eitaa logo
🍃 مهمانی ستاره‌ها
51 دنبال‌کننده
2.7هزار عکس
652 ویدیو
25 فایل
🌷حاج قاسم سلیمانی🌷 🍃والله والله والله،مهمترین شئون عاقبت به خیری، رابطه‌ی قلبی و دلی و حقیقی ما با این حکیمی است که امروزسکان انقلاب رابه دست دارد نشر با ذکر صلوات🍃 ارتباط با مدیر @Asamaneha لینک کانال: 🆔 @m_setarehha
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🌸قسمت سی و چهارم🌸 پدرم مات مانده بود. انگار روح در بدنش نبود. دوباره فریاد زدم: «باوگه... زود باش.» کم‌کم به خودش آمد. تندی دو تا تفنگ‌ها را برداشت و با تبر آمد بالاسر سرباز عراقی ایستاد. سرباز مثل گنجشکی که اسیر شده باشد، تکان نمی‌خورد. خون تمام پیراهنش را قرمز کرده بود. زیر دست و پای دو تایی‌مان، پر شده بود از خون. پدرم آمد به کمکم. تکه‌ای از کیسه‌ای که غذا توی آن گذاشته بودیم، کند و دست سرباز ‌را با پارچه محکم بستیم. کارمان که تمام شد، تفنگ را از دست پدرم قاپیدم و رو به سرباز گرفتم. اینجا بود که خیالم راحت شد. لحظه‌ای ماندم تا حالم جا بیاید. بعد به سرباز ‌گفتم: «حرکت کن.» مرد، گیج و زخمی بود. با وحشت و ترس به جنازۀ هم‌قطارش، که توی چشمه افتاده بود، نگاه می‌کرد و به لکنت افتاده بود. او را جلو انداختم و محکم گفتم: «حرکت کن. اگر دست از پا خطا کنی، تو را هم می‌کشم.» همۀ این‌ها را به فارسی و کردی می‌گفتم! مرتب سرش داد می‌کشیدم. ‌به سختی حرکت کرد و من با تفنگ پشت سرش به راه افتادم. گاهی با نوک تفنگ به پشتش می‌زدم تا تندتر حرکت کند. پدرم همه‌اش به من التماس می‌کرد و می‌گفت: «فرنگیس، ولش کن! الآن می‌آیند سراغمان، بیچاره‌مان می‌کنند.» با ناراحتی به پدرم نگاه کردم. چیزی نگفت و پشت سر من به راه افتاد. کیسۀ غذا توی دستش بود. اولِ راه، دور و بر را می‌پاییدیم و حواسم بود که سربازهای دیگر سر راهمان کمین نکرده باشند. سرباز اسیر را به سمت کوه بردیم. مردی سبزه و بلندقد و لاغراندام بود. مرتب به عربی چیزهایی می‌گفت که چیزی ازش سر در نمی‌آوردم. ولی از لحن حرف زدنش معلوم بود که دارد التماس می‌کند. وقتی یاد کشته‌شدگانمان می‌افتادم، دلم می‌خواست با دو تا دست‌های خودم خفه‌اش کنم. اما از قدیم شنیده بودم که نباید با اسیر بدرفتاری کرد. وقتی به کوه نزدیک شدیم، زن‌ها و مردها و بچه‌ها بلند شدند و ما را نگاه کردند. تعجب کرده بودند. بچه‌ها بنا کردند به جیغ کشیدن و دویدن به سمت ما. مادرم تا ما را با آن حالت دید که یک نظامی ‌را جلو انداخته‌ام و اسلحه دستم است، با عصبانیت و ناراحتی توی سرش زد و بلند‌بلند گفت: «برادرم بمیرد، آخر چرا این را آوردی؟! این اسیر مایۀ دردسر است. دنبالش می‌آیند. ما را بمباران می‌کنند. همه‌مان را می‌کشند. بیچاره شدیم، بدبخت شدیم...» همه ترسیده بودند و سرزنشم می‌کردند. خواهر کوچک‌ترم لیلا گفت: «فرنگیس، چه ‌کارش کردی؟ چرا زدی توی سرش؟ چرا این بلا را سرش آوردی؟ ولش کن، بگذار برود.» وقتی رفتار دیگران را دیدم، ناراحت شدم. عده‌ای ترسیده بودند و عدۀ دیگری دلشان برای سرباز اسیر می‌سوخت. با ناراحتی گفتم: «دلتان برای این‌ها می‌سوزد؟ رحمتان می‌آید؟ باید تکه‌تکه‌شان کنیم. همین‌ها بودند که مردهای ما را کشتند. همین‌ها ما را آواره کردند.» زن‌عمویی داشتم که رو به مردم کرد و گفت: «خدا را شکر. چرا می‌ترسید؟ فرنگیس کار خوبی کرده. از چه می‌ترسید؟ به جای اینکه فرنگیس را روی سر بگیرید، این حرف‌ها را به او می‌زنید؟ بس کنید. ببندید دهنتان را.» پدرم، که هنوز ناراحت بود، رو به زن‌عمویم گفت: «چه می‌گویی تو؟ ما گناه‌بار شده‌ایم. فقط این نیست که! فرنگیس یک نفر را هم کشته. بدبخت شدیم رفت! جنازه‌اش توی چشمه افتاده.» هر چه پدر و مادرم گفتند، اهمیت ندادم. از ناراحتی داشتم منفجر می‌شدم. با عصبانیت گفتم: «به خدا اگر بتوانم، همه‌شان را می‌کشم. این‌ها عزیزان ما را کشتند. این‌ها ریخته‌اند توی خانه‌های ما. همین‌ها ما را بدبخت کرده‌اند. اگر من این‌ها را نمی‌کشتم، می‌دانید چه بر سر ما می‌آوردند؟» همه دور و بر من و سرباز اسیر ایستاده بودند. با فریاد ادامه دادم: «حواستان باشد؛ این اسیر من است. مسئولیتش با خودم است. پس همه‌تان آرام باشید و نترسید. هر کاری که لازم باشد، انجام می‌دهم. فهمیدید؟» 🆔 @m_setarehha
🌸قسمت سی و پنجم🌸 مردم که حرف‌های مرا شنیدند، عقب نشستند و سروصداها خوابید. اسیر را پشت صخره‌ای نشاندم و با عصبانیت گفتم: «اگر حرکت کنی، تو را هم مثل هم‌قطارت می‌کشم. فهمیدی؟» انگار فهمید؛ چون سرش را تکان داد و حرکتی نکرد. بعد کمی ‌از مردم دور شدم. روی تخته‌سنگی ایستادم و نفسی تازه کردم. از دور، به روستا و دشت نگاه کردم. به قبر فامیل‌ها. به کارهایی که توی همین مدت کوتاه کرده بودم، فکر کردم. سرم گیج می‌رفت. با خودم گفتم: «به خاطر شما کشته شده‌ها، حاضرم همه‌شان را بکشم و خودم هم بمیرم.» برگشتم کنار دیگران. مردم دور اسیر عراقی را گرفته بودند. سرباز عراقی مرتب می‌گفت: «ماء... ماء.» نمی‌دانستم منظورش چیست؛ تا اینکه به دبۀ آبی که کنارمان بود، اشاره کرد. فهمیدم منظورش آب است. یکی از زن‌ها، با ترس به من گفت: «گناه دارد، به او آب بده.» به سمت اسیر رفتم. از من می‌ترسید! وقتی از کنارش رد شدم، خودش را عقب کشید. رفتم و سر دبۀ آب را برداشتم. دبه را کج کردم و سر دبه را از آب پر کردم و به اسیر دادم. یک مهاجر عراقی هم با ما در کوه بود. عربی بلد بود. به او گفتم بیا نزدیکش بنشین و حرف‌هایش را ترجمه کن. مهاجر عراقی، شروع کرد به حرف زدن با اسیر. به او گفت: «بنشین و تکان نخور. هر چه این زن می‌گوید، گوش کن وگرنه جانت را از دست می‌دهی.» اسیر آرام نشسته بود. می‌دانستم باید مواظب باشم که به کسی