هوالنور
از درمها نام شاهان برکنند
نام احمد تا ابد بر میزنند
نام احمد نام جمله انبیاست
چونک صد آمد نود هم پیش ماست
🎊 هدایای عیدانه 🎊
به مناسبت سالروز ولادت رحمت جهانیان و ناشر صادق فرهنگ نبوی
دو جلد کتاب به قید قرعه به دو نفر از بزرگواران محب آن نور حیاتبخش تقدیم خواهد شد.
هدایا؛
🌱 جنایت و مکافات: فئودور داستایوفسکی
🌱 در باب حکمت زندگی: آرتور شوپنهاور
برای ثبت اسم شریفتان در لیست قرعهکشی،
لطفا کلمه #عیدی را
به آیدی بنده @Maaahjor
ارسال بفرمایید.
@maahjor
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
و اما قرعه کشی هدایای عیدانه میلاد حضرت رحمة للعالمین و فرزند خلفشون امام صادق علیه السلام🌱
اولین قرعه: کتاب جنایت و مکافات داستایوفسکی
هدیه داده میشود به محب بزرگوار پیامبر مهربانی
سرکار خانم/ جناب آقای
👆👆👆👆👆👆
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
و اما قرعه کشی هدایای عیدانه میلاد حضرت رحمة للعالمین و فرزند خلفشون امام صادق علیه السلام🌱
دومین قرعه: کتاب در باب حکمت زندگی شوپنهاور
هدیه داده میشود به محب بزرگوار پیامبر مهربانی
سرکار خانم/ جناب آقای
👆👆👆👆👆👆
هوالشافی
پر از فریادم
سکوتم بغض دارد.
گو فلسطین اشغالیام
چو صهیون نامروت، فتح کرده مرا.
اندکی از سرزمینم باقی است.
اشغالگرش هر روز زخم میزند مرا.
و جانم را میفِشرد.
خیال نابودیام را در سر میپروراند.
باید محو کنم نقشهاش را.
و بسازم تابوتش را.
تیشهای هست آوار کند دیوار را ؟!
هنوز کمی مانده تا سقوط جسم.
این مقاومت است که پیروز میدان است.
باید اندکم مومنتر شود به خواستن.
مومنتر شود به توانستن.
مجاهدانه فتح کند سرزمین اشغالیام را.
و بشکند حبس را.
روانم درد دارد.
سکوتم بغض دارد.
چیزی درونم به منتها رسیده.
روزی بیت المقدسم را آزاد خواهم کرد.
همیشه ایمان است که پیروز است.
#مقاومت
#دشمن_تادندان_مسلح
@maahjor
هو الجبار
چند روز است تقلا میکنم به نوشتن.
تا لااقل اندکی از آتش ریخته بر جانم سرد شود.
پناه میبرم به کلمات.
تا شاید هُرم جگرسوز سینهام، کمی تسکین یابد.
اما کلمات سرکشاند.
رام نمیشوند.
نه که نخواهند، عاجزند، الکناند.
کلمه تاب سوختن ندارد.
جانِ به دوشکشیدنِ لاشهی متعفنِ رذیلت را ندارد.
نمیتواند بار ننگش را به دوش بکشد.
کلمه ناتوان است. از نشاندادن کُنه و حقیقیتِ درندهخوئی و رذالت ریخته در بطنِ دیو وحشی.
کلمات دلخوناند. فراریاند.
نگراناند که مبادا این ننگ و عار، شرافت و قداست دیرینه را لکهدار کند.
کلمات بارکش امانت الهی بودهاند، چطور میتوانند این رذالت و پستی را حمل کنند.
کلمات شرمگیناند.
بیتاباند. قاصرند از بازگو کردن.
و تقلایم بیثمر است.
ننگ ابدی بر فرومایگانِ پَست که رذیلانه به سَلاخی آدمیّت مشغولند.
#غدهی_سرطانی
#طوفان_الأقصی
@maahjor
هو الباقی
دیروز حدود ساعت ۷ غروب دیدمش. بیحال و بیرمق نشسته بود روی رختخواب. چشماش از دیدنم برق میزد. لبخند اومد روی لبهای رنگ پریده و خشکش. کنارش نشستم. تمام تنش یه پاره استخوون شده بود. ولی پاهاش ورم داشت، خیلی زیاد. با دستهام شروع کردم ماساژ دادن پاها. نمیزاشت میگفت خودتو اذیت نکن. اذیت نیست که، خودم دوست دارم. نه نمیخوام. میخواست پا شه راه بره، با پسرم کمک کردیم کمی تو خونه راه رفت. زود خسته شد. رنگ به صورت نداشت. کسل و بیرمق گفت: خسته شدم، کاش یه سره بشه. اینجور نگین، خوب میشین. خداروشکر درد رو تشخیص دادن. شما هم که بدترش رو گذروندین. تازگی نداره. دیگه نمیتونم. دیگه طاقت ندارم. دیگه جون درد کشیدن ندارم. دلم میخواست یه جوری از دردهاش کم کنم. یه کاری کنم کمتر درد بکشه. ولی نمیتونستم. هیچ کاری ازم برنمیومد به جز امید دادن. چه امیدی آخه؟! تحمل درد کشیدن؟! نیم ساعت بیشتر نموندم. شام مهمون بودیم. وقتی خواستیم بریم ناراحت شد، گفت همیشه یه سر میای و سر سفره که میشه پا میشی میری؟! میام. امشب مهمونیم. ولی قول میدم چند شب دیگه حتما شام بیام. الانم که خداروشکر بچهها هستن، تنها نیستید.
