🌾بیشتر از دو ساعتست دارم حرفهای تکراری میشنوم. گوینده اخبار مدام از صعبالعبور بودن منطقه میگوید و مردم را به تماشای چند قطعه فیلم تکراری دعوت میکند.
توی همین دو ساعت اما قصهها دارند تندتند توی سرم خلق میشوند. از جرقه اولیه تا ایده و طرح و پایانبندی، فاصله زیادی نیست.
بین همه یکیش را بیشتر پسندیدم.
نشستهای کنج خانهای جنگلی. مچاله شدهای کنار بخاری نفتی و نمیدانی گیجی سرت از بوی غلیظ نفت است یا شدت ضربات "فرود سخت"! نوک دماغت سرخ شده و تیغهاش تیر میکشد.
عینک که نداری خستگی چشمهات بیشتر پیداست و حالا هولِ ولولهای که میدانی افتاده توی مملکت هم ریخته پشت نگاهت.
داری آستین قبای پارهات را وارسی میکنی که پیرمرد کتری به دست میآید توی اتاق. نمیتواند فارسی حرف بزند. به ترکی جملهای میگوید و کتری آبجوش را میگذارد روی بخاری. دوتا لیوان لنگه به لنگه از لبه طاقچه برمیدارد و مینشیند کنارت. بخار چایی که دارد برایت میریزد مثل رنگش غلیظ است.
یکی از لیوانهای بدون دسته را با سینی ملامین هول میدهد جلوی زانوهات و بهت لبخند میزند.
پیرمرد توی خواب هم نمیدید زیر سقف تَرکدار خانهاش با رییسجمهور چای بخورد.
کاش آخر قصهها همیشه خوش باشد.
🖊 سبا نمکی
#انتظار_سخت
| @mabnaschoole |
هدایت شده از خط روایت
مهری که ریشه دوانده
کتاب ریاضیاش را لوله کرده بود و دستش را سفت دورش پیچیده بود.
خط قرمزش امتحان ریاضی بود و میخواست تمام دو روزی که زمان دارد ریاضی را لقمهلقمه بخورد تا بتواند جبران غیبتش را سر امتحان میان ترم بکند.
بخاطر مریضی و افتادن از امتحان، معلم حسابی نقره داغش کرده بود.
رگ غیرتش بیرون زده بود و میخواست با نمره بیست، حال آقای معلم را بگیرد.
سفارش کرده بود که داداشش را مدیریت کنم و او را با کتاب ریاضیاش تنها بگذارم.
تا حوالی عصر همه چیز خوب بود اما همین که آمده بود نمونه سوال ریاضی حل کند خبر را دیده بود.
با چشمهایی گرد و دهانی نیمهباز از در اتاق بیرون آمد. تمام حواسش پی من و ذکر زیر لب و چشمهای گریانم بود و هیچ عکسالعملی به دادا گفتنهای داداشش نشان نداد.
نپرسیده خبر برایش تایید شده بود.
اول خودش را نباخت. صدای دورگهاش را توی گلویش انداخت و گفت: یعنی میخوای بگی هواشناسی رو چک نکرده بودن؟ یعنی میخوای بگی همهچیز تموم شد؟
خودم را جمع و جور کردم. اشکهایم را با آستین چادرنمازم پاک کردم. منبر مادرانهام را بالا رفتم و وسط حرص و عصبانیتش دلش را مادرانه آرام کردم. وعدهاش دادم به یقینا کله خیر حاج قاسم.
یعنیهایش که اوج گرفته بود کمکم رنگ باخت و ولوم صدایش پایین آمد.
دیدم که زیر چشمی من را نگاه کرد. شنیدم صدای پرت شدن کتاب و لرزیدن شانههایش را.
حالا چند ساعت است کتاب لوله شده توی دستش مانده و چشمش مدام زیرنویس شبکههای خبری را میخواند.