آسیب نرساند. جلو رفتم و دست کردم توی جیبش. وسایلش را در آوردم و دادم دست مادرم. ساعت و انگشترش را هم از دستش بیرون کشیدم. وقتی حلقه‌اش را از دستش درآوردم، با حسرت به آن نگاه کرد. می‌دانستم باید وسایلش را از او بگیرم. توی کیفش، عکس خودش و بچه‌هایش بود. سه تا بچه توی عکس‌ بود. وقتی عکس بچه‌ها را دیدم، دلم گرفت و دستم ‌لرزید. اما زود به خود آمدم. نگاهم کرد. وقتی سرِ خونی‌اش را دیدم، دلم سوخت. گفتم باید مرهم برای زخمش درست کنیم. به پدرم گفتم: «یک کم ‌از چایی خشکی که آورده‌ایم، خرد کن.» چای خرد شده را با کمی‌ زردچوبه روی زخمش ریختم و با پارچه بستم. سرباز ‌اسیر ایستاده بود و جنب نمی‌خورد. لیلا مرتب دامنم را می‌کشید و می‌گفت: «ولش کن، فرنگیس... گناه دارد.» وقتی دیدم ول‌کن نیست، برگشتم و گفتم: «ولش کنم همۀ ما را بکشد؟ اگر الآن او ما را به اسارت می‌گرفت، ولمان می‌کرد برویم؟» طوری به لیلا نگاه کردم که ترسید و دیگر جیک نزد. بچه‌ها از گرسنگی داد و فریادشان بلند شده بود و ناله می‌کردند. زن‌ها هم فقط زانوی غم بغل گرفته بودند. رو به آن‌ها گفتم: «ها، چه شده؟ خب، بلند شوید برای بچه‌ها غذا درست کنید.» بعد خودم شروع کردم به برنج قرمز درست کردن. چوب‌ها را روی هم چیدم و آتش برپا کردم. قابلمه را روی آن گذاشتم، برنج و سیب‌زمینی و روغن و نمک و رب گوجه فرنگی را ریختم توی آن و شروع کردم به چرخاندن. همان وقت بود که شنیدم یکی از زن‌ها پشت سرم ‌گفت: «نگاه کن، انگار نه انگار یک آدم را کشته. ببین چقدر راحت برنج را هم می‌زند!» ‌خواستم حرفی بزنم و جوابش را بدهم. اهمیت ندادم. احساس کردم دلم خنک شده است. فکر کردم دایی‌ام دیگر زیر خاک نیست. به هر زحمتی بود، برنج قرمز درست کردم. اسیر عراقی فقط مرا نگاه می‌کرد که مشغول غذا درست کردن بودم. چشم از من برنمی‌داشت. تازه کارم تمام شده بود که دایی‌حشمتم را دیدم که از سربالایی کوه بالا می‌آید. همه بلند شدیم و به طرفی که می‌آمد، چشم دوختیم. دایی‌حشمت تفنگ دستش بود و دو سرباز عراقی را هم با خود می‌آورد. دایی‌ام آن‌ها را اسیر کرده بود! 🆔 @m_setarehha
♨️احمدی‌نژاد وصیت‌نامه‌اش را خواند قبلاً گفتیم خطر احمدی‌نژاد از خطر اصلاح‌طلبان بیشتر است، اما به نظرم بیانیه امروزش یک وصیت‌نامه‌ بود! 1️⃣- اینکه با این بیانیه تندی که خواند و خود را در برابر حاکمیت و نظام قرار داد، بخشی از بدنه هوادارانش را از دست داد و آن‌هایی هم که به او تمایل داشتند، نسبت به او بی‌میل شدند. 2️⃣ اینکه اگرچه جمعیت دویست - سیصد نفره‌ای با او آمده بودند اما این، آن جمعیتی نبود که احمدی‌نژاد انتظار داشت؛ در واقع احمدی‌نژاد نتوانست آن فشار اجتماعی که می‌خواست را تولید کند. رفتارهای امروز او به خصوص از در بالا رفتنش هم نشان از تقلا برای نشان دادن محبوبیت خود و پوشاندن