eitaa logo
مِشْکات
104 دنبال‌کننده
878 عکس
186 ویدیو
4 فایل
#کشکولی_معنوی_و_متنوع: #دوره_کامل_قصه_های_قرآن_از_آغاز_خلقت_تا_رحلت_خاتم_انبیاء #داستان_های_واقعی_عاشقانه_جذاب #سلسله_مباحث_مهدویت_مهدی_شناسی #تفسیر_یک_دقیقه_ای_قران_کریم #حکایت_ضرب_المثل_هاب_فارسی و..
مشاهده در ایتا
دانلود
9.1M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🔰صحبت های شنیدنی خانم زینب سلیمانی در جمع زائرین گلزار مطهر شهدا 


 



https://eitaa.com/m_rajabi57
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
7⃣ روز تا نیمه شعبان

تا کی دل من چشم به در داشته باشد؟
ای کاش کسی از تو خبر داشته باشد
آن باد که آغشته به بوی نف توست
از کوچه ما کاش گذر داشته باشد...


 
 

  🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃

🦋 🦋
 
  🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃


https://eitaa.com/m_rajabi57
مِشْکات
🍁✨🍁✨🍁✨🍁✨🍁 #سرزمین_زیبای_من 🇮🇷 #قسمت بیستم با شنیدن اسم هادی، حالت چهره اش عوض شد،اصلا فکرش رو هم ن
🍁✨🍁✨🍁✨🍁 🇮🇷 ۲۱ پتو رو کشیدم روی سرم و چشم هام رو بستم ، اما نمی تونستم بخوابم ، فکرها و سوال ها رهام نمی کرد ،چرا اینقدر همه شون خوشحالن؟ چرا باید ملاقات با رهبر ایران براشون خوشحال کننده باشه؟ اونها که حتی نمی تونن از نزدیک، باهاش ملاقات کنن ، دیدن شخصی که تا این حد باهاشون فاصله سنی داره، چرا اینقدر براشون با ارزشه؟و... دیگه نتونستم طاقت بیارم ،سریع از جا بلند شدم و لباسم رو عوض کردم و خودم رو بهشون رسوندم ،ساعت حدود 6 صبح بود ،پشت درهای شبستان منتظر بودیم ،به شدت خوابم می اومد برعکس اونها که از شدت اشتیاق،خواب از سرشون پریده بود ! من می تونستم ایستاده بخوابم ، بالاخره درها بازشد ،ازدحام وحشتناکی بود ،یهو وسط اون ازدحام دیدم هادی داره میاد سمت من ، اومد کنارم ایستاد و خیلی بااحتیاط سعی می کرد مراقبم باشه تا کسی بهم برخورد نکنه ،نمی تونستم رفتارش رو درک کنم اما حیقیقتا خوشحال شدم ، بعد از این همه سال، هنوز دستم مشکل داشت و حساس بود و با کوچک ترین تکان و ضربه ای به شدت درد می گرفت.. ساعت 8گذشته بود که بالاخره موفق شدیم وارد شبستان بشیم ،خسته،کلافه و بی حوصله شده بودم ،به شدت خودم رو سرزنش می کردم ، آخه چرا اومدی؟این چه حماقتی بود؟ تو که حتی نمی فهمی چی میگن، چی رو می خواستی کشف کنی و بفهمی؟ بچه ها یه لحظه آرام و قرار نداشتن ، مدام شعر می خوندن ،شعار می دادن ، دیدن شون توی اون حالت واقعا عجیب بود اما اوج تعجب، زمان دیگه ای بود.. حدودساعت 10،آقای خامنه ای وارد شد،جمعیت از جا کنده شد همه به پهنای صورت اشک می ریختن و یک صدا شعار می دادن ! من هیچی نمی فهمیدم ،فقط به هادی نگاه می کردم ،صورت و چهره هادی،مثل پیشونی بندش قرمز شده بود ! کم کم، فضا آرام تر شد ،به حدی کنجکاو شده بودم که قدرت کنترلش رو نداشتم به اطرافم نگاه کردم ،غیر از هادی،هیچ کدوم رو نمی شناختم ،با تمام وجود می خواستم یه نفر، شعارها و حرف های بچه ها رو برام ترجمه کنه.. خیلی آروم سر چرخوندم و به انگلیسی از بچه ها سوال کردم ، چی می گفتید؟ چه شعاری می دادید؟ اما هیچ کدوم انگلیسی بلد نبود یا توی اون شلوغی و التهاب، صدای من رو نمی شنید؛یهو هادی، خودش رو کشید کنارم ، این همه لشگر آماده به عشق رهبر آماده، صل علی محمد، عطر خمینی آمد ،ای رهبر آزاده، آماده ایم آماده ، خونی که در رگ ماست ، هدیه به رهبر ماست.. جملات و شعارهایی رو که می شنیدم باور نمی کردم ، اونها دروغگو نبودن ،غرق در حیرت، چشم از روی هادی چرخوندم وبه رهبر ایران نگاه کردم !چرا اونها می خوان جانشون رو به خاطر تو فدا کنن؟ هیچ کدوم شون که ایرانی نیستن ، تو با اونها چه کار کردی که اینطور به خاطرت اشک می ریزن؟ چنان غرق در شوک و حیرت بودم که همه چیز رو فراموش کردم ،حتی اینکه با هادی به شدت مشکل داشتم ، تمام مدت سخنرانی، حرف ها رو خیلی آروم کنار گوشم ترجمه می کرد و من دقیق گوش می کردم ، مجذوب تک تک اون کلمات شده بودم ؛ اون مرد، نه تنها رهبر اندیشه ها و تفکر بود بلکه روح تک تک اونها رو رهبری می کرد، سفید و سیاه ، از شرقی ترین کشورحاضر تا طلبه های امریکایی و کانادایی.. محو جملات بودم که ناگهان بغض گلوی هادی رو گرفت ، نه تنها هادی ،بغض همه شکست ! اشک و ناله فضای سالن رو پر کرد ، همه شون به شدت گریه می کردن ، چرخیدم سمت هادی ، چشم هاش رو با دستش گرفته بود و اشک می ریخت ، چند لحظه فقط نگاهش کردم ! از شدت تعجب و کنجکاوی، داشت جانم از بدنم خارج می شد، فضا، فضای دیگه ای بود ؛ چقدر گذشت؟ نمی دونم.. هنوز چشم هاش خیس از اشک بود ، مثل سربندش سرخ شده بود ،صورت خیس و گر گرفته اش رو جلو آورد ؛ - طلاب و فضلای غیرایرانی بدانند که آنها در ایران اسلامی غریبه نیستند ،شما حتی مهمان هم نیستند ، بلکه صاحب خانه هستید ،شما فرزندان عزیز من هستید ، دوباره بغض راه گلوش رو سد کرد ، بقیه هنوز به خودشون نیومده بودن ! سرم رو چرخوندم سمت جایگاه ، فقط به رهبر ایران نگاه می کردم ،من توی کشور خودم از نظر دولت، یه آشغالم که حق زندگی ندارم و تو کشورت رو با ما تقسیم می کنی؟ اصلا چرا باید کشور تو برای اینها مهم باشه که اینطور به خاطرش اشک بریزن؟ من هرگز برای کشورم گریه نکرده بودم ، من هرگز برای هیچ سیاستمداری اشک نریخته بودم و هرگز چنین صحنه هایی رو ندیده بودم ، من سیاستمدارهایی رو دیده بودم که قدرت تحریک و ایجاد هیجان در جمع رو داشتن اما من پایه تحصیلیم فلسفه و علوم سیاسی بود و به خوبی می دونستم این حالت، جو زدگی یا هیجان نبود !فقط بهش نگاه می کردم ، یا تو فراتر از چیزی هستی که فکر می کردم ، یا چیزی داری که فراتر از داشته های هر سیاستمداریه ،چیزی که من باید پیداش کنم ،اونم هر چه سریع تر.. ✍🏻نویسنده: ♻️ https://eitaa.com/m_rajabi57 🍁✨🍁✨🍁✨🍁✨🍁
💠ــ🇮🇷سرزمینِ زیبای من🇮🇷 ــ💠 🍁✨🍁✨🍁✨🍁 ۲۲ دوره زبان فارسی تموم شد ، ولی برای همه ما تازه واردها خوندن متن ها کار راحتی نبود ، بقیه پا به پای برنامه های آموزشی پیش می رفتن اما قضیه برای من فرق می کرد، سوالاتی که روز دیدار، توی ذهنم شکل گرفته بود ، امانم رو بریده بود و رهام نمی کرد ! باید می فهمیدم ، اصلا من به خاطر همین اومده بودم.. شروع به مطالعه کردم ، هر مطلبی که پیرامون حکومت و رهبری جامعه دینی نوشته