هوالنور
الهی! بنده را با خوب و بد چکار است، چون کار دست کاردان است.
بنده چه داند که چه خواند، چه خواهد و
چه فهمد !!!
آنچه از عمل برفت گر نظر لطف و رحمتت میسر نشود، به چه کار آید؟!
چون تو نظر نکنی و در نظرت مقبول نیفتد به هیچ نیارزد، هرچند که عمری جهد و سعی در میان باشد.
الهی! هر آنچه دانستیم گر حجاب فهم ما از تو برنگیرد، به چه کار آید؟!
و هر آنچه خواستیم و در پیاش رفتیم گر خلاف جهت رسیدن به تو باشد، به چه ارزد؟!
فهمی که مقصودش تو نباشی، چه فهمی است؟!
الهی! قصور بسیار است و بندهی کم رمقت، عاجز از درک قصورات و در توهم وصال، شب و روز میگذراند و روز به روز دورتر تا به وصال !
الهی! گر دستی نگیری و راهی نگشایی و چراغی نیفروزی، بنده در قعر تنهایی و تظاهر غرق خواهد شد.
امید بنده به دستان دستگیر توست، که هر آنکه را تو دست گیری، به یقین از فرش به عرش خواهی رساند.
#الهینامه
@maahjor
هو الصادق
مقابل آینه قدی اتاق ایستاده، مشغول پاک کردن رد خون از گوشه بینی کوچکش است. با دستمال کاغذی افتاده به جان زخم تا خونش را پاک کند.
مشغول مرتب کردن اتاقم. ناگهان جملهاش توجهام را جلب میکند.
_ : «ممنون آینه عزیزم، کمکم کردی! »
میپرسم: از آینه تشکر کردی؟!
_ : آره
_ : چرا؟!
_ : آخه کمکم کرد، صورتمو تمیز کنم. اگر آینه کمکم نمیکرد، نمیتونستم زخممو ببینم و خونهاش رو پاک کنم.
قدش به زحمت تا نصف قدم میرسد. ولی فهمش به گمانم قد کشیده چه بسا بیشتر از قد فهمم.
به نکتهسنجیاش فکر میکنم، به قدردانیاش. به اینکه دختر ۵سالهام از آینه بابت نشاندادن عیب صورتش و کمک کردن برای از بین بردن آن تشکر کرده. به اینکه من چقدر قدردانم؟!
قدردان کسانی که اگر عیب و ایرادی در من ببینند، آینهوار بدون کم و کاست و بدون بزرگنمایی، عیوبم را نشانم میدهند. کسانی که رو در رو، بدون داد و جار و جنجال، مستقیم و بیپرده مرا متوجه اشکال کارم میکنند؟!
اشکالی که خودم متوجهاش نیستم و عاجزم از دیدنش.
اگر کمک صادقانه و مهربانانه آنها نباشد، آن عیب تا همیشه بر روی لوح روحم باقی خواهد ماند.
و احتمالا دستمایه بغض و کینهورزی کسانی خواهد شد که دنبال عیبجویی و در بوق و کرنا کردن عیوبم هستند. کسانی که مایلند با بزرگنمایی اشکالات، مرا بشکنند و نه از سر دلسوزی و رو در رو، بلکه در غیابم و برای تحقیرم و شکستنم، نقصهایم را برملا کنند.
اما چقدر قدردان آینه صفتان زندگیام هستم؟!
کسی یا کسانی که بی بغض و از سر حب، آرام، متین و مهربان، نه تنها عیب و ایرادم، بلکه نقاط مثبت و منفیام را توامان نشانم میدهند، تا با تمرکز بر نقاط مثبت و از بین بردن نقاط منفی، اعتماد به نفس بگیرم و تلاش کنم برای بهتر شدن. کسی که بعد از پاک کردن اشکال، او نیز آن اشتباه را از حافظهاش پاک کند و مرا با صورت تمییز و بیعیب یاد کند.
من چقدر آینهوار دلسوز و غمخوار دوستان و همنوعانم هستم؟!
آینه، چون نقش تو بنمود راست
خود شکن، آیینه شکستن خطاست
#نظامی
#آینهباشیم
#دلبرک
@maahjor
هو الحافظ
زمان انتقال نهال به باغ رسیده بود. مراحل رشد گلخانهایش را گذرانده. باید در بستر رشد وسیعتری قرار میگرفت، تا حداعلی رشدش را طی کند و به کمال خود برسد. قاعده طبیعت است.