شکستش بود. 3️⃣اینکه رفتارها و مواضع احمدی‌نژاد در ادامه قطعاً تندتر و رادیکال‌تر خواهد شد، اما او هرچه رادیکال‌تر شود، بدنه هواداریش بیشتر ریزش خواهد کرد. هوادارانش، پایی در انقلاب دارند و ضدانقلاب نیستند. بنابراین هرچه زاویه‌اش با نظام بیشتر شود، بیشتر منزوی می‌شود. 4️⃣-اینکه پایگاه اجتماعی که احمدی‌نژاد بر آن سوار شده، پایگاه ماندگاری نیست. محبوبیت تا به امروز احمدی‌نژاد ناشی از عملکرد دولت روحانی است. وضعیت تغیر پیدا کند و مردم فرد دیگری را ببینند که خدمتگزار است، او را فراموش می‌کنند و به تاریکخانه می‌سپارند. پایگاه اجتماعی دولت بهار همچون پایگاه اجتماعی جنبش سبز نیست. 🔴احمدی‌نژاد و دشمنان نظام احمدی‌نژاد قطعاً به یک اپوزیسیون اما از نوع داخلی تبدیل شده. اما آیا با اپوزیسیون خارج‌نشین پیوند خواهد خورد؟ پاسخ این است که مواضع اخیر او نشان می‌دهد که احمدی‌نژاد بی‌میل نیست که با اپوزیسیون خارجی و دشمنان به خصوص عربستان سعودی مرتبط باشد، اما شان خود را خیلی بالاتر از آن‌ها می‌داند؛ یعنی همان غروری که در برابر حاکمیت دارد در برابر آنان هم دارد. اما پیش‌بینی می‌شود وارد گفتگو و تعامل با برخی کشورهای عربی منطقه به خصوص عربستان سعودی بشود و نوع خاصی از تفکرات تکفیری را به صورت محدود به وجود آورد. از این رو شاید شاهد شکل‌گیری یک گفتمان تکفیریِ عدالت‌خواهیِ بگم بگم توسط ایشان باشیم که این موضوع می‌تواند برای نظام هزینه‌ساز باشد. اما همانطور که گفتیم این جنس از عدالتخواهی که در کشور به وجود آمده و بخش از عدالتخواهان هوادار احمدی‌نژاد هستند، در تضاد با گفتمان توسعه حاکم بر دولت متولد شده، اگر آن گفتمان برود، این جنس از عدالتخواهی هم به حاشیه خواهد رفت. 🔴سبد رای احمدی‌نژاد چه خواهد شد؟ بیش از نیمی از آرای سبد احمدی‌نژاد به اصولگرایان (رئیسی) خواهد رسید؛ چراکه هواداران احمدی‌نژاد انقلابی و متدین هستند. اگر جهانگیری و لاریجانی حضور پیدا کنند و در مناظرات به احمدی‌نژاد حمله کنند، بخش زیادی از آن محبوبیت باقی مانده او نیز ریخته خواهد شد. در نهایت یک عده معدودی با احمدی‌نژاد باقی خواهند ماند و در انتخابات شرکت نمی‌کنند. حالا شاید با ردصلاحیت هم شلوغ‌کاری‌های کوچکی در تهران انجام بدهند، اما نه تاثیری خواهد داشت و نه مشارکت را پایین خواهد آورد. (البته مشارکت به دلیل عملکرد اقتصادی دولت و کرونا پایین است، اما احمدی‌نژاد مدعی می‌شود مشارکت پایین به دلیل نبودن من است!) 🖌محمد حسن جعفری 🆔 @m_setarehha
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🌻 امام على عليه السلام: 🌿 إنْ يَكُنِ الشُّغلُ مَجهَدَةً فاتِّصالُ الفَراغِ مَفسَدَةٌ. 🌿 اگر كار كردن مايه زحمت است، پيوسته بي كار بودن نيز موجب فساد است. 📚 ميزان الحكمه، ج 9، ص 115. 🆔 @m_setarehha