با چشمهای مهربونش نگام کرد که باشه، قبول. ولی قولت یادت نره. تموم صورتش مهر بود. پشت اون نگاه بیرمقش، موج مهربونی و محبت بود که به سمتم سرازیر میشد. مثل همیشه پیشونی بلندش رو بوسیدم. بغلش کردم و خداحافظی.
ساعت ۱۱ و نیم بود. بعد مهمونی، تو خیابون داشتیم قدم میزدیم به سمت ماشین که دورتر پارک شده بود. به دلم افتاد دوباره برم ببینمش. هنوز نشسته بود رو رختخواب. تا چشمش افتاد بهم، با ناراحتی گفت: کی تو رو خبر کرد؟ چرا اومدی؟! من خوبم چیزی نیست که.
خودم اومدم. کسی چیزی نگفته. دوست داشتم دوباره ببینمتون.
چرا دراز نمیکشین؟!
مامان گفت: نمیتونه. دیگه حتی نمیتونه دراز بکشه. درداش خیلی زیاد شده. چندتا بالش گذاشته بودن پشت سرش، که تکیه بده. دوباره گفت میخوام یه کم راه برم. کمک کردیم چند قدم راه رفت. خسته شد. نشست. خودتو ناراحت نکن. چیزیم نیست. پاشو برو خونت. بچت صبح زود میره مدرسه. من خوبم. میرم سِرم میزنم بهتر میشم. باشه حالا شما رفتید منم میرم. اصرار کرد که نه پاشو برو.
چندبار تا صبح پیامک دادم و حالش رو پرسیدم.
۵ صبح بود. پیامک اومد، دارن آمادش میکنن ببرن اتاق عمل؟!
چی؟! اتاق عمل برای چی؟! فنری که تو روده گذاشتن، حرکت کرده از چندجا روده رو سوراخ کرده. یا علی! پس اون همه درد.
قلبش چی؟! فوق تخصص قلب اومده بالاسرش، کلا تیم جراحی تشکیل دادن برای عمل. باید دعا کنیم قلب تاب بیاره عمل رو. چارهای جز عمل نیست.
چند ساعت طول کشید. از اتاق عمل بیرون اومد. دعاها اثر کرده بود قلب تاب آورده بود. ولی باید تو آی سی یو میموند.
بیام بیمارستان ببینمش. کجا میخوای بیای؟! ما رو هم دارن بیرون میکنن. میگن تو بخش آیسییو باید باشه. مراقب هم نمیزارن. خداروشکر حال عمومیش خوبه. ساعت ۱۱ شب برگشتن.
۱۲ شب زنگ زدیم بیمارستان. پرستار بخش گفت: حالش خوبه. نگران نباشید.
با خیال راحت میخوابم. فردا میرم ببینمش. دلم لک زده براش.
#همین_لحظات
#پریشانحالی
@maahjor
هوالحی
ای ساربان آهسته ران کآرام جانم میرود
وآن دل که با خود داشتم با دلستانم میرود
من ماندهام مهجور از او بیچاره و رنجور از او
گویی که نیشی دور از او در استخوانم میرود.
#همینلحظات
#پریشانحالی
@maahjor
هو الباقی
قراره ببینمش. ساعت ۷صبح زنگ زدن از بیمارستان. میگن امروز نمیشه. شرایط تغییر کرده. قرارمون شد سهشنبه.
سری قبل یک ماه پیش تو بیمارستان چمران بهم گفت: لباس مرتب و اتوشده آماده داشته باشید. این دیگه چطور توصیهایه؟! خندم گرفت، دست شما درد نکنه، یعنی تاحالا نامرتب بودیم؟!
آدم تو شرایط اضطراری و یهویی، ممکنه حواسش به ظاهرش نباشه؟! مهمون میاد، باید مرتب باشید. خوب مهمونداری کنید. اَخم و تَخم نکنید.شیطنتم گل کرده بود، میخواستم از این حال و هوا دربیاد. تو اون هاگیرواگیر فکر مهمونداری باشیم؟! آره. هم خونه رو مرتب کنید. هم لباس تمییز و مرتب آماده داشته باشید. هم به خودتون مسلط باشید. آبرومندانه و بیحاشیه برگزار بشه.
دیگه طاقت نداشتم، قلبم ریش شده بود ولی مجبور بودم به رو نیارم. لبخند زدم. قربونتون برم که همیشه حواستون به همه چی هست. از این حرفا نزنید. یه چیزای دیگه هم گفت الان یادم نیست.