مترصد فرصت مناسب بودیم.
حواسمان را جمع کردیم تا در گرما و سرمای شدید نهال را جابجا نکنیم.
باید زمان کاشت را جوری تنظیم میکردیم تا ریشه نهال قبل از رسیدن یخبندان، با محیط جدید انس پیدا کرده باشد. و ریشهاش قوی و محکم شده باشد.
دقت داشتیم درجه حرارت مبدا و مقصد اختلاف زیادی نداشته باشد.
و سعی داشتیم رطوبت خاک حفظ شود تا مبادا در اثر خشکی خاک از هم بپاشد.
و موقع انتقال ریشه در معرض باد، آفتاب و هوای آزاد از بین برود یا آفت بزند.
ریشه قوی و سالم درخت را نگهمیدارد.
ریشه جان گیاه است. سلامت و قوام و دوام گیاه منوط به عافیت اوست.
تنه هم که قطع شود، اگر گیاه سلامت و محکم در دل خاک ریشه دوانده باشد، دوباره جان میگیرد. از نو شروع به زیستن میکند. ولی امان از وقتی که ریشه خشکانده شود. مثلا محافظتش نکنی از آفات، یا میزان آب و مواد آلی خاک و.... را رصد نکنی و ریشه را خشک کنی. یا کسی از سر دشمنی مایعی مضر مثلا بنزین را پای ریشه بریزد. کار تمام است.
یا حتی از نابلدی و دوستی خاله خرسهطور فکر کنی هرچه بیشتر آب یا کود دهی، بهتر. گیاه را غرقآب کنی و ریشه را بپوسانی یا زیاده از حد کود و مواد آلی دهی و ریشه را بسوزانی.
گیاه مردنش قطعی است.
مواظبت میخواهد تا نهال، درختی تنومند شود میان درختان باغ و ثمر دهد.
آرزوی هر باغبانی به ثمر نشستن نهالش هست.
#دهههشتادیجانم
#نسل_پرسشگر
#دغدغه_مادرانه
@maahjor
هوالحافظ
سعیمان بر این بود در انتقالش، نهایت دقت را داشته باشیم. تمامِ تدابیرِ باید را، رعایت نمودیم. دل خوش بودیم به آب زلال، خاک غنی، اکسیژن ناب و نور خیرهکننده آفتاب که حیاتش را تضمین باشد. باید در بستر طبیعت به کمال خود برسد، قاعده طبیعت است.
اما
ماههاست طوفان زده به باغ.
ابر جلوی نور را گرفته. طوفان خاک را به رقص درآورده. آب گلآلود شده. نفس کشیدن سخت شده.
نگران نهالیام که با سختی کاشتهایم. نگران تمام نهالهای باغ که باغبانان با سختی کاشتهاند و مواظبت کردهاند تا آفت نزنند.
تا در گلخانه بود همه چیز تحت نظر و کنترل بود. وقتی به باغ منتقل شد، هنوز ریشههایش قوام نداشت. ریشه در خاک ندوانده بود که طوفان شد.
نمیشد نهال را برگرداند به گلخانه. باید در باغ میماند و طوفان را تاب میآورد. قاعده طبیعت است.
طوفانها سهمگیناند. بارها دیدهام حتی درختی تنه قوی با ریشههای محکم چندساله را توانستهاند از ریشه درآورند.
نهالم سر کج کرده. نگرانم از شکسته شدنش. اما خیالم راحت است هنوز ریشه در خاک دارد.
نهالم سری در سرهای نهالهای باغ درآورده است، مواظبت بیشترم را پس میزند.
میخواهد مثل باقی نهالهای باغ مستقل و روی پای خود باشد.
دلهره به جانم افتاده بود. اما امید داشتم به هوای آفتابی و تمام شدن طوفانی که از آن گریزی نبود. باید مهیا میشدیم. تا این مرحله از رشد به خوبی سپری شود.