به امید اینکه در این سال، انقلاب اسلامی ایران به فطرت پویایی و استقلال خود بازگردد💫 🦋
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🌸قسمت سی و ششم🌸 مردم همه بلند شدند. با تعجب به دایی و نظامی‌های عراقی نگاه می‌کردند. وقتی رسیدند، مردم آن‌ها را دوره کردند. پرسیدم: «خالو، چطور این‌ها را اسیر کردی؟ بیا، ما هم اینجا یکی‌شان را داریم! بیا و تماشا کن.» اسیرهای دایی هر دو جوان بودند. خسته بودند و تشنه و گرسنه. آن دو تا اسیر را هم کنار اسیر خودم نشاندم. به هر سه اسیر آب و غذا دادیم. اسیرها می‌گفتند که چند روز است غذا نخورده‌اند. با حرص غذا می‌خوردند. در حالی که دهانشان پر بود، دست‌هاشان را از برنج قرمز پر کرده بودند. برنج‌ها را با چنگ و دست می‌خوردند. بچه‌ها از طرز غذا خوردن آن‌ها خنده‌شان گرفته بود. زنی که حرف‌هاشان را ترجمه می‌کرد، گفت: «می‌گویند پنج روز است غذای درست و حسابی نخورده‌ایم.» نشستم و غذا خوردنشان را تماشا کردم. به آن‌ها چای هم دادیم. با هم ‌حرف می‌زدند. کنجکاو بودم بدانم چه می‌گویند. وقتی از مهاجر عراقی پرسیدم، خندید و گفت: «از تو می‌ترسند! می‌گویند نوبتی بخوابیم، نکند این زن ما را بکشد.» یکی از آن‌ها نشست و دو تای دیگر خوابیدند! لحظه‌ای چشم از آن‌ها برنمی‌داشتم. کنارشان نشسته بودم که مادرم برگشت و گفت: «وقتی می‌گویم فرنگیس مثل گرگ شده، دروغ نمی‌گویم!» اسیرها تا غروب پیش ما بودند. همه جا صدای بمب و خمپاره می‌آمد. دایی‌حشمت گفت: «فرنگیس، زود باش اسیرت را بیاور تا برویم و تحویل رزمنده‌ها بدهیم.» یکی از اسلحه‌ها را دستم گرفتم و با دایی و سه تا اسیر راه افتادیم. مادرم مرتب می‌گفت: «فرنگیس، مواظب باش. بلایی سرشان نیاوری.» پدرم چیزی نمی‌گفت، اما لیلا هنوز التماس می‌کرد و می‌گفت: «فرنگ، بگذار بروند خانۀ خودشان!» مقداری از راه را که میان‌بر رفتیم، دایی‌ام حشمت گفت: «بروم نیرو بیاورم و اسیرها را تحویل بدهیم.» رفت و از گناوه جیپی آورد. یک مأمور هم همراهش بود. با جیپ و دو تا از نیروهای خودمان که از بچه‌های سپاه بودند، اسیرها را به پادگان ثابت‌خواه بردیم. در آنجا، نیروهای خودی که صفر خوشروان بود و علی‌اکبر پرما و نعمت کوه‌پیکر، اسرا را تحویل می‌گرفتند. تعریف این سه نفر را از دایی‌ام و برادرهایم زیاد شنیده بودم. پادگان شلوغ بود. توی پادگان، نیروهای خودی را دیدم که این طرف و آن طرف می‌روند. بعضی‌هاشان، ما و اسیرها را نگاه می‌کردند. از اینکه یک زن با اسیر آمده، تعجب کرده بودند. با اسیرها جلو رفتیم. دایی‌حشمت به هر کس می‌رسید، می‌گفت: «این سه تا اسیر را ما گرفتیم. این یکی اسیر را این زن که خواهرزاده‌ام است، گرفته. این دو تا را من گرفته‌ام.» اسیرها با وحشت به رزمنده‌ها نگاه می‌کردند. سه تا اسیر را تحویل دادیم. من و دایی‌ام فرمی‌ امضا کردیم