آقای رئیسی
آقای سید مهربان
میشود بگویی قلب نوجوان مرا چطور توی مشتت گرفتی که از خیر امتحان ریاضیاش گذشته و زیر لب امن یجیب برای شما میخواند؟
✍ #زهره_نمازیان
#خط_روایت
#انتظار_سخت
#ختم_صلوات
#یا_امام_رضا
@khatterevayat
🔖
هنوز هم در این دنیا مکانهایی هست که میتواند تو را ساعتها از مردم جهان فاصله بیندازد. زمانهایی هست که کسی نتواند به تو نزدیک شود. تویی که اخبارت نهایتا یک ربع بعد توی همه رسانهها جاگیر شده و لایک و دیسلایکش را هم گرفته. حالا رفتهای جایی که باید هزاران نفر ساعتها بگردند و تو را پیدا نکنند. میلیونها نفر، همه رسانهها را بالا و پایین کنند تا عکسی از تو را بیابند. عکسی که نشان دهد آخرین کاری که کردهای چه بوده است. آخرین کلنگی که بر خاکهای ایران زدهای با چه روبانی تزیین شده است. آخرین پیرمردی که با تو همصحبت شده، چه لباس محلیای پوشیده است. اعتراف میکنم دنیا هنوز جاهای عجیبی دارد. جایی که رییس جمهور یک کشور که بالاترین حفاظت های شخصی را دارد میتواند داخلش گم شود و تا ساعتها پیدا نشود. شاید آخرین درخواستت از خدا خلوتی بوده که چند ساعتی فارغ از حرف و حدیثهای مملکت داری، بتوانی چشم روی هم بگذاری. چند ساعتی داشته باشی که کسی خبری برایت نیاورد و گوشیات زنگ نخورد. بتوانی به راه رفتهات و راه باقی ماندهات فکر کنی. حرجی نیست، هر چه میخواهی فکر کن ولی آخر سر برخیز و به سوی ما برگرد. برگرد که ما سخت به صعود تو دل بستهایم.
🖋جواد زارع
#رییس_جمهور
📝@nevisandegi_mabna
من یک روزها و شبهایی از عمرم را خیلی به شما فکر کردم. همان وقتی که شما را از قوه قضائیه کشاندند به انتخابات. من کولهپشتی گلگلی دخترانهام را انداختم پشتم. پوستر شما را توی دستم گرفتم. با رفقایم توی خیابان راه رفتم و با هموطنهایم درباره شما حرف زدم. پای مناظرههای انتخاباتی دستهایم را مشت کردم و برای حرفهایی که حاضر و آماده توی چنته نداشتید و رقیبتان داشت، حرص خوردم.
چهار سال بعدش هم توی کاغذ رأیم اسم شما را نوشتم. اما این بار مثل دفعه قبل، عکس برگه رأیم را آواتارم نکردم. این بار پوسترتان را توی دست نگرفتم. این بار از سر ناچاری انتخابتان کردم.
امشب دارم دوباره بهتان فکر میکنم. به اینکه الان شما در یک جای دنج، توی تاریکی هوا، بین کوهها، توی مه سنگین، یک جایی زیر آسمان خدا، دور از همه محافظها و همراهان و عکاسها و خبرنگارها گم شدهاید. و من توی خانهام، در اتاق نیمهتاریک، روی تخت، چشمم به صفحه گوشی و گوشم به صدای نفسها و سرفههای پسرم، دارم توی شبکههای اجتماعی دنبال شما میگردم.
طبق معمول اینجور وقتها، بعضیها پروژه تقدیس را کلید زدهاند. دارند از خدمات شما میگویند و آن قدر بالا میبرندتان که شک برممیدارد که شما همانی هستید که روزگاری من پوسترهایتان را توی خیابان دست مردم میدادم!
طبق معمول اینجور وقتها، بعضیها هم توی دلشان عروسی است. انسانیت یادشان رفته. وطن یادشان رفته. خدا را یادشان رفته.
من اما با هیچکدام نیستم. من همانیام که به شما رأی دادم اما طرفداریتان را نکردم. توی این دو، سه سال ازتان راضی نبودم، از وزرا و اطرافیانتان راضی نبودم. اما امشب دارم باز هم به شما فکر میکنم. دارم دنبالتان میگردم. وقت شیر دادن به پسرم برایتان صلوات فرستادم و گهگاه امّن یجیب خواندم. دعا میکنم برگردید. سالم برگردید.
✍ #زینب_شاهسواری
#خط_روایت
#انتظار_سخت
#ختم_صلوات
| @mabnaschoole |
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
و این هنر مردان خداست....
@EMAM_COM
| @mabnaschoole |
هدایت شده از /زعتر/
ـــــــــــــ
همیشه به هنرجوها میگویم در پایانبندی داستانهایتان، همان چیزی را به مخاطب بدهید که توقع دارد و دوست دارد.