حصار و قیمی کنار تنه ظریفش گذاشتم. تا مبادا هر وقت باد شدت گرفت، تنه بشکند یا ریشه از خاک جدا شود. پای نهال را مالچ پاشیدم تا ضمن حفظ رطوبت، مانع سرد و گرم شدن شدید خاک شود و مجالی برای رویش علف هرز ندهد.
مجبور بودم بیخیال برگهای رقصانش در هیاهوی طوفان باشم. فعلا مهم ریشه و تنه بود.
ریشه که حفظ شود، تنه که نشکند و زمستان و طوفان را قوام بیاورد. برگها فرصت رویش خواهند داشت در بهار.
خاک بیشتری کنار تنه ریختم، تا مطمئن شوم ریشه محکم در خاک است. خاکی غنی از املاح معدنی.
طوفان که شدت میگرفت. امید به نور داشتم و آب. که روشنایی و زلالی کمک کند به قوام ریشه و انسجام و مقاومت تنه.
علفهای هرز را وجین نمودم تا خون خاک را نمکد و خاک را فقیر نکند.
اینک باد رام شده. ابر شروع به بارش کرده. زمین جان گرفته. و نهال سر خم کرده سمت نور.
دلم روشن است و امیدوار دیدن اولین جوانههای برگ تازه روی ساقههایش.
امید دارم همیشه ریشهای قوی در خاک داشته باشد و شاخههایش رو به نور رشد کند.
#دهههشتادیجانم
#نسل_پرسشگر
#دغدغه_مادرانه
@maahjor
هدایت شده از دختر دریا
بعضی وقتها
کاش
و
شاید
و
امیدوارم
و
از این حرفها نداریم.
بعضی وقتها سروکارمون با
بایدهاست.
باید از پسش بربیایم.
باید...!
#باید
@dokhtar_e_daryaa
هو السلام
چه خوش است حال مرغی که قفس ندیده باشد.
چه نکوتر آنکه مرغی ز قفس پریده باشد.
#صادق_سرمد
@maahjor
مهجور
هوالحافظ سعیمان بر این بود در انتقالش، نهایت دقت را داشته باشیم. تمامِ تدابیرِ باید را، رعایت نمودی
هو الرزاق
ازش پرسیدم: «تو نمیخوای بری؟»
با ناراحتی گفت: «بابا دوست نداره برم. هیچ وقت نمیگه تو هم بیا.»
_ : اشتباه میکنی بابات دوست داره باهاش بری. ولی شاید فکر میکنه خودت بخاطر گرمای زیاد اذیت میشی و دوست نداری.
_ : نه، به نظرم ترجیح میده با دوستاش باشه. همیشه با اونا قرار داره منو میپیچونه.
_ : مطمئنم اینطور نیست. امتحانش ضرر نداره. بگو میخوام بیام، ببین چی میگه.
غروب پدرش خسته و کوفته از کار برگشت. موقع صرف چای، بهش اشاره کردم که
« بگو دیگه! »
_ : بابا منم بیام؟
پدرش متعجب گفت: واقعا؟! جدی؟!
_ : آره، جدی ولی ...
_ : ولی چی؟ نگران گرمایی؟!
_ : نه. اصلا ولش کن. بیام؟!
_ : حتما. از خدامه که بیای.
_ : جدی ؟!
_ : معلومه. فکر میکردم بخاطر گرمای شدید و تنبلی نمیای!
_ : دوستات چی؟ ناراحت نمیشن؟
_ : چرا ناراحت بشن؟! همه از خداشونه شما نوجوونها بیاین. اصلا ما داریم میریم که این سنت زنده بمونه برای نسل بعد.
کی بهتر از شماها که پا تو این مسیر بزاره ؟!
قرار شد دنبال کارهای گذرنامه بیفتند.
تکاپو برای گرفتن گذرنامه از صبح روز بعد شروع شد.
گواهی اشتغال به تحصیل، اجازه خروج از کشور توسط پدر، اقدام برای شناسنامه عکس دار و ...
دو سه روز درگیر این کارها بودند و هنوز کار پیش نرفته بود.
پدرش غروب آمد و گفت: «میگن اینترنتی میشه گذر زیارتی گرفت. ثبت نام کنیم، شاید انشاالله درست شد.»
شروع کردم به ثبتنام. مراحل که تمام شد، پیامک موفقیت ثبت آمد.
