزیز مصر که طبعاًمیتوانست مبلغ بیشتری بپردازد، یوسف را از آن خود ساخت.  عزیز مصر که از شخصیت های بر جسته و اطرافیان با نفوذ شاه بود یوسف را بخانه برد و بهمسرش گفت: این کودک را گرامی بدار، من به آینده او بسیار امیدوارم. شاید در آینده برای ما سودمند واقع شود و چون ما فرزندی نداریم، او را به فرزندی خود برگزینیم تا کانون خانوادگی مابه وجود او روشن و گرم شود. عزیز مصر هرگز به عنوان یک برده به یوسف نمی نگریست و محو آنهمه جمال و کمال و عظمت و وقار شده بود، یوسف رایکی از افراد خانواده خود به حساب می آورد و همواره درباره او به همسرش توصیه و سفارش میکرد. خداوند این گونه به یوسف مکانتی ارجمند بخشید و مورد مهر و محبت آن خانواده مرفه و متمکن قرار داد تا در این خانه، دومین امتحان الهی خود را با موفقیت بگذراند و شایستگی خود را برای احراز مقام نبوت و دریافت علوم الهی نشان دهد.  آنروز که او قدم در خانه عزیز گذاشت، نوجوانی بیش نبود ولی با مرور زمان، قدم به دوران جوانی گذاشت و روز به روز بر جمال و کمال او افزوده شد. زیبائی خیره کننده، ادب و وقار و حرکت حکیمانه یوسف از چشم همسر عزیز،پنهان نمی ماند و محبت و عشق یوسف، در اعماق وجود او ریشه میدوانید. اما یوسف کمترین توجهی به اینگونه مسائل نداشت. او در ظاهر به کارهای محوله مشغول بود و در دل با خدای خود گرم راز و نیاز و با او در ارتباط بود.  همسر عزیز، برای جلب توجه یوسف، به خود آرائی و خود نمائی و دلربائی پرداخت. آنچه از فنون دلبری میدانست بکار گرفت، ولی یوسف همانند سدی پولادین و غیر قابل نفوذ، بی اعتنا و بی توجه به حرکات آن زن، به کار خود مشغول بود و حتی نیم نگاهی به سوی او نمی کرد. همسر عزیز که بی اعتنائی یوسف، آتش در خرمن هستی او افکنده بود، تمام درهای ورودی قفل کرد و پرده هارا فرو افکند و محیطی کاملاً خلوت و مطمئن بوجود آورد و سپس یوسف را به سوی خود فرا خواند.  یوسف که از سلاله انبیاء و تربیت یافته خاندان پاک ابراهیم بود، روی بر گرداند و با لحنی قاطع گفت: معاذالله، هرگز، من و گناه؟ من و خیانت؟ پروردگار من که اینهمه لطف و عنایت در باره ام مبذول داشته و چنین جایگاهی در اختیارم قرار داده، مرا به معصیت و نا فرمانی او فرا میخوانی؟! این ظلمی است بزرگ و ستمکاران هرگز روی رستگاری نمی بینند.  یوسف این بگفت و بجانب در کاخ شتافت تا خود را از آن محیط شوم و خطرناک نجات دهد.  همسر عزیز او را تعقیب کرد و از پشت سر گریبانش را گرفت و بسوی خود کشید و در نتیجه پیراهن یوسف تا پائین از هم درید.  در همین لحظات، عزیز مصر را جلوی کاخ دیدند. منظره عجیبی بود. یوسف با پیراهن پاره از جلو و همسر عزیز در تعقیب او. بزرگواری یوسف باو اجازه نمیداد که سخنی بگوید و سبب گرفتاری همسر عزیز شود. بدینجهت سر بزیر افکند و سکوت کرد. همسر عزیز که خود را در مرز رسوائی دید، لب بسخن گشود و بشوهر گفت: بگو ببینم، کیفر کسی که نسبت بهمسر تو سوء قصد کند، جز زندان و شکنجه چیست؟ با این سئوال شیطنت آمیز، یوسف را متهم کرد. یوسف که تا آن لحظه ساکت بود، چاره ای جز دفاع از خود نیافت و با کمال صداقت، حقیقت حال را باز گو کرد و گفت: این زن مرا بگناه دعوت کرد و من در حال فرار از چنگ او بودم . عزیز مصر که در این ماجرا درمانده شده بود یکی از بستگانش که با او بود به کمکش آمد و برای کشف حقیقت راهی به او نشان داد و گفت:  به پیراهن یوسف بنگرید. اگر از جلو پاره شده، یوسف گناهکار است و اگر دریدگی پیراهن از پشت سر است، گناه متوجه همسر عزیز است . به پیراهن نگاه کردند، از عقب پاره شده بود و نشان میداد که یوسف در حال فرار بوده و تعقیب کننده، او را بسوی خود کشیده و پیراهن پاره شده است.  عزیز مصر روی علاقه ای که به همسرش داشت با اینکه گناهکاری او ثابت شده بود، آنرا نادیده گرفت و برای خاتمه دادن باین ماجرا به یوسف گفت: این داستان را فراموش کن و آنرا هرگز و با هیچکس مگو، سپس به همسرش گفت: برو از گناه خود استغفار کن، زیرا در این ماجرا، تو خطا کاری... .... @m_rajabi57
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🔹آیت الله حائری شیرازی🔹 🔸ثمرۀ اجتماعی احترام به عالِم🔸 عالِم مانند چشمه است. تجلیل از عالم، یعنی بالا بردن سطح چشمه تا آب آن بر همۀ سطح کشت و صحرا مسلط شود. سبُک کردن عالِم به‌منزلۀ پایین بردن سطح آب چشمه است تا بر هیچ زمینی سوار نشود. @m_rajabi57
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
💠 حدیث روز 💠 💎عاقبت شوم ریختن آبروی مردم 🔻امام صادق «سلام ‌الله ‌علیه»: مَنْ‌ رَوَی‌ عَلَی‌ مُؤْمِنٍ‌ رِوَایَةً یُرِیدُ بِهَا شَیْنَهُ‌ وَ هَدْمَ مُرُوءَتِهِ لِیَسْقُطَ مِنْ أَعْیُنِ النَّاسِ أَخْرَجَهُ اللَّهُ مِنْ وَلَایَتِهِ إِلَی وَلَایَةِ الشَّیْطَانِ 🔅 هر که بر ضرر مؤمن چیزی بگوید و قصدش افشای عیب و ریختن آبروی او باشد که از چشم مردم بیفتد، خداوند او را از ولایت خود به سوی ولایت شیطان می‌راند. 📚 المحاسن، ج‌ ۱، ص ۱۰۳ ‌ •┈┈••✾••┈┈• https://eitaa.com/m_rajabi57
‍ 🌷 – قسمت 9⃣6⃣ ✅ 💥 بغض گلویم را گرفته بود، گفتم: « مجروح‌‌ها و شهدا چی؟! » جوابی نداد. گفتم: « کاش رانندگی بلد بودم. » دوباره دنده عوض کرد و بیشتر از قبل گاز داد. گفت: « به امید خدا می‌رویم. ان شاءاللّه فردا صبح برمی‌گردم. » 💥 چشم‌هایم در آن تاریکی دودو می‌زد. یک لحظه چهره‌ی آن نوجوان از ذهنم پاک نمی‌شد. فکر می‌کردم الان کجاست؟! چه‌کار می‌کند؟ اصلاً آن سیصد نفر دیگر توی آن دره‌ی سرد بدون غذا چطور شب را می‌گذرانند. گردان‌های دیگر چه؟! مجروحین، شهدا! 💥 فردای آن روز تا به همدان رسیدیم، صمد برگشت پادگان ابوذر و تا عید نیامد. اواخر خردادماه 1364 بود. چند هفته‌ای می‌شد حالم خوب نبود. سرم گیج می‌رفت و احساس خواب‌آلودگی می‌کردم. یک روز به سرم زد بروم دکتر. بچه‌ها را گذاشتم پیش همسایه‌مان، خانم دارابی، و رفتم درمانگاه. خانم دکتری که آن‌جا بود بعد از معاینه، آزمایشی داد و گفت: « اول بهتر است این آزمایش‌ها را انجام بدهی. » آزمایش‌ها را همان روز دادم و چند روز بعد جوابش را بردم درمانگاه. 