میگویم نوآوری شما باید درست همینجا باشد.
مخاطب، نه آنطور که دوست دارد به آن چیزی که توقع دارد برسد؛ نه آنطور که دلش میخواهد به مطلوبش برسد اما با یک راه خلاقانه با یک مسیری که شما تصور نمی کردید، به آن چیزی که دوست دارد، برسد.
حالا نشستهام به انتظار خبری که نقطه پایان ماجرا باشد. همان خبری که دوست دارم و مطلوبم است. از یک راه خلاقانه. با یک مسیری که فکرش را هم نمیکنم.
#داستان
#پایان_بندی
@zaatar
راست میگفت ۶ کلاس بیشتر سواد نداشتی؛ اگر بیشتر خوانده بودی خب حتما ادبیات هشتم را میخواندی دیگر. مبحث کنایه:
«کنایه سخنی است که دو مفهوم دور و نزدیک دارد و مقصود گوینده معنای دور آن است.»
یعنی وقتی میگویی «تا پای جان برای ایران» باید معنای دور آن مدنظرت باشد. یعنی مثلاً خیلی زحمت بکشی، نهایت تلاشت را کنی، کمتر بخوابی و بیشتر کار کنی. نه اینکه واقعا «تا پای جان»؛ نه اینکه واقعا جانت را برای ایران، برای مردم بدهی.
زبان تو، زبان کنایه نبود؛ زبان صدق بود.
ممنون که به مهمترین شعارت عمل کردی.
شاید سه سال قبل، با اکراه اسم تو را روی برگه رأی نوشتم؛ ولی اینبار به خاطر همین عمل به وعدهات، با انگیزه تمام انتخاب میکنم.
راستی
حوزه انتخابی بعدیات کجاست؟
#تا_پای_جان_برای_ایران
| @mabnaschoole |
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
إِنَّا لِلَّهِ وَإِنَّا إِلَیْهِ رَاجِعُونَ
خداحافظ خادم امام رضا(ع)
خداحافظ روضهخوان حسین (ع)
چقدر میآید عنوان شهید بهتان...
خداحافظ شهید جمهور
| @mabnaschoole |
هرچه صدا کردیم: "ابراهیم!"
اسم تو حتی برنگشت از کوه
آنقدر روحت بیقراری کرد
جسم تو حتی برنگشت از کوه
اردیبهشت اردیجهنم شد
هر صفحهی تقویم را سوزاند
این بار آتش سرد شد اما
وقتی که ابراهیم را سوزاند
گشتیم دنبال پر و بالت
گفتند دیگر وا نخواهد شد
جز بالگرد سوخته چیزی
پیدا نشد، پیدا نخواهد شد
چشم انتظار دیدنت گشتند
حتی شهیدان خدایی هم
آن سو بهشتی بیقرار تو
آن سوتر انگاری رجایی هم
این ملت دردآشنا، دیروز
در شادی و غم انتخابت کرد
ای انتخاب مردم ایران!
حالا خدا هم انتخابت کرد
✒️رضا یزدانی
#شهید_جمهور
بسمالله.
ما اگر در داستاننویسی اتفاقات را اینطوری کنار هم بچینیم و مثلا شهادت هشتمین رییسجمهور را بگذاریم شب ولادت هشتمین امام، همان امامی که رییسجمهور خادمش بوده و تازه روز ولادتش هم نوبت خدمتش است، به ما میگویند این چه داستانی است، باورکردنی نیست.
ولی خدا هر بار ثابت میکند که برنامهریزی و پیرنگهای او برای بندههایش با آنچه عقل من درک میکند، فرق دارد.
ذهنم آشفته است، حرفهایم زیاد و قلبم سنگین. به رایی که به اقای رییسی دادم فکر میکنم. همان رایی که خواستهی قلبیام نبود، با اینکه مِهرش توی دلم بود. همان رأی حالا برایم افتخار است. به یک شهید رأی دادم. خدا برایم اینجوری برنامهریزی کرد که روزی که باید جواب بدهم، حرفی برای گفتن داشته باشم.