خوشحال شدیم که بالاخره درست شد.
چند روز منتظر ماندیم. مدام در سامانه پست کدملی را میزدیم و جواب این بود؛
« کدملی شما در سامانه ثبت نشده.»
پدرش کلافه و دمق گفت: « اشتباه کردیم، باید از اول حضوری پیگیر میشدیم. الکی علاف شدیم با ثبت اینترنتی. »
پرسوجو کردیم. متوجه شدیم در میدان آزادی هم گذر زیارتی میدهند.
روز بعد حدود ظهر که کلاسش تمام شد. با عجله چیزی خورد و راه افتاد سمت آزادی.
بعد از چند ساعت انتظار در صف، تا مسئول شروع به کار کند. حدود ۸ شب مطلع میشود مسئول مربوطه نخواهد آمد.
دست از پا درازتر برگشت.
روز بعد راهی اداره گذرنامه شد.
حدود ساعت ۴ بعدازظهر خسته و کلافه زنگ زد. « دیگه نمیتونم تو صف بمونم ۵ ساعت وایستادم. لااقل ۲۰۰ نفر جلوم هستند. دارم میمیرم. الانم میگن دستگاهها داغ کردند. میخوان استراحت کنند. ساعت ۷ هم باشگاه دارم. دیگه نمیتونم، میام.»
هرچند اصرار کردم «تا حالا موندی، یه کم دیگه بمون. نوبتت میشه. » قبول نکرد.
من و پدرش نگران شده بودیم. «چرا گره افتاده تو کار این بچه، نکنه طلبیده نشه.»
پدرش با ناراحتی گفت: « نگرانم تو ذوقش بخوره، کارش جور نشه. این بچه نتونه بیاد من چطور برم آخه؟! »
« باید شنبه ۴ صبح باهم بریم اداره گذرنامه، انشاالله درست میشه.»
تا رسید خانه، آماده رفتن به باشگاه شد.
زنگ خانه به صدا درآمد. رفت دم در، وقتی آمد با خنده گفت: « خدا بگم چکارتون کنه منو چند روز فرستادید تو این گرما تو صف و علافم کردین؟! »
_ : چی شده؟!
_ : پستچی بود، گذرم رو آورد.
گل از گل چهره پدرش شکفت. « خداروشکر، همسفر شدیم.»
#دهههشتادیجانم
#گذرنامه_اینترنتی
#روایت_اربعین
@maahjor
آدمها به رویاهاشون نیاز دارن ،
همون قدر که ماهی به آب نیاز داره ...❤️🌱
@green_girl_7 | 🌸✨️🐠
هو الرزاق
پرده اول؛ کشتی نجات
میگفت: همیشه وقتی یک زوج را کنار هم راهی زیارت أربعین میدیدم، یک غم بزرگ رو دلم سنگینی میکرد.
تمام وجودم پُر میشد از تَرکشهای غم و ناامیدی. غرغر کردن درونم تمامی نداشت.
این چه بختی بود من بیچاره گرفتارش شدم.
أربعین به أربعین، تو در و همسایه و فامیل و آشنا، آدم بود که داشت کوله سفرش را میچید. تنها، با زن، با بچه، با دوست، با خانواده، هر کس هرجور میتوانست میرفت.
اما سهم هر سالهی من دریغ و افسوس و حسرت بود.
فقط حسرت اربعین ؟!
نه! حسرت داشتن شوهری که همراهم باشد، کنارم باشد در سختی و آسانی.
من بودم و دختر نوجوان و پسر ۶سالهام.
و شوهری که معلوم نبود کجا دارد خماری پس میدهد یا نشئه کرده.
راستش حوصله هیچ چیز را نداشتم. دلم برای بچههای بیبابایم میسوخت.
هر سال دست به دامن جدم میشدم که شوهرم را سربهراه کند و برگرداند به خودش.
خودش که مهندس برق بود. و چقدر در کارش موفق. چه زندگی خوب و بی دردسری داشتیم.
منی که راحت و بیدغدغه زندگی میکردم، خرج میکردم. ولی حالا چقدر همه چیز به هم پیچیده بود.
لعنت به افیونی که شوهرم را گرفت. زندگیام را زیر و رو کرد و تمام آرزوهای کوچک و بزرگم را از بین برد.
