eitaa logo
مدرسه مهارت آموزی مبنا
17.1هزار دنبال‌کننده
2.3هزار عکس
343 ویدیو
60 فایل
💫 کانال رسمی «مدرسه مهارت آموزی مبنا» 💫 ✅ توی این مدرسه، مهارت‌های بنیادی رو آموزش می‌دیم. + ارتباط با ادمین: 🆔 @adm_mabna
مشاهده در ایتا
دانلود
🍃سلام سلام🍃 ✨نماز و روزه‌هاتون قبول باشه ان‌شاالله 🤲🏻 امروز برای کسانی‌که حداقل ارتباطی با نوشتن، گرافیک، فیلم‌سازی، مستندسازی و خلاصه بگم ارتباط و رابطه‌ای با هنر دارن یه روز خاص حساب می‌شه، می‌‌تونی دلیلش رو حدس بزنی؟ | @mabnaschoole |
مدرسه مهارت آموزی مبنا
🍃سلام سلام🍃 ✨نماز و روزه‌هاتون قبول باشه ان‌شاالله 🤲🏻 امروز برای کسانی‌که حداقل ارتباطی با نوشتن، گ
✨امروز سالروز شهادت مردی هست که اگه کمی با زندگی‌نامه‌ش آشنا باشی، می‌بینی که توی زندگی فراز و فرود‌های زیادی داشته و به قول اهالی داستان، سبک زندگیش منطبق بر الگوی سفر قهرمان هست‌. ✨کسی‌که از انکار به اثبات می‌رسه، از کامران به مرتضی، از کثرت به وحدت و برای ما "از یک راه طی شده" حرف می‌زنه... پ.ن: به‌خاطر شهادت " آسِد مرتضی" توی بیستم فروردین‌ماه ۱۳۷۲ در رمل‌های فکه، این روز رو "روز هنر انقلاب اسلامی" انتخاب کردن. 🔻توی پیام‌های بعدی می‌خوایم کمی جلوتر بریم و سیری در زندگی "آسِد مرتضی" داشته باشیم... | @mabnaschoole |
مدرسه مهارت آموزی مبنا
✨امروز سالروز شهادت مردی هست که اگه کمی با زندگی‌نامه‌ش آشنا باشی، می‌بینی که توی زندگی فراز و فرود‌
✨ اطلاعات و آشنایی خودم با "آسِد مرتضی" در حد یه عکس پشت جلد کتاب ادبیات فارسی سال دوم یا سوم دبیرستان بود. نهایتش صدای بم یه آدم که نریشن مستندهای روایت فتح رو می‌گه و خیلی‌ها ازش تعریف می‌کنن. 🔻همین و تمام تا روزی که... | @mabnaschoole |
مدرسه مهارت آموزی مبنا
✨ اطلاعات و آشنایی خودم با "آسِد مرتضی" در حد یه عکس پشت جلد کتاب ادبیات فارسی سال دوم یا سوم دبیرس
تا روزی‌که رفتم دانشگاه. اون موقع تازه کتاب "ماجراهای فکر آوینی" چاپ شده بود. توی مراسم‌های مختلفی که هیئت برگزار می‌کرد کنار در ورودی همیشه یه میز می‌ذاشتن و کتاب‌های مختلفی می‌فروختن. این کتاب با جلد زرد رنگ هم جز همین دسته کتاب‌‌‌ها بود. اولش قصد خریدش رو نداشتم. چون اصلا لزومی نمی‌دیدم که کتابی در مورد این شخصیت رو بخونم. ولی بعد از چندبار که تعریفش رو از بچه‌ها شنیدم، رفتم و بالاخره خودم رو مجاب کردم که کتاب رو بخرم ... | @mabnaschoole |
مدرسه مهارت آموزی مبنا
تا روزی‌که رفتم دانشگاه. اون موقع تازه کتاب "ماجراهای فکر آوینی" چاپ شده بود. توی مراسم‌های مختلفی ک
✨ وقتی چند صفحه‌ای از کتاب رو خوندم، دهنم از تعجب باز موند. بابا این دیگه کیه؟!! مرتضی آوینی ذهن من نهایتش یه نریشن‌گوی مستند بود و تمام. این داره چی می‌گه🤦🏻‍♂ این آدم صاحب فکره، برای خودش جهان بینی داره. بحث‌های تمدنی می‌کنه، از مسائل عرفانی حرف می‌زنه، فلسفه غرب رو نقد می‌کنه، تعریف جدیدی از انقلاب می‌گه و... | @mabnaschoole |
مدرسه مهارت آموزی مبنا
✨ وقتی چند صفحه‌ای از کتاب رو خوندم، دهنم از تعجب باز موند. بابا این دیگه کیه؟!! مرتضی آوینی ذهن من
✨ حالا برای آدم سوال پیش می‌آد این چنین آدمی که این‌قدر پیشینه و مطالعه داشته توی حوزه مسائل نظری و بیشتر مقالاتی که نوشته مثل مقالات کتاب‌های "توسعه و مبانی تمدن غرب"، "انفطار صورت"، "حلزون‌های خانه به دوش"، "فردایی دیگر" و... ✨چرا می‌آد توی حوزه داستان، مستندسازی، فیلم‌سازی و... که توی حوزه روایت هستن فعالیت می‌کنه؟ | @mabnaschoole |
