✨انتخاب محدود!
📚بیست کهنالگوی پیرنگ
🖋 رونالدبی. توبیاس
|@mabnaschoole |
✨لباس تک سایز!
ماجرای لباس تکسایز سید مرتضی چی بود؟
محفلی دوستانه بود و سید[۱] و رضا[۲] و گنجی[۳] دور هم نشسته بودند و گپ می زدند. از خاطرات خود با دیگر شهدا می گفتند که گنجی رو کرد به آقا مرتضی و گفت: «حاجی در شهادت دیگه بسته شده»، سید نگاهی به گنجی انداخت و گفت: نه برادر شهادت لباس تکسایزیه که باید تن آدم به اندازه اون دربیاد، هر وقت به سایز این لباس در اومدی، پرواز می کنی، مطمئن باش!».
رضا که شاهد گفت و گوی آنها در مورد شهادت بود، به سید مرتضی گفت: حاجی، من چی؟ کی نوبت پرواز منه؟» سید با یادآوری مناطقی که رضا در آنها مستند ساخته بود، گفت: «تو هم در کوله ات چیزایی داری که نمی دونم چیه، هر وقت اون رو سبک کردی وقت پروازته.». کوله سید و گنجی سبک شد اما کوله رضا معلوم نیست کی سبک می شود. [۴]
--------------------------
1.شهید سید مرتضی آوینی، روای روایت فتح که در تاریخ بیستم فروردین ماه سال ۷۲ در منطقه فکه به شهادت رسید.
2.رضا برجی، عکاس و مستندساز جنگ.
3.شهید گنجی.
4.برگرفته از خاطره رضا برجی.
#شهید_آوینی
| @mabnaschoole |
✨ حتی این هم قبوله!
بشقاب خالی و کاسه سالاد را در سینک گذاشت. جلوی آبریز یخچال ایستاد. یک لیوان آب خورد. داشت لیوان دوم را پر میکرد که یادش آمد روزه بوده.
🖋 سایه عباسی
#شهر_خدا
| @mabnaschoole |
✨روزه سوخته!
دعای «ربّنا» که توی خانه پیچید، در خانه باز شد. بچهها دویدند سمت در. پدر را دیدند و بنا کردند از پاهایش بالا رفتن. « آروم آروم. وایسین برسم آخه...».
کیسه پر از شیر توی دستانش لق لقی کرد و بعد افتاد و ترکید.
صدایش بلندتر از همیشه شد: «ببین چی شد؟ چقد تو دست و پای آدم میپلکید آخه؟»
بچهها مات و دمق از پدر دور شدند.
الله اکبر اذان را که شنید، به حال روزه سوختهاش به گریه افتاد.
🖋 راضیه لاهوتیان
#شهر_خدا
| @mabnaschoole |
✨ سرباز وظیفه!
▫️حوله، آبِ وضو را از ریشهای جوگندمِی مرد، کامل نگرفت. نگاهی به سفره انداخت. سه بشقاب، سه قاشق، سه لیوان؛ حوله را روی پشتیِ صندلی انداخت و گفت: «باز که سه تا ظرف گذاشتی؟»
زن خودش را به ریختن خورشت مشغول کرد تا شوهر، نمِ چشمانش را نبیند.
«خدا رو چه دیدی! شاید به پسرم مرخصی دادن و سحری اومد خونه!...»
مرد کفگیر را در دیس تکاند. صدای رعشهدار زن را شنید: «هزاربار گفتم! حوله خیسِت رو، اینور و اونور ننداز!»
مرد لا اله الا اللهی گفت و تنها تکۀ گوشت را به ظرف خورشت برگرداند. پیش خودش گفت: «خدا رو چه دیدی! شاید پسرم برای سحری اومد!»
🖋محمدرجاء صاحبدل
#شهر_خدا
| @mabnaschoole |