چند روز پیش یک متن ناقص درباره مرگ و لحظههای آخر نوشتم؛ حالا قطعههای گمشدهی متن دارد کمکم پیدا میشود. خدایا میشود پیرنگ داستان من را هم غیر قابل باور کنی؟میشود جوری برایم بچینی که من هم، هرچقدر عجیب، زیبا زندگی کنم و زیباترین مرگ نصیبم بشود؟
✍ #س.عابدی
#خط_روایت
📝 @nevisandegi_mabna
«به من گفت روزیکه به عنوان سومین شهید محراب به شهادت رسیدم این تصویر مرا چاپ کن.»
به نقل از بهزاد پروینقدس (عکاس)
https://eitaa.com/lashkarekhoban
| @mabnaschoole |
هدایت شده از KHAMENEI.IR
📢 «رئیسی عزیز خستگی نمیشناخت»
✍️ پیام تسلیت رهبر انقلاب اسلامی و اعلام عزای عمومی در پی درگذشت شهادتگونه رئیسجمهور و همراهان گرامی ایشان
📝 حضرت آیتالله خامنهای در پیامی شهادت حجتالاسلام والمسلمین سیّدابراهیم رئیسی رئیسجمهور اسلامی ایران، دکتر امیرعبداللهیان وزیر امور خارجه، حجتالاسلاموالمسلمین آلهاشم نماینده ولیفقیه در آذربایجان شرقی، دکتر رحمتی استاندار آذربایجان شرقی و همراهان گرامی ایشان در سانحه هوایی را تسلیت گفتند.
📝 متن پیام تسلیت رهبر انقلاب اسلامی به این شرح است:
بسم الله الرّحمن الرّحیم
انا لله و انا الیه راجعون
▪️با اندوه و تاسف فراوان خبر تلخِ درگذشتِ شهادت گونهی عالم مجاهد، رئیس جمهور مردمی و با کفایت و پرتلاش، خادمالرضا علیه السلام جناب حجة الاسلام و المسلمین آقای حاج سید ابراهیم رئیسی و همراهان گرامی ایشان رضوان الله علیهم را دریافت کردم.
▪️این حادثهی ناگوار در اثنای یک تلاش خدمترسانی اتفاق افتاد؛ همهی مدت مسئولیت این انسان بزرگوار و فداکار چه در دوران کوتاه ریاست جمهوری و چه پیش از آن، یکسره به تلاش بیوقفه در خدمت به مردم و به کشور و به اسلام سپری شد.
▪️رئیسی عزیز خستگی نمیشناخت. در این حادثهی تلخ، ملت ایران، خدمتگزار صمیمی و مخلص و با ارزشی را از دست داد. برای او صلاح و رضایت مردم که حاکی از رضایت الهی است بر همه چیز ترجیح داشت، از این رو آزردگیهایش از ناسپاسی و طعن برخی بدخواهان، مانع تلاش شبانه روزیش برای پیشرفت و اصلاح امور نمیشد.
▪️در این حادثهی سنگین شخصیتهای برجستهئی مانند حجةالاسلام آل هاشم امام جمعهی محبوب و معتبر تبریز، جناب آقای امیر عبداللهیان وزیر خارجهی مجاهد و فعال، جناب آقای مالک رحمتی استاندار انقلابی و متدین آذربایجان شرقی و گروه پروازی و دیگر همراهان نیز به رحمت الهی پیوستند.
▪️اینجانب پنج روز عزای عمومی اعلام میکنم و به ملت عزیز ایران تسلیت میگویم. جناب آقای مخبر طبق اصل ۱۳۱ قانون اساسی در مقام مدیریت قوهی مجریه قرار میگیرد و موظف است به همراهی رؤسای قوای مقنّنه و قضائیه ترتیبی دهند که ظرف حداکثر پنجاه روز رئیس جمهور جدید انتخاب شود.
▪️در پایان تسلیت صمیمی خود را به مادر گرامی جناب آقای رئیسی و همسر فاضل و بزرگوار ایشان و دیگر بازماندگان رئیس جمهور و خانوادههای محترم همراهان بویژه والد ماجد جناب آقای آل هاشم معروض میدارم و صبر و تسلای آنان و رحمت الهی برای درگذشتگان را مسألت میکنم.
سیّدعلی خامنهای
۴۰۳/۲/۳۱
💻 Farsi.Khamenei.ir
ما سالهاست طعم امنیت را حتی به خاطر هم نمی آوریم.
یادمان نمیآید زندگی کردن بدون صدای انفجار، بی دلهره آوارگی چه رنگی است.