بیتابی دخترم را که میدیدم، بیشتر از همیشه دلم میشکست.
به امام حسین گفتم: « ناسلامتی من بچهتونم. شما دستگیرم نباشی، چه کنم.
خودت میدونی مرد من آدم خوب و درستی بود، نمیدونم چرا یکهو از این رو به اون رو شد. خودت درستش کن و بطلب با هم بیایم پابوست. من دیگه از این دربدری خسته شدم. اونم خستس، میدونم. ولی خستهای که رمق نداره تکون بخوره. خودت یه تکون به زندگی ما بده.»
شوهرم بریده بود، بدجور هم بریده بود. ما را تنها گذاشت و رفت. که گم و گور شود. که در این بدبختی که اسیرش شده، چشم در چشممان نشود.
گاهی زنگ میزد و حالی میپرسید. وقتی شاکی میشدم، فقط میگفت شرمندهام.
باخته بود، بدجور باخته بود.
منم انگار رسیده بودم ته خط. دست شسته بودم از شوهری که نیست و اگر هم بود، خمار یا نشئه بود. درد بود روی دردهای دلم.
تنها چیزی که سرپا نگهم میداشت، بچههایم بود.
دلم برای بچههای بیبابایم میسوخت. چه گناهی کرده بودند که اینجوری باید نقره داغ اشتباهات ما میشدند.
دخترم خیلی بیتابی میکرد. تصمیمم را گرفتم، این سری باید تا آخرش بروم. باید تا جان در بدن دارم، تغلا کنم و التماس، که بخاطر بچههایم هم که شده شفای شوهرم را بگیرم.
اگر هم درست شدنی نیست، یا من بمیرم یا او. این مصیبت به نحوی تمام شود. دیگر تحملم طاق شده. روی نگاه کردن در صورت بچههایم را نداشتم.
محرم بود. دلم را گره زدم به پرچمهای سیاه عزای ابا عبدالله. گفتم: « یا امام حسین خودت درستش کن، به غریبی و بیپناهی بچههات تو خرابههای شام. به بیکسیشون وقتی تو نبودی بالای سرشون. بابای این بچهها رو خودت برگردون.»
چند روز بعد این ماجرا، آمد. یکهو جلوی در خانه سبز شد. دمپایی کهنه و پارهای غلاف پاهای بدون جوراب و چرکش شده بود. با لباسهای کهنه، درب و داغون و ظاهری آشفته دم در واحد ایستاده بود. با نگرانی پرسیدم: « اینجا چکار میکنی؟»
به صاحبخانه گفته بودم همسرم ماموریت است. اگر او را با این وضع میدید چی؟! آواره میشدم. با هزار مکافات خانه گیر آورده بودم.
بهش گفتم: « زود بیا تو، تا کسی ندیدت.» هم عصبانی بودم از دستش. هم دلم مچاله شده بود برای این حال و روز زارش. شوهر مهندسم کی آنقدر آش و لاش شده بود که حتی خجالت میکشیدم بگویم شوهرمه. یا کسی ببیندش. شانس آوردم بچهها خواب بودند. و پدرشان را در این وضع ندیدند.
فرستادمش حمام. برایش غذایی دست و پا کردم. ولی دلم آشوب بود.
شروع کرد به غذا خوردن. یکهو گفت: « خسته شدم، دیگه نمیتونم. کمکم کن.»
باورم نمیشد، درست میشنوم.
کسی که هزار بار بهش گفته بودم بخاطر من نه، بخاطر بچههایت برگرد به زندگی. تمامش کن این زندگی نکبت را. همیشه قسردرمیرفت و زیر بار نمیرفت. مثل ماهی لیز میخورد از دستم، که مبادا با کسی هماهنگ کنم برای فرستادن کمپ اجباری. حالا بیحرف و حدیث، آمده نشسته جلویم. که خسته شدم. که کمکم کن. که روسیاه تو و بچههایم؟!
این سری ماندنی شد به لطف حسین ع.
✍: مهجور(م.ر)
📝روایت هشتاد و هشتم
#سفینه_النجاة
#سید_العاجزین
#حب_الحسین_أحفظنا
#روایت_اربعین
#روایت_مردمی
#خط_روایت
https://eitaa.com/khatterevayat