باید تا فردا صبر کنم. دارم خودمو آماده میکنم برای دیدنش. چی بپوشم حالا که خوشش بیاد؟! چطور برم استقبالش که حرفشو گوش کرده باشم.
بابا سفید میپوشه. همیشه پیرهنهاش سفیده. حالا یا با خطهای آبی کمرنگ، یا چهارخونه یا هرچی. ولی زمینه سفیده.
الانم قراره سفید بپوشه، سرتا پا سفید یکدست. بهش میاد؟! خیلی لاغر شده. ضعیف شده. احتمالا تو تنش زار بزنه.
این سری که بیاد، حسابی تقویتش میکنیم. یه پر گوشت بگیره لباس دیگه تو تنش زار نمیزنه.
دیگه میتونه غذا بخوره؟!
خیالم راحته. دکترها گفتن دیگه بالا نمیاره. حالش خوب شده. چقدر خوشحالم دیگه درد نمیکشه. باید گل گندمی رو آماده کنم ببرم دیدنش. خوش یمنه، شاید انشاالله دیگه نره بیمارستان.
چه زود سهشنبه رسید. چقدر همه فامیل بابا رو دوست دارن، اومدن دیدنش، حتی نمیزارن رو پای خودش بیاد! دارن رو دست میارنش. شبیه آزادهای که از اسارت و جنگ برگشته.
واااای خدایا شکرت بابا دراز کشیده، این نشونه خوبیه، یعنی دیگه درد نداره. میتونه دراز بکشه!
اَه، چقدر همهمه زیاده. بزارید صدا به صدا برسه. چقدر سر و صدا میکنید، نمیتونم صداشو بشنوم. انقدر شلوغه که رد نگاهش رو پیدا نمیکنم.
یکی تو گوشم هی یه ریز میگه سرو صدا نکنی! جیغ نکشی! برمیگردم نگاش میکنم. تاحالا کی جیغ کشیدم؟! اصن دو روزه منتظرم بابامو ببینم این همه شما سروصدا کردید، صدا ازم درومده؟!
بابا رو گذاشتن وسط خونه، تقریبا همونجا که این روزها رختخوابش پهن بود. میرم کنارش میشینم، میخوام بغلش کنم. نمیدونم چرا نگام نمیکنه؟! حتی باهام حرفم نمیزنه! قهره که دیروز نرفتم! میدونه که استرسی میشم میگرنم عود میکنه! روضه خون داره روضه میخونه، نمیدونم چه روضهای؟! تمام حواسم به باباست.
سرمو میزارم رو سینش. تاجایی که میتونم گوش تیز میکنم. میخوام صدای قلبشو بشنوم. باید ازش تشکر کنم که همکاری کرد و تاب آورد. اما چیزی نمیشنوم.
بابا! بابا! صدامو میشنوی؟! دو روزه
اومدم خونتون موندم. قراره چند شب بمونم. دیدی به قولم عمل کردم. میشه پا شی بشینی کنار سفره باهم غذا بخوریم!
بابا مهمونات اومدن. حتی اونا که چندساله پا نزاشتن خونمون! نمیخوای پاشی خوشآمد بگی بهشون. بابا منو ببین! مرتبم؟! ظاهرم خوبه؟! باورت میشه اصلا جیغ نزدم، حتی بلند گریه نکردم. همش حرفات تو گوشم زمزمه میشه. دختر حرف گوش کنی هستم ؟!
حالا که آنقدر به حرفتم، میشه تو هم مثل همیشه رومو بگیری؟! فقط همین یه بار؟! میشه پا شی بغلم کنی؟!
قهر نباش دیگه؟! باهام حرف بزن. نگام کن. با نگاهت نوازشم کن. بخند! قند تو دلم آب میشه وقتی میخندی. آروم میشم. اصن پاشو یه کم راه ببرمیت. خسته نشدی انقدر دراز کشیدی؟!
بابا ! بابا جون! چرا جوابمو نمیدی؟! چرا نگاه مهربونت رو ازم دریغ میکنی؟! تو که اهلش نبودی رومو زمین بندازی؟!
بابا من طاقت قهرتو ندارم. ببخش دیگه؟! تو که طاقت غصه خوردنمو نداشتی؟!
اصلا میشه همینطور که سرمو گذاشتم رو سینت، کنارت بخوابم!
میگن باید خداحافظی کنیم از هم، ولی من همیشه موقع خداحافظی پیشونیت رو میبوسیدم. چرا روتو ازم گرفتی؟!
همیشه موقع خداحافظی میومدی بدرقم. شما میموندی و من میرفتم. چرا الان شما داری میری و من میمونم! چرا این سری من باید بدرقتون کنم؟!
مگه اینجا خونتون نیست؟! کی خونه و زندگیت رو عوض کردی؟!
یادم اومد تو بیمارستان چی بهم گفتی. راهی که همه باید بریم. بیتابی و بی طاقتی نکنی! من ازت خیلی انتظار دارم قشنگ عزاداری کنی!
#همین_لحظات
#پریشانحالی
#وداعآخر۲۴مهر
@maahjor