شوری اشک آنقدر به دهانمان مزه کرده که شیرینی شادی به آن نمینشیند.
ما که اسممان در صدر لیست مستضعفان جهان مدام بالا و پایین میشود.
ما بچهیتیمهایی که همیشه رشک میبریم به مهر پدرانه رهبری که سایهاش مثل کوه بالای سرتان است.
ما که هربار موعد انتخابات هرچند دستمان کوتاه است از رای دادن، اما دست به دعا میبریم برای فرد صالحی که خیرش به دامن ما هم جاری میشود.
ما که سالهاست مهمان خانه شماییم و همسفره بر سر خوان کرامت سلطان.
امروز دیدن اشکهای شما بغض ما را درهم میشکند.
از ما همینقدر برمیآید، به رسم برادری.
در روزگار سختی مرزهایتان را به رویمان گشودید و ما امروز فقط همین دستهای خالی را داریم برای در آغوش گرفتنتان.
سرتان را روی شانه ما بگذارید.
روی همین رشتهکوههای کوچک و نحیف و لرزان.
ما با اندوه و فراق بیگانه نیستیم.
"حالت سوخته را سوختهدل داند و بس"
انگار دوباره برادری، عزیزی، پاره تنی را در آتشی، ویرانهای، سِیلی گم کرده باشیم.
به نام #وطندار #غمشریکتان هستیم #جانِبرادر
جانتان جور باشد و سرتان سلامت💔
✍معصومه مطهری
یک مبنایی از تبار افغانستان
#روایت_جمهور
| @mabnaschoole |
🔖 روایت جمهور
{فراخوان دریافت روایتهای مردمی از شهید جمهور}
🔻روایتهای خود را مواجهه با "شهید آیتالله رئیسی" در طول سالیان خدمتگزاری ایشان و سانحه شهادت وی، برای مدرسه مبنا ارسال کنید.
📮 ارسال روایت جمهور از طریق شناسه @adm_mabna
در پیامرسان ایتا، بله و تلگرام.
#روایت_جمهور
#خادم_الرضا
📝@mabnaschoole
🔻 شما فامیل رئیس جمهور هستید؟
مشهد بودیم . همسرم اسنپ خبر کرد. پراید نقرهای که تمام بدنه یا زنگ زده بود یا انگار باضربهای رفته بود تو، دم هتل ایستاد. سوار شدیم. ماشین زوری زد و راه افتاد. صندلیهایش انگار میخواستند از جایشان بزنند بیرون. ذکر یا امام رضا گرفتم . به بچهها گفتم از در فاصله بگیرید.
-«آقای رئیسی چه نسبتی با شما دارن؟»
یکه خوردم از این سوال بی مقدمهی همسرم. راننده به موهای جو گندمی ِخلوتش دست کشید و تن فربهاش را توی صندلی کوچک ماشین تکان داد. گفت: چطور؟
همسرم خندید.
- «آخه اینجا فامیلی شما نوشته رئیس الساداتی.»
از آنجا که من نشسته بودم میشد دید که گونههای مرد چه طوری به بالا و نزدیک چشم.ها کشیده میشود.
-«پسرعمومه...پسرعموی پسرعمو هم که نه...پسرعموی پدرمه.»
چشمهایم درشت شد.
همسرم گفت: «چرا نرفتین ازش بخواین شما رو بذاره سر یک کار درست و حسابی. مثل خیلیای دیگه. اسنپ آخه؟»
آقای راننده دوباره خندید. گفت الان که رئیس جمهوره... اون وقتها هم که تولیت آقا بود هم نرفتم. یعنی روم نشد. بعد هم انقدر سرش شلوغه اصلا وقت این چیزا رو نداره. اصلا آدم این کارا نیست.برای هیچ کدوم از فامیلامون کاری نکرده. هر کی هم به یه جایی رسیده خودش یه کاری برای خودش دست و پا کرده. اون خیلیا یم خودشون میدون و خدای خودشون.»
دروغ چرا با این حرفها قند توی دلم آب شد. مردی که حتی نزدیک تری آدمهای دوربرش هم نتوانستند از نمدش برای خودشان کلاهی بسازند. پراید لکنته تقی صدا داد. راننده دستی را کشید.
-«دیگه نموتونوم جلوتر بروم. حرمم که پیدایِ. برای ما هم دعا کنید.»