و وسایل و اسلحه‌ها را تحویل دادیم. من انگشتر و کیف و عکس ‌و هر چه از نظامی عراقی پیشم بود، به آن‌ها دادم. کارمان که تمام شد، دایی‌ام پرسید: «به ما رسید نمی‌دهید؟» یکی از رزمنده‌ها گفت: «علی‌اکبر پرما گفته رسید هم می‌دهیم. اما الآن خودکار و کاغذ پیشم نیست. بگذارید فردا.» دایی‌ام گفت: «باشد، اشکال ندارد. مهم این بود که اسرا را تحویل داده‌ایم.» بعد با خیال راحت به کوه برگشتیم. علی‌اکبر پرما مدتی بعد شهید شد و هیچ‌ وقت نتوانست رسید سه تا اسیر را به ما بدهد. (پایان فصل پنجم) 🆔 @m_setarehha
هدایت شده از مهدوی ارفع
⃣ خواهری از اعضای کانال چله انقلابی پرسیده اند: یکی از بهانه های دلایلی که مردم نسبت به انتخابات بی تفاوت شده اند این است که به بیشتر افرادی که برخوردی می کنیم میگن ما هرکسی را روی کار بیاریم اخر دزد از آب در میاد. مثلا احمدی نژاد را مثال می زنند❓ 👌 پاسخ ما: سلام علیکم اولا مشکل شخص آقای احمدی نژاد دزدی نبود _ این مطلب را رهبر معظم انقلاب هم تحت عنوان پاک دستی تایید فرمودند_ مشکل او انحرافات اعتادی بود و هست و اطرافیان خطرناکی که اعتماد ۱۰۰٪ او را جلب کردند، یک دوره هم کاملاً زیرکانه به او خدمت کردند و بعد ذهن و روحش را تسخیر نمودند تا جایی که اخیرا احمدی نژاد انقلابی ۱۳۸۴ گفته است:" من لیبرال دمکراتم!" ثانیاً اگر خدای نکرده فرزند دلبند شما بیمار بشه او را پیش اولین پزشک ببرید، خرج کنید دارو بدهید ولی خوب نشود دوباره به پزشک دوم مراجعه کنید و هزینه و دارو و.. باز خوب نشود آیا هیچ عاقلی میگه دیگه ولش کن برای چی ببرم هر دکتری میرم که فرقی نمی کنه؟ علاج مشکلات کشور الاولابد به انتخاب کارگزاران صالح و شایسته و توانمند است و ناامیدی به معنای دست روی دست گذاشتن و پرپر شدن طفل بیمار را نظاره کرد است که علاوه بر جاهلانه بودن گناه بزرگ و نابخشودنی است. یاعلی، مهدوی ارفع ╔═ 🍃🌺🍃 ═══╗ 🆔 @mahdavi_arfae ╚═══ 🍃🌼🍃 ═╝
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🌻 امام على عليه السلام: 🌿 أدُّوا اَلأَمَانَةَ وَ لَو إِلَى قَاتِلِ وُلدِ اَلأَنبِيَاءِ. 🌿 امانت را برگردانید، حتی اگر به قاتل فرزند پیامبران (كنايه از قاتل امام حسين عليه السلام) باشد. 📚 تحف العقول، ج 2، ص 217. 🆔 @m_setarehha
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
سلام علیکم طاعات واعمالتون قبول روزه گرفتن از دوم تا هفتم ماه شوال به منزله بدرقه ماه مبارک رمضان است همانطور که میدانید استقبال (پیشباز)این ماه عزیز از اول ماه رجب بوده که وجود مقدس پیامبر اکرم محمد مصطفی صلی الله علیه واله وسلم درطول عمرمبارک شان بسیار مقید به استقبال وبدرقه این ماه مبارک بودند ماه رمضان ماه مهمانی ست اگر مهمانی وارد خانه شما شود و شما به هر دلیل به استقبال اونروید ودرطول مدتی که