💥 خانم دکتر تا آزمایش را دید، گفت: « شما که حامله اید! » یک دفعه زمین و زمان دور سرم چرخید. دستم را از گوشه‌ی میز دکتر گرفتم که زمین نخورم. دست و پایم بی‌حس شد و زیر لب گفتم: « یا امام زمان! » خانم دکتر دستم را گرفت و کمک کرد تا بنشینم و با مهربانی گفت: « عزیزم. چی شده؟! مگر چند تا بچه داری؟ » با ناراحتی گفتم: « بچه‌ی چهارمم هنوز شش ماهه است. » 💥 دکتر دستم را گرفت و گفت: « نباید به این زودی حامله می‌شدی؛ اما حالا هستی. به جای ناراحتی، بهتر است به فکر خودت و بچه‌ات باشی. از این به بعد هم هر ماه بیا پیش خودم تا تحت نظر باشی. » گفتم: « خانم دکتر! یعنی واقعاً این آزمایش درست است؟! شاید حامله نباشم. » دکتر خندید و گفت: « خوشبختانه یا متأسفانه باید بگویم آزمایش‌های این آزمایشگاه صحیح و دقیق است. 💥 نمی‌دانستم چه‌کار کنم. کجا باید می‌رفتم. دردم را به کی می‌گفتم. چه‌طور می‌توانستم با این همه بچه‌ی قد و نیم‌قد دوباره دوره‌ی حاملگی را طی کنم. خدایا چه‌طور دوباره زایمان کنم. وای دوباره چه سختی‌هایی باید بکشم. نه من دیگر تحمل کهنه شستن و کار کردن و بچه بزرگ کردن را ندارم. 💥 خانم دکتر چند تا دارو برایم نوشت و کلی دلداری‌ام داد. او برایم حرف می‌زد و من فکرم جای دیگری بود. بلند شدم. از درمانگاه بیرون آمدم. توی محوطه‌ی درمانگاه جای دنجی زیر یک درخت دور از چشم مردم پیدا کردم و نشستم. چادرم را روی صورتم کشیدم و های‌های گریه کردم. کاش خواهرم الان کنارم بود. کاش شینا پیشم بود. کاش صمد این‌جا بود. ای خدا! آخر چرا؟! تو که زندگی مرا می‌بینی. می‌دانی در این شهر تنها و غریبم. با این بی‌کسی چطور می‌توانم از پس این همه کار و بچه بربیایم. خدایا لااقل چاره‌ای برسان. برای خودم همین‌طور حرف می‌زدم و گریه می‌کردم. 💥 وقتی خوب سبک شدم، رفتم خانه. بچه‌ها، خانه‌ی خانم دارابی بودند. وقتی می‌خواستم بچه‌ها را بیاورم، خانم دارابی متوجه ناراحتی‌ام شد. ماجرا را پرسید. اول پنهان کردم، اما آخرش قضیه را به او گفتم. دلداری‌ام داد و گفت: « قدم خانم! ناشکری نکن. دعا کن خدا بچه‌ی سالم بهت بده. » 💥 با ناراحتی بچه‌ها را برداشتم و آمدم خانه. یک‌راست رفتم در کمد لباس‌ها را باز کردم. پیراهن حاملگی‌ام را برداشتم که سر هر چهار تا بچه آن را می‌پوشیدم. با عصبانیت پیراهن را از وسط جر دادم و تکه‌تکه‌اش کردم. گریه می‌کردم و با خودم می‌گفتم: « تا این پیراهن هست، من حامله می‌شوم. پاره‌اش می‌کنم تا خلاص شوم. » بچه‌ها که نمی‌دانستند چه‌کار می‌کنم، هاج و واج نگاهم می‌کردند. پیراهن پاره‌پاره شده را ریختم توی سطل آشغال و با حرص در سطل را محکم بستم » 🔰ادامه دارد...🔰 👉 https://eitaa.com/m_rajabi57
مِشْکات
‍ 🌷 #دختر_شینا – قسمت 7⃣6⃣ ✅ #فصل_شانزدهم 💥 بعد از رفتن بچه‌ها،شیر سمیه را دادم و او را خواباندم.خ