-«دست شما درد نکنه. پنج ستاره دادم بهتون. انشاءالله عاقبت بخیر بشید.»
✍زهرا غلامزاده
#روایت_جمهور
| @mabnaschoole |
🔖
از دیروز که همه گروهها پر شده از خبر سانحه بالگردتان، در میان جنگل های سرد و دور از دسترس آذربایجان،
تا امروز صبح که خبر شهادتت قطعی شده است، آرام و قرار ندارم!
یک صحنه در ذهنم مدااام مرور می شود؛ یاد آن روز بارانی میافتم که ماموری چتری را بالای سرت گرفت، تو اما تندتر راه رفتی که زیر چتر نروی.
فلانی کنارم نشسته بود. پوزخندی زد و گفت: «همهش فیلمه. اهل شعاره. می خواد مثلا بگه من خیلی آدم خاکی ای هستم! یکی نیس بگه برو درست کار کن. گند زدی به مملکت... اون از وضع دلار،اون از وضع گرونی، اون از وضع...»
حالا ۲۰ ساعت است اخبار را پیگیری میکنم؛ میبینم دوست داشتی زیر باران باشی...
دوست داشتی راحت طلب نباشی...
دوست داشتی متکبر و بی مصرف نباشی...
دوست داشتی تا زمانی که بر سر خدمتی، تلاش کنی...
سفرهای طولانی استانی و سخت، با بالگردهایی که عمرشان از ۴۰ رد شده را دوست داشتی....
دوست داشتی دل کارگران و بی بضاعتان را شاد کنی...
همیشه نگران سفره مردم بودی و تلاش میکردی برای رفع مشکلاتشان....
چقدر کارخانه احیا کردی....
چقدر بدهیهای بانکی را صاف کردی...
کلنگزنی صرف و مراسمات پر تجملِ افتتاحیه و قیچی کردن ربان و چیک و چیک عکس خبرنگاران را دوست نداشتی....
اهل عمل بودن یعنی اینکه پروژه های نیمه تمام، را به ثمر برسانی بدون مراسم و تشریفات و اتلاف وقت!
حالا بیش از ۲۰ ساعت است راحت خوابیدهای!
زیر باران شدید، در هوای سرررد، با مه غلییییظ....
حالا دیگر بخواب که آنجا دیگر کسی نیست چتری بالای سرت بگیرد، یا پتویی دورت بپیچد که از شدت سرما یخ نزنی....
میگویند جسمت سوخته، شبیه حاج قاسم!
بماند که جسم او قابل تشخیص نبود، ولی هویت تو را به سادگی تشخیص دادند.
ولی در عوض او در لحظه پرواز کرد، و تو طبق آنچه از خبرها حاکی است، ذره ذره سوختهای..
سید جان آن لحظه یادِ در سوخته افتادی؟!
حضرت مادر را صدا کردی؟!
برای ما دعا کردی که مرد عملی چون خودت بر سر کار بیاید؟!
"ولا تحسبن الذین قتلو فی سبیل الله امواتا"
سید عزیز!
میدانیم که زندهای و نزد پرودگارت روزی میگیری... میدانم که بروی پیش دوستان شهیدت و در بزم بهشت برزخی که برایت به پا کرده اند، باز هم ما را فراموش نمیکنی....
کشور در اوج بحرانهای اقتصادی و سیاسیاست... دعا کن کسی مثل خودت سر کار بیاید؛ با ایمان، باخشوع، مخلص، قاطع، اهل تلاش و خستگیناپذیر و از همه مهمتر نامهربان با دشمنان و مهربان با دوستان....
اللهم انا لانعلم منه الا خیرا😭😭😭😭
🖋 ن. طباخیان اصفهانی
#روایت_جمهور
| @mabnaschoole |
🔖ایستاده در میان طعنهها!!
این بار هم داستان جور دیگری تمام شد. خدا همیشه طراح خوبی است. جوری میچیند که ما فکرش را هم نمیکنیم. او میخواهد انسانهای خالصش را به همه نشان دهد. خودش گفته است هر کس برای من کار کند دلها را برای او خواهم کرد. ما دیشب دلهایی را دیدیم که همه کنار هم جمع شدند. مردمی که دلواپس شما بودند و سیلی از صلوات و دعا و ذکر راه انداختند. ما خوش خیال بودیم و دیر به خودمان آمدیم. ما که در هیایوی رسانهها گُم بودیم. گَرد گِله و فراموشی داشت همه جا پخش میشد تا نتوانیم زبان به تقدیر باز کنیم. ولی شما به دور از هیاهو و در آن شلوغی کارتان را با جرأت انجام دادید و پا پس نکشیدید.