درخانه شماست بخوبی ونحو احسن که شایسته یک مهمان بزرگوارباشدرا ادا نکرده باشیدولی موقع رفتن مهمان را تا آستانه درب مشایعت کرده واز کوتاهی هاوقصورها عذرخواهی کرده ومشایعت وبدرقه کنید بسیار شایسته ومهمان راخرسند میکند ماه رمضان وقران ومسجد محل که شما مرتب ازکنارآن عبور ومرور میکنید صاحب روح و اهل دعا هستند اگر توان وموقعیت روزه قضاگرفتن را دارید به بدرقه این ماه بروید. 🆔 @m_setarehha
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🌸قسمت سی و هفتم🌸 فصل ششم وقتی به کوه برگشتم، هنوز مادرم و لیلا با ناراحتی به من نگاه می‌کردند. با خودم گفتم: «اشکال ندارد. بالاخره می‌فهمند کار من درست بوده.» آوه‌زین دست عراقی‌ها بود و زن‌ها مرتب از هم می‌پرسیدند چه کنیم؟ برویم عقب یا بمانیم؟ یک بار که حرف و حدیث‌ها بالا گرفت، با تندی گفتم: «عقب نمی‌رویم. همین‌جا می‌مانیم. نیروهای خودی بالاخره روستا را آزاد می‌کنند و به روستا برمی‌گردیم. باید تحمل کنیم. زیاد طول نمی‌کشد، فوقش دو سه روز.» اما آن دو سه روز دوازده روز! دوازده شب در کوه‌ها بودیم؛ در کوه‌های آوه‌زین و چغالوند. فقط آب داشتیم و گاهی پنهانی به روستا می‌رفتیم و آرد برمی‌داشتیم، می‌آوردیم و با آن نان درست می‌کردیم. در آن روزها که توی کوه بودیم، گاهی وقت‌ها نیروهای خودمان می‌آمدند، بهمان سری می‌زدند و می‌رفتند. یک بار داشتم روی سنگ صافی نان می‌پختم که چند نظامی ‌از دور نزدیک شدند. تندی از جا بلند شدم. دستم از آرد سفید بود. وقتی رسیدند، سردستۀ نظامی‌ها پرسید: «شماها اینجا چه ‌کار می‌کنید؟ اینجا دیگر خط مقدم است. برگردید بروید گیلان‌غرب، یا روستاهای دورتر. اینجا بمانید، کشته می‌شوید. ما خودمان هم به سختی اینجا می‌مانیم، شما چطور مانده‌اید؟» باورشان نمی‌شد مردم روستا، با این وضعیت، توی منطقۀ جنگی مانده باشند. نظامی‌ها از شهرهای شمالی و تهران بودند. با خنده به آن‌ها گفتم: «نکند می‌ترسید؟!» یکی‌شان با تمسخر گفت: «یعنی می‌خواهی بگویی تو نمی‌ترسی؟» مستقیم نگاهش کردم؛ چشم دوختم توی تخم چشم‌هایش و گفتم: «نه، نمی‌ترسم. آنجا را که می‌بینی، خانۀ من است.» به سمت روستای گورسفید اشاره کردم. مردِ نظامی ‌به آن طرف نگاه کرد. ادامه دادم: «من چشمم به آنجاست. آنجا خانۀ من است، نه خانۀ دشمن. این‌قدر اینجا می‌نشینم تا بتوانم برگردم خانه‌ام. حتی حاضرم همین‌جا بمیرم.» همه‌شان‌ با تعجب به من خیره شده بودند. دوستانش به او اشاره کردند که برویم. نظامی‌ها خداحافظی کردند. همین‌طور که می‌رفتند، ‌شنیدم که دربارۀ من حرف می‌زدند. نمی‌دانم چه می‌گفتند. آن‌ها نمی‌توانستند بفهمند که من چه حالی دارم. هنوز دور نشده بودند که دسته‌ای نان برداشتم و دنبالشان دویدم. نان‌ها را بهشان دادم و گفتم: «به زودی عراقی‌ها شکست می‌خورند و ما به ده