eitaa logo
🇮🇷 معبر شهدا 🇮🇷
514 دنبال‌کننده
11.7هزار عکس
897 ویدیو
30 فایل
ما اینجا جمع نشده ایم که تعداد اعضای #کانال و یا #بازدید از مطالب به هر نحوی برای ‌مان مهم شود! ما آمده ایم خود را #بسازیم؛ تا #نفس را از نَفَس در بیاوریم. از کانال #معبر_شهدا به کانال #شهدا؛ وصل شویم. ارتباط با خادم کانال @HOSSEIN_14 تبادل نداریم
مشاهده در ایتا
دانلود
🍃🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼🍃 🌷آیت‌الله‌ بهــجت(ره): با کسی کنید که همـین که او را دیدید به بیفتید. و با کسانی که در فکر هستند و انسان را از باز میدارند نشست و بر خواست نکنید. 🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃 @mabareshohada
🍃🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼🍃 ⭐آیت الله بهجت: 🔸بین تا گوش شما کمتر از یک وجب است قبل از اینکه حرف از دهان خودتان به گوش خودتان برسد به گوش رسیده است!! 💞 ➿او است... هارا می شنود با او حرف بزنید و ارتباط برقرار کنید.💙 💛 💜 🍀@mabareshohada
🌷خاطرات شهدا یک روز همان‌طور که سرگرم کار روی نیروهای گردان حمزه در محوطه‌ دوکوهه بودیم، حاج احمد از راه رسید. او می‌خواست با محک زدن بچه‌ها بفهمد که آموزش‌های ما تا چه اندازه توانسته برای آنها مثمر ثمر باشد؛ به همین منظور، به یکی از بچه بسیجی‌ها گفت «برادر جان، شما بیا و برای من توضیح بده که ظرف این مدت چه آموزش‌هایی دیدین؟» آن بنده‌ خدا با دیدن حاج احمد و هیبت خاص او، دست و پایش را گم کرده و نتوانست توضیحات قابل قبولی ارائه دهد. وقتی او از تشریح محورهای آموزشی عاجز ماند، حاجی خیلی عصبانی شد، طوری که بلافاصله دستور داد، او روی زمین سیمانی میدان صبحگاه سینه خیز برود. بعد از اینکه تنبیه تمام شد، حاج احمد جلو رفت و او را در آغوش گرفت، صورتش را بوسید و گفت «برادر جان، تموم این سخت گیری‌ها به خاطر اینه که می‌خوایم توی عملیات، حتی المقدور کمترین تلفات رو داشته باشم. منم شما رو تنبیه نکردم، کمی تمرین دادم». ظهر، وقت ، دیدم حاج احمد وضو گرفت و رفت پشت سر همان بچه بسیجی ایستاد و به او اقتدا کرد. نمازش را خواند. او با این کار، ضمن زیر پا گذاشتن غرور خود، به همه ما درس خوبی آموخت." 🍃🌹 @mabareshohada
#درس_اخلاق ⭕️داشتم برای نماز ظهر وضو می گرفتم، دستی به شانه‌ام زد. سلام و علیک کردیم. نگاهی به آسمان کرد و گفت: "علی! حیفه تا موقعی که جنگه شهید نشیم. معلوم نیست بعد از جنگ وضع چی بشه. باید یه کاری بکنیم" گفتم: "مثلا چی کار کنیم؟" گفت: "دوتا کار؛ اول خلوص، دوم سعی و تلاش." #شهید_حسن_باقری 🌺🍃 @mabareshohada 🍃🌺
🕊🔹🕊 🔸انقلاب، سر کارگر جنوبی قرار داشتیم. با پرایدش اومد. سوار شدم و راه افتادیم سمت اسلامشهر. همیشه می‌نشستم توی ماشین بعد روبوسی می‌کردیم. موقع روبوسی دیدم چشم‌هاش خون هست و سر و ریشش پر از خاک. 🔹از زور خواب به سختی حرف میزد. گفتم چرا اینطوری هستی؟ گفت چهار روزه خونه نرفتم. گفتم بیابان بودی؟ گفت آره! گفتم چرا خونه نمیری؟ گفت چند تا از بچه‌ها اومدن آموزش، خیلی مستضعفن؛ یکیشون کاپشنش رو فروخته اومده. به خاطر چنین آدم‌هایی شب و روز نداشت. 🔻یکبار گفت من یک چیزی فهمیدم؛ خدا شهادت رو همیشه به آدم‌هایی داده که در کار سختکوش بودن. 🌺🍃 @mabareshohada 🍃🌺
📖 من با احمد ، هم دوره و هم پرواز بودم . از سال ۱۳۵۳ در مرڪز پياده شيراز . دوره هاى مقدماتى و عالى را طى مےڪرديم و در همان روز ها ڪه در خدمت ايشان بودم ، مسائل عقيدتى را رعايت مےڪرد. از نماز و روزه و فلسفہ دين ، خيلى حرف مےزديم. در همان مرڪز ، گرو هان ديگرى متشڪل از خانم ها ، آموزش نظامى مےديدند . احمد توصيه مےڪرد بہ آنها نزديڪ نشويم . آن موقع ، حجاب خانم ها رعايت نمےشد و يگان ها هم در ڪنار هم خدمت مےڪردند و آموزش مى ديدند . احمد به ما مى گفت : «ممڪن است در اين دنيا ، جواب ڪار ثوابى را ڪه مےڪنيد ، عايدتان نشود ولى بالاخره روزى بايد جواب ڪارش را پس بدهيد و يا پاداش ڪار خيرتان را بگيريد . آن روز ، جواب دادن خيلى سخت است .» 💐🌷 🌸 ڪلیڪ ڪنید 👇 📥 🍃🌺 @mabareshohada 🌺
🌴🥀🕊🌹🕊🥀🌴 در ستاد لشگر بودیم. یکی از بچه های زنجان را خواسته بود، داشت خیلی خودمانی با او صحبت می کرد. نمی دانستم حرفهایشان درباره چیست. آن برادرم دائم تندی می کرد و جوش می زد. آقا با نرمی و ملاطفت آرامش می کرد. یکهو دیدم این برادر یک چاقوی ضامن دار از جیبش درآورد، گرفت جلوی و با عصبانیت گفت : حساب یعنی این و چاقو را نشان داد. خواستم واکنش نشان بدهم که دیدم آقا می خندد . با مهربانی خاصی چاقو را از دستش گرفت، گذاشت توی جیب او، بعد به سرش کشید و با گشاده رویی تمام به حرفهایش ادامه داد. ظاهرا این برادر با یکی از همشهریانش داشت که آقا با پا در میانی می خواست مسائلشان را رفع و رجوع کند . بعدها ایشان را ساخت و به راه آورد که شد یکی از گردانهای لشگر ! 🌹شادی ارواح طیبه شهدا صلوات🌹 💐الـلَّـهــُمَّ صــَلِّ عَـلَـى مُـحَمَــّـدٍ و آلِ مُـحَـمــَّدٍ و عَـجِّـلْ فَرَجَــهم💐 ┏━━━━━━🌺🍃━┓ @mabareshohada