در میانهی توهینها، طعنهها و اتهامها ایستادید. چشم بستید، سکوت کردید و بیوقفه تلاش.
خواستند تلاشهای شبانهروزی شما را کم و کوچک نشان بدهند. خبرهای بد را سر کوچه و بازار جار زدند و خبرهای خوب را در پستوها قایم کردند.
اما آخر داستان جور دیگری تمام شد. خدا نشانمان داد شما آدم پشت میز نشین نبودید. #رئیسی_عزیز شما به عهدتان وفا کردید و #تا_پای_جان_برای_ایران کار کردید. شما با خودش بستید و پاداشش را گرفتید. ما مدعی بودیم و رحمی نکردیم. ما که تازه انگشت به دهان شدیم که اصلا شما در آن نقطه صفر مرزی چهکار میکردید؟!
"وَعِبَادُ الرَّحْمَنِ الَّذِينَ يَمْشُونَ عَلَى الْأَرْضِ هَوْنًا وَإِذَا خَاطَبَهُمُ الْجَاهِلُونَ قَالُوا سَلَامًا"
بندگان واقعی خدای رحمان کسانی هستند که در معاشرت با مردم متواضعانه رفتار میکنند و وقتی آدمهای نادان، بیادبانه با آنها رفتار میکنند، با مدارا و ملایمت پاسخ میدهند.
🖋 زهرا غلامی
#روایت_جمهور
| @mabnaschoole |
راننده اسنپی که پسرعموی رئیسجمهور بود😳
مشهد بودیم که سوار اسنپ شدیم؛ یه مرتبه همسرم گفت شما با رئیسجمهور نسبتی دارید؟
راننده گفت چطور؟
شوهرم گفت:«آخه اینجا فامیلی شما نوشته رئیس الساداتی.»
راننده خندید و گفت: «آره... پسرعمومه...»
ادامه روایت پسرعموی رئیسجمهور رو اینجا بخونید👇
https://eitaa.com/mabnaschoole/4263
https://eitaa.com/mabnaschoole/4263
#روایت_جمهور
#خستگی_ناپذیر
پاییز ۱۴۰۱ آیین تجلیل از بانوان مدال آور بود و من سخنران مراسم بودم.
با دقت و توجه کامل شنیدید و یادداشت کردند.
و هنگامی که برای تقدیم دستنوشتهام رفتم در مقابلم ایستادند و با نگاهی گرم و پدرانه گفتند حتما رسیدگی میکنم.
✍ الناز دارابیان
#روایت_جمهور
https://eitaa.com/chahar_chahar
| @mabnaschoole |
🔖این مردم همه چی رو بزرگ میکنن!
همین چند روز پیش بود که اومده بودن ساری. منم که از همه جا خسته و ناامید برای کارم نامهای نوشتم و به اتفاق پدر و مادرم رفتم ساری تا نامه رو به ایشون برسونم. دیدیم توی خیابون پره از آدم هایی که دارن نامه مینويسن. کلی خنديديم و گفتیم کجابود این نامهها رو بخونن، یه نفت و یه کبریت کارشونو میسازه.
مادرم اصرار داشت بریم توی مصلی و ایشون رو از نزدیک ببینیم. گفتم:" برای چی میخوای بری، خودشون رو میخوایم ببینیم چیکار، فرضا هم که واجب باشه، واجب کفاییه. ببین چه جمعیتی اومده، ما دیگه نیاز نیست بریم."
مامانم رفت یه دوری بزنه تا بابام رو که نمیدونستیم الان کجاست پیدا کنه. دیدیم برگشته و داره با هیجان تعریف میکنه که یه خانمی رفته بوده داخل مصلی و ایشون رو از نزدیک دیده. خانمه میگفت چه نوری داره، چهرهاش نورانیه. مامانم داشت تعریف میکرد و منم خندیدم و گفتم:" ای بابا! این مردمم همه چی رو بزرگش میکنن."
اما ای دل غافل اون منم که همیشه عقبم، همیشه از همه چیز جا میمونم.