‍ 🌷 – قسمت 8⃣6⃣ ✅ 💥 دیگر ظهر شده بود. نه آبی همراه خودمان آورده بودیم، نه چیزی برای خوردن داشتیم. بچه‌ها گرسنه بودند. بهانه می‌گرفتند. از طرفی نگران مردها بودیم و این‌که اگر بروند سراغمان، نمی‌دانند ما کجاییم. یکی از خانم‌ها، که دعاهای زیادی را از حفظ بود، شروع کرد به خواندن دعای توسل. ما هم با او تکرار می‌کردیم. بچه‌ها نق می‌زدند و گریه می‌کردند. کلافه شده بودیم. 💥 یکی از خانم‌ها که این وضع را دید، بلند شد و گفت: « این‌طوری نمی‌شود. هم بچه‌ها گرسنه‌اند و هم خودمان. من می‌روم چیزی می‌آورم، بخوریم. » دو سه نفر دیگر هم بلند شدند و گفتند: « ما هم با تو می‌آییم. » می‌دانستیم کار خطرناکی است. اولش جلوی رفتنشان را گرفتیم؛ اما وقتی دیدیم کمی اوضاع آرام شده، رضایت دادیم و سفارش کردیم زود برگردند. ‌ 💥با رفتن خانم‌ها دلهره‌ی عجیبی گرفتیم که البته بی‌مورد هم نبود. چون کمی بعد دوباره هواپیماها پیدایشان شد. دل توی دلمان نبود. این‌بار هم هواپیماها پادگان را بمباران کردند. هر لحظه برایمان هزار سال می‌گذشت؛ تا این‌که دیدیم خانم‌ها از دور دارند می‌آیند. می‌دویدند و زیگزاکی می‌آمدند. بالاخره رسیدند؛ با کلی خوردنی و آب و نان و میوه. بچه‌ها که گرسنه بودند، با خوردن خوراکی‌ها سیر شدند و کمی بعد روی پاهایمان خوابشان برد. 💥 هر چه به عصر نزدیک‌تر می‌شدیم، نگرانی ما هم بیشتر می‌شد. نمی‌دانستیم چه عاقبتی در انتظارمان است. با آبی که خانم‌ها آورده بودند، وضو گرفتیم و نماز خواندیم. لحظات به کندی می‌گذشت و بمباران پادگان همچنان ادامه داشت. دیگر غروب شده بود و دلهره و نگرانی ما هم بیشتر. نمی‌دانستیم باید چه‌کار کنیم. به خانه برگردیم، یا همان‌جا بمانیم. چاره‌ای نداشتیم. به این نتیجه رسیدیم، برگردیم. در آن لحظات تنها چیزی که آراممان می‌کرد، صدای نرم و حزن‌انگیز خانمی بود که خوب دعا می‌خواند و این‌بار ختم « اَمّن یجیب » گرفته بود. 💥 نزدیکی خانه‌های سازمانی که رسیدیم، دیدیم چند مرد نگران و مضطرب آن دور و بر قدم می‌زنند. ما را که دیدند، به طرفمان دویدند. یکی از آن‌ها صمد بود؛ با چهره‌ای خسته و خاک‌آلوده. بدون هیچ حرف دیگری از اوضاع پادگان پرسیدیم. آن‌چه معلوم بود این بود که پادگان تقریباً با خاک یکسان شده و خیلی‌ها شهید و مجروح شده بودند. 💥 چند ماشین جلوی در پارک شده بود. صمد اشاره کرد سوار شویم. پرسیدم: « کجا؟! » گفت: « همدان. » کمک کرد بچه‌ها سوار ماشین شدند. گفتم: « وسایلمان! کمی صبر کن بروم لباس بچه‌ها را بیاورم. » نشست پشت فرمان و گفت: « اصلاً وقت نداریم. اوضاع اضطراریه. زود باش. باید شما را برسانم و زود برگردم. » همان طور که سوار ماشین می‌شدم، گفتم: « اقلاً بگذار لباس‌های سمیه را بیاورم. چادرم... » معلوم بود کلافه و عصبانی است. گفت: « سوار شو. گفتم اوضاع خطرناک است. شاید دوباره پادگان بمباران شود. » 💥 در ماشین را بستم و پرسیدم: « چرا نیامدید سراغمان. از صبح تا به حال کجا بودید؟! » همان‌طور که تندتند دنده‌ها را عوض می‌کرد، گاز داد و جلو رفت. گفت: « اگر بدانی چه وضعیتی داشتیم. تقریباً با دومین بمباران فهمیدم عراقی‌ها قصد دارند پادگان را زیرورو کنند. به همین خاطر تصمیم گرفتم گردانم را از پادگان خارج کنم. یکی‌یکی بچه‌ها را از زیر سیم‌خاردارها عبور دادم و فرستادمشان توی یکی از دره‌های اطراف. خدا را شکر یک مو از سر هیچ کدامشان کم نشد. هر سیصد نفرشان سالم‌اند؛ اما گردان‌های دیگر شهید و زخمی دادند. کاش می‌توانستم گردان‌های دیگر را هم نجات بدهم. » 💥 شب شده بود و ما توی جاده‌ای خلوت و تاریک جلو می‌رفتیم. یک‌دفعه یاد آن پسر نوجوان افتادم که آن شب توی خط دیده بودم. دلم گرفت و پرسیدم: « صمد الان بچه‌هایت کجا هستند؟! چیزی دارند بخورند. شب کجا می‌خوابند؟! » او داشت به روبه‌رو، به جاده‌ی تاریک نگاه می‌کرد. سرش را تکان داد و گفت: « توی همان دره هستند. جایشان که امن است، اما خورد و خوراک ندارند. باید تا صبح تحمل کنند. » دلم برایشان سوخت، گفتم: « کاش تو بمانی. » برگشت و با تعجب نگاهم کرد و گفت: « پس شما را کی ببرد؟! » گفتم: « کسی از همکارهایت نیست؟! می‌شود با خانواده‌های دیگر برویم؟! » توی تاریکی چشم‌هایش را می‌دیدم که آب انداخته بود. گفت: « نمی‌شود، نه. ماشین‌ها کوچک‌اند. جا ندارند. همه تا آن‌جا که می‌توانستند خانواده‌های دیگر را هم با خودشان بردند؛ و گرنه من که از خدایم است بمانم. چاه‌ای نیست، باید خودم ببرمتان. » 🔰ادامه دارد...🔰 https://eitaa.com/m_rajabi57
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
امیرالمؤمنین عليه السلام: سبب زياد شدن نعمت، شكرگزارى است سَبَبُ المَزِيدِ الشُّكرُ غررالحكم حدیث 5544 @m_rajabi57
🌼خاطره آیت‌الله مکارم شیرازی از اخلاص سپهبد شهید حاج قاسم سلیمانی‌ ✍مردم از شجاعت وی صحبت می‌کنند ولی می‌خواهم از اخلاص این شخصیت کم‌نظیر بگویم که چند سال پیش که دیداری داشتیم بعد از اتمام صحبت‌ها از آقایان خواستند بیرون بروند و کفن خود را آورده و خواستند امضا کنیم. این حرکت شهید سلیمانی نشان می‌دهد که وی از همان زمان به فکر رفتن بود و ثانیاً نمی‌خواست مردم بدانند که او این کفن را آورده است که این اخلاص قابل‌توجه و ستودنی است. (قاسم سلیمانی) 🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊 https://eitaa.com/m_rajabi57
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
خدایا در این شب عزیز زیباترین سرنوشت را برای عزیزانی ڪه این نوشته را می خوانند مقدر بفرما "امیـــــــــــــــن" شبتون آروم و در پناه خدا 🌹🍃 @m_rajabi57
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
؛ مأمنی است برای "ما" ، که "در" سایه‌اش هم آرامش هست و هم قدرت ... و چه وسیع است آغوش مادری که برای تمام تاریخ جا دارد ... هم منبع آرامش است و هم قدرت! برای فرزندانی که خود را در دامانش می‌اندازند و به سمت مقصد نهایی تاریخ حرکت می‌کنند! 🌷 🌿🌹🌿🌹🌿🌹🌿🌹🌿🌹🌿 https://eitaa.com/m_rajabi57 🌿🌹🌿🌹🌿🌹🌿🌹🌿🌹🌿
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
💠 حدیث روز 💠 💎معجزه ای به نام «دوستت دارم» 🔻پیامبر اکرم (ص): قَولُ الرَّجُلِ لِلمَرأَةِ : «إنّی اُحِبُّکِ» لا یَذهَبُ مِن قَلبِها أبَدا 🔅 این سخن مرد به زن که : «دوستت دارم»، هرگز از دل زن بیرون نمی رود . 📚 الکافی : ج ٥ ص ٥٦٩ ح ٥ ‌ •┈┈••✾••┈┈• https://eitaa.com/m_rajabi57 🌿🌹🌿🌹🌿🌹🌿🌹🌿🌹🌿