شده بود رو می خوندم، گاهی خوندن یک صفحه کتاب به زبان فارسی ، یک ظهر تا شب طول می کشید ، گاهی حتی شام نمی خوردم تا خوابم نبره و بتونم شب رو تا طلوع، مطالعه کنم و این نتیجه ای بود که پیدا کردم ، حکومت زمین به خدا تعلق داره و پیامبر و اهل بیتش، واسطه زمین و آسمان و ریسمان الهی هستن و در زمان غیبت آخرین امام ، حکومت در دست فقیه جامع الشرایط، امانته.. حکومت الهی ،امت واحد، مبارزه با استعمار، استکبار، سرمایه داری ، مبارزه با برده داری ، تلاش در جهت تحقق عدالت و.. همه اینها مفاهیم منطقی، سیاسی و حکومتی بود ، مفاهیمی که به راحتی می تونستم درک شون کنم، اما نکته دیگه ای هم بود،عشق به خدا، عشق به پیامبر و اهل بیت رسول الله ؛ عشق از دید ما، ارتباط دو جنس بود و این مفهوم برام قابل فهم نبود اما موضوع ساده ای نبود که بشه از کنارش رد شد ، مرگ و کشته شدن در راه هدف، یه تفکر پذیرفته شده است، انسان هایی هم بودند که به خاطر نجات همسر یا فرزند، جون شون رو از دست دادن ، اما عشق به خدا؟ و عجیب تر، ماجرای کربلا ... چه چیزی می تونست خطرناک تر از مردمی باشه که مفهوم عشق به خدا در بین اونهاست و به راحتی حاضرن جانشون رو در راه اون بدن ؛خودشون رو یک امت واحد می دونن و هیچ مرزی برای این اعتقاد و فدای جان، وجود نداره! تازه می تونستم علت مبارزه حکومت های سرمایه داری رو با اسلام بفهمم و اینکه چرا همه شون با هم ایران رو هدف گرفته بودن، شیوع این تفکر در بین جامعه غرب ، به معنای مرگ و نابودی اونها بود! مردمی که مرزهای فکری از بین اونها برداشته بشه و در قلب کشوری که متولد شده اند،قلب خودشون برای جای دیگه ای و به فرمان شخص دیگه ای در تپش باشه،برای اونها، ایران تنها هیچ ترسی نداشت ، تفکر در حال شیوع، بمب زمان داری بود که برای نابودی اونها لحظه شماری می کرد ، جواب ها راحت تر از چیزی بود که حدس می زدم ، حالا به خوبی می تونستم همه چیز رو ببینم ، حتی قدم های بعدی حکومت های سرمایه داری رو حدس بزنم، وحشت بی پایان دنیای سرمایه داری و استعمارگر از اسلام و از حکومت ایران .. تابستان سال 90 از راه رسید ، اکثر بچه ها به کشورهاشون برگشتن ،عده کمی هم توی خوابگاه موندن ، من و هادی هم جزء همین عده کم بودیم ؛ قصد داشتم کل تابستان فقط عربی بخونم ، درس عربی واقعا برام سخت بود ، من توی هفت سالگی به راحتی می تونستم به زبان انگلیسی و زبان بومی ها صحبت کنم ، زبان فارسی رو به خوبی یاد گرفته بودم و صحبت می کردم اما عربی نمی دونم چرا اینقدر برام سخت شده بود ! هادی داشت نماز می خوند و من همچنان با کتاب عربی کلنجار می رفتم ،در فرهنگ زندگی من، نفر دوم بودن هیچ جایگاهی نداشت ، هر چه بیشتر تلاش می کردم، بیشتر شکست می خوردم ، واقعا خسته شده بودم ، صرف ساده رو پرت کردم و روی تخت ولو شدم ، سر چرخوندم، کتاب از خطی که خودم مشخص کرده بودم، رد شده بود، گفتم ولش کن، وقتی توی اتاق نبود میرم برش می دارم و غرق افکار مختلف، چشم هام رو بستم.. نمازش تموم شد ، تحرکش سمت دیگه اتاق، حواسم رو به خودش جلب کرد ، فکر کرد خوابم ، کتابم رو از روی زمین برداشت و ورق زد ،اصلا تکان نخوردم ،چند