#روایٺــ_عـشق
🍃 رفتم بیرون، برگشتم...
هنوز حرف می زدند...
پیرمرد می گفت جوون!
دستت چی شده؟
تو #جبهه این طوری شدی یا مادر زادیه؟
#حاج_حسین خندید آن یکی دستش را آورد بالا.
گفت این جای اون یکی رو هم پر می کنه.
یه بار تو اصفهان با همین یه دست ده دوازده کیلو میوه خریدم برای #مادرم.
پیرمرد ساکت بود. حوصله ام سر رفت. پرسیدم:
پدر جان!
تازه اومده ای #لشکر؟ حواسش نبود.
گفت: این، چه جوون بی تکبری بود.
ازش خوشم اومد.
دیدی چه طور حرفو عوض کرد؟
اسمش چیه این؟
گفتم #حاج_حسین_خرازی
راست نشست گفت #حسین_خرازی؟
فرمانده لشکر؟
#سردارشهید_حسین_خرازی 🌷
🌺🍃 @mabareshohada 🍃🌺
🇮🇷 معبر شهدا 🇮🇷
دستش قطع شد ، امّـا... دست از یاری امامزمانش برنداشت در #کربلای_چهار مثل اربابش فرمانده بود فرمان
#خاطرات_شهید
●خبردار شد که دوستش نیازمند پول هست ،
رفت و تموم پسانداز هفت سالهی خودش رو بخشید بهش ، بی منت...
☝️شبیه شهدا رفتار کنیم ؛ سخت نیست...
#خاطرات_شهدا
●حاج حسين رزمنده ها را عاشقانه دوست داشت و گاه اين عشق را جوری نشان میداد كه انسان حيران میشد.
یک شب تانک ها را آماده كرده بوديم و منتظر دستـور حرکت بوديم. من نشسته بودم كنار برجک و حواسم به پیرامونمان بود و تحرکاتی كه گاه بچهها داشتند. یک وقت ديدم یک نفر بين تانک ها راه میرود و با سرنشینان، گفت و گوهای كوتاه میكند.
●کنجکاو شدم ببينم كيست !! مرد توی تاريكی چرخيد و چرخيد تا سرانجام رسيد كنار تانكی كه مـن نشسته بودم رويش. همين كه خواستم از جايم تكان بخورم، دو دستی به پوتينم چسبيد و پايم را بوسيد! گفت: به خدا سپردمتون!!
تا صدایش را شنيدم، نفسم بريد
گفتم: حاج حسين گفت: هيس؛ صدات در نياد ! و رفت سراغ تانک بعدی.....
📎فرماندهٔ دلاور لشگر ۱۴ امام حسین(ع)
#سردارشهید_حسین_خرازی🌷
#سالروز_شهادت
●ولادت : ۱۳۳۶/۶/۱ اصفهان
●شهادت : ۱۳۶۵/۱۲/۸ شلمچه ، عملیات کربلای۵
@mabareshohada