eitaa logo
مسجد سید الشهداء
376 دنبال‌کننده
12.5هزار عکس
2.9هزار ویدیو
67 فایل
💠 خمین، خ فردوسی، ک شهید هاشمیان💠 🌾پاتوق شهدا در زمان دفاع مقدس🌾 شماره کارت 6037997599108702 شماره حساب بانک ملی 0113547881007 ارتباط با ادمین : @Yas_133 آدرس صفحات مجازی : @m_s_shohada 🌹جهت تعجیل در امر فرج،صلوات🌹
مشاهده در ایتا
دانلود
🌹🕊🏴🌴🏴🕊🌹 محمدرضا شفیعی در ۱۴ سالگی به جبهه رفت. در عملیات کربلای چهار در شلمچه زخمی شد و به اسارت دشمن در آمد. در اردوگاه موصل بعد از ده روز اسارت با لبان تشنه به رسید. آخرین جمله‌ای که بر زبان جاری کرد، «فدای لب تشنه‌ات یا اباعبدالله» بود. پیکر مطهرش را در قبرستانی حد فاصل دو شهر سامرا و کاظمین به خاک سپردند. مادر چهارده سال بعد به زیارت مزار فرزندش در عراق و سپس به کربلا رفت و آقا را به جوان رعنایش قسم داد تا فرزندش را برگرداند. دو سال بعد به مادر مژده دادند که بعد از شانزده سال پیکر مطهر محمدرضا شفیعی را آورده‌اند، آن‌هم در حالی‌که همچنان سالم مانده و هیچ تغییری نکرده است. بعد از شانزده سال پیکر محمدرضا را سالم از خاک در آورده بودند. صدام گفته بود این جنازه نباید به این شکل به ایران برود. پیکر پاک را سه ماه در آفتاب گذاشتند ولی باز تغییری نکرد. حتی رویش پودر مخصوصی ریختند که استخوانها را هم از بین می‌برد ولی باز هم اثر نکرد و پیکر سالم بازگشت. پیکر نورانی و معطر بود و موهای سر و صورتش تکان خورده بود. مادر می‌گوید موقع دفن محمدرضا، حاج حسین کاجی به من گفت: شما می‌دانید چرا بدن او سالم است؟ گفتم: از بس ایشان خوب و با خدا بود. ولی حاج حسین گفت: راز سالم ماندن ایشان در چهار چیز است: هیچ وقت نماز شب ایشان ترک نمی‌شد؛ مداومت بر غسل جمعه داشت؛ دائما با وضو بود و اینکه هر وقت خوانده می‌شد، ما با چفیه‌هایمان اشکمان را پاک می‌کردیم ولی ایشان با دست اشکهایش را می‌گرفت و به بدنش می‌مالید و جالب اینکه جمعه وقتی برای ما آب می‌آوردند، ایشان آب را نمی‌خورد و آن را برای غسل نگه می‌داشت. 🔶 ما را در فضای مجازی دنبال کنید🔶 ┄┅═══✼🍃🌺🍃✼═══┅┄ 🆔 @m_s_shohada 📲 @Yas_133
🌹🕊🏴🌴🏴🕊🌹 حکایت توبه در روز ۵ اسفند سال ۱۲۸۴ شمسی، در محله قدیمی خیابان در شهر تبریز، فرزند مشهدی جعفر و آسیه خانم یعنی رسول چشم به جهان گشود. آسیه خانم یکی از گریه کنان روضه امام حسین (ع)، با عشق و محبتی که به مولا داشت فرزند خود را بزرگ کرد ولی بازیهای روزگار از رسول، جوانی خلافکار و لاابالی بارآورد. بعد از سنین بیست و چهار پنج سالگی، رسول شهر و دیار خود را رها کرد و به تهران آمد. از آنجایی که رسول آذری زبان بود در تهران به رسول ترک شهرت یافت. یکی از شبهای دهه اول محرم بود و رسول ترک دهانش را از نجاستی که خورده بود با آب کشیدن به خیال خود پاک کرد چرا که باز می خواست به همان هیأتی برود که شبهای گذشته نیز در آن شرکت داشت. ولی این بار گویا فرق می کرد. پچ پچ مسئولان هیأت که با نیم نگاهی او را زیر نظر داشتند برایش ناخوشایند بود. رسول یکی از قلدرهای شروری بود که حتی مأموران کلانتریهای تهران از اینکه بخواهند با او برخورد جدی داشته باشند بیم و هراس داشتند. می شود گفت که رسول از انجام هیچ گناهی مضایقه نکرده بود و این به زعم هیأتی ها که او در مجلسشان بود، گران تمام می شد. بالاخره یکی از میان آنها برخواست و در مقابل رسول قد راست کرد و در برابر لبخند رسول، از او با لحنی تند خواست که ازمجلس بیرون رود. رسول ساکت بود و فقط با ناراحتی به حرفهای او گوش می داد. خیلی ناراحت و عصبانی شد ولی چیزی نمی گفت. همه جا را سکوت فراگرفته بود. به گمان بعضی ها و طبق عادت رسول می بایست دعوایی راه می افتاد اما او بدون هیچ شکایتی و با دلی شکسته آنجا را ترک کرد و رو به سوی خانه حرکت کرد. ... 🔶 ما را در فضای مجازی دنبال کنید🔶 ┄┅═══✼🍃🌺🍃✼═══┅┄ 🆔️🕌 @m_s_shohada 📲 @Yas_133