مدرسه مهارت آموزی مبنا
✨ حالا برای آدم سوال پیش می‌آد این چنین آدمی که این‌قدر پیشینه و مطالعه داشته توی حوزه مسائل نظری و
✨ حرف‌زدن در مورد دلیل قطعی این کار شاید مشکل باشه اما چیزی که با مطالعه آثار شهید آوینی و خوندن خاطرات و حوادث اون زمان می‌شه برداشت کرد خلاصه می‌شه توی "نیاز به روایت انقلاب اسلامی". 🔻 توی پیام بعدی بیشتر راجع‌بهش صحبت می‌کنیم😇 | @mabnaschoole |
مدرسه مهارت آموزی مبنا
✨ حرف‌زدن در مورد دلیل قطعی این کار شاید مشکل باشه اما چیزی که با مطالعه آثار شهید آوینی و خوندن خاط
نیاز به روایت انقلاب اسلامی یعنی چی؟!! 🔹بعد از دفاع مقدس هشت‌ساله و خرابی‌هایی که در کشور ایجاد شده بود، رویکرد بعضی‌ها این بود که باید به شدت به سمت توسعه بریم و به صورت ضمنی حالا بی‌خیال پرداختن به فرهنگ انقلابی، شهدا و... بشیم. ✨توی این زمان هست که کم‌کم جریان غرب‌زده تاخت و تاز خودش رو شروع می‌کنه. تجملات وارد مناسبات مسئولین می‌شه، یه عده عکس شهدا رو از در و دیوار شهر حذف می‌کنن، سبک فیلم‌سازی عوض می‌شه، تعریف کلمه عدالت به‌گونه‌ی دیگه‌ای می‌شه و... | @mabnaschoole |
مدرسه مهارت آموزی مبنا
✨ نیاز به روایت انقلاب اسلامی یعنی چی؟!! 🔹بعد از دفاع مقدس هشت‌ساله و خرابی‌هایی که در کشور ایجاد ش
✨ این‌جا هست که شخصیتی مثل "آسِد مرتضی" این شکافی که داره ایجاد می‌شه رو حس می‌کنه. توی مجله سوره با چندین اسم مختلف متن می‌نویسه، فیلم‌های جریان غرب‌گرا رو نقد می‌کنه، دوربین دست می‌گیره و روایت فتح رو ادامه می‌ده و... 🔹یعنی از هر فرصتی استفاده می‌کنه تا روایت کنه و نذاره اون آرمانی که براش خون صدها هزار نفر ریخته شده به فراموشی سپرده بشه و به کنج صندوقچه خونه‌ها بره. 🔸 این‌قدر کار می‌کنه تا جایی که به‌خاطر این فعالیت‌هاش پخش صوت و تصویر ازش رو توی صدا و سیمای اون زمان ممنوع می‌کنن. 🔻اهمیت روایت یعنی این... | @mabnaschoole |
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
✨انتخاب محدود! 📚بیست کهن‌الگوی پیرنگ 🖋 رونالدبی. توبیاس |@mabnaschoole |
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
لباس تک سایز! ماجرای لباس تک‌سایز سید مرتضی چی بود؟ محفلی دوستانه بود و سید[۱] و رضا[۲] و گنجی[۳] دور هم نشسته بودند و گپ می زدند. از خاطرات خود با دیگر شهدا می گفتند که گنجی رو کرد به آقا مرتضی و گفت: «حاجی در شهادت دیگه بسته شده»، سید نگاهی به گنجی انداخت و گفت: نه برادر شهادت لباس تک‌سایزیه که باید تن آدم به اندازه اون دربیاد، هر وقت به سایز این لباس در اومدی، پرواز می‌ کنی، مطمئن باش!». رضا که شاهد گفت و گوی آنها در مورد شهادت بود، به سید مرتضی گفت: حاجی، من چی؟ کی نوبت پرواز منه؟» سید با یادآوری مناطقی که رضا در آنها مستند ساخته بود، گفت: «تو هم در کوله ات چیزایی داری که نمی دونم چیه، هر وقت اون رو سبک کردی وقت پروازته.». کوله سید و گنجی سبک شد اما کوله رضا معلوم نیست کی سبک می شود. [۴] -------------------------- 1.شهید سید مرتضی آوینی، روای روایت فتح که در تاریخ بیستم فروردین ماه سال ۷۲ در منطقه فکه به شهادت رسید. 2.رضا برجی، عکاس و مستندساز جنگ. 3.شهید گنجی. 4.برگرفته از خاطره رضا برجی. | @mabnaschoole |
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