امروز (روز اعلام شهادتشون) دیدیم برام پیامک اومده درخواست شما ثبت شده 😭😭😭
#روایت_جمهور
| @mabnaschoole |
دستفروش نزدیک خانهمان است.
همیشه اذان را که میگویند موکت کوچکش را میاندازد و قامت میبندد.
مقید است شب و روزهای ولادت، پیراهن رنگی بپوشد؛ اینبار اما روز ولادت حضرت رضا(ع) مشکی پوشیده؛ عزادار توست سید.
چه حکمتی است که مستضعفان عالم با وجود بهره کمتر از این دنیا، بیشتر پای کار جبهه ایمان هستند؟
#روایت_جمهور
| @mabnaschoole |
🔖 او کمک کِرد به ای جماعت!!
- مامانت داره گریه میکنه؟
- نه مامانِ من که گریه نمیکنه...
حساب کار دستم آمد. همانطور که رو کرده بودم به دیوار آشپزخانه و پشت به بچه ها اشک میریختم، بغضم را فرو دادم و نفس عمیقی کشیدم. اشکهایم را پاک کردم و به خودم نهیب زدم که نباید بچه ها را نگران کنم. من هنوز مادری در روزهای سخت را یاد نگرفته بودم. لبخند زدم و گفتم: « بچهها یه صلوات بفرستید.» صدای صلوات کودکانهشان دلم را آرام کرد. خودم را مشغول کردم با شستن ظرفها. صلوات پشت صلوات. امن یجیب پشت سر هم. ظرفها را یکی یکی آب کشیدم و گذاشتم توی آبچکان.
پرندهی خیالم پرواز کرده و رفته بود روستایی دور. یک خانهی کوچک با یک تلویزیون قدیمیِ همیشه خراب روی طاقچه، که طبق معمول مرد جوانی به جانش افتاده بود تا درستش کند. باد، صدای اذانِ مسجدِ قدیمیِ آبادی را از درزهای در و پنجره به خانه آورد. پیرزن جانماز کوچکش را از روی طاقچه برداشت و گفت: « هر وقت ای جانِمازِ برمیدارُما، یاد حاج آقا رئیسی میُفتُم. ما که عمری ازمان گذشته بید مشهد نرفته بیدیم. اصن پول مشهد رفتنِ نداشتیم... همی حاجی که حالا رئیس جمهورَ، او کمک کِرد یه جِماعتی اِز ای ده رفتیم مشهد... به خرج خود آقا. الهی به همی وقت عزیز، خدا عاقبتشه بخیر کنَه. خدا نگهش دارَه برا ای مردم.»
جانمازش را پهن کرد. مهر مشهد را بوسید و قامت بست. مرد جوان، تلویزیون را به برق زد و دکمهی کوچکش را فشار داد. چند ثانیهای طول کشید تا تلویزیون روشن شود. صدایش را زیاد کرد. صدای مجری توی خانه پیچید که بالگرد آقای رئیسی و همراهانش دچار فرود سخت شده است. پیرزن زیر لب گفت: «یا امام غریب.» اشکهایش جاری شدند. و پرندهی خیال من، برگشت به آشپزخانهی خانهی خودمان.
ظرف آخر را آب کشیدم و شیر آب را بستم. سرم را چرخاندم سمت پنجره. هوا تاریک شده بود. و لابد جنگل هم سردتر، بارانیتر و من آن شب، دلم به دعای پیرزن گرم بود و صدها نفر دیگر مانندِ او.
شب را صبح کردم. پا به پای اخبار، پا به پای دلنگرانیها و آشوبها، امیدها و ترسها.
تا رسیدیم به صبحی که مثل صبحهای دیگر نبود. خالی بود از نشاط و زندگی
و حالا دیگر، تمام آشوبم. تمام دلتنگی و غبطه و سوال که چرا همیشه قدر داشتههایمان را وقتی میفهمیم که دیگر نیستند؟ که چگونه باید #شهید_رئیسی را به پسرم بشناسانم؟ تمام، آشوبم از غصه و فکر... فکر به خودم... به خودمان... به پیرزنی که از صبح، کنج خانهی کوچکش، مهر مشهد را توی دست گرفته و زار میزند.
🖋 خانم نجفیپور
#روایت_جمهور
| @mabnaschoole |