🌹🕊🏴🌴🏴🕊🌹 حکایت توبه هر چند رسول آدمی بسیار قلدر و شرور بود ولی اعتقادش به آقاامام حسین (ع) به اندازه ای بود که به او اجازه نمی داد تا از خادمان حسینی (ع) کینه و عقده ای به دل بگیرد و دعوا کند. آن شب نیز مثل شبهای دیگر گذشت. صبح خیلی زود بود و هنوز شهر هیاهوی روزانه خود را شروع نکرده بود که در یکی از خانه ها باز شد و مردی بیرون آمد. از حالتش پیدا بود که برای انجام امری عادی و روزمره نمی رود. او به سوی خانه رسول ترک می رفت. به جلوی درخانه رسید و شروع به در زدن کرد. رسول با شنیدن صدای در، خود را به پشت در رساند و در را باز کرد. پشت در کسی را می دید که به طور ناخودآگاه نمی توانست از او راضی باشد، بله، حاج اکبر ناظم مسئول هیأت دیشبی بود. همان هیأتی که رسول دیگر حق نداشت به آنجا برود. اما برخورد گرم و صمیمی حاج اکبر حکایت از چیز دگیری داشت. بعد از کلی معذرت خواهی، از رسول خواست تا در شبهای آینده در جلسات آنها شرکت کند اما چرا؟ مگر چه شده؟ ناظم دیگر بیش از این نمی خواست توضیح دهد ولی اصرار رسول پرده از رازی عجیب برداشت. مرحوم حاج اکبر ناظم در شب گذشته در عالم خواب دیده بود که در شبی تاریک در صحرای کربلاست. او تصمیم می گیرد که به طرف خیمه های امام حسین (ع) برود ولی متوجه می شود که سگی در حال پاسبانی از آنجاست و به هیچ کس اجازه نزدیک شدن به آن خیمه ها را نمی دهد. 🔶 ما را در فضای مجازی دنبال کنید🔶 ┄┅═══✼🍃🌺🍃✼═══┅┄ 🆔️🕌 @m_s_shohada 📲 @Yas_133
🌹🕊🏴🌴🏴🕊🌹 حکایت توبه ناظم زمانی که می خواهد به آنجا نزدیکتر شود، سگ به او حمله می کند. وقتی که می خواهد خود را از چنگال آن سگ رها کند متوجه منظره ای عجیب می شود، بله، چهره آن سگ همان چهره رسول ترک بود. مسئول پاسبانی از خیمه ها ی امام حسین (ع) را رسول ترک برعهده داشت. این همان چیزی بود که در رسول انقلابی عظیم ایجاد کرد و به یکباره از رسول ترک، حربن یزید ریاحی دیگری ساخت. بله، رسول به یکباره اسیر زلف یار شده بود و دیگر هر چه بر زبان می آورد شهد و شکری سوزان بود؛ دوش وقت سحر از غصه نجاتم دادند واندر آن ظلمت شب آب حیاتم دادند او از آن روز به بعد یکی از شیداترین و دلسوخته ترین دلداده ها و ارادتمندان به امام حسین (ع) می شود به گونه ای که هر سخنی که از او درباره آقا بیرون می آمد، هر شنونده ای را گریان و منقلب می ساخت و از این رو به حاج رسول دیوانه شهرت یافت و داستانهای شگفت انگیزی از او نقل می شود که ارادت او را به این خاندان عزیز اثبات می کند. سرانجام در شب نهم دی ماه سال ۱۳۳۹ شمسی مصادف با پانزدهم رجب سال ۱۳۸۰ قمری درحالی که او حاج اکبر ناظم را بر بالین خود می بیند با گفتن مکرر «آقام گلدی ، آقام گلدی» روح بزرگش از بدنش خارج و به دیار باقی می شتابد. جنازه مطهرش را در قم، در کنار تربت پاک خانم فاطمه معصومه (س) در قبرستان حاج آقای حائری ( قبرستان نو ) به خاک می سپارند. روحش همنشین ابدی مولایش باد. 🔶 ما را در فضای مجازی دنبال کنید🔶 ┄┅═══✼🍃🌺🍃✼═══┅┄ 🆔️🕌 @m_s_shohada 📲 @Yas_133