حتی این هم قبوله! بشقاب خالی و کاسه سالاد را در سینک گذاشت. جلوی آبریز یخچال ایستاد. یک لیوان آب خورد. داشت لیوان دوم را پر می‌کرد که یادش آمد روزه بوده. 🖋 سایه عباسی | @mabnaschoole |
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
روزه سوخته! دعای «ربّنا» که توی خانه پیچید، در خانه باز شد.‌ بچه‌ها دویدند سمت در.‌ پدر را دیدند و بنا کردند از پاهایش بالا رفتن. « آروم آروم.‌ وایسین برسم آخه...». کیسه پر از شیر توی دستانش لق لقی کرد و بعد افتاد و ترکید. صدایش بلندتر از همیشه شد: «ببین چی شد؟ چقد تو دست و پای آدم می‌پلکید آخه؟» بچه‌ها مات و دمق از پدر دور شدند.‌ الله اکبر اذان را که شنید، به حال روزه سوخته‌اش به گریه افتاد.‌ 🖋 راضیه لاهوتیان | @mabnaschoole |
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
سرباز وظیفه! ▫️حوله، آبِ وضو را از ریش‌های جوگندمِی‌ مرد، کامل نگرفت. نگاهی به سفره انداخت. سه بشقاب، سه قاشق، سه لیوان؛ حوله را روی پشتیِ صندلی انداخت و گفت: «باز که سه تا ظرف گذاشتی؟» زن خودش را به ریختن خورشت مشغول کرد تا شوهر، نمِ چشمانش را نبیند. «خدا رو چه دیدی! شاید به پسرم مرخصی دادن و سحری اومد خونه!...» مرد کفگیر را در دیس تکاند. صدای رعشه‌دار زن را شنید: «هزاربار گفتم! حوله خیسِت رو، این‌ور و اون‌ور ننداز!» مرد لا اله الا الله‌ی گفت و تنها تکۀ گوشت را به ظرف خورشت برگرداند. پیش خودش گفت: «خدا رو چه دیدی! شاید پسرم برای سحری اومد!» 🖋محمدرجاء صاحب‌دل | @mabnaschoole |
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
استخوان دنده‌ها! لازانیا را از توی فر بیرون آورد. روی رنگینک پودر نارگیل پاشید. پیاله‌های شله‌زرد را توی سینی گذاشت. تقاطع دو خط دارچین را خلال‌ پسته ریخت. ترِ حلوا را توی دیس بیضی‌ چید. زولبیاها را وسط پیش‌دستی گذاشت و بامیه‌ها را ریخت دورشان. سه مشت پر، مغز گردو ریخت توی پیاله سفالی.‌ قالب پنیر لاکتیکی را دو نیم کرد و توی پیش‌دستی‌های گل سرخی گذاشت. تُربچه‌ها را حلقه‌ای قاچ زد و‌ روی سبزی خوردن‌های تازه شسته شده چید. پدر و دختری ظرف‌ها را از روی اپن برداشتند و توی سفره چیدند. تلویزیون روی اخبار غزه روشن شد. قبل از آنکه شبکه را عوض کنند نگاهشان ماند روی تن نوزادهایی که استخوان دنده‌هایشان زیر پوستی زرد شده نمایان بود. به جز یکی از بشقاب‌های پنیر و چندتایی رنگینک بقیه سفره برگشت توی آشپزخانه. 🖋 مارال جوان‌بخت | @mabnaschoole |
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
روزه‌های بی‌افطار! بچه‌ها بشقاب‌های خالی را دست گرفته بودند و اشک می‌ریختند. طاقت نیاورد. دست به زانو گرفت و بلند شد. از بین ویرانه‌های خانه خودش را رساند به درخت زیتون گوشه‌ی حیاط و نشست روی سنگی که از آوار دیوار بیرون زده بود. تکیه داد به تنه‌ی قطور درخت و چشمانش را بست. قطره اشکی از گوشه‌ی چشمش غلتید روی صورت به غبار نشسته‌اش. از کنار لب‌های ترک خورده اش گذشت و روی ریشه‌ی بیرون زده‌ی درخت افتاد. نسیمی‌ وزید لای برگ‌های درخت و تکانشان داد. زن چشمانش را باز کرد و لبخند کم‌رنگی روی لب‌هایش نشست. زیر لب الحمدالله گفت و بلند شد. دست کرد لا‌به‌لای شاخه‌ها و برگ‌هایشان را چید. صدا زد: " آیه مادر، بشقاب‌هاتون رو بیارید. امشب افطار مهمان درخت زیتونیم." 🖋 سیده زینب نعمت اللهی | @mabnaschoole |