ساعت نه شد. صدای تلویزیون رو کم کردم تا ببینم از تو خونه های این کوچهپسکوچهها صدای اللهاکبر مردم بلند میشه یا نه..
هیچ صدایی نمیومد. فقط از دور گرومپ گرومپ منور شنیده می شد.
حلما سریع روسری پوشید رفت تو بالکن.
گفتم:
_ الان از حموم اومدی سرما میخوری.
دروغ چرا؟ کمی هم میترسیدم که نکنه از این و اون فحش بخوره..
گفت:
_مامان تو رو خدا بذار برم بگم. اگه خدا ببینه امسال بلند بلند نگفتم از همه بزرگتره دیگه دوسم نداره..
حالم از خودم بد شد..
هنوز هم حالم بده..
و اینطور مواقع عیار ایمان معلوم میشه.
رفت تو بالکن و بلند بلند داد کشید:
_الله اکبرررر الله اکبررر...
ایستادم یک گوشه و آروم اشک ریختم..
یکهو تک و توک از دور و نزدیک صدا پشت صداش در اومد: «الله اکبر... اللهاکبر...»
انگار اونها هم منتظر یک رهبر شجاع بودند تا باهاش همصدا بشن..
گاهی وقتها رهبر یک کوچه میتونه دخترکی نه ساله باشه...
#ف_مقیمی
#یومالله
#اللهاکبر
https://eitaa.com/ghalamdaraan