برمی‌گردیم. من به شماها اطمینان دارم.» پس از آن، جوان‌های ده هم یکی‌یکی برگشتند. برادرم رحیم هم جدا آمد. هر کدام از راهی خودشان را نجات داده بودند. رحیم تعریف می‌کرد از راه تپه‌هایی که می‌شناخته، راه را دور زده و برگشته است. حتی موفق شده بود تعدادی گلوله و تفنگ هم از بین عراقی‌ها بردارد. هر کدامشان که برمی‌گشتند، از اینکه عده‌ای از مردهای روستا که دنبالشان رفته بودند، شهید شده‌اند، اشک می‌ریختند. وقتی رحیم برگشت، پدرم او را دلداری داد و گفت: «غصه نخور. وقت سوگواری نیست. باید بجنگیم و تقاص خون جوانان‌ها‌مان را بگیریم.» بعد هم آهی کشید و گفت: «حیف که پاهایم توان ندارند!» رحیم پیش ما نماند. تفنگش را دست گرفت و بلند شد. مادرم با دلهره پرسید: «کجا می‌روی؟» رحیم آرام جواب داد: «می‌روم توی روستا، می‌روم توی دشت، می‌روم هر جایی که مال ماست. نمی‌خواهم بگذارم راحت توی خانه‌های ما بگردند و به ما بخندند.» مادرم با اضطراب و یک دنیا ناراحتی گفت: «تو را به خدا نرو. کمی ‌بمان... من هنوز خوب ندیده‌مت.» رحیم اخم کرد و گفت: «دالگه، شیرت را حلالم کن! حالا دیگر خانۀ ما این کوه‌ها و تپه‌ها و دشت‌هاست. هر وقت پیروز شدیم، به خانه برمی‌گردیم.» مادرم دیگر هیچ چیز نگفت. صم و بکم فقط و فقط رحیم را نگاه می‌کرد و آرام‌آرام اشک می‌ریخت. رو به برادرم کردم و گفتم: «خدا پشت و پناهت، براگم... کاش من هم می‌توانستم با تو بیایم.» مادرم پشت سر رحیم صلوات فرستاد و آیه‌الکرسی خواند. رحیم راه افتاد و از کوه پایین رفت. تفنگش را روی شانه انداخته بود و تند و فرز پایین می‌رفت. از پشت سر نگاهش کردم و برایش دعا خواندم. نیروهای خودمان مرتب ارتش عراق را بمباران می‌کردند. جنگ توپخانه‌ها بود و شلیک توپ‌ها گوش آدم را کر می‌کرد. یک بار هوا پر از هواپیماهای خودی شد. از سمت کرمانشاه می‌آمدند. ما از همان‌جا برایشان دست تکان می‌دادیم. از رنگ پرچم‌هایی که زیر هواپیماها و هلی‌کوپترها بود، می‌شد فهمید نیروی خودی هستند یا عراقی. 🆔 @m_setarehha
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🌻 امام رضا عليه السلام: 🌿 شربُ الماءِ البارِدِ عَقيبَ الشَّيءِ الحارِّ وعَقيبَ الحَلاوَةِ، يَذهَبُ بِالأَسنانِ. 🌿 آشاميدن آب سرد، پس از خوردن چيز گرم و پس از خوردن شيرينى، دندان ها را از بين مى برد. 📚 دانشنامه احاديث پزشكى، ج 2، ص 154. 🆔 @m_setarehha
چرا باید دائما به فکر و ذکر خدا مشغول باشیم؟ ۱_ بهترین لذت‌ها نصیبمان خواهد شد و بیشترین فایده‌ها به ما خواهد رسید، البته به مرور زمان. ۲_فقط در آن صورت رشد می‌کنیم و استعدادهای خارق‌العاده ما شکوفا خواهد شد، البته به مرور زمان. ۳_ برای خدا آفریده شده‌ایم و به سوی او برمیگردیم. استاد پناهیان 🆔 @m_setarehha
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا