eitaa logo
🇮🇷 معبر شهدا 🇮🇷
514 دنبال‌کننده
11.7هزار عکس
899 ویدیو
30 فایل
ما اینجا جمع نشده ایم که تعداد اعضای #کانال و یا #بازدید از مطالب به هر نحوی برای ‌مان مهم شود! ما آمده ایم خود را #بسازیم؛ تا #نفس را از نَفَس در بیاوریم. از کانال #معبر_شهدا به کانال #شهدا؛ وصل شویم. ارتباط با خادم کانال @HOSSEIN_14 تبادل نداریم
مشاهده در ایتا
دانلود
🌹🌻🌺🍁🍃🌺 می گفت: ما به اینجا نیامده ایم تا روی هر تپه ای بکنیم و خودمان را با زدن چهار تا مشغول کنیم! آمده ایم تا نَفَس را ببریم؛ قیمتش را هم با مان می دهیم... حالا باید گفت: ما اینجا جمع نشده ایم که تعداد اعضای و یا از مطالب به هر نحوی برای ‌مان مهم شود! ما آمده ایم خود را ؛ تا را از نَفَس در بیاوریم... از کانال معبر شهدا به کانال ؛ وصل شویم... 🌹🌻🌷🌺🍁💕🌹🌻 👈حمایت از ما با یه کلیک شهدایی👇👇👇 @mabareshohada
🍃🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼🍃 🍁 وقتی که غرق در می‌شود فریاد برمی‌آورد « شما از من رنگین‌تر است»، 🍀من اکنون نیز فریاد برمی‌آورم « را، حجابت را کن. تن پوش و لباست را کن. 🍁 نگذار را از تو بگیرند، نگذار به اسم زن، با تو و دیگر خواهرانم همانند شیئ رفتار کنند. این فریاد از اعماق است». ❤ 🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃 @mabareshohada
🇮🇷 معبر شهدا 🇮🇷
❣خون با بركت يك سالى از شهادت آقاجواد مي‌گذرد. تلفن خانه به صدا در می‌آید. خانمی که از تماس با موبایل شهید، جواب نگرفته است، سراغ را می‌گیرد: * با آقاى كار دارم! - ايشان، نيستند. * می‌شود شماره‌اى بدهيد تا با ايشان تماس بگيريم؟ - امرتان چی هست؟ * از سازمان انتقال پلاسماى خون تماس مي‌گيرم، آقاى قبلا چند بار به اين مركز مراجعه كرده‌اند و پلاسماى خود را براى بيماران نيازمند اهدا نمودند، اما اكنون مدت‌هاست كه ديگر مراجعه‌اى به اين مركز نداشتند، می‌خواستيم ببينيم آیا تمايلى براى مراجعه مجدد دارند؟ - ببخشيد! ايشان همه خونش را یک‌جا برای امر دیگری اهدا نمودند. * متوجه نمی‌شوم! - آقای به رسیده‌اند! (چند ثانیه سکوت می‌کند و بعد با تعجب و لحنی حزین می‌گوید:) * شده‌اند؟ خدای من! کجا و چگونه؟ - برای برای امنیت مردم! ❤️ ⚜شادی روح این شهید بزرگوار صلوات⚜ 🌴 @mabareshohada
💕 🔸 با معرفتند!😌 نشان به آن نشانه که اول آنها دست به سویت دراز کردند...😍 هی کردی و به موازاتش باز را گرفتند...😢 🍀شهدا با معرفتند!🙃 نشان به آن نشانه که هربار سمت فقط نیم نگاهی کردی، نشان دادند...☝️ 🔸شهدا با معرفتند!😇 نشان به آن نشانه که دادند تا تو جاری شوی... بی منت، بی ادعا، بی چون و چرا...❤ ❄شهدا با معرفتند! پا که در گذاشتی، قسمشان دادی به رفاقتشان...😍 یقین داشته باش، حاضرند باز هم تا پای بروند تا تو جان بگیری...😭 🔷 بازند!😉 باور کن!!... .. 💕❤️ 😢 ❣@mabareshohada
🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹🍃 🍀بچہ محــل بودیم . حالا هم توی شده بودیم همرزم. صبح دیدمش؛ شده بود غــرق ، دوتا دستاش قطــــع شده بود... همہ بدنش پر بود از تیــــر و ترکش. 🍁 اش توی جیبش بود. همون اول نوشـــــتہ بود؛ 🌸" دوسـت دارم همون طور کہ اسمم رو گذاشتند ، مثل حضرت 'ع' شهــــــید شم" دوتا دستاش قطــــــع شده بود... 💕 ❄@mabareshohada
🌷🌷🕊🌷🌷 🌹🍃پنجشنبه ڪه مے آید باز دلتنگ #شهیدان مےشوم بی قرارِ یـاد #یاران مےشوم یاد #جانبازان میدان جنون آشنایان غبارو خاڪ و #خون یادآنانےڪه #مجنون بوده‌اند #پنج‌شنبه‌های‌شهدایی #یادشان_گرامی_با_صلوات ╔═ 🌺════🕊⚘ ═╗ @mabareshohada ╚═ ⚘🕊════🌺 ═╝
به عنوان یک وصیت همیشه به من می‌گفت: «درست است که ما از حرم حضرت زینب (س) دفاع می‌کنیم اما شما فکر نکنید که نشستید و کاری نمی‌توانید انجام دهید ، نه بزرگترین کار دست شماست ، ما از حریم حضرت زینب (س )دفاع می‌کنیم شما از مادرش کنید». همیشه به جوانان می‌گفتند که مراقب حضرت زهرا (س) باشید و روی تاکید خاصی داشت و امیدوارم به کمک پاک این پیروی راه این بزرگوار باشم . راوی : 🌺🍀🌼🌷🌼🍀🌺 @mabareshohada
پنجشنبه ڪه مے آید باز دلتنگ مےشویم🕊🥀 بی قرارِ یـاد مےشویم یاد میدان جنون آشنایان غبارو خاڪ و یادآنانےڪه بوده‌اند @mabareshohada
❁﷽❁ پنجشنبه ڪه مے آید باز دلتنگ مےشوم بی قرارِ یـاد مےشوم یاد میدان جنون آشنایان غبارو خاڪ و یادآنانےڪه بوده‌اند اللهم صل علی محمد و آل محمد وعجل فرجهم💐 @mabareshohada
🇮🇷 معبر شهدا 🇮🇷
❣﷽❣ #اینک_شوڪران ✫⇠ #خاطرات_شهید_ایوب_بلندی به روایت همسر( شهلا غیاثوند ) 3⃣3⃣ #قسمت_سی_وسوم 📖نفس
✫⇠ ✫⇠ به روایت همسر( شهلا غیاثوند ) 4⃣3⃣ 📖یک بار بهش گفتم: نگو؛ چیزی از عملت نگذشته صبر کن. شاید گرفت. سرش را بالا انداخت. مطمئن بود👌 دکتر که آمدبالای سرش از اتاق آمدم بیرون تا بخوانم. 📖وقتی برگشتم تمام روپوش دکتر قرمز شده بود😰 بدون اینکه ایوب را کند با چاقوی جراحی گوشت های فاسد را بریده بود. کمی بعد به جایی رسید که دیگر گوشت، دست خود ایوب بود و ملافه ی زیر ایوب و لباس دکتر را قرمز کرده بود. 📖ایوب از حال رفته بود😓 که پرستار ها برای تزریق مسکن قوی آمدند . دوست نداشت کسی جز من کنارش💞 باشد. مادرش هم خیلی اصرار کرد اما ایوب قبول نکرد. 📖ایوب وقتی خانه بود کنار رختخواب و بساط چایش☕️ همیشه کتاب بود. از هر موضوعی، کتاب می‌خواند . یک کتاب دو هزار صفحه ای📕 به دستش رسیده بود که از سر شب یک لحظه ام آن را زمین نگذاشته بود 📖گفتم دیر وقت است نمیخوابی؟ سرش را بالا انداخت -مگر دنبالت کرده اند؟ سرش توی کتاب بود +باید این را تا صبح تمام کنم صبح که بیدار شدم، تمامش کرده بود. 🖋 ... 📝 🌹🍃🌹🍃