📄 #برگی_از_خاطرات🍃🌸
⭕️ هميشه عادت داشت، وقتي من وارد اتاق مي شدم، بلند ميشد و به قامت مي ايستاد.🌹
يك روز وقتي وارد شدم روي زانوانش ايستاد. ترسيدم😨، گفتم: عباس چيزي شده،
پاهايت چطورند؟ خنديد و گفت: «نه شما بد عادت شده ايد؟😁 من هميشه جلوي تو بلند
ميشوم. امروز خسته ام. به زانو ايستادم».☺️
ميدانستم اگر سالم بود بلند ميشد و ميايستاد.
اصرار كردم كه بگويد چه ناراحتي دارد ⁉️
بعد از اصرار زياد من گفت: چند روزي بود كه پاهايم را از پوتين در نياورده بودم👞.
انگشتان پاهايم پوسيده است. نميتوانم روي پاهايم بايستم.😔
عباس با همان حال، صبح روز بعد به منطقه جنگي رفت....
#شهید_عباس_ڪریمی🌹
🏴
@mabareshohada
🍃🕊🌺
#برگی_از_خاطرات
◽️به او میگفتند «مهدی بلدیه» یا «بلدیه حما»
◽️آقا مهدی خیلی تودار بود و چیز زیادی از سوریه برایمان نمیگفت. به او میگفتم: «مهدی تو این همه میروی و میآیی، آنجا چه میکنی؟ مسئولیتی داری؟» میگفت: «نه من فقط یک راننده هستم.»
◽️رفقا که رفتند سوریه و برگشتند به من میگفتند: «برادرت آنجا چه کارهایی که نمیکند.» میگفتند: آنجا به او میگفتند «مهدی بلدیه» یا «بلدیه حما» یعنی شهردار حما؛ چون آنجا را مثل کف دستش بلد بود و به کارش وارد بود.
راوی 👈 برادر شهید
#شهید_مهدی_حسینی
#سالروز_شهادت
🌺🍃 @mabareshohada 🍃🌺
🖋 #برگی_از_خاطرات
شهید دوچرخه ای داشت و با آن به مسجد جامع نجف آباد می رفت و نمازهای خود را #اول_وقت می خواند.وقتی از او سوال شد که چرا این راه طولانی را طی می کنی ، ایشان جواب داد: هر چه جمعیت نماز جماعت بیشتر باشد، فضیلتش هم بیشتر است، نماز در مسجد جامع شهر ، حال و هوای دیگری دارد.او اتاق کوچکی داشت .فانوس کوچکش را خودش درست کرده بودو نیمه شبها بیدار می شدو نماز شب می خواند.راز و نیازی با سوز و اشک چشم داشت.این عشق به عبادت را خانواده اش بصورت تصادفی دیدند.
این شهید بزرگوار هر گاه می خواست وارد منزل شود یا خارج شود، اگر نامحرمی درب منزل یا کوچه بود، آنقدر صبر می کردتا برود.وی بسیار چشم پاک بود به حدی که هر گاه خواهر یا مادرش در خیابان از کنار او رد می شدند، آنها رانمی شناخت و متوجه آنها نمی شد.او بسیار به مسئله ی #حجاب توجه داشت و در نامه هایش به این مورد اشاره می کرد.
🌹 #شهید_رضا_رضایی
#نماز_اول_وقت
🌺🍃 @mabareshohada 🍃🌺
#برگی_از_خاطرات💫
دفتر نقاشےاش را نگاه میکردم
که دیدم روی یکے از صفحهها
عده زیادۍ کشیده بود
که گریه میکردند
و پرچمهایے به دست داشتند
عدهاۍ هم تابوتی روۍ دست میبردند
که روۍ آن اسم خودش را نوشته بود..
از او پرسیدم:
این نقاشے چیه کشیدۍ مادر؟!
گفت:این آرزوی منه
که فعلا روۍ کاغذه
دعا کن اتفاق بیفته..
#شهید_رحمتاللهاشڪوه..
♡ایـنْجاوقــــف شهَــداســت...👇
🕊🕊🕊🕊
📥ورُودبِه معبر شُّہَدٰاء👇
🍃🌺 http://eitaa.com/joinchat/2660171777C6ca1d6a53e 🌺
🖋 #برگی_از_خاطرات
با اینکه جانشین فرماندهی تیپ شده بود و کل نیرو ها زیر نظرش بود، همیشه گوشه نمازخانه می خوابید.
یک شب برای آب خوردن به سمت نمازخانه رفتم دیدم دارد نماز شب میخواند...
آنقدر محو مناجات با خدا بود که متوجه حضورم نشد.
نماز شبش که تمام شد کنارش نشستم و گفتم: خب آقاجان، ما بعد از ظهر کلی کار کردیم. توی کوه و جنگل بالا و پایین کردیم و خسته شدیم.
کمی هم استراحت کن شما فرمانده مایی، باید آماده باشی!
لبخندی زد و گفت: خدا به ما به جون بخشیده، باید جونمون رو فداش کنیم... جز این باشه رسم آزادگی نیست.
#شهید_مصطفی_صدرزاده
🌺🍃 @mabareshohada 🍃🌺