لحظه بهش نگاه کرد و گذاشت این طرف خط! اونقدر این مدت، رفتارهای عجیب دیده بودم که دیگه از دیدن یه رفتار عجیب، تعجب نمی کردم.. چند روز از ماجرا گذشت ، بعد از خوردن شام برگشتم توی اتاق که دیدم یه دفتر روی تخت منه ، بازش که کردم ،آموزش قواعد عربی به زبان انگلیسی بود، تمام مطالب رو با نکات ریز و تفاوت هاش برام توضیح داده بود ، جملات عربی و مثال ها رو نوشته بود و کامل شرح داده بود ، اول تعجب کردم اما بلافاصله به یاد هادی افتادم ، یعنی دلش به حال من سوخته؟ یا شاید ... به شدت عصبانی شده بودم ، این افکار مثل خوره، آرامش رو ازم گرفت؛ در رو باز کرد و اومد داخل،تا چشمم بهش افتاد، دفتر رو پرت کردم سمتش ، کی از تو کمک خواسته بود که دخالت کردی؟ فکر کردی من یه آدم بدبختم که به کمکت احتیاج دارم؟ توی شوک بود! سریع به خودش اومد،از حالتش مشخص بود خیلی ناراحت شده ،خودم رو برای یه درگیری حسابی آماده کرده بودم که ، خم شد و دفتر رو از روی زمین برداشت ؛ - قصد بی احترامی نداشتم ، اگر رفتارم باعث سوء تفاهم شده، عذرمی خوام ؛و خیلی عادی رفت سمت خودش.. نویسنده : https://eitaa.com/m_rajabi57 🍁 🍁 🍁 🍁 🍁
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🌴 🌴 💫 ۹۱ 💫 🌌🌌🌗 🌗🌌🌌 بسم الله الرحمن الرحیم سبحان الذی اسری بعبده لیلا من المسجد الحرام الی المسجد الاقصی..(سوره اسراء: 1) 📌شب به پایان رسید و سپیده صبح نزدیک بود که (صلی الله علیه واله) از ام هانی - دختر (ع) آب وضو خواست، وضو گرفت و چون سپیده دمید، نماز صبح ادا فرمود سپس ام هانی را طلبید تا امر مهمی را که در همان شب واقع شده بود به او خبر دهد.  امری که بسیار عجیب و قابل توجه بود و خداوند متعال پیغمبر عزیزش را به آن اختصاص داد و تشریف خاصی بود که به رسول گرامیش عطا فرمود.  📌ام هانی که از یاران با وفای انبیا و قلباً علاقه مند و مومن به آن حضرت بود به حضور آمد.  رسول خدا فرمود: ای ام هانی! همانطوری که مشاهده کردی من نماز عشاء را در اینجا خواندم سپس خداوند متعال مرا به بیت المقدس برد من در مسجد اقصی نماز خواندم و اینک هم نماز صبح را چنانکه می بینی در اینجا می خوانم و تصمیم دارم هم اکنون به مجمع قریش بروم تا این عنایتی را که خدای بزرگ نسبت به من فرموده به آنها اطلاع دهم و آنها را از قدرت خداوند با خبر سازم.  📌ام هانی، زنی با ایمان و معتقد به پیغمبری رسول خدا (ص) بود و شک و تردیدی در راستگویی خاتم انبیاء نداشت و لذا صحت این خبر نیز مانند آفتاب نزد او روشن و آشکار بود اما او قریش را خوب می شناخت. دشمنی و عدوات آنان را نسبت به پیغمبر می دانست. آزارها و مسخرگی های آنها را دیده بود. بدین جهت از این تصمیم رسول خدا (ص) ناراضی به نظر می رسید و می ترسید، کفار قریش پیغمبر را استهزاء کنند و شاید هم دست به آزار او بگشایند.  ام هانی لحظه ای به فکر فرو رفت آنگاه سر برداشت و گفت ای رسول محترم! و ای پسر عموی عزیز! تو را به خدا نزد این قوم مشرک مرو و این حدیث را برای آنها بیان مکن. آنان با تو دشمن هستند و بهانه ای می خواهند که تو را آزار کنند. بگذار این خبر مکتوم بماند و مخالفین دست آویزی پیدا نکنند.  این سخنان، اگر چه از روی صمیمیت و خیرخواهی ادا شد اما برای رسول خدا (ص) قابل قبول نبود. زیرا لغت ترس برای پیغمبر مفهومی نداشت.  لحظه ای بعد، رسول خدا (ص) از خانه بیرون آمد و به سوی مسجد الحرام رهسپار شد، در مسجد جمعی از قریش حضور داشتند. ابوجهل که نظرش به آن حضرت افتاد، از میان جمعیت با لحن تمسخرآمیز گفت:  از طرف خدا تازه ای برای تو پیش نیامده؟  فرمود: چرا، شب گذشته خداوند مرا به بیت المقدس برد. ابوجهل گفت: دیشب بیت المقدس رفتی اینک بامداد است اینجا هستی؟ فرمود:  آری خداوند مرا شبانه به بیت المقدس برد. در آنجا جمعی از پیامبران گذشته را دیدار کردم. از آن جمله ابراهیم، موسی و عیسی بن مریم بودند، من نماز خواندم آنان به من اقتدا کردند.  مطعم بن عدی گفت: آیا تو دو ماه راه را در یک شب رفتی؟ من شهادت می دهم که تو دروغ می گویی! قریش گفتند: دلیل صدق ادعای تو کدامست؟ فرمود دیشب در فلان وادی، فلان کاروان را دیدم، شتری از شتران خود را گم کرده و در جستجوی او بودند. در میان متاع آنها ظرف آبی بود که روی آن را پوشانده بودند. من آب آن ظرف را خوردم و سپس روی ظرف را پوشانیدم.  قریش گفتند: این یک دلیل، دلیل دیگرت چیست؟  فرمود: به فلان کاروان هم برخوردم، شتر فلان کس رم کرده و دستش شکسته بود شما پس از رسیدن آن کاروان از آنها بپرسید تا صدق سخن من بر شما معلوم شود.  گفتند: این هم یک نشانه، حالا بگو کاروان تجارتی ما را در کجا دیدی؟ فرمود کاروان شما را در وادی تنعیم، چنین و چنان دیدم. پیشاپیش کاروان شما شتری به رنگ سیاه و سفید بود و هنگام طلوع آفتاب، آن کاروان خواهد رسید.  📌قریش که این جمله را شنیدند، گفتند: محمد میان ما و خودش حکم کرد و صدق یا کذب سخن او تا چند لحظه ی بعد که خورشید طلوع می کند آشکار خواهد شد.  این سخن گفتند و همه به سوی بیابان دویدند و بیرون شهر به انتظار طلوع آفتاب و رسیدن کاروان خود نشستند.  هنوز توقف آنها به طول نیانجامیده بود که یکی از آنها فریاد زد: اینک خورشید طلوع کرد... که دیگری از جانب دیگر گفت: و این هم کاروان ما به همان هیئتی که محمد خبر داد از دور نمایان شد.  📌قریش با دیدن این آیت روشن، باز هم از عناد خود، دست نکشیدند و به کفر و سرسختی باقی ماندند.. وفی https://eitaa.com/m_rajabi57 🌴🌴🌴🌴🌴🌴🌴
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🔴 امروز و فردا نکن!


🌹 وقت خیلی کم است و ما خیلی کار داریم، امروز و فردا نکنید،

🌹 (علیه السلام) فرمود: اگر پرده برداشته شود و شما آن سوی را ببینید، خواهید دید که اکثر مردم به علت ، مبتلا به کیفر اعمال بد خودشان شده‌اند، 

🌹  یعنی...
امروز و فردا کردن، بهار و تابستان کردن، امسال سال دیگر کردن ،وقت نیست ،باید به جد بکوشیم تا خودمان را درست بسازیم.


📚 مجموعه مقامات علامه حسن زاده آملی


✅ برای خوندن نمازشب امروز و فردا نکنیم!  

https://eitaa.com/m_rajabi57
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
امشبـــ نگاه ڪن بـہ اطرافتـــ🌸 بـہ خوشبختے هایـتـــ بـہ ڪسانے ڪـہ میدانے دوستتـــ دارند و بـہ خدایے ڪـہ هرگز تنهایتـــ نخواهد گذاشتـــ 🍃 ┏━━━⚜━━